Mercy

مردها و چشم شنیدن...

پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۳۷ ب.ظ
قراره بعد از امتحانا برم پیش مانی . مانی که بخاطر سمیناری که قراره برگزار کنن نمیتونه بیاد دنبالم و منم بعد از کلی لوس بازی و گریه متاسفانه ، قانع شدم که حق با مانیه و واقعا به نفع جفتمونه که بمونه . خب من توی تمام زندگیم ، همیشه احساسات و خوشحالی هام رو فدای منطقم کردم ! و بنظرم کار درستی هم بوده ! از اکثر تصمیماتم پشیمون نشدم . مثلا در حالیکه دانشجوی یک رشته ی خوب که آینده ی شغلی بسیار مطمئن و خوبی هم توی جامعه ی الان ما داره بودم ، بخاطر اینکه توی اون رشته افسرده شده بودم و واقعا ازش متنفر بودم ، خیلی راحت انصراف دادم در حالیکه همه ی عالم و آدم بهم فقط میگفتن "دیوانه/احمق" . حتی خود ِ مانی ! و رفتم رشته ای که بهش علاقه داشتم و توش استعداد فوق العاده ای هم داشتم ! خب من پشیمون که نشدم هیچ ، روز به روز راضی تر از قبلم ! و اینجا شاگرد اولم و خیلی خیلی موفق ! میدونم در آینده واسه شغل باید کمی بدوام... ولی بنظرم ارزشش رو داره این "رضایت از شغل و زندگی"...

ولی وقتی وارد زندگی مشترک شدم فهمیدم دیگه نمیشه همیشه اونشکلی زندگی کرد ! مثلا من خوشحالم با اینکه هر روز با آژانس برم دانشگاه و آسایش داشته باشم ، ولی توی خونه ی نقلی زندگی کنم ! برام مهم نیست ! مانی خوشحاله با اینکه هر بار که میاد خونه دستاش پر باشه و یچیزی واسه من خریده باشه تا من ذوق کنم و بهش بگم "مهربووووووون" . ولی نمیشه دیگه ! باید یسری خوشحالی ها رو از این به بعد فدای منطقمون کنیم تا زندگیمون بتونه روال عادی داشته باشه ! باید از خیلی چیزا بزنیم تا وضع مالیمون بهتر بشه . نه اینکه همیشه اینکارو بکنیم ، نه ! چون ما الان جوونیم ! الان دوس داریم یه کارایی رو انجام بدیم ! اگه بخوایم خودمونو از همه چیز محروم کنیم ، یه روز به خودمون میایم میبینیم میانسال شدیم و وضع مالیمون خوب شده از بس دوییدیم ، ولی اصلا نفهمیدیم این زندگی چجوری گذشت... نمیخوام تصویر آیندمون ، باشه زمان حال خیلی از بزرگترای دور و برم...

حالا هم اگه گذشته بود ، میگفتم مانی اگه بیاد دنبالم و خوشحال و آروم باشم از این قضیه ، خیلی ارزشمند تر از اینه که اون سمینار رو شرکت کنه و یه پاداشی هم بهش بدن . ولی مانی علی رغم اینکه من مهمترین چیز توی زندگیشم ، گفت "من باید کار کنم بخاطر زندگیمون و آینده" . و دیدم بله ! الان یکی از اون وقتهاس که باید رو برو شی با اینکه دیگه مجرد نیستی و دیگه هرچی اراده کنی و هرچی بخوای نیست ! دیگه خیلی چیزا عوض شده و خیلی لوس بازیها و پرتوقع بودنها باید کنار بره... واسه همین کم کم آروم شدم (البته بعد از اینکه مانی بهم گفت واقعا من مهمتر از کارشم ، و اولین موضوع مهم زندگیشم ، ولی مجبوره ، بخاطر جفتمون ) . و قانع شدم که یا خودم بیام یا یکی بیاد دنبالم.

خب مامان بابای من بهم گفتن وقتی فرهاد میخواد وسایل رو ببره ، تو هم با فرهاد برو ! خب بنظرم حرف خیلی عجیبی بود ! من و فرهاد تنها توی جاده ؟! حالا فرهاد هرچقدرم پسر پاک و خوبی باشه ، ضایع نیست الان چنین کاری ؟! به مانی گفتم ، مانی مخالفت کرد . گفت اصلا بحث اعتماد و اینا نیست ، اعتماد کامل دارم و فرهاد خودش رو همه جا اثبات کرده ، ولی خب جالب نیست و یکی از بیرون بشنوه چقدر ضایعس ، میگه طرف زنشو با رفیقش فرستاده و... منم به مانی گفتم عزیزم اصلا لازم نیست دلیل بیاری ، همین که احساس خوبی به این کار نداری برام کافیه که انجامش ندم... بعدشم من درک میکنم بنظر خودمم اصلا جالب نبود نمیدونم چرا خونواده من انقدر رله شدن :دی

