Mercy

تجربه ی یک روز حضور من در محله...:|

سه شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۷ ب.ظ
رفتم بیرون ! شاید بنظر مسخره بیاد ولی یکی از ترسهای بزرگ من خرید رفتنه ! و اصلا بدم میاد از این کار . همینجوری بیخود و بیجهت ! شاید دلیلش این باشه که اصلا اینکارو انجام ندادم و همیشه بابام خریدای خونه رو انجام داده ! ولی امروز رفتم بیرون ! یه عالمه هم خرید داشتم ! هم باید میرفتم سوپر مارکت ، هم تره بار و هم نونوایی ! اینکه مجبور میشی در جهت مثبت تغییر کنی و بعبارتی بزرگ شی ، یکی از خواص مهم ازدواجه ! من بالاخره مجبور شدم بزرگ شم و یاد بگیرم خودم خیلی از کارها رو انجام بدم . پول ورداشتم ، گوشی و کیفم . راه افتادم .

هربار که توی این محله رفت و آمد میکنم همه بهم زل میزنن ! یه سری پسر وایساده بودن سر خیابون همه داشتن منو نگاه میکردن ! منم اینجور مواقع بصورت ناخوداگاه دستمو میبرم سمت شالی کیفی چیزی که حلقه ام رو ببینن ! مثلا فکر میکنم یسری بفهمن من متاهلم دیگه بیخیال زل زدنو مزاحمت و غیره میشن... خیلیا این چیزا واسشون مهم نیست ولی برای بعضیها هم مهمه ! یادمه یه سری واسه کاری ، توی لابی دانشکده وایساده بودم ، یه پسره هم رو به روم بود و تمام مدت زل زده بود به منو باعث ناراحتیم شده بود . تنها کاری که کردم این بود که فقط بند کوله م رو با دست چپم گرفتم بدون اینکه به طرف نگاه کنم ! بعد دیدم دیگه بیخیال شد و اصلا نگام نکرد:)) 

داشتم از کنار نونوایی رد میشدم داخلو نگاه کردم که یه سر و گوشی آب بدم ببینم نون دارن الان یا نه که نتونستم متوجه شم ! رفتم سوپر مارکت ! حس کردم آقاهه منو شناخت . چون چندباری خرید کرده بودم و آخرین بارهم دو روز پیش با مانی رفتم . خرید کردم و اومدم بیرون ! توی محله قدم میزدم و ترسم ریخته بود . داشتم فکر میکردم خب برم جلوتر چی میشه ? یه مسیر صافو دارم میرم ! گم که نمیشم ! فوقش نتونستم تره باری که دیشب رفتیمو پیدا کنم همین مسیر صافو برمیگردم ! هوا خوب بود ! لبخند زده بودم و داشتم با خوبی هوا کیف میکردم و تابلوی مغازه ها رو هم نگاه میکردم تا بتونم تره باره رو پیدا کنم ! اسمشم یادم بود ! پیداش کردم و خریدمو کردم ! بعدش برگشتم توی کوچمون و رفتم سراغ نونوایی ! دیدم نونی نیست اونجا ! به آقاهه گفتم سلام ببخشید نوناتون کی حاضر میشه ? گفت یه ساعت دیگه !

رفتم خونه خریدامو جابجا کردم ! گوجه و بقیه چیزارو شستم و گذاشتم توی پلاستیک فریزر ! بعد رفتم سراغ کشوی یخچالی که مانی هرچی میوهو سبزی میخره نشسته میذاره توش ! درش آوردم و خوب شستمش به چه سختی ! کارش که تموم شد گذاشتمش توی یخچال و میوه ها و تره بارو بسته بندی شده خیلی خوششششگل گذاشتم توی کشوی میوه ! الان اونجارو ببینی کیف میکنی اصلا ! بعد از یک ساعