Mercy

بعد از ازدواج همه چیز تغییر کرد . چیزهای زیادی یاد گرفتم و کشف کردم ! مثلا اینکه متوجه شدم دوستام خیلی فرق بین مسائل شخصی و غیر شخصی رو نمیدونن . تقریبا اولین سوالی که بلافاصله بعد از رفتن به خونه ی مانی ازم پرسیده شد این بود که "با هم رابطه داشتین ؟! چطوری بود ؟!" و انتظار داشتن حتما حتما جواب بدم و حتی اگر جواب نمیدادم ، اونا اصرار داشتن ! و خب توضیح کامل هم میخواستن ! خب این برای منی که هیچوقت از دیگران "سوال" نمیکنم و خیلی زیاد به حریم شخصیشون احترام میذارم چیز غیرقابل هضمی بود ! از سوال کردن بدم میاد . دوس ندارم آدمارو معذب کنم . حتی پیش اومده اوقاتی که در این زمینه افراطی عمل کردم . مثلا یکی از دوستام اومده گفته ناراحته و یک موضوع شخصی براش پیش اومده که خیلی بهمش ریخته . منم از ترس اینکه مبادا یک وقت به حریم خصوصیش اهانت بشه ، یا توی رو دربایستی مجبور شه به سوال من جواب بده در حالیکه خواسته ی قلبیش نیست ، ازش چیزی نپرسیدم . بعدها فهمیدم میتونم اینجور مواقع به آدما بگم "دوس داری درموردش حرف بزنی ؟" . چون متوجه شدم بعضی وقتها آدما دوس دارن که صحبت کنن . اینجوری حداقل وارد چیزی نشدم . فقط حضور و حمایتم رو نشون دادم و گفتم که اگر دوس داره میتونم بهش گوش بدم....

هیچوقت از کسی سوال نپرسید . فکر نکنید با اینکار دارین معاشرت میکنین و خیلی آدم کول و جذابی هستین ! خیلی وقتا سوالاتی که میپرسین مثل خنجر توی قلب آدمها فرو میره . باور کن خیلیهامون چیزهایی میپرسیم که دونستن یا ندونستنش هیچ تاثیری توی زندگی ما نداره ، ولی باعث بهم ریختن خیلی چیزا توی زندگی طرف مقابلمون میشه . مثلا روزایی که من با مانی دوست بودم و تحت فشار اینکه بالاخره اقدام میکنه واسه ازدواج یا نه ، یکی از دوستام مدام هرچند وقت یکبار پیام میداد و میپرسید "مانی درموردت با خونوادش حرف زد ؟ اومد خواستگاری ؟" . هربار بهش میگفتم اگر قرار شد خبری بشه خودم حتما بهت اطلاع میدم ! و اصلا متوجه نبود این سوالش چقدر من رو اذیت میکنه . حتی یک بار ، اواخر ، انقدر آزار دیدم از سوالش و تیکه هاش که بهش گفتم "بیخیال ، بیا درمورد یک موضوع دیگه صحبت کنیم" ! باز هم نفهمید !!! خب به فرض مانی اومده باشه یا نیومده باشه . چه فرقی به حال تو داره ؟ حتی گاهی انقدر این سوالها و عکس العملهای بعدش بهم فشار وارد میکرد که منم متاسفانه اون فشار رو وارد رابطه م میکردم و میرفتم به مانی اعتراض میکردم درمورد زمانبندیهاش... بدم میومد که اون دوستم (لوپا) ، هر بار که از من میشنید "نه هنوز..."  ، تعجب ها و سوالای مزخرف بعدیش رو نثارم میکرد !

یا اول قرارمون با مانی این بود که یمدت نامزد بمونیم ، بعد تابستون عقد کنیم . نامزد توی اصطلاح ما یعنی زوجی که هنوز زن و شوهر نشدن ، ولی خواستگاری اتفاق افتاده و خونواده ها در جریانن و در واقع اینا "به نامِ هم زده شدن !" . واسه کارای انتقالیم که رفته بودم ، متوجه شدم فصل انتقالی ، دقیقا قبل از تاریخ احتمالی عقد تموم میشه . خب مانی اصرار داشت اینشکلی ازدواج کنیم چون نگران آینده بود هنوز و به اون اطمینانی که برای ازدواج مد نظرش بود نرسیده بود ! این موضوع من رو توی تنهایی خیلی آزار میداد که فکر کنم مانی از انتخابش مطمئن نیست . درست همون موقع دوستم سمیه همراهم بود ، دید بهم ریختم وقتی فهمیدم تاریخ انتقالی و عقد با هم جور در نمیاد . جوری که انگار داره یه موضوع بدیهی که به عقل خودمون نرسیده رو عنوان میکنه بهم گفت "خب چرا زودتر عقد نمیکنین ؟!" . حتی یه درصد فکر نکرد چقدر این سوالش آتیش میزنه به جونم ! یادم نیست چی جوابشو دادم . فکر کنم انقدر ناراحت شدم که حتی جوابش رو ندادم .

