Mercy

آشنایی من و همسرم(6)

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۰۵ ق.ظ

خب مانی توی یه شهر نسبتا دور کار میکرد و مرخصی هم خیلی خیلی کم بهش میدادن . حالا تصور کن با این شرایط ، هم باید برای جلسه ی دوم میومد ، هم میرفتیم آزمایش میدادیم و هم خرید عقد... خلاصه برنامه رو بسیار فشرده کردیم جوری که من یه روز دانشگاه رو پیچوندم و اونم مرخصی گرفت تا با باباش سه تایی بریم آزمایش بدیم . مانی اومد در خونه دنبالم . حس فوق العاده ای بود ! خب ما باهم دوست بودیم ، مدام استرس اینو داشتیم که نکنه کسی ما رو ببینه . ولی همیشه ی خدا آرزوم بود بتونم یه روز توی محله مون ، پیش دوستام ، پیش خونواده ، با مانی اینور و اونور برم و همه هم ما رو ببینن...


صبح ساعت هشت نه بود که اومد دنبالم . از شانس من محله فوق العاده خلوت بود ! خخخ . بعدم اینکه فوری گفت بریم آژانس بگیریم چون دیر میرسیم و کلاسای آزمایشگاه تموم میشه . آزمایش هم سریع انجام شد ولی برای کلاس کلی باید منتظر میموندیم . یه کلاس جداگونه داشتیم برای خانوما و آقایون ، و یه کلاس مشترک که هرکس کنار کسی که همسر آینده ش مینشست و یه استاد برامون صحبت میکرد . اونجا یه دختره بود که هیکلش از من ِ بیست ساله خیلی درشت تر بود ، ولی چهره ش فوق العاده بچه بود . یعنی کاملا مشخص بود راهنمایی ایناس . اوایل فکر میکردم همراه کسایی اومده که میخوان ازدواج کنن ، بعدا توی کلاس مشترکمون فهمیدم نه ظاهرا خودش عروس آینده س . خب توی اون جمع همه ی دخترا کنار همسر آیندشون یه حال خوب و انرژی مثبتی داشتن . ولی این دختر بنظر خیلی زیاد ناراحت میومد . وقتی کلاس تموم شده بود نمیدونم من حرفش رو وسط کشیدم یا مانی ، ولی یادمه مانی گفت دلم خیلی براش سوخت . پرسیدم "چرا دلت سوخت؟" . گفت"چون احساس کردم راضی نیست به ازدواج و مجبورش کردن..." . منم همین احساسو داشتم... خیلی براش دعا کردم که انشالله خوشبخت بشه و حالش خوب باشه توی زندگی...


بعد از آزمایش به مانی گفتم منو میرسونی خونه ؟ گفت نه ناهار خونه ی مایی . که خب سه تایی با باباش رفتیم خونشون . مامانش اومد استقبالمون . اولین بار بود تنها بدون خونوادم با مامانش برخورد داشتم . سلام علیک و احوالپرسی کردم . برامون اسپند دود کرده بود . خخخ . مهربون برخورد کرد . رفتیم بالا . من خیلی سختم بود . خب من توی پستهای قبلم گفتم کلا آدم لوس و وابسته ای هستم . دوس داشتم یسره برم بچسبم به مانی و کنار هم باشیم . ولی چون عقد نکرده بودیم هنوز جلوی خونوادش خیلی سخت بود بخوایم نزدیک هم باشیم... واسه همین باز من خیلی حس غربت داشتم .


برادرش میلاد برای ناهار اومده بود اونجا . تنها بدون خانومش . اولین بار بود میلاد رو میدیدم . یطوری بود زیاد حس خوبی بهش نداشتم . طرز حرف زدن و رفتارش به دلم ننشست . ولی خب رسمی و مودبانه برخورد میکردم . خب بعد از ناهار قرار بود مانی و خونوادش برای جلسه ی دوم بیان خونه ی ما ! اونوقت منم باهاشون بودم ! یعنی فکر کنم خنده دار ترین بله برون دنیا مال من بود ! چون خودم همراه خونواده خواستگار بودم و حتی دست گلمو هم گفتن خودم انتخاب کنم !!! واقعا جوک بود !!! این وسط میلاد هم باهامون اومد ، یکی از پسرخاله هاشونم که اسمش مرتضی بود هم نمیدونم از کجا قضیه رو خبر دار شد راه افتاد با ما ! حمیدم توی راه سوار کردن . بعد مجددا توی راه عموشونو دیدیم ، اونم با ما اومد ! فکر کن اینهمه جمعیت ! خب من و خونوادم همیشه توی تلویزیون وقتی میدیدم توی خواستگاری ها فامیلا هم حضور دارن بنظرمون خیلی چیز بدی بود و فکر میکردیم باید فقط خانواده درجه یک طرفین باشن ! پدر و مادر ، فوقش دیگه خواهر برادرا و همسرانشون . فکر میکنم مانی و خونوادشم خیلی دوس نداشتن فامیلا باشن ، ولی دیگه بالاخره اومدن اینا هم...


درمورد تاریخ ها این چیزا صحبت کردن و آخر هم مهریه . صحبت درباره مهریه که خیلی جوک بود ! یعنی دو ساعت کامل رو خونواده ی اونا میگفتن شما تعیین کنین ، دو ساعت دیگه هم خونواده ی من میگفتن هرچی خودتون صلاح میدونین ! دیگه بعد از چهار ساعت بابام یه تعدادی سکه گفت ، اونا هم گفتن مبارکه و تموم شد رفت . قرار شد فردا صبحش مانی بیاد دنبالم بریم خرید . شب مانی بهم زنگ زد ، گفت "یچیزی میخوام بهت بگم ، در حد پیشنهاد و سواله ، فقط بگو آره یا نه و خواهش میکنم قاطی نکن !" بنده خدا انقدر سر مسائل مختلف ازدواجمون براش قاطی کرده بودم که میترسید باهام حرف بزنه . اینو بگم من قبل از ازدواج واقعا اخلاقهای بد زیاد داشتم . ولی بعدش خیلی آرومتر و خوش اخلاقتر شدم خداروشکر .


به مانی گفتم بگو . گفت "گویا مهدیس ناراحت شده که جلسه ی اول خواستگاری چرا حمید اونو نیاورده" به مانی گفتم"دیدی گفتم مهدیس ناراحت میشه ؟! اصلا امکان نداشت ناراحت نشه !" . مانی ادامه داد "برای همین از حمید قول گرفته بود که واسه ی جلسه ی دوم حتما مهدیس رو بیاره ! ولی ظاهرا یادش رفته ! مهدیسم تمام امروز بعد از ظهر رو نشسته توی خونه گریه کرده ! وقتی باهاش تماس گرفتم صداش گرفته بود . حمید هم به من گفت اگه براتون مقدوره و اشکالی نداره میتونین مهدیس رو با خودتون ببرین برای خرید ؟ و هزار بار هم تاکید کرده بود اصلا مجبور نیستین قبول کنین و اگه بگین نه اصلا مسئله ای نیست" . من اینارو شنیدم اول اینکه خیلی زیاد از دست حمید عصبانی شدم ، یعنی اصلا ممکنه آدم یادش بره همسر خودش رو جایی ببره ؟ مگر اینکه عمدی بوده باشه این کار ! دوم هم اینکه دلم خیلی خیلی زیاد برای مهدیس سوخت ! به مانی گفتم "حتما ببریمش اتفاقا خیلی هم خوشحال میشم ." که خب خدا میدونه فقط که چقدر مانی از این برخورد من خوشحال شد و چقدر ازم تشکر کرد و قربون صدقه م رفت . دلیل اینکه فکر میکرد میگم نه این بود که از اول بهش خیلی زیاد اصرار کرده بودم که خوشم نمیاد کسی با ما بیاد اینور و اونور ، خوشم نمیاد کسی برامون نظر بده یا دخالت کنه . همیشه ی خدا میترسیدم کسی واسمون تعیین تکلیف کنه ، برای همین با گارد واقعا بدی وارد خونوادشون شدم . این گارد رو هم به کسی جز مانی نشون ندادم . بیشترش رو هم میریختم توی خودم و از کوچیکترین اظهار نظر اطرافیان فوق العاده زیاد حرص میخوردم در حالیکه واقعا کسی قصد دخالت نداشت .


خلاصه فرداش مانی اومد دنبالم ، و باهم رفتیم دنبال مهدیس . خیلی زیاد تحویلش گرفتم و حواسم بهش بود معذب نباشه . نمیخواستم متوجه شه من از قضیه خبر دارم یا مانی مجبورم کرده اونو بیاریم . از اول خرید اصرار داشتم همه چیزم خیلی ساده باشه . مخصوصا واسه حلقه میخواستم یه رینگ ساده بگیرم . ولی مانی منو هی میبرد جلوی طلافروشیهایی که حلقه های نگین دار و طرح دار داشتن . میگفت ساده انتخاب نکن . خب منم دیدم اینجوریه ، گفتم حالا که قرار نیست ساده باشه پس چیزی انتخاب کنم که واقعا دوسش داشته باشم . کل بازار رو گشتیم ، از هیچکدوم خوشم نیومد . همه بنظرم شبیه هم بود و اصلا به دلم ننشست . یهو رسیدیم به یه طلافروشی که حلقه هاش واقعا با همه جا فرق داشت ! من و مهدیس یهو همزمان زوم کردیم روی یه حلقه که فوق العاده زیبا و خاص بود ! تا حالا همچین چیزی ندیده بودم ! رفتیم داخل ، مانی گفت نه این خیلی زرق و برق داره من نمیتونم توی محل کارم ازش استفاده کنم . منم دیدم اینجوریه گفتم خب باشه نمیخواد پس... گفتم یچیز دیگه برمیدارم...ولی بقیه حلقه هاش رو هم که میاورد من از قیافه م تابلو بود اونطوری که اولی به دلم نشسته اینارو دوس ندارم... آخرش آقاهه گفت "خانوم همونو پسند کردن" و از این حرفا...


مانی هم گفت میخوای همونو ورداریم ؟ که من گفتم نه اگه نمیخوای دستت کنی دوس ندارم اونو بگیریم...بقیه همه باهم پیشنهاد دادن اینو ورداریم و همراش دو تا رینگ هم ورداریم که بقیه مواقع اونو دستمون کنیم و توی مهمونیا این حلقه قشنگه رو ! خب من خوشم نمیاد از اینکار بنظرم بی معنیه ! نشان ازدواج همونیه که موقع عقد دستت میکنی ! نمیشه که هی عوضش کنی چیز دیگه بذاری دستت ! اون حلقه ای که حس خاص فوق العاده ای بهش داری همونیه که بعد از عقد دست هم میکنین... آخرش مانی گفت نه همینو بگیریم و اینا . دلش سوخت برام :)) وقتی اومدیم خونه همه میگفتن وای چقدر خاصه چقدر قشنگه ! حتی حمید گفت حلقمونو با حلقتون تاخت میزنم :)) مانی هم اوایل با اون حلقه سختش بود . بعدها براش عادی شد و حتی میگفت خیلی دوسش دارم .


یسری پچ پچ ها توی خونه ی مانی اینا بود . کم و بیش فهمیدم قضیه آرایشگاه منه و اسم همسر میلاد هم خیلی آورده میشد این وسط ! مهراوه . من اصلا نمیدونستم قضیه چیه و چرا انقدر موضوع بزرگ شده . یکم بعد گفتن مهراوه داره میاد اینجا . مانی منو کشید کنار و گفت "مرسی،مهراوه داره میاد اینجا،اگه درمورد آرایشگاه ازت پرسید و گفت من میخوام ببرمت فلان جا و اینا..." بعد حرف خودشو قطع کرد و گفت"اولا که اصلا به اون ربطی نداره و حق نداره بپرسه،ولی اگه پرسید بگو مامانم توی شهر خودمون برام آرایشگاه وقت گرفته و قراره ببرتم اونجا!" . من گیج شده بودم و حس خیلی خیلی بدی داشتم که چرا قضیه اینجوری کارآگاه بازی شده و چرا باید دروغ بگم اصلا ! پرسیدم چرا و چیشده آخه ! مانی گفت "اون میخواد تورو ببره پیش دوستش . منم گفتم نمیخوام تو بری اونجا . گفتم خودم براش هر آرایشگاهی که خودش دوس داره وقت میگیرم"


خب من راستش در کمال تعجب همگان ، اصلا دوس نداشتم واسه عقدم برم آرایشگاه . دوس داشتم خودم خیلی ساده خودمو آرایش کنم . چون کلا اهل آرایش نیستم و خوشم نمیاد از اینکه عروسارو عین جادوگرا درست میکنن با یک مَن آرایش ! بنظرم آرایش زیاد معنی خیلی بدی داره اصلا ! حتی اگر برای عروس باشه ! خب من چهره مظلوم و معصومی دارم ، چهره ی خودمو فوق العاده هم دوست دارم ! اصلا دلم نمیخواس قیافه م عوض شه . ولی دیگه همه اصرار کردن منم گفتم پافشاری نکنم . مجبوری قبول کردم . مانی هم گفت برات پیش بهترین آرایشگاه شهر وقت گرفتم و نمیخوام پیش دوست مهراوه بری!


این وسط قرار بود جای جشن رو مهراوه اوکی کنه . چیزی بود که خودش خواسته بود . مهراوه رسید خونه . مادرشوهر گفت الان جاریت که اومد برو باهاش سلام علیک کن و اینا . گفتم چشم . و رفتم روی ایوون خونه استقبالش حتی . فوق العاده احساس ترس داشتم ازش ! اینکه باید بهش دروغ میگفتم تا مبادا کسی رو اذیت کنه ، حس خیلی بدی بهم داده بود ! اینکه حتما این آدم یه مشکلی داره که نمیتونه درک کنه عروس حق داره خودش واسه کارای خودش تصمیم بگیره چون فقط یک بار قراره عروس بشه و اصلا به کسی هم ربطی نداره ! با ترس و لرز بهش سلام کردم . فوق العاده جدی جوابمو داد خیلی هم تحویلم نگرفت .


بعد بدو بدو رفت توی اتاق سراغ مانی ! من فوق العاده حسودم اصلا خوشم نمیاد کسی با مانی صمیمی بشه یا حرف خصوصی ای باهاش داشته باشه . این خانوم دو ساعت رفت توی اتاق با مانی حرف بزنه ! منم رفتم توی حال کنار مادرشوهرم و مهدیس و پدرشوهر نشستم . بعد از یمدت مهراوه اومد بیرون و از همه خدافظی کرد گفت من دارم میرم و اینا . هرچی بهش اصرار کردن نموند . اوایل خیلی زیاد پچ پچ و ناراحتی توی خونواده میدیدم ، توی همشونم اسم مهراوه بود ! نمیدونستم واقعا چرا ! مانی قبل از ازدواج همیشه درمورد خونوادش باهام حرف زده بود حتی اسم مهراوه هم زیاد آورده میشد اما هیچوقت نمیدونستم مهراوه یک موجود نابهنجار توی خونوادشونه که باعث دلشکستن و آزار و اذیت همه س...


فرداش عقدمون بود و همه چی اوکی بود . تا شب خریدامون طول کشید . برای سری دوم خرید هم مهدیس رو بردیم و هم فرزام و ملیکا رو . آخر روز خیلی زیاد ازشون تشکر کردم و گفتم اگه نبودین خیلی برامون سخت میشد همه چی . که اینو بعدا توی خلوت به خود مانی گفتم... گفتم خیلی خوب شد که باهامون اومدن خیلی جاها من واقعا نمیدونستم چجوری و چی باید بخرم و کجا باید برم اگه نبودن نمیتونستم یه روزه همه کارامو انجام بدم...(خرید عقدمون توی یه روز بود اگه باور میکنی!)


