Mercy

آشنایی من و همسرم(10)

شنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۴۴ ق.ظ
امروز یاد اولین قرارم با مانی افتادم . خب چون من و مانی اینترنتی باهم آشنا شده بودیم ، خود به خود اولین قرارمون اهمیت بیشتری هم پیدا میکرد . چون تا حالا از نزدیک همدیگه رو ندیده بودیم . یادمه پشت کنکوری بودم و همیشه هم خونه ! جز درس خوندن و خوردن و خوابیدن کاری نمیکردم . وقتی مدت طولانی ای رو مدام توی خونه باشی و از اجتماع به دور ، کم کم ارتباط برقرار کردن برات سخت میشه ! از آدما فراری میشی ! از بیرون رفتن ! وقتی میری بیرون اضطراب میگیری و احساس میکنی همیشه خطری تهدیدت میکنه ! منم همین احساسو داشتم ! حالا تصورش رو بکن دختری هم بودم که تا بحال با هیچ پسری بیرون قرار نذاشته ، و ضمنا از شهر خودش هم هرگز تنها خارج نشده ! با وجود این شرایط ، مانی اصرار داشت من رو ببینه و منم اصرار داشتم که توی شهر من نباشه چون ممکنه آشنا ببینتمون !

آخرش قرار شد من برم یه قسمتی از شهر خودم ، اونجا منتظر مانی بمونم تا بیاد دنبالم و باهمدیگه بریم شهر بعدی . اینم بگم که به هیچ عنوان احساس نمیکردم که خیلی بهش اعتماد دارم و هرجا بخواد با خیال راحت میتونم باهاش برم ! نه ! فوق العاده میترسیدم و استرس داشتم ، ولی بازم اینکار رو کردم ! یادمه به مانی گفته بودم سر خیابون "ایکس" ، میدون فلان ، منتظرت میمونم . مانی ولی گفته بود من "میدون ایکس" منتظرت میمونم . این وسط من انقدر استرس داشتم که متوجه حرفاش نبودم ! و خب چی شد ؟ من رفتم یه قسمت از شهر وایسادم ، مانی یه قسمت دیگه ! و وقتی رسیدم ، بهش زنگ زدم میگم "کجایی؟" . میگه "رسیدی ؟ ببخشید من چند دقیقه دیگه میرسم ! کجا وایسادی ؟" . "همونجا که قرار بود" . چند دقیقه منتظر موندم . دوباره باهاش تماس گرفتم "مانی کجایی ؟ من خیلی وقته اینجا وایسادم ، ضایعس !" . گفت"میدونم واقعا ببخشید حق داری ولی من پیدات نمیکنم ! یه نشونه بده ، جلوی چه مغازه ای ، چه جایی وایسادی ؟ یکی از تابلو ها رو بخون !" .

یه نگاه به دور و برم انداختم . یه داروخونه ی بزرگ و معروف ، سر خیابون رو برویی بود . اسمشو برای مانی خوندم . مانی گفت "بذار از یکی بپرسم ." . صداشو میشنیدم که شروع کرد به صحبت با یه آقای رهگذر"آقا ببخشید ، داروخانه ی فلان کجاست؟" . شنیدم آقاهه با تعجب گفت "داروخانه ی فلاااااان؟؟؟ اون داااااخل شهره ! باید تاکسی بگیری بری و ..." . همون موقع یهو دوزاریم افتاد که ای وااااااای من اصلا حواسم نبوده به حرفای مانی و راهو اشتباه رفتم کلا ! مانی گفت "الو . تو رفتی داااااخل شهههههر؟؟؟" . من درحالیکه استرسم بیشتر شده و بود و خنده ام هم گرفته بود گفتم"آره:)))" . گفت"تاکسی بگیر بیا اینجا بدو !" . گفتم "نمیتووووونم" خب آخه همه جای شهر رو هم بلد نبودم با اینکه شهر خودم بود . فقط جاهایی که روزی کاری داشتم رو بلد بودم . مانی گفت"نمییییییتوووونی؟؟" . اینجوری که گفت من یکم ترسیدم گفتم خب باشه باشه الان میام :دی یه دربست گرفتم و حرکت کردم . رسیدم سر قرار .