سمیه دختر خوب و مهربونیه و از دوستای نزدیکمه . ولی متاسفانه سوال پرسیدن یکی از عادتهای زشتشه که خیلی باهاش من رو آزار داده . آخریش همین امروز صبح بود . خب کار مانی تهرانه ، ولی محل زندگیمون شهرستان ! چون خونه های تهران خیلی گرونه و ما از پسش برنمیومدیم اونم اول زندگی . امروز برگشته به من میگه "تو چرا نمیری تهران زندگی کنی خب ؟!" . بهش گفتم "خیلی ساده س ! پول !!! خونه های تهران گرونه !" . خب چرا باید تو با سوال پرسیدنت ، کسی رو مجبور کنی به اینکه به ناراحتیها و مسائلش فکر کنه یا درموردشون پیش تو اعتراف و صحبت کنه حتی ؟! باور کن مسلمونی فقط به نماز و حجاب و روزه نیست ! به اینکه مواظب تک تک کلماتی که از دهنمون درمیاد ، تک تک رفتارهایی که با آدمها داریم باشیم هم هست...

یا یادمه یه شب مهمون داشتم و از صبح سرپا بودم و مشغول پخت و پز برای مهمونا . غذامم انصافا چیز فوق العاده ای از آب دراومد . ولی مهمونا چون مدت نسبتا طولانی ای توی راه بودن و خسته ، و ضمنا کلی هم توی راه خوراکی خورده بودن ، زیاد اشتها نداشتن . واسه همین خیلی کم از دست رنج من خوردن و خب اونجوری که دلم میخواست از کسی عکس العمل نگرفتم . همه فقط به رسم ادب تشکر کردن . غذاهه چیز فوق العاده ای بود که وقتی اولین بار به عنوان یک شام دو نفره برای خودم و مانی پختم ، انقدر خوشش اومد و هیجان زده شد که چند تا بشقاب خورد ، گفت غذات شبیه غذاهای مجلسی شده ، و ازم خواست هروقت برامون مهمون اومد از این غذا درست کنم تا بقول خودش فکشون بیفته . حالا این بین ، یکی از دوستام ، "کاما" ، ازم درمورد مهمونی و حواشیش سوال کرد . بهش جواب دادم و گفتم همین موضوع رو . بهم گفت "عجب آدمایی هستنا ! دوستم زحمت کشیده بود ! حتما این کار رو از قصد انجام دادن که تو حرص بخوری !" .

خب اگر بگم اون لحظه ، کاما برای همیشه از چشمم افتاد دروغ نگفتم . حرفی که زد خیلی سطحی و دور از انتظار من بود ! من از این دختر انتظار چنین حرف سطح پایینی رو نداشتم ! این حرف بنظرم فوق العاده زشت و سطحی بود ، یکی به این دلیل که بی اشتها بودنشون منطقی بود چون توی راه بودن و خب شرایطشون سخت بود و فهمیدنش فقط کمی درک میخواست ، دوم اینکه اصلا به فرض هم خانواده ی شوهر عمدا اینکار رو کردن تا حرص منو در بیارن ، تویی که رفیقمی ، و آدم فهمیده ای هم هستی ، فکر نمیکنی توی چنین شرایطی باید بجای زدن این حرفا ، قانعم کنی که اصلا عمدی نبوده و حتما دلیل منطقی ای داشته ؟ یا  اگه نمیتونی اینارو بگی و حالمو خوب کنی ، میتونی دیگه حداقل دید من رو نسبت به آدمهایی که قراره یک عمر باهاشون در ارتباط باشم ، با زدن چنین حرفهای بی اساسی انقدر بد نکنی !

یه جمله هست که من عاشقشم... "اگر نمیتونی با حرفات به کسی کمک کنی ، با سکوتت این کار رو بکن..."
۹۵/۰۳/۱۶
Mercy