آرایش میکردم ، موهامو میریختم بیرون ، لباسام امروزی و قشنگ بود . یهو آرایش نکردم ، یهو مقنعه م اومد جلو ، یهو تا چند روز از خونه بیرون نرفتم و کارم شده بود گریه ، چون نمیتونستم دیگه مثل قبل بیرون برم و از چیز جدیدی که واردش شده بودم هم میترسیدم . "چادر بذارم؟!محجبه بشم؟!دوستام چی میگن؟!فامیلا... نکنه همه ازم دوری کنن...نکنه دیگه کسی باهام دوست نشه...مخصوصا که توی این دانشگاه کسی منو نمیشناسه...ادما درمورد چادریها خوب فکر نمیکنن...نکنه فکر کنن به خودم نمیرسم... نکنه مسخره م کنن...نکنه جوگیر شدم و بعدا پشیمون شم و بذارمش کنار..."
ازم پرسید "خودت دوس داشتی چادری بشی یا شوهرت خواست...؟" . لبخند زدم و فقط یک کلمه گفتم "خودم"... ولی توی سرم این فکر میچرخید که شوهر میتونه کاری کنه که قبل از بیرون رفتن آرایش نکنی،میتونه بزور چادر بکشه روی سرت...ولی وقتی میری توی خیابون،وقتی میری دانشگاه،نمیتونه کاری کنه شالتو اینطوری ببندی و جلو بکشی...نمیتونه باعث بشه ساق دست بپوشی... نمیتونه باعث شه وقتی باد میزنه بجای اینکه چادرتو باز بذاری،محکمتر بچسبیش... نمیتونه کاری کنه وقتی حالت بده و حالت تهوع داری و فقط یه ذره هوا میخوای،چادرتو حجابتو شل نکنی....
فقط عشق میتونه...فقط عشق...
یه جا واسه کار آزمون دادم . ترجمه میخواستن ، انجام دادم براشون فرستادم . بعد ازونور همش منتظرم از طرف هوم کر و جاهای مختلف برنده بشم ! امروز به مامانم زنگ زدم جواب نداد . بعد از چند دقیقه خودش زنگ زد ریجکت کردم که خودم بزنگم . داشتم تماس میگرفتم که دیدم دوباره گوشیم زنگ خورد . بدون فکر فوری ریجکت کردم ، فکر کردم.مامانمه باز و متوجه منظورم از ریجکت کردن نشده . ولی بعدش دیدم یه شماره صفر بیست و یکه و هر چی هم بعدش صبر کردم دیگه زنگ نزد . منم پر از استرس شدم که الان از فلان کمپانی زنگ زدن استخدامم کنم ، الان از هوم کر زنگ زدن و فلان...!
مامانم گفت خب زنگ بزن بهشون ! منم انتظار نداشتم طرف دوباره حتما زنگ بزنه . گفتم شاید کارو سپردن به یه کارمند غیرمسئول ، که پیش خودش گفته "زنگ زدم ولی ریجکت کرد ، تموم شد و رفت ، من وظیفمو انجام دادم!" . با کلی استرس و هیجان زنگ زدم . یه خانوم جواب داد . گفتم ببخشید با این شماره تماس گرفته بودین . جوابمو نداد ! گفتم الو ! یهو یه خانوم دیگه اومد پشت خط ! گفت بله . گفتم ببخشید با این شماره با من تماس گرفته بودین ، من دستم خورد ریجکت کردم ، شما ؟
گفت مامانم بود اشتباه گرفته بود...!!!