من اصلا تیپی که دلم میخواست نبودم اون روزها . صورتم جوش میزد بخاطر استرسی که برای کنکور لعنتی داشتم . تیپ و قیافه ی اون روزهامو اصلا دوس نداشتم . به مانی گفته بودم دلم نمیخواد الان و اینشکلی منو ببینی ، مانی گفت منم الان خیلی تیپم مناسب نیست و لباسهایی که مد نظرم بود بپوشم همرام نیست ! خلاصه به زور راضی شده بودم برم سر قرار . مانی رو برای اولین بار دیدم ، یه عینک آفتابی روی چشماش بود ، یه تیشرت سفید ، با شلوار جین مشکی ! خب من یه درصد هم فکر نمیکردم این شکلی بیاد سر قرار ! انتظار یه تیپ مردونه و رسمی رو داشتم ! کلا هیچیش شبیه تصوراتم نبود ! نمیتونم بگم خوشم اومد اون روز :دی اون روزا من سلیقه ام یه شکل دیگه بود خب . ولی الان که با مانی ازدواج کردم همه میگن مانی فوق العاده خوشتیپه و خیلی به هم میاین و اینا... جالب ترش اینه که همه میگن من و مانی شبیه همیم :))) این دیگه خیلی برام عجیبه ! بماند که الان مانی برام تنها مرد جذاب روی زمینه و واقعا عاشق تک تک اجزای صورت و تیپشم و برام عجیبه چطور اولین بار اینهمه عاشق ظاهرش نشده بودم و آیا کور بودم واقعا...؟؟♥

با مانی سوار ماشین شدیم و رسیدیم شهر بعدی . اوایل شهر به راننده گفت پیاده میشیم . خب یجورایی کنار جاده اصلی بود ! خلوت ! هی میزد از توی کوچه پس کوچه منو میبرد ! منم هی توی دلم میگفت وای این کجا داره منو میبره خدایا غلط کردم این چه کاری بود چرا آخه من قبول کردم بیام بیرون باهاش:)))) هر چند دقیقه هم هی میپرسیدم کجا داریم میریم ؟ اونم که درست و حسابی جواب نمیداد من اعصابم خرد میشد :))) یه جا رسیدیم ، یه ساختمونو نشون داد گفت اینجا دانشگاه من بود . بعد از یکم کوچه پس کوچه متر کردن ، رسیدیم به یه خیابون شلوغ من یکم خیالم راحت شد :دی میگفت کجا بریم ؟ بریم غذا بخوریم ؟ میگفتم نه ! بریم آبمیوه بخوریم ؟ نه ! بریم بستنی...؟ نه ! اصلا با همه چی مخالف بودم اون روز ! پر از استرس بودم و داشتم میمردم از اینکه با یه مرد غریبه اومدم بیرون ! نمیتونستم آروم باشم . مانی چندین بار بهم گفت "چرا انقدر استرس داری...؟" . اصلا از سر و صورتم تابلو بود !!!

آخرش رفتیم یه آبمیوه فروشی آب طالبی خوردیم که یادمه خیلی هم بدمزه بود ، طالبیش پوسیده بود انگار :دی بعدش اومدیم بیرون و شروع کردیم به متر کردن خیابونا دوباره . میخواستیم از خیابون رد شیم ، من میترسیدم . گفت دستمو بگیر . دستشو گرفتم . دلم نمیخواست راستش ! من یکی از فوبیاهای بزرگم از خیابون رد شدنه و از ماشینا فوق العاده میترسم . بعد از اینکه رسیدیم به پیاده رو ، دستمو فوری از توی دستش کشیدم بیرون . حس کردم یکم ناراحت شد . ولی کاری نکردم . چندین بار دیگه هم از خیابون رد شدیم ، و بازم من دستشو گرفتم و ول کردم . بار آخر دستمو محکم نگه داشت و نذاشت جداش کنم... منم چند دقیقه بعدش به بهونه اینکه شالمو میخوام درست کنم دستمو کشیدم بیرون که یه اخم کوچولو بهم کرد :))) یادمه اینو اولین بار توی وبم که نوشتم ، همه ی مخاطبام اومدن کامنت گذاشتن که وای تو چرا با این پسر دوباره دوست شدی ، چرا باهاش بیرون رفتی ، گفتن این دوباره ولت میکنه میره وقتی یه بار اینکارو کرد ، رابطه ای که تموم شده دیگه تموم شده نباید شروعش کرد و امکان نداره به سرانجام برسه ! گفتن دختری که توی قرار اول میذاره یه پسر دستشو بگیره خودشو بی ارزش کرده و تو با اینکارت باعث شدی اون فکر کنی دختر مورد داری هستی و دیدت بهش خراب شده دیگه هیچوقت باهات ازدواج نمیکنه و فلان...!

خلاصه یه عالمه حرف زدن ولی نمیدونم چرا بنظرم حرفاشون درست نبود ! همیشه ی خدا مانی برام یه اسطوره بود و فوق العاده زیاد دوسش داشتم و باورش داشتم . ولی هر باری که رفت ، این باوری که ازش حرف میزنم توی قلبم کمرنگ تر شد . تا جایی که توی رابطه ی سوممون که به ازدواج ختم شد ، اصلا باورش نداشتم و همش فکر میکردم قصد جدی نداره و بازم همه چی الکیه . که اینبار خداروشکر اینطور نبود . مانی هیچوقت درمورد من فکر بدی نکرد . نه بخاطر اینکه دستاشو گرفتم ، نه بخاطر اینکه اجازه دادم منو ببوسه ، و نه بخاطر اینکه حتی باهاش دوبار ، هر بار هم به مدت چند روز مسافرت رفتم وقتی دوست بودیم ! همه ی کارهای ما فوق العاده اشتباه بود و جفتمون الان که ازدواج کردیم میگیم نباید اون کارارو میکردیم...اما مانی همیشه من رو با ارزش میدونست و هیچوقت اونطوری که بقیه میگفتن نشد...

