Mercy

اونشب با ملیکا کلی قبل از خواب حرف زدیم . بهم گفت با اینکارت(شب اونجا موندن) خودت رو پیش شوهرت عزیز کردی . کلمه ی "شوهر" مدام توی سرم تکرار میشد و اصلا برام قابل باور نبود . با مانی دوست بودم ، عاشق بودم ، بعد از هم به بدترین شکل ممکن جدا شدیم ، دوباره برگشت ، دوباره جدا شدیم ، برای بار سوم برگشت ، باز هم دوست شدیم و نه من و نه هیچکس دیگه امید نداشتیم به سرانجام داشتن این رابطه ، و حالا فردا قرار بود مانی بشه شوهرم !!!! واقعا برام قابل باور نبود و با تمام اسامی "شوهر" ،"همسر" ، "مادرشوهر" و غیره غریبه بودم...


فردا صبح بیدار شدیم . بعد از صبحانه کارامونو انجام دادیم و حاضر شدیم . مامان بابامم اومده بودن . هر بار که توی اتاق مشغول انجام کارهام بودم از بیرون صدای یک شخص جدید رو میشنیدم . گویا فامیلاشون از الان اومده بودن ! خب جشن بعد از ظهر بود ! خاله بزرگه ش،خاله پری،با دخترش اومده بود . سنش خیلی بالا بود ! یکم نشستم پیششون بعد رفتم سراغ کارام . توی اتاق بودم یهو یکی درو واکرد . خاله وسطی بود ! خاله مریم . یکم منو نگاه کرد از بقیه پرسید این کیه ؟ که گفتن عروسه دیگه :)) بعد انقدر قربون صدقه م رفت و انقدر مهربون برخورد کرد که کلی خجالت کشیدم :دی


نشستم توی اتاق و یه آرایش خیلی خیلی خیلی سبک انجام دادم . مهراوه اومد توی اتاق پیش من و ملیکا که ببینه حاضر شدم یا نه . بعد یه نگاه به من کرد گفت "این که هیچی آرایش نداره !" . گفتم"چرا ! آرایش کردم ! واسه عقد نمیرم آرایشگاه . واسه جشن میرم" . ظاهرا انتظار داشتن یک تُن آرایش داشته باشم همونطوری که گفتم خیلی بدم میاد !!! خب نمیدونم چرا اصلا خوشحال نبودم روز عقدم . بخاطر این بود که گفته بودم جشن نمیخوام و از جشن بدم میاد ولی مجبور شده بودم قبول کنم . خب من نه رقص بلدم نه اهل مهمونی ام . میدونم آدم عجیبی ام برای خیلیا ! ولی خب من اینشکلی ام .


جلو محضر که پیاده شدیم مانی گفت چادرتو بنداز روی شونه ت . آخه لباسم تنگ و آستین سه ربع بود . خودمم خیلی سختم بود با اون تیپ ! دیگه توی کوچه ی محضر هرکی رد میشد مارو نگاه میکرد :)) با اون تیپ و چادر و جلوی محضر خب مشخص بود عروس دامادیم :دی رفتیم داخل . حس عجیبی بود ! اصلا نمیدونم چه حسی بود ! استرس فوق العاده زیادی داشتم . همراه با دلتنگی برای جدا شدن از زندگی قبلیم .


حمید بهم گفت گوشیتو بده ازت عکس بگیرم . وقتی داشت ازم عکس میگرفت اصلا خوشحال نبودم ! هی دعوام میکرد میگفت "بخنننند !" . بعدا عکسارو به دوستام نشون دادن میگفتن انگار با کتک نشسته بودی سر سفره عقد :)) متاسفانه من ناراحت باشم قیافه م تابلو میشه ! بیش از حد یک رو هستم و همه چیزو توی ظاهرم نشون میدم . هم عشق و محبت رو هم تنفر و ناراحتی رو ! واقعا عزا گرفته بودم که کی میخواد بره توی جشن و اون چند ساعت رو تحمل کنه ! میخواستم فقط همه چی تموم بشه و زندگی حالت عادی بگیره...


دو تا آ.خون.د بودن . خوش اخلاق هم بودن . یکیشون دفترو آورد جلوی ما همراه با عقدنامه که امضا کنیم . میلاد وایساده بود کنار مانی و هی میگفت "هنوز دیر نشده ها ! میخوای امضا نکن ! بدبخت میشی" و فلان . من میخندیدم نگاش میکردم فقط . بعد آ.خون.ده برگشت گفت "بده مگه ؟ دارن دینشونو کامل میکنن^_^" . :دی همه میومدن امضا میکردن و رضایت میدادن و همه چی در حال اوکی شدن بود . ضمن اینکه یادم رفت بگم ، مهراوه توی عقدم نیومد که اتفاقا خیلی از این موضوع خوشحال شدم !!! تقریبا آدمایی لحظه عقد کنارمون بودن که دوسشون داشتیم .