دو سه روز گذشته با شوهرجون رفتیم روستای مادریش . دلیل رفتنمون کمک شوهرجون به پدرش بود برای چیدن میوه های باغ . خب من واقعا دلم نمیخواست برم . روستای قشنگیه ولی من آدم راحت طلبیم و خیلی سخت با کمبود امکانات کنار میام . اونجا حموم نیست و این برای منی که "اردک"م یعنی فاجعه ، آب لوله کشی نیست ، دستشویی رفتن با آفتابه برام خیلی زیاد سخته ! و خب هوا هم شبا و صبحا خیلی سرده چون منطقه کوهستانیه و دیگه شست و شو با اون آب سرد که مال چشمه س خیلی خیلی سخته ! اینترنتم اونجا نیس چون کلا سیمکارتام رومینگ میشن ! ولی خیلی وقت بود شوهرجون خونوادشو ندیده بود و میدونستم دلش تنگ شده . یعنی خودمو گذاشتم جاش . میدونستمم که نگران باباشه . چون یخرده مریضه و خیلی خطرناکه بره بالا درخت .دیگه خلاصه رضایت دادم بریم .
و علی رغم چیزهایی که بالا گفتم ، خیلی زیاد آرامش داشتم اونجا و بهم خوش گذشت ! خیلی زیاد هم با شوهرجون همراهی کردم و اصلا از غر زدن و بدقلقی خبری نبود . خیلی رابطمون اونجا خوب بود و واقعا لذت بردم از همه چیز . با همه خوب بودم و از دیدن همه خوشحال شدم . وقتی مارو دیدن هم کاملا حس کردم ذوق کردن مخصوصا مادرشوهرجون . چون بعد از روبوسی که یه رسم عادی و طبیعیه (حتی اگه از طرفت متنفر باشی!) ، بغلم کرد و این بهم خیلی حس خوبی داد . من همیشه دنبال دیدن این محبتای واقعی و خارج از "عادت"م که بفهمم واقعا ادما دوسم دارن و از بودنم خوشحالن...
اونجا بودیم مادرشوهرجان گفت مهدیس بهش گفته این ظرف و ظروف قدیمیتو بده به من ، خودت میخوای چیکار . و مادرشوهرجان هم خیلی ناراحت شده از این حرف و گفته هروقت من مردم بیا ببر ! اینارو به من و شوهرجون سر صبحانه میگفت وقتی سه تایی خونه بودیم . بعد من وشوهرجونم خیلی از ظرفاش تعریف کرده بودیم که چقد قشنگو خاصن ، و خیلی کمیاب .چون دیگه این ظرفا تولید نمیشه اصلا ! بااین طرحها.. که برگشت گفت این مال شما اون مال شما ، ببرین واینا... منم خیلی برام جالب بود ! من و شوهرجون حتی یه بار هم جوری رفتار نکردیم که اینارو به ما بده ! مهدیسم ازش مستقیم خواسته بود ! ولی مادرشوهرجان خودش داوطلبانه به ما گفت مال شما ! خیلی حس خوب و جالبی داشتم . یعنی یه عالمه از وسایلشو میخواست بده به ما . من اصلا اون وسایل برام مهم نبود و نیست . درسته قشنگن ولی اصراری نداشتم مال ما شه . اینکه ذوق کردم بخاطر این بوده که بدون اینکه ازش بخوایم خودش با مهربونی اونارو به ما لطف کرد...
انقدر عکس گرفتم خدا میدونه . عکسای فوق العاده ای هم شد . نمیدونم نور اونجا بود یا چی ، ولی توی تمام عکسا خیلی خیلی خوب افتادم ! پوستم سفید و چشم و ابروم مشکی ! ینی خودم از دیدن عکسام سیر نمیشم هی میشینم نگاشون میکنم ، هربارم شوهرجون میبینه عکسامو میگه "وای چه دختر خوشگلی" . خداروشکر رابطمون از بحران خیلی خوب دراومد و خیلی همو دوس داریم و عاشقیم الان . همیشه بودیم . ولی الان خیلی خوبه حسمون...مدام هم بهتر میشه... من راستش اصلا قبول ندارم که اول ازدواج عشق زیاده بعد کم میشه... برای ما یه موج کاملا سینوسی بوده تاالان که هی بالا پایین میشد و توی دره ها و قله هاش سعی و تلاش های زیادی داشتیم... ولی الان حس میکنم هرچی میگذره بیشتر داره نمودار عشق و علاقه زندگی مشترکمون صعود میکنه.و اتفاقا فکر میکنم هرچی بیستر میگذره شناخت و سازگاری بیشتر میشه ، وابستگی و محبت بیشتر میشه و عشق هم بیشتر میشه ! خیلی از سختیها و تغییرات عادت میشه و باهاشون کنار میایمو چیزای بهتر وارد زندگی میشه .
