Mercy

آشنایی من و همسرم..

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۱۴ ق.ظ

 دوست دارم درمورد نحوه آشنایی و ازدواجم بنویسم . اکثر قضایای مربوط به آشنایی و دوستیمون مربوط میشه به دورانی که سالها ، سخت تلاش کردم تا فراموششون کنم اما خدا برای من چیز دیگه ای میخواست... شاید مجبور شم چند قسمتیش کنم و لابلای قسمتایی که تعریف میکنم خاطرات روزانمو بنویسم :


وبلاگ داشتم . اونم همینطور . از اون روزها خاطرات خوبی ندارم . خلاصه میگم . باهم آشنا شدیم . اینترنتی . چت میکردیم . پسر با شخصیتی بود . اون روزا دوستای خوبی بودیم . بدون هیچ عشق و عاشقی و رابطه ی معنی داری . ولی الان اعتقادم اینه کلمه ی "دوست معمولی" و این حرفها چرت محضه . اون روزا ما مثلا دوست معمولی بودیم و حتی باهم درمورد این حرف میزدیم که اون یکی از دخترای همکلاسیشو دوست داشت و من ِ بچه راهنمایی(یا دبیرستان!یادم نیست) هم پسرخاله م رو !


وقت سربازی رفتنش که رسید رفت . ارتباطمون قطع شد . یادمه بعد از مدت طولانی ای بهم پیام داد و شمارش رو گذاشت . تماسی برقرار نکردم . حتی یادمه بهش گفتم اهلش نیستم . همون موقع ها گفته بود قضیه اون همکلاسیه نشده . نمیدونم چی شد که بهش پیام دادم یه روز . اصلا یادم نمیاد . رابطمون کم کم صمیمی تر شد . من دختر نوجوونی بودم که اصلا و ابدا با پسرها در ارتباط نبود و فوق العاده میترسید و خجالت میکشید از این کار . اولین باری که تلفنی حرف زدیم مطمئنم که صدام خیلی زیاد لرزیده بود . ولی صدای اون فوق العاده مسلط بود ، و بسیار زیبا .


به هم علاقمند شدیم کم کم . منتها قضیه درمورد من فراتر از علاقه بود . من کاملا شیفته ش بودم و اصلا و ابدا چیزی جز اون نمیدیدم . توی رابطمون احساس زیادی وجود داشت . ولی از راه دور بود همه چی . همه این قضایا شیش ماه طول کشید . من فوق العاده به مانی وابسته بودم . خب اولین مرد زندگیم بود و منم یه دختر ساده و احساساتی . بعد از شیش ماه رابطه سرد شد یهو . از طرف اون . یادم نیست چی شد . نمیخوام هم به یاد بیارم چون جهنمی ترین روزهای زندگیم بودن اون روزها که تا چند روز قبل از جلسه ی خواستگاریم هم توانایی اینو نداشتم که فراموششون کنم یا حداقل انقدر شب و روز به خودم یادآوریشون نکنم .


یادمه خودشو آروم آروم کنار کشید و من چقدر از این سرما زجر کشیدم . یه روزم اومد گفت میخوام برم مسافرت و به رابطمون فکر کنم و لطفا تا خودم باهات تماس نگرفتم ، سراغم نیا . نزدیک بیست روز ازش بیخبر بودم . وحشتناک بود . تمام اون مدت فکر میکردم بیخبر ولم کرده رفته . اینکارو نکرده بود . ولی وقتی برگشت خواست که جدا شیم . هیچوقت بهم نگفت چرا اون کارو کرد و دلیل اون جدایی چی بود . حتی الانی که همسرشم . گفت هیچوقت هم بهم نخواهد گفت . منم دیگه دنبالشو نمیگیرم .


بعد از رفتنش افسردگی شدید گرفتم . هرکی منو میدید میگفت چقدر لاغر شدی ؟ همش کارم گریه بود و یوقتایی هم مسخ شدگی . به یه جا خیره میشدم با کسی حرف نمیزدم حوصله هیچکس رو نداشتم . پرخاشگر و عصبی بودم . خیلی بد بود خیلی . بعد از اون ماجرا واسه اولین بار طعم افسردگی رو چشیدم و انقدر وحشتناک بود که هنوزم که هنوزه میترسم یه روزی برگرده . توی تمام مدت بعد از رفتنش تا ازدواجم بارها اون افسردگی بارها برگشت و دوباره ازم دور شد . تا اینکه اواخر کارم به روانپزشک کشید حتی و مجبور شدم دارو مصرف کنم .


دو سال طول کشید تا به خودم بقبولونم مانی دیگه رفته و باید برای خودت تمومش کنی و دوسش نداشته باشی . بعد از دوسال با شخص دیگه ای آشنا شدم و همه ماجراهای آشنایی و دوستیم با اون شخص رو توی همون وبلاگی مینوشتم که مانی آدرسش رو داشت ! من نمیدونستم ، ولی مانی همیشه وبلاگمو میخوند . همیشه . با اینکه از هم جدا شده بودیم و خودش رو کاملا از دسترس من خارج کرده بود . با اون آدم توی رابطه ی جدی ای بودم و میخواستیم ازدواج کنیم حتی ، که یه روز مانی توی وبلاگم کامنت گذاشت و ازش خواست ببخشمش .


به شخصی که اون زمان باهاش در ارتباط بودم خیانت نکردم . به مانی گفتم بخشیدمت ولی برو . اعتراف میکنم فقط بخاطر انسانیت ، خیانت نکردم . چون خیانت توی ذاتم نبود . ولی مانی همیشه کسی بود که میخواستم . مانی با همه مردها برام فرق داشت . با همه ی آدمها ! با کل کائنات حتی ! اگه شرافتم و پاکیم زیر سوال نمیرفت مطمئنم که بهش برمیگشتم... خلاصه قضیه اون آدم هم نشد ! که الان که فکرشو میکنم خداروشکر که نشد . چون علاقه ای به اون مبحث ندارم درموردش نمینویسم اصلا.