خلاصه... دوباره زد توی کوچه پس کوچه...من همش داشتم تخیل میکردم که نکنه توی یکی از این خونه ها رفیقاش باشن و همدست باشن و فلان... :دی نکنه اینجوری شه...نکنه اونجوری شه...:دی اصلا یک سناریوهای عجیب غریبی توی ذهنم میرفت و میومد که میشه از روشون فیلم ساخت ! یه جا برگشت نگام کرد ، دستشو گرفت جلوم که یعنی "بگیرش" . گفتم "نه" و رومو برگردوندم . خودش دستشو دراز کرد سمتم و دستمو محکم گرفت . عجیب بود برام اینکه هیچ حس خاصی بهم دست نداد ! بهم گفت"الان قلبت داره دویست تا در دقیقه میزنه نه ؟!" . گفتم "نه ! هیچ حسی ندارم:|" . گفت"تو که راست میگی!" . ولی خدایی راست میگفتم :)) هیچ حسی نداشتم . کلا اولین بار هر تجربه ای که من با مانی داشتم ، یا خیلی خیلی حس بدی رو تجربه کردم و اصلا دوسش نداشتم ، یا هیچ حسی نداشتم ! اولین باری که قرار گذاشتیم...اولین باری که دستمو گرفت...اولین باری که منو بوسید...اولین باری که بعد از ازدواج...؟؟؟

رسیدیم به یه خیابون خیلی خیلی باریک و فوق العاده خلوت ، که یه رودخونه کنارش بود و دور و برش کلی هم درخت داشت . بهم گفت "عه اینجا چقدر قشنگه ! بیا از اینجا بریم" . گفتم "نه!" . دیگه انقدر از توی کوچه پس کوچه منو برده بود خسته شده بودم و ترسیده بودم ! حرف هم که نمیزد بگه کجا داریم میریم ! گفتم یه بار بگم نه بهش چی میشه مگه ! مانی رفت توی اون خیابونه و برگشت سمت منی که همونجا عین میخ سرجام خشک شده بودم . بهم اشاره زد که بیا ! ابروهامو انداختم بالا. قیافه ش فووووق العاده تابلو شده بود که واقعا ناراحت شده و بهش برخورده ! همون شب وقتی برگشتم خونه ، آخر شب یه دعوای نسبتا مفصل داشتیم که توش مانی برگشت بهم گفت "وقتی اونجوری رفتار کردی فوق العاده بهم برخورد ! تو با این رفتارت به من توهین کردی ! فکر میکردی میخوام بلایی سرت بیارم ؟!؟!؟ خدا میدونه اگر هر کسی غیر از تو بود همونجا وسط خیابون ولش میکردم میرفتم !!!"

خب مانی آدم خیلی خیلی باکلاس و با پرستیژی بود همیشه فوق العاده با شخصیت رفتار میکرد همه جا:دی خیلیم پسر خوبی بود ! من اولین دختری بودم که باهاش بیرون رفته بود ! فکر کن یه عمر آسه بری آسه بیای ، بعد یکی باهات اینشکلی رفتار کنه :))) خب به آدم برمیخوره دیگه ! هی به من میگفت تو به من اعتماد نداشتی !  از طرفی فکر میکنم خب منم حق داشتم ! منم یه دختر ساده بودم که تابحال با مردی بیرون نرفته ، و از شهر خودشم یه ذره اونورتر نرفته ! ولی بخاطر مانی اینکارارو کرده بودم ، اونوقت اون هی منو میبرد توی کوچه پس کوچه ! خب هر دختری که مثل من بود قطعا توی چنین شرایطی ترس ورش میداشت:)))

رابطه ای که اولین دیدارمون باهاش رقم خورد هم کمی بعد به جدایی کشید... این بار دومی بود که جدا میشدیم... اما رابطه ی سوممون...همونی که حاصلش زندگی شیرین و آروم الانمه(خداروشکر)... یادمه اون روزا توی اوج زیباییم بودم... دانشگاه قبول شده بودم...یه رشته ی خوب...! از جوش خبری نبود... پوست روشن و زیبا... یه آرایش خیلی ملایم...(البته یادمه رژم یکم پررنگ بود یه کم به شوخی دعوام کرده بود:دی)... مانی هم همونجوری که دلم میخواست...تیپ مردونه و فوق العاده شیک... پیرهن مردونه ی اسپرت با شلوار جین... خیلی خوب بود...خیلی...شاید بهترین قرارمون همون روز بود...
۹۵/۰۳/۲۲
Mercy