وقتی شروع کردن به خوندن خطبه حس عجیبی داشتم . خیلی عجیب . همش داشتم به این فکر میکردم که واقعا من دارم ازدواج میکنم ؟ چقدر همه چیز سریع و یهویی اتفاق افتاد ! اصلا نمیفهمم کجام ! الان واقعا باید بگم بله ؟ نمیشه یکم دیگه بهم وقت بدن...؟ یعنی بعد از این خطبه من میشم زن مانی ؟ چطوری همه ی اینا اتفاق افتاد ؟


آقاهه یه بار خوند ، ملیکا گفت عروس رفته گل بچینه . دوبار خوند . عروس رفته گلاب بیاره . بار سوم خوند . عروس زیر لفظی میخواد . مانی به پاکت گذاشت لای قرآنی که دستم بود . طفلک من تقریبا تمام خرجای عقد و جشن رو خودش تنهایی داد . خیلی خونواده ش میخواستن کمک کنن ولی اصرار داشت که نه خودم باید بدم . هرچند این وسط مسطا هرکس که دنبال کاری میرفت به زورم که شده خودش پول رو حساب میکرد تا یجورایی به مانی کمک کرده باشه . بعد از اینکه زیرلفظیه رو گرفتم نمیدونستم الان باید بله رو بگم ، یا باید صبر کنم یه دور دیگه هم بخونه :)) برگشتم به آقای آ.خون.د نگاه کردم ، دیدم با لبخند داره نگام میکنه و سر تکون میده پشت سر هم که یعنی "بگو ! بگو !" . منم همون لحظه بلند گفتم "بله"...


بعد همه دست و جیغ و خوشحالی... بعدم مانی گفت . و خوندن خطبه رو . و ما رسما زن و شوهر شدیم . هنوزم حس خاصی نداشتم . اون حسی که همه میگن آدم بعد از عقد یه عشق و علاقه خاصی وارد قلبش میشه . من همیشه معتقد بودم خطبه عقد یه چیز الکیه و با چند تا جمله که قرار نیست اتفاق محیرالعقولی بیفته ! چون ما از قبل عاشق هم بودیم ، و الان با خوندن این خطبه فقط رابطمون رو رسمی کردیم و دیگه لازم نیست از کسی مخفیش کنیم . و البته در واقع اجازه ی خدا رو هم گرفتیم . ولی بعدها حس های عجیبی داشتیم جفتمون که برخلاف بی اعتقادیم به موضوع خطبه ی عقد ، بهم ثابت شد این جملات و ازدواج معجزه ی مقدسیه که واقعا تکرار نشدنیه و هیچ جای دیگه تجربه ش نمیکنی...


اینو کسی داره میگه که با شوهرش دوست بوده . یسری شیطنتها هم داشتن و بنظرشون اینا اوکی بوده . تصور خودش و شوهرش این بوده که خطبه عقد فقط یسری جمله س برای رسمی شدن نه چیز بیشتری... ولی مدت خیلی خیلی کوتاهی که گذشت ، شاید شب عقد ، شاید فردا صبحش... احساساتمون به طرز عجیبی عوض شد ! عشق و وابستگی فوق العاده زیادی نسبت به هم پیدا کردیم چیزی که هرگز قبل از این هیچ جا تجربه ش نکرده بودیم ! حجم و عمق این عشق فوق العاده بود و توش پر از آرامش بود ! شبیه هیچ عشقی نبود ! من و مانی قبلا هم عاشق هم بودیم ، ولی این عشق هیچ شباهتی به اون عشق نداشت ! اصلا و ابدا ! احساس میکردم واقعا بخشی از یک معجزه شدم و چیزی که دارم تجربه میکنم اسمش فقط و فقط معجزه س ! که باور نداشته باشی بهش ، ولی بیاد و چنان تورو در بر بگیره که از هر معتقدی ، معتقد تر شی بهش...


هیچوقت مانی یا هیچکس دیگه به من نگفت دوست بودن ارزشم رو پایین میاره . همیشه پیش مانی آدم ارزشمندی بودم و همیشه فوق العاده زیاد بهم احترام میذاشت . اما بعد از ازدواج ، یهو بدم اومد از کارهای گذشتمون ! حس خیلی خیلی بدی پیدا کردم به دوران دوستیمون . دلم نمیخواست هیچوقت یادم بیاد یه زمانی دوست بودیم . بعد از ازدواج احساس ارزشمندی و تقدس فوق العاده زیادی داشتم... حس میکردم با ازدواج ارزشم هزاران برابر شده و آدم دیگه ای شدم... واقعا معنی "مقدس" بودن ازدواج رو با تمام وجودم حس میکردم... و دلم نمیخواس گذشته یادم بیاد...


اولین بار مانی درمورد حس قشنگ بعد از عقد با من حرف زد... گفت "خیلی عجیبه یکی رو اینهمه دوست داشته باشی... حتی بیشتر از خودت..."


(ادامه داره)

۹۵/۰۳/۱۱
Mercy

نظرات  (۱)

۱۱ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۱ بابا لنگ دراز
واقعأ عالیه
من هیچ موضوعی رو به این دقت دنبال نمیکردم
ولی داستان زندگیتون واقعأ عالیه و حس خوبی به آدم میده
خیلی چیزا از داستان زندگیتون یاد گرفتم
خیلی چیزا!
حستون نسبت به دوستی قبل ازدواج هم واقعأ قابل ستایشه و نشون از پاک بودنتون داره و این ک ازدواج و محرمیت یه چیزه دیگه س
اجازه و نگاه خدا به ازدواج یه چیزه دیگه س اصن.
اینم ک میگید معتقد نیستید رو قبول ندارم،شما تا حد زیادی معتقدید ک خیلی کار ها رو انجام میدید و خیلی کار ها ی دیگه رو نه.امیدوارم روز به روز حال دلتون خدایی تر بشه و خوشبت باشید
موفق باشید