Mercy

بازگشتم به خانه ی همسر...

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۴۲ ق.ظ

اومدم خونه ی خودم . پیش مانی . دیروز . ایندفعه هم خودم اومدم ، مثل دفعه ی پیش . مانی بخاطر کارش نمیتونست مرخصی بگیره و اونهمه راه رو تا خونه بیاد دنبالم ، برای همین قرار شد تا ترمینالو خودم برم و مانی بیاد ترمینال دنبالم . یه ساک بزرگ داشتم و یه کوله ! راننده یه آقای جوون بود که نمیدونم چرا ولی خیلی خیلی حس خوبی بهش داشتم ! بدون اینکه بشناسمش و حتی یک کلمه باهاش حرف بزنم حس میکردم چقد آدم خوبیه و دوسش دارم بعنوان یک انسان . حالا بین خودمون بمونه این جملات :دی بابا ساکو داد به راننده ، گذاشت صندوق عقب . برگشت به کوله م زل زد که یعنی "آیا اینم بذارم پشت?" که خب جواب نگاهشو دادم گفتم "نه میخوام این همرام باشه" که لبخند زد فقط و سرشو به نشونه ی "باشه" تکون داد .


با بابا روبوسی کردم . خب حس کردم ناراحته . شاید چون ایندفعه داشتم میرفتم که بمونم... بابا باهام خدافظی کرد ، و با راننده ! حرکت کردیم . خب من گاهی توی جاده حالم بد میشه حالت تهوع میگیرم . ولی جدیدا کشف کردم اگه آهنگ گوش بدم این اتفاق نمی افته ! واسه همین از اول راه هندزفریمو گذاشتم توی گوشم . سری قبل رانندهه خیلی تند میروند و من همش توی استرس بودم ! اما اینسری رانندمون خیلی آروم میرفت و فاصلشو هم با ماشین جلویی حفظ میکرد همیشه !یجورایی سبک رانندگیش همونطوری بود که من خیلی دوس دارم و احساس امنیت میکنم باهاش . خب نمیدونم این چه کار مسخره ایه یه سری راننده ها با سرعت خیلی زیاد میرونن و لایی میکشن ولی بعد که باید پیش پلیس راه ساعت بزنن میرن یه گوشه از جاده وایمیسن وقت تلف میکنن که پلیس متوجه نشه اینا سریعتر از حد عادی رسیدن !!!


واسه ناهار نگه داشت . من جلو نشسته بودم و درسته توی ماشین کولر روشن بود ولی آفتاب میخورد روی پاهام و تمام مدت رسما بخاری روشن بود ! هم برای من و هم برای راننده ! ازم پرسید شما توی ماشین میمونین !گفتم بله ! گفت داخل خنک تره هااااا... گفتم ممنون :) بعد داشت میرفت گفت شیشه رو بکش پایین . یه ذره کشیدم پایین . گفت بیشتر بیشتر . بعد تا آخر کشیدم پایین . بعد ماشینو خاموش کرد . بعدم همه رفتن . وقتی رفتن با خودم گفتم گه غلطی کردی خب میرفتی باهاش ! توی این آفتاب گرفتی نشتی ! ولی یکم که گذشت از همون پنجره ای که گفته بود تا آخر بیارش پایین باد خیلی خوبی میومد که حالمو خوب کرد . 


بقیه اومدن و منتظر راننده بودن . وقت ناهار و نماز نیم ساعته . راننده بیست دقیقه شایدم کمتر داخل غذاخوری بود . ولی خانومی که پشت نشسته بود هی اوف پوف میکرد و غر میزد ! دوس داشتم بهش بگم بابا بنده خدا راننده حق داره نیم ساعت وایسه ! هنوز نیم ساعت که نشده ! این نیم ساعت واسه ی ماها هم هست ! یه موقع تو میخوای یچیزی بخوری یا نماز بخونی ، راننده معطلت میشه !  راننده اومد بالاخره و نشست توی ماشین . یه ببخشید خیلی خیلی آروم گفت . منم همونشکلی گفتم خواهش میکنم . بقیه هم که هیچی ! بنظرم راننده وظیفه ای هم نداشت عذرخواهی کنه چون اون نیم ساعت حقش بود . اینکه عذرخواهی کرد فقط ادبش رو میرسوند...


