Mercy

Coming Home

پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۴۶ ب.ظ

تا همین چند وقت پیش فکر میکردم بهترین زن دنیام و مانی حتی یک لحظه هم دلش نمیخواد به روزهای مجردیش برگرده . ولی اواخر مثل اینکه زیاد اذیتش کردم و لوس شدم . دیروز نگران زندگیم شدم واقعا . مانی هنوزم همونقدر مهربون و فوق العاده و حتی بهتر از قبله . ولی من خودم نگران خودم شدم ! عذاب وجدان فوق العاده زیاد بخاطر حساسیتها و گریه و زاری هام . حتی رفتم ازش پرسیدم اگه بهت بگن حق انتخاب داری که برگردی به زندگی مجردیت یا متاهل بمونی کدومو انتخاب میکنی ؟ گفت بعضی وقتا که فشار زیاد میشه گذشته رو میخوام ، ولی خیلی وقتا از اوضاع کاملا راضیم و خوشحال .


خب خدا میدونه ، ولی منم بارها و بارها دلم خواسته مجرد باشم دوباره و برگردم به همون وضع سابق ! مخصوصا اوایل که فشارهای زیادی بهم وارد شد . مانی اینو ازم نپرسید که تو چی ؟ آیا تو هم دلت خواسته برگردی ؟ این سوالیه که بنظرم تا کسی نپرسیده نباید حرفی درموردش زد ! برای همین منم حرفی نزدم . ولی راستش من هرچی بیشتر میگذره بیشتر به زندگی مشترکم علاقمند میشم و کمتر دلم میخواد برگردم به مجردی ! یجورایی الان تقریبا اصلا دلم نمیخواد برگردم ! نمیدونم درمورد مانی این پروسه چطور بوده ! به این فکر کردم که نکنه برای اون برعکس بوده باشه ؟! امیدوارم اینجوری نباشه... خب حالا با اینکه خودمم حس مشترکی با مانی داشتم گاهی و میدونم یعنی چی که میخواد برگرده به اون دوران ، ولی خب بازم ترسیدم و بنظرم خیلی چیز بدی اومد . در حالیکه خودم که اینجوری شدم بعد از یمدت رفع شد و خب واقعا چیز وحشتناکی هم نبود ! کلا من بزرگنمایی کارمه !


ازش پرسیدم آیا هیچکدوم از این دلتنگی های برای مجردی رو من باعث شدم ؟ مثلا با حرفام،حساسیتهام و... گفت بله . قول داده بودم به شرطی که راستشو بگه نه بهم بریزم نه بد عکس العمل نشون بدم . همین کارو هم کردم . پس شاید واقعا اگه بخوام ، بتونم همیشه هم روی خودم مدیریت داشته باشم و سر هر چیز ساده یا پیچیده ای ، بهم نریزم و عکس العمل تکانشی نشون ندم ! خلاصه اینکه خیلی نگران زندگیم شدم... تصمیم گرفتم یمدت حواسم بیشتر به مانی باشه و من بشم آدم بهتره . حداقل برای یمدت ! من از ته قلبم اعتقاد دارم آدم بهتره ی رابطه ی ما ، مانیه ! و این ذات و شخصیتشه و فکر نکنم هیچوقت جامون عوض شه . ولی خب میتونم گاهی منم آدم بهتره باشم .


الان احساس میکنم اوایل ازدواجمون ، من خیلی فداکار تر بودم و خیلی بیشتر گذشت داشتم . الان کمتر شده ! باورت میشه اصلا حواسم نبود ؟؟؟ نمیدونم البته این مدت که حالم بد بود ، یعنی هم پی ام اس بودم و هم از مانی دور بودم و هم امتحان داشتم ، خیلی خیلی فشار روم زیاد بود و فوق العاده حساس شده بودم و به همه چی اول از همه توی ذهنم گیر میدادم و ساعت ها فکر میکردم و به اون فکرای واهی شاخ و برگ میدادم ، دوم هم میومدم بعضیاشونو به مانی میگفتم . خب فکر کنم شورش دراومده باشه و واسه ی این مدتی که تحت فشار بودم ، تا همین حد تحمل مانی کافی بوده باشه و دیگه وقتش باشه من با خودم و اوضاع کنار بیام و آرومتر بشم . چون مانی و زندگیمونو خیلی زیاد دوست دارم و میخوام همین شکلی بمونه همه چی ، همیشه...امروز صبح بهش گفتم مرسی که خیلی چیزا رو تحمل کردی... بهم گفت "تو ارزش هرکاری رو داری..."


مدیریت رابطه از راه دور ، فوق العاده سخته ! فوق العاده زیاد ! من واقعا توان این کار رو در خودم نمیبینم ! دور که میشم اصلا یه آدم دیگه میشم ! این آدمی که دوره رو ، این من رو ، اصلا دوست ندارم ! منو یاد مرسی ِ رابطه ی دوستی میندازه که خیلی خیلی بدقلق بود... ولی مرسی بعد از ازدواج خیلی "آرامش" بود... مانی خیلی وقتا صدام میکنه "آرامشم..." میخوام خوب باشم یمدت...خدایا لطفا کمکم کن زندگیم همیشه همینجوری عاشقانه و آروم و خوشحال بمونه و مانی هیچوقت دلسرد نشه...خداجونم لطفا کاری کن مانی همیشه با من راحت باشه و حرفاشو بزنه و هیچوقت چیزی رو ازم پنهان نکنه...خدا جونم لطفا همه ی جوونا رو خوشبخت کن ، و اونایی که دلشون میخواد ازدواج کنن لطفا یه همسر خوب و فوق العاده نسیبشون کن چون زندگی مشترک اگه درست پیش بره خیلی چیز فوق العاده ایه و حال همه ی آدما باهاش خوب میشه ، زندگی منم حفظ کن و روز به روز بهتر...خواهش میکنم...آمین...

۹۵/۰۳/۲۰
Mercy