Mercy

شوهر واقعی و شوهر خیالی من...

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۳۹ ب.ظ

این روزا رو به راه نیستم . دلتنگ مانی ام . کارش این روزها خیلی زیاد شده و کم میتونیم تلفنی باهم حرف بزنیم حتی . این برای منی که همیشه باید غرق در توجه و عشق باشم تا حالم خوب باشه خیلی سخته . از طرفی بخاطر همون شغل لعنتی ، نمیتونه بعد از امتحانا بیاد دنبالم و منو ببره خونمون . خب اونسری خودم تنها رفتم ، اگه قضیه فقط رفتن بود مشکلی نبود . اما موضوع اینه اینسری چون دیگه برای همیشه دارم میرم ، باید یسری وسایل رو هم با خودم ببرم و یه اسباب کشی کوچولو داریم درواقع . واسه همین مانی حتما باید باشه . اگه بخواد باشه باید چند روز بیشتر هم صبر کنم اینجا تا اون بتونه بیاد... شاید ظاهرش چند روز باشه ، ولی اینهمه مدت گذشته از آخرین باری که بغلم کرده ، که نوازشم کرده ، که صورتشو دیدم ، بوشو استشمام کردم ، از آخرین باری که محبتش رو میشد لمس کرد و دید ! من اینشکلی نمیتونم...از دور...


دیده من حالم بده ، گفت باباشو میفرسته بیاد دنبالم منو ببره پیشش بعد امتحانا . خب باباش اونهمه راه بیاد بخاطر من ؟ واقعا ظلمه بنظرم ! چرا بیاد ؟ چون من نمیتونم لوس و بچه ننه نباشم ؟؟ همین جملاتو به خود مانی گفتم . با مهربونی گفت که باباش خودش چندین بار بهش گفته هر وقت مرسی میخواد بیاد پیشت بگو من برم دنبالش بیارمش . میدونم باباش چقد مهربون و فوق العاده س . ولی آخه خیلی بده اینجوری... و از اونطرف مانی گفته دوسش فرهاد رو میفرسته(وانت داره) تا وسایلو بیاره . فرهاد دوست خیلی خیلی صمیمیشه که مثل برادرش میمونه واقعا . نمیدونم با همه اینا چرا بازم راضی نیستم و احساس ناراحتی دارم... نمیدونم شاید دلم میخواست خود مانی بیاد ولی میدونم که نمیتونه...بهش گفتم خب من حس میکنم کارت رو به من ترجیح میدی واسه همینه که گریه میکنم و ناراحتم...بازم با مهربونی گفت تو برام مهمترین چیز توی دنیایی ولی من باید الان کار کنم ، خرج زندگی و آینده... گفت اگه این چند روزو نرم باید قید این کار رو بزنم...


خب معلومه اینجا اون داره منطقی میگه و من احساساتم مانع درست رفتار کردنم میشه . البته شک ندارم وضعیت هورمونام هم بی تاثیر نیست . خیلی حالمو بد کردن و همش گریه میکنم و غصه میخورم . الان چند وقته مدام کابوس میبینم که توی همشون مانی چیزیه که اصلا نیست ! میبینم مانی همونی شده که همیشه میترسیدم ! میبینم بداخلاق شده و حوصلمو نداره . میبینم با هم مشکل داریم و از هم جدا شدیم ، یا داریم میشیم ! میبینم یه دختری مزاحمش شده و اونم داره هی جواب دختره رو میده و هرچقدرم بهش میگم اینکارو نکنه اهمیتی نمیده ! حتی میبینم که باهم ازدواج نکردیم و همون روزهای دوستیه . روزهایی که همش نگران بودم رابطمون کات بشه برای همیشه . و توی خوابهام میبینم و میدونم که حتما کات میشه و دیگه ازدواجی در کار نیست . انقدر خوابای مزخرف میبینم این روزا که حالم خیلی بده... همش الکی گریه میکنم و بهانه میگیرم... خسته شدم... اگه برگردم پیشش بهتر میشم...؟ مثل قبل ؟ که کنارش آروم بودم...؟

۹۵/۰۳/۱۹
Mercy