رسیدیم تهران . ترمینال همه رو پیاده کرد . خب من اونجاهارو نمیشناختم . اوندفعه با راننده تا شرکت رفته بودم . برگشتم به راننده گفتم ببخشید تا شرکت میرین ? سر تکون داد . بنظرم خیلی آروم و کم حرف بود ! اصلا حرف نمیزد ! بندرت در حد لازم ! راننده قبلیه که با پسری که کنارش نشسته بود تا خود تهران حرف زد و خاطره تعریف کرد!!!


رسیدیم شرکت ! پیاده شدم در حالیکه حس میکردم کل مفاصلم خشک شدن و الانه که بیفتم زمین ! راننده هم پیاده شد و رفتیم سمت صندوق . به من گفت "شما برین داخل ، من میارم!" یکم نگاش گردم لبخند زدم با ناباوری گفتم "میارین?" سر تکون داد . گفتم "خیلی ممنون لطف میکنین:)" لبخند زد . رفتم داخل ! حالا نه اینکه فکر کنم دور از جون همه نوکر منن باید بهم سرویس بدن ! ولی سری قبل انتظار داشتم راننده ساکمو تا شرکت برام بیاره . آخه داشتم همراهش میرفتم داخل و من یه دختر ریزه میزه بودم و اون ساک هم فووووق العاده سنگین ! واقعا واقعا هیچ وظیفه ای نداشت و اگر برام میاورد لطف زیادی کرده بود ! ولی خب جنتلمن ها معمولا اینکار رو میکنن منم انتظارداشتم اون راننده قبلیه جنتلمن باشه که نبود :)) خودش خوشحالو خندان رفت داخل و منم درحالیکه دو دستی ساکمو گرفته بودم و بخاطر سنگینیش تلو تلو میخوردم رفتم داخل !:))) ولی اینبار در حالیکه اصلا اصلا انتظار نداشتم راننده با مهربونی تمام گفت من میارم . حتی تعارف هم نکرد ، جمله ش امری بود .


رفتم داخل . یه نگاه به صندلیها انداختم . همه ش پر بود . یه عالمه آقا نشسته بودن روی صندلیها و حس کردم راننده های شرکت باشن .  در ورودی سمت راستو نگاه کردم . دیدم راننده داره با ساک من میاد . لبخند زدم و خیلی زیاد تشکر کردم و عذرخواهی که توی زحمت افتاد . بمحض رسیدن به مانی زنگ زده بودم ولی جوابمو نداده بود ! خب من به مانی گزارش لحظه به لحظه داده بودم که "تهران صد و پنجاه کیلومتر ، تهران پونزده کیلومتر  و ... " اونم جواب داده بود !عجیب بود که وقتی رسیدم تلفنمو جواب نداد ! چندین بار زنگ زدم ! ایستاده بودم کنار صندلیها بدون توجه به اطرافم درحالیکه خیلی استرس داشتم که چرا مانی جواب نمیده ! یهودیدم آقایی که پشت نیز نشسته بود به اونایی که نشسته بودن گف "آقایون?????" بعد منو نشون داد که یعنی خجالت نمیکشین لم دادین اونوقت این خانوم با این کیف سنگین روی دوشش وایساده ? :))) خدایی ایندفعه هم انتظار نداشتم ! اصلا حواسم نبود ! تمام  مدت نگران این بودم که مانی جوابمو بده ! خلاصه بعد از تذکر اون آقا یهو چند نفر باهم بلند شدن و بع چه من گفتن بفرمایید :دی منم خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم ^_^


اونجا یه آقاهه بود حدود پنجاه سال . لهجه تهرانی غلییییظ داشت و اونطوری که با آدمایی که پیشش میومدن صحبت میکرد برام جالب بود خیلی !:)) داشتن بارهای مرسوله رو حابجا میکردن،باهمون لحن و طرز صحبت بانمکش برگشت گفت اینا چیه میفرستن ! منم خنده م گرفته بود داشتم نگاش میکردم که منو دید بهم لبخند زد ! آقا خلاصه تمام مدتی که اونجا نشسته بودم هی به من لبخند زد هی هم من جواب لبخندشو دادم :)) لبخند و نگاهاش حس خوب داشت ! یعنی مرد عوضی ای نبود ! نمیدونم تاحالا پیش اومده براتون یا نه که آدمهایی رو ببینین که بهتون لبخند میزنن یا محبت میکنن وشما کاملا حس میکنین مهربونیشون فقط بخاطر مهربونیه و بی چشمداشته ? منم اونروز از آدمایی که اونجا بودن خثچثوصا راننده و اون آقا پنجاهیه همون حسو گرفتم .


مانی بالاخره خودش بهم زنگید و یه عالمه عذرخواهی کرد گفت کارش طول کشید . من اعتراض نکردم ولی ناراحت شدم ! آخه میدونست دارم میام و نزدیکم ! حس کردم کارش واسش مهمتر بود منو یادش رفت ! دقیقا پنجاه دقیقه نشستم اونجا ! هی مسافر میومد مینشست و ماشینش پر میشد و راه میفتادن ! من همچنان نشسته ! صد نفرم ازم پرسیدن شما کجا میری ? منم به همه جواب دادم "من تازه اومدم تهران!" آخرش آقا پنجاهیه اومد آب بخوره ، منم که داشتم بیرونو نگاه میکردم چشمم خورد بهش . فلاسک آب کنار من بود . آقاهه با همون لحن تهرانی جالبش گفت "کجا میری شما?" گفتم "من تازخ اومدم و منتظرم بیان دنبالم:)" گفت بسلامتی و اینا گفتم ممنون . آب بهم تعارف کرد . تشکر کردم !


بعد از پنجاه دقیقه مانی اومد و باهام دست داد . خیلی هم عذرخواهی کرد . بداخلاقی نکردم ولی با لوس بازی و شوخی بهش دلخوریمو فهموندم . فکر کردم راننده رفته و دیگه نمیبینمش . توی ترمینال میرفتیم تا برسیم به خیابون اصلی . منم داشتم واسه مانی تعریف میکردم که چه اتفاقاتی افتاد . اونجایی که آقاهه به بقیه تذکر داد بلند شن رو تعریف میکردم که یهو دیدم راننده یه گوشه وایساده داره به من نگاه میکنه ! یه لحظه واقعا هول شدم ! خب داشتم از اتفاقات اونجا میگفتم ! بخودم شک دارم خدایی :)) مگه چی داشتی میگفتی ? خلاصه هول شدم و سرمو هم انداختم پایین ! بعد که رد شدیم از حودم ناراحت شدم که چرا به راننده یبار دیگه نگفتم ممنون و خداخافظی نکردم !!! توی دلم موند این قضیه واقعا... هنوزم به یاد اینم که همینجوری یرمو انداختم پایین و بیتفاوت رفتم .


یجا مانی ساکو گذاشت زمین استراحت کنه چون فوق العاده سنگین بود . بعد همینجوری پشت هم هم داشت توضیح میداد چرا دیر شد و منم هی میگفتم نه من قهرم . برگشتم اونطرفو نگاه کردم دیدم راننده رفته وسط خیابون ترمینال وایساده دست به کمر و زل زده به من و مانی . منم همچنان عذاب وجدان تشکر نکردنو خدافظیمو داشتم . قبول دارم به بعضی مسایل واقعا گیر میدم و روشون حساس میشم !


