Mercy

خونمون هنوزم پر از آرامش بود...

شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۰۷ ق.ظ
شب بود . یکی دو ساعت مونده بود به اومدن مانی . همیشه بعد از اتمام کارش ، بلافاصله با من تماس میگیره و میپرسه چیزی لازم ندارم تا برام بخره ? اونشب وقتی تماس گرفت گفت یکی از همکاراش موقع ناهار بزور بهش غذای خودشو داده و گفته حتما باید بخوریش . این درحالی بود که مانی غذا داشت . صبح همون روز منی که از خواب بیدار شدن برام عذابه ، بخاطر ناهار مانی بلند شدم و غذا درست کردم . چون شب قبلش به دلایلی نشده بود . وقتی مانی گفت ناهار منو نخورده ، خیلی دلم شکست . از همون لحظه تا آخر مکالممون پکر شدم . مانی برخلاف اکثر مردها ، فورا تغییر حالات من رو متوجه میشه و میپرسه چیشد چرا یهو ناراحت شدی ? ولی اینبار در کمال تعجب اصلا متوجه نشد .
خلاصه یکم از اتفاقات روزش صحبت کرد و بعد خداحافظی کرد تا موقعی که برسه خونه و همو ببینیم . موبایلمو گذاشتم روی اپن . دمق بودم . همش به این فکر میکردم من ناراحتم ولی خب الان باید چیکار کنم ? مانی داره از سر کار برمیگرده و خیلی خسته س . تنها امیدش وقتی کارش تموم میشه منم و مهربونیامو آرامش خونمون . نمیشه قهر کنم یا بچه بازی در بیارم !

خب من همیشه یکی دو ساعت مونده به اومدن مانی کم کم شروع میکنم به حاضر شدن . کتابا و وسایل کارمو همراه بالشام که همیشه توی پذیرایی ولو هست جمع میکنم . لباسای گل و گشادی که وقتی تنهام میپوشم رو عوض میکنم و لباسای مورد علاقه ی مانی رو میپوشم . موهامو درست میکنم ،عطر میزنم و آرایش میکنم . سفره رو هم پهن میکنم تا وقتی مانی میاد همه چی حاضر باشه . اونشب هم همینکارو کردم . خیلی سعی کردم عاقلانه و مثل یک بزرگسال رفتار کنم . 

بالاخره مانی رسید . مثل همیشه رفتم پشت در منتظر موندم تا بیاد داخل و مهربون بهش سلام کنم و برم توی بغلش . این عادت همیشگیمه . هروقت که مانی از بیرون میاد حتما حتما میرم استقبالش و حتما میرم توی بغلش و چند دقیقه خودمو لوس میکنم و ازش میخوام منو ببوسه . به این کارا عادتش دادم . یادمه روانشناسه توی تلویزیون میگفت برای طرف مقابلتون خاطره بسازین چون این خاطره ها حتی موقعی که رابطه خراب شده باشه ، میتونه باعث برگشت بشه . منم خاطره زیاد ساختم برای مانی . ناخوداگاه و بدون اینکه این جریان رو بدونم ! مثلا اولین چیزی که وقتی برای امتحانا برگشتم پیش خونوادم ، مانی بهم گفت این بود "رسیدم خونه ، خانومم نبود بیاد دم در بغلم کنه :( " ! خب اون لحظه هم دلم سوخت چون جای خالیم مسلما خیلی احساس میشد هم خوشحال شدم چون جای خالیم خیلی احساس میشد ! خخخ :دی

خلاصه اونشب که دلخور بودم هم مانیو بغل کردم و مهربون بودم . مانی رفت لباساشو عوض کرد و کاراشو کرد . داشت توی اشپزخونه میچرخید تا به من واسه آوردن شام کمک کنه که رفتم توی بغلش و خودمو لوس کردم براش . همینجوری که قربون صدقه م میرفت با صدای لوس و آروم گفتم "آقایی من از یه چیزی ناراحتم ، نمیدونم حق دارم ناراحت باشم یا نه..." پرسید "چیشده خانومم?" بهش گفتم " ازینکه امروز بجای غذای من غذای آقای فلانی رو خوردی..:( آخه من بخاطر تو اون غذا رو پخته بودم... نناراحتم ولی نمیدونم درسته یا نه...خب شاید اصلا دلت اون لحظه غذای همکارتو هوس کرده بود...شای اصلا نباید ناراحت باشم:(" محکم تر بغلم کرد . گفت آخی... گفت ببخشید خانومم... گفت حق داشتی عزیزدلم...یه عالمه معذرت خواست... دیگه ناراحت نبودم... خونمون هنوزم آروم بود و پر از مهربونی...
۹۵/۰۳/۱۵
Mercy