مادرشوهرجان برام حرف میزد . میگفت خونه ی باباش که بود پولدار بودن . هفته ای چند بار کباب میخوردن . میگفت یه بار باباش رفت شهر و تا یکی دو هفته نبود که براشون گوشت بیاره . اونم همش گریه میکرد که من کباب میخوام ، مامانشم میگفت کارد بخوره به شکمت ابروی ما رو بردی بخاطر یه کباب داری اینجوری میکنی:))) بعد میگفت بابام که اومد بدو بدو رفتم توی حیاط گفتم باباااا... اون گفت جان بابا؟ گفتم من گوشت میخوام... گفت من برای تو بمیرم کسی نبود برای شما گوشت بخره ؟ گفتم نه. بعد میگفت مامانشو دعوا کرده چرا نرفتی واسه بچه گوشت بگیری و اینا...بعدم هنوز از راه نرسیده سوار الاغ شد و رفت براش گوشت خرید وخورجینو پر از گوشت کردواورد... خدا رحمتش کنه عزیزدلم... پدر و مادرای عزیز مهربون...خدایا حفظشون که بهشون سلامتی و شادی بده... و رفتگان رو هم بیامرز و به اونا هم ارامش و شادی بده.
موقع برگشت هم رفتیم لب جاده تا به سمت تهران ماشین بگیریم . خیلی خیلی فوری ماشین گیرمون اومد . شوهرجون پرسید پشت میخواین سوار کنین ؟ که گفت نه من داشتم میرفتم تهران گفتم همسفر داشته باشم . که واسه همین شوهرجون مهربونی کرد رفت جلو بشینه پیشش که تنها نباشه . توی راه هم کلی با هم حرف زدن و خوب بودن . مارو جای خیلی خوبی هم پیاده کرد که خیلی راحت و کم هزینه میتونستیم برسیم خونمون . هرچقدم شوهرجون اصرار کرد ازمون پولی نگرفت . خیلی راحت و کم هزینهو به سرعت رسیدیم خونه و تمام طول مدت حس میکردم بخاطر مهربونی جفتمون به مامان بابای شوهرجون ، خدا اومده دم در خونه دنبالمون و گفته بزنیم بریم خونه خودم میرسونمتون که دستتون درد نکنه انقد بچه های خوبی بودین عزیزای دلم...
به شوهرجون پیام دادم میگم "خیلی سختمه برم گوشت و مرغ بخرم ، بنظرت خودم برم یا صبر کنم فردا صبح تو بری ؟ میترسم بهم گوشت مونده بده " که برام توضیح داد چیکار کنم . بعد گفتم "مرغ چیک" گفت اونو که مرغ روز میدن . گفتم "نه یه بار،فقط یه بار مرغش مونده بود و بوی خیلی بدی میداد..." . جواب داده "اول رفتی بهت سلام کرد بزن تو گوشش گفت چرا بگو واسه خاطر احتیاط که بهم بار مونده ندی:))))"
خخخخ دیشب نشستیم دوتایی حساب کردیم ، گفتیم اگه ماهی دو میلیون حقوق شوهرجون باشه و ما کل دو تومنو حفظ کنیم ، بعد از هشتاد و سه سال میتونیم یکی از اون خونه ها رو بخریم ! گفتم اوکی نوه هامون میتونن اونجارو اجاره بدن از پولش استفاده کنن :دی بعد گفتم میدونی ؟ دلم میخواد خیلی زیاد کار کنم و پول دربیارم ، بعد اون پولارو با پولای تو جمع کنیم و بتونیم خونه بخریم... بعد شوهرجون با مظلومیت گفت "نه نمیخوام ، خودم هشتاد و سه سال کار میکنم پولشو جور میکنم=)))))
.