رسیدیم محلمون بعد از مشقتهای فراوان ! چون خیلی دوره ! به مانی گفتم بریم ای تی ام من کارت باکیمو چک کنم ! روز قبلش رفته بودم بانک و حساب وا کرده بودم ! به چه مشقتی ! اولش پنجشنبه رفته بودم به یکی از کارمندای خانوم گفتم میخوام حساب وا کنم ! گفت الان نمیشه شنبه بیا ! آخه ساعت دوازده هم رفته بودم :دی شنبه رفتم پیش همون خانومه ! راهنماییم کرد و چند تا فرم بهم داد گفت اینارو پر کن و بده به یکی از این دوتا باجه . منم انجامش دادم و رفتم پیش یه خانوم دیگه ! گفت من انجام نمیدم برو پیش آقاهه ! رفتم پیش آقاهه گفت برو یجا دیگه ! رفتم پیش همون خانوم مهربونه گفتم من کجا برم ? گفت همین دوتا دیگه ! گفتم رفتم گفتن ما انجام نمیدیم ! برگشت به آقاهه گفت انجام بده کارشو ! آقاهه گفت نه من انجام نمیدم خودت انجام بده ! خانومه هم خوذش مشغول کاری بود نمیتونست ! خلاصه دوتایی بلند بلند توی بانک داشتن دعوا میکردن که چرا با من بحث میکنی با من بحث نکن بهت میگم انجام بده و فلان ! منم استرس گرفته بودم و خجالت کشیده بودم جوری که انگار تقصیر منه ! میخواستم بگم غلط کردم من دیگه حساب وا نمیکنم ببخشید دفعه آخرم بود تکرار نمیشه:)))


آخرش خانومه یه آقای مسنی رو نشونم داد گفت برو پیش معاونمون بهش بگو میخوام حساب وا کنم کارمو انجام ندادن ! منم در حالیکه نیشم باز بود عرض بانک رو طی کردم ! خب بنظرم خیلییی خنده دار بود ! برم به معاون بگن "آقا آقا ! این آقاهه واسم حساب باز نمیکنهههههه ! دعواش کنننن????:)))))" خلاصه با همون نیش باز رفتم پیش معاون ! حالا اونم شاهد قضیه بود از فاصله ی نه چندان دور ! گفتم بببخشیدمیخواستم حساب وا کنم،نشده و اینا... لبخند زد گفت "بده من خودم امضا میکنم^_^" منم خوشخال شدم ! فک کن کار کارمندو معاون داشت انجام میداد ! مردک بیتربیت ! مدارکو بهم داد گفت برو فلانجا کارتتو بده فعال کنه ! رفتم ! خانومه محل نمیداد زیاد ! کارتمو فعال کرد گفت ببر پیش معاون نمیدونم چیکار کنه ! بردم ! دستیارش با ناراحتی گفت اینکه رمزش فعال نشده و فلان ! گفت پیش کی رفتی ! گفتم ! بعد رفتن پیشش دو ساعت با اون بحث و تلاش کردن که درستش کنن ! آخرش که درست شد گفتن برو بده وی پروندت ! رفتم پیش همون خانوم مهربون اولیه ! گفتم تموم شد ? گفت بااااالاخره تموم شد و ببخشید که اینجوری شد اگه من کار نداشتم خودم همه رو برات انجام میدادم و اینا... منم خیلی خیلی تشکر کردم و اومدیم بیرون...


اونروز یه اتفاق دیگه هم افتاده بود . نمره یه درس سه واحدیم اومده بود ! عمومی بود و استادش مارو نمیشناخت ! خب من درسخونم و همه نمره هام بالای نوزدهه ! دیدم نمره داده بهم  دهم ! فشارم کاملا افتاد ! داشتم دق میکردم قشنگ ! گفتم خدایا یعنی چی ! ممکنه بخاطر غیبتهای آخرم حذفم کرده باشه ?اول به مامان بابام گفتم بعدم به دو تا از دوستام زنگ زدم که نمره اونارو بپرسم ! جواب ندادن ! آخرش به مانی زنگ زدم گفتم اینجوری شده و خیلی ترسیده ام ! گفت اشتباه تایپیه و نگران نباش زنگ بزن دانشگاه درست میکنن ! منم تصمیم گرفتم فردا صبحش اول وقت برم دانشگاه ! اعتراض ثبت کردم ، بعدم یاد این افتادم که ایمیل اساتید توی سایت هست !یه عالمه گشتم تا پیداش کردم ! ایمیل دادم و خودمو سوابقمو معرفی کردم ! گفتم چه اتفاقی افتاده و چقد حالم بده ! گفتم اگه اشتباه شده ممنون ممیشم بررسی کنید اگرم حذفم کردین من تمام ترم سر کلاستون حاضر بودم ولی چند حلسه آخرو نبودم بخاطر ازدواجم اونم میخواستم بیام توضیح بدم براتون ولی اونروز کلاستون تشکیل نشد و خلاثه کلی عذرخواهی... ساعت یازده شب ایمیل دادم ! ساعت دوازده و نیم دیدم جواب داد ! باورم نمیشد ! استااااااد جواب منو داده بود ! خب استادا اصلا جواب دانشجو رو نمیدن ! چه برسه به اینکه انقدر سریع بخوان جواب بدن!!! گفت نمره شما همون بیسته و سایت دانشگاهتون(خراب بشه) مشکل داره و توی کارنامه نهایی اصلاح میشه ! منم خیلی خیلی تشکر کردم مخصوصا بابت جواب فوریش و ارزشی که واسه اضطراب و نگرانی من قایل شد...:)