از همین قضایا ناراحت بودم که بهش پیام دادم... براش تعریف کردم... بهم نزدیک نشد . با حفظ فاصله ، مدام شوخی میکرد و سعی میکرد منو بخندونه تا فراموش کنم . هروقت از اون آدمه جلوش حرف میزدم فوق العاده عصبی میشد . فهمیده بودم ، مدام دست میذاشتم روی نقطه ضعفش . آخرش یه روز گفت میخواد یه فرصت دوباره به همدیگه بدیم . قبول کرده بودم . اینبار برای اولین بار قرار حضوری گذاشتیم .  ظاهرش اصلا اونطوری که فکر میکردم نبود . این قرار اولین قرار حضوری من با یک پسر بود ! خیلی سخت گذشت بهم . شدیدا مضطرب بودم و پر از ترس .


این رابطمون هم چهار ماه طول کشید . چیز جالبی از آب درنیومد . تهش دوباره جدایی شد . ولی اینبار حالم خیلی هم بد نشد . حالم بعد از اولین باری که ازم جدا شد انقدر بد شد ، که دیگه هیچوقت جوری خوب نشد که بتونه ارزش بد شدن رو داشته باشه . برای همین وقتی بار دوم رفت خیلی اذیت نشدم . ولی سالی که وارد دانشگاه شدم حالم بد تر شد . افسردگیم عود کرد . نمیتونستم درس بخونم . درسای سنگینی داشتیم توی اون رشته . مدام احتیاج به هماهنگی مغز و اعضای بدن بود . هم تئوری بود و هم عملی . میخواستم درس بخونم گریه م میگرفت . میرفتم دانشگاه گریه م میگرفت . موقع غذا خوردن ، قدم زدن ، تلویزیون دیدن... تقریبا همیشه ! این اتفاق بعد از زمانی افتاد که برای مدت طولانی توانایی گریه کردن رو کاملا از دست داده بودم ! وقتی یه روز بالاخره بغضم ترکید و گریه هام شروع شد ، دیگه تموم نمیشد !


نمیخوام بیشتر درمورد این بخش هم بگم . خیلی برام آزار دهنده س . به کمک داروهای روانپزشکم و کارای روانشناسم ، رو به بهبود رفتم و خیلی از مشکلاتم رو حل کردم . تا اینکه مانی برای بار سوم برگشت ! یه شب توی عید بود ، پیام داد ، جوری که انگار میخواسته واسه یکی از دوستاش بفرسته . جواب دادم"شما؟" . شماره ش آشنا نبود . ولی یه حسی بهم میگفت مانیه . جواب داد "مهم نیست" اینجاهارو خوب یادمه . گیر دادم که "مانی تویی؟" . یادم نیست چی گفت و چیشد . ولی روزهای بعد بهم پیام میدادیم . من دیگه اون دختر آویزون و شیفته نبودم . مغرور بودم و پیامام جدی بود همراه با شیطنت . اعتماد به نفسم تقویت شده بود و حال و روزم خوب بود . اونم با دست پس میزد با پا پیش میکشید . نوزده سالم شده بود . توی رشته ی خوبی درس میخوندم . و دختر واقعا زیبایی شده بودم . زیبایی آدمهای دیگه هیچوقت برام مهم نبود . اما زیبایی خودم خیلی زیاد برام مهم بود/هست و روی اعتماد بنفسم تاثیر فوق العاده ای داشت ! اون زمان وقتی بود که تبدیل به یه دختر جوان زیبا شده بودم . خیلی بی مقدمه یسری عکسای جدیدمو براش فرستادم . حس میکنم از اول تصمیماتی داشت که یهو اشتباهی(!) بهم پیام داد . ولی عکسا هلش دادن جلو تا حرفشو بزنه...


بالاخره یه روز گفت اینبار قصدش جدیه و ازم جدی میخواد رابطه ای رو شروع کنیم که نتیجه داشته باشه . فکرشو بکن رابطه ای که دوبار به طرز افتضاحی با شکست مواجه شده و توش فقط درد کشیدی رو بخوای برای بار سوم شروع کنی ! با روانشناسم درموردش حرف زدم . گفت قصدش جدی نیست . فقط دیده تو دختر قوی ای شدی و دیگه بهش وابسته نیستی میخواد تورو از اون وضع بکشه بیرون . وقتی بهش وابسته شدی بازهم ولت میکنه .


من شک داشتم به حرفهای روانشناسم . به حرفهای مانی هم ! هیچکدوم از این دونفر رو نمیتونستم باور کنم . هنوزم مانی برام یادآور قشنگترین حس دنیا بود که نمیشد ساده ازش گذشت ! "عشق اول یک دختر !" . ولی اون زمان که برگشت جز یه خاطره ی تلخ و شیرین ، چیز بیشتری نبود برام که بخوام بخاطرش مرتکب حماقت بشم . صبر کردم روانشناسم راه حلی پیشنهاد بده که من رو هم قانع کنه . گفت بهش بگو بیاد دیدنم ، مطمئنم که نمیاد .


اون زمان مانی توی شهر دوری زندگی میکرد . بخاطر شغلش . حتی اگه میخواست بیاد هم خیلی بعید بود بتون . ولی در کمال تعجب همگان (!) ، مانی گفت باشه میام... و اومد...!


۹۵/۰۳/۰۹
Mercy