.
.
من توی حرف زدن رو در رو سه متر که خوبه ، سی متر زبون دارم و به راحتی با رک گویی تمام خواسته هام رو مطرح میکنم . ولی پشت تلفن لالمونی میگیرم و استرس تمام وجودمو میگیره . خیلی سخته برام صحبت با تلفن . دیروز از وقتی شوهرجون رفت سر کار ، من نشستم کنار تبلت و گوشیم و دفترم ، با یه خودکار توی دستم ، و همش زل میزدم بهشون توی این فکر که زنگ بزنم...نزنم.... میتونم...نمیتونم.... سختمه... خب میخواستم زنگ بزنم محل کار مورد نظرم ! همون کافی نتی که نزدیک محل کار شوهرجونه و شوهرجون قبول کرد برم اونجا صحبت کنم . کلا مخالف بود راستش ! ولی گفت فعلا همین یه دونه رو فقط میام باهات و میتونی بری !:| خلاصه با خودم فکر کردم اول یه زنگ بزنم ببینم اصلا قصد همکاری دارن ؟ اصلا ترجمه انجام میدن اونجا که من بخوام صحبت کنم بگم مترجمم ؟ خلاصه با مشقت فراوان بعد از اینکه با مامانم حرف زدم و بهم گفت زنگ بزن تو میتونی ، تماس گرفتم .
دو تا شماره بود . اولیه جواب نداد . آرومتر شدم . نمیدونم واسه چی ! مگه نه اینکه قرار بود جواب بدن تا سوالمو بپرسم ! وقتی جواب ندادن دیگه خوشحالی نداشت !:| میخواستم بیخیال شم . دختر گشاد و ترسوی درونم میگفت ولش کن جواب نمیدن دیگه . بعد دختر شجاع و قوی درونم گفت غلط کردی د زنگ بزن ببینم . زنگ زدم و یه صدای جوان جواب داد . یه آقایی بود . پرسیدم فلان جاس ؟ با شک و تردید پرسیدم چون اسم عجیبی داشت و مطمئن نبودم درست تلفظش کرده باشن :))) منم از ضایع شدن متنفرم ، ولی با شنیدن "بله" از طرف صدای جوان ، خیالم راحت شد . گفتم "ببخشید شما خدمات ترجمه هم ارائه میدین ؟" یکم فکر کرد بعد گفت "بله ترجمه هم ارائه میدیم" . بعد با یکی دیگه صحبت کرد و شنیدم که آروم گفت "ترجمه..." . پرسیدم "بعد میخواستم بدونم شما با مترجمین هم همکاری میکنید ؟ من مترجمم..." گفت "یه لحظه..." . دوباره با همون طرف صحبت کرد . ایندفعه نشنیدم چی گفت . دوباره با من حرف زد و گفت " میگن که اگه حضوری بیاین صحبت کنیم بله همکاری میکنیم " . گغتم "بله"... که پشت این بله این بود که خودم قرار بود بیام فقط میخواستم مطمئن شم اومدنم بیخود نباشه ! بعدم تشکر کردم و قطع کردم و از خوشحالی ذوقمرگ شده بودمه تونستم کاری که سختم بود رو انجام بدم و آینده ای که براش برنامه ریزی کردم داره بهم نزدیکتر میشه...
میدونم شاید این کاره نشه ، شاید موافق همکاری با من نباشن... ولی همینکه دارم رشد میکنم و تلاش ، همین که دارم میزنم بیرون و دنبالش میرم ، همینکه تغییر میکنم برام فوق العاده س... یه عمر توی خونه بودم و فقط ناز و نعمت...قراره بزرگتر شم و واسه خواسته هام تلاش کنم و از بدست آوردنشون کیف کنم...