به مانی گفتم خودم بعد از امتحان بیام . گفتم امتحانم غروبه ، بعدش حرکت کنم . که گفت اصلااااااااا و فکرشو از سرت بیرون کن که شب توی جاده باشی و فلان . گفت اگه میخوای خودت بیای ، بذار فردا صبحش حرکت کن ! یکم قربون صدقه غیرت و مردونگیش رفتم و با مهربونی گفتم چشم . میدونی ؟ با یه گارد و تحکم عجیبی گفت که انتظار داشت فقط و فقطططط چشم بشنوه و معلوم بود تحمل هیچ بحثی رو هم در این مورد نداره . که البته منم خیلی زیاد درک کردم احساسشو و قصدمم این بود که فوری بگم چشم ، ولی خب وقتی بهش گفتم چشششششم و مهربون بودم ، احساس کردم ذوق کرد !!! دلم براش رفت وقتی اینجوری شد...یهو آروم و خوش اخلاق شد دوباره... چشم شنیدن خیلی واسه آقایون مهمه بنظرم...عشقشونو چند برابر میکنه حتی...

یادمه واسه خرید عقد که رفته بودیم ، رفتم توی اتاق پرو تا لباسمو بپوشم . فروشندهه یه آقای کاملا بیشعور و هیزی بود که همش جلوی در اتاق پرو ها بود و مدام به همه خانوما میگفت "عزیزم؟خانومی" . خب من که رفتم توی اتاق پرو ، یکم که گذشت مهدیس در زد ، درو واکردم دیدم مهدیس داره آروم میگه"مانی میگه بریم" . منم بدون هیچ بحث و سوالی گفتم"بهش بگو الان لباسمو عوض میکنم میام" . بعدم از اتاق پرو اومدم بیرون و باهم رفتیم . فهمیدم مانی خیلی عصبی و غیرتی شده ، بخاطر رفتارای اون مردک . آرومش کردم و قربون صدقه ش رفتم گفتم حق داشتی عزیزم کار خوبی کردی گفتیم بریم . حالا این وسط شاید از اون لباسی هم که اونجا پوشیدم خوشم اومده بود . ولی تا دیدم مانی گفت بریم ، احساس کردم فقط باید بگم چشم و حتما دلیلی داره که اون اینطور میخواد . تصورشو بکن توی اون شرایط که مانی به غیرتش برخورده و عصبیه ، منم گیر میدادم که چرا ؟ واسه چی ؟ من میخوام بازم لباساشو پرو کنم ! یعنی چی میگی بریم و فلان... میدونی چقدرررر تاثیر داره زدن هرکدوم از این دو سری حرف ؟ خیلی باید مواظب رفتارامون با همسرمون باشیم واقعا... همیشه از خدا میخوام کمکم کنه همیشه درست ترین رفتار رو داشته باشم با همسر عزیزم...

درمورد قضیه رفتن پیش مانی . بعدش مانی گفت که آخه بابا میگه من برم دنبال مرسی بیارمش . من گفتم نه واقعا من نمیتونم دلم نمیاد اینهمه راه بکشونمش که فقط بیاد دنبال من ! گفت آخه خودش همش داره میگه . من خندیدم گفتم "یعنی تو داری میگی اگه نگم که بابا بیاد دنبالم ناااااااراحت میشه ؟" خب خیلی برام عجیب بود ! مانی گفت آره فکر میکنم ناراحت شه . دلم واسه باباش ضعف رفت یعنی:))) خیلی ماهه واقعا انقدر مهربونه که عاشقشم . عشقه واقعا این مرد... یکم قربون صدقه باباش رفتم گفتم خب اگه واقعا انقدر دوس داره بگو بیاد ^_^ من حس خوبی ندارم چون زحمتشون میشه وگرنه خب چه اشکالی داره اصلا چه بهتر و اینا . بعد مانی میگفت خودش همیشه دوس داره بره دنبال عروسهای خانواده و اینور اونور ببرتشون ، مامان گاهی بهش میگه شدی آژانس اینا و چرا اینکارو میکنی ، بعد بابا میگه "خب به من گفتن منو برسون فلان جا ، من که نمیتونم بگم نمیبرم !" در حالیکه خودش همیشه پیشنهاد داده و خودش دلش میخواد :))) عزیزدلم...
۹۵/۰۳/۲۰
Mercy