خیلی اصرار بود مبنی بر اینکه من شام اونجا بمونم . مامانش اینا میگفتن خب شب همینجا بخواب صبح هم که باید بریم محضر و اینا . من قبلا به مانی گفته بودم که نه ، من میخوام برم خونه و برم حموم و به کارای شخصیم برسم . برای همین وقتی مامانش اصرار میکرد که بمونم ، من سکوت میکردم تا مانی به مامانش بگه "نه مامان ، مرسی کار داره و باید بره خونه" . ساعت نه شب بود که گوشی مانی زنگ خورد . مهراوه بود . گفت جای جشن جور نشد و شرمنده ! این درحالی بود که ما فردا صبح عقدمون بود و جشنمون هم ظهر ! مانی فوق العاده بهم ریخت و عصبانی شد ، میشنیدم که بهش میگفت خب یعنی تو نمیتونستی زودتر خبر بدی ؟! تازه فهمیدی ؟!


خب متاسفانه کاملا مشخص بود عمدا اینکارو کرد... خیلی دلم شکست اون روز... بدون اینکه هیچ بدی ای به این آدم کرده باشم ، هنوز پام به خونواده باز نشد دشمنی رو شروع کرد و ظلمی در حقم کرد که هیچوقت نتونستم فراموش کنم... رسما قصد داشت عقدمون رو بهم بزنه ! مانی یه بیماری داره که اگه عصبی بشه حالش بدتر میشه و درد میکشه . بخاطر کار مهراوه که خب کل خونواده فهمیده بودن عمدی بوده که گذاشته دقیقه نود اطلاع بده ، خیلی حرص خورد و عصبانی شد . ازونطرف مامان من هی پیام میداد و میزنگید که بالاخره جای جشن کجاس من باید به فامیلا اطلاع بدم و از این حرفها ! منم همش به مامانم میگفتم لطفا صبر کن اینجا مشکلاتی پیش اومده .


بعد از یک ساعت به من گفت حاضر شو برسونمت . خب ساعت ده شب بود ، یک ساعت فقط تا شهر من فاصله بود ! تا مانی میخواست بره و برگرده خیلی دیر میشد و من میدونستم مادرش فوق العاده زیاد استرسیه و دور از جون دق میکنه تا بره و برگرده ! به علاوه خودم ! خیلی زیاد میترسیدم مانی اونوقت شب راه بیفته توی خیابون و جاده و... و دیگه اینکه احساس کردم مانی واقعا عصبی و مضطربه بخاطر جشنمون ، و میخواستم پیشش باشم . درسته شب نمیتونستم کنارش بخوابم و آرومش کنم ، ولی همینکه حضور داشتم اونجا مطمئنا براش دلگرمی بود و آرومترش میکرد... بهش گفتم نه مانی،من شب همینجا میمونم...


مانی خیلی زیاد ازم تشکر کرد . احساس کردم همون شب عشقش به من چندین برابر شد . خب برام موندن اونجا خیلی سخت بود . با وجود وابستگی زیادم ، باید تنها میخوابیدم ! نمیتونست پیش مانی باشم حتی . کار داشتم کلی . لباس تمیز نداشتم . با همه غریبه بودم . وضعیت خیلی سخت بود . آخرش ملیکا بهم یه تیشرت داد ، یکی از گرمکن های مانی رو هم پوشیدم بعد از حمام رفتن ، خخخ . ملیکا هم شب اومد پیش من خوابید و فرزام و مانی هم توی اتاق کناری خوابیدن . اینم یادم رفت بگم . یه بار وقتی توی رابطه ی دوستی با مانی بودم ، مانی بدون اینکه به من بگه با فرزام و ملیکا اومد سر قرار ! خخخخ . میخواست منو سورپرایز کنه مثلا و اینکه با خونوادشم آشنا بشم یجورایی ! سر همین من با ملیکا خیلی هم غریبه نبودم و حس خیلی خوبی هم بهش داشتم . واقعا دختر خوب و مهربونیه . من هیچوقت قبول نداشتم که جاری بده و فلان... الانم با مهدیس و ملیکا رابطه ی خیلی خوبی دارم خداروشکر... ولی مهراوه...


(ادامه داره)

۹۵/۰۳/۱۱
Mercy