نمیدونم چرا نمره هامونو نمیدن این اساتید گرامی ! فقط دو نفر دادن ! یکی همین که بیست شدم ! یکی دیگه هم سخت ترین درسمون بود که چهارواحد هم داشت و نوزده شدم !نمره ی اول کلاس نوزده بود ! دوستام کلی فحش دادن بهم که نمره اول شدم:))) کمی دیگه هم باید اقدام کنم برای انتقالی... عاشق شهر و دانشگاهم بودم... دلم خیلی براشون تنگ میشه... اما زندگی همینه ظاهرا ! جالبه من همیشه فکر میکردم دانشگاه رو فقط یکبار انتخاب میکنی و نمیتونی دیگه تغییرش بدی ! مدرسه که نیس پروندتو بگیری هرجا دلت خواس بری ! همونجایی که انتخاب رشته کردب و پذیرفتنت میری و دیگه تموم ! ولی با بیست سال سنم این سومین دانشگاهیه که قراره برم :))) اولش مرکز استان پدری پر.س.تا.ری قبول شدم و یه سال خوندم ولی خوشم نیومد ! انصراف دادم اومدم توی شهر خودمون م.تر.جمی که خیلی وسش داشتم و توش موفق شدم خداروشکر ! حالا هم ازدواج کردم و باید انتقالی بگیرم به یه جای دور:)))) واقعا زندگی چه خبره... همه از اینکه من سه تا دانشگاه رفتم اونم توی دو سال خیلی تعجب میکنن:)))) خب الان دارم میخندم ولی خیلی سخت هم هست... تا دوست پیدا میکنم و به هم دل میبندیم من مجبور میشم ترکشون کنم... هیچوقت یادم نمیره،وقتی انصراف دادم و رفتم زبان،روز اول دانشگاهم موقع آنتراک دیدم یکی از دوستای دانشگاه قبلم داره تماس میگیره . جواب دادم . پشت تلفن بهم فحش میداد و گریه میکرد که چرا رفتی !!! حالا هم اینجا... جالبه هر دو دانشگاه توی یه گروه پنج نفره بودم که خیلی خیلی صمیمی بودیم و همو دوست داشتیم... خب هردو دانشگاه از ترم یک شروع شده بود و همگی جدید بودیم واسه همین دوس پیدا کردن راحت تر بود!ولی اینجایی که الان دارم میرم ترم سه هستیم و همه گروه ها ورفیقا باهم اخت شدن و من یه غریبه از یه جای دورم که اصلا نمیدونه این آدما چه فرهنگ و رفتاری ممکنه داشته باشن... فقط خدا کنه بخاطر متاهل بودنم مجردا ازم دوری نکنن... من همه جور دوستی داشتم وقتی مجرد بودم ولی میدیدم همه از متاهل ها دوری میکنن نمیدونم چرا !احساس میکردم متاهل ها سن مادرشونو دارن و اونا رو درک نمیکنن و به هم نمیخورن !در حالیکه همسن بودن و مثل خودشون فقط ازدواج کرده بودن ! چیز عجیبیه...؟؟؟ 

۹۵/۰۳/۳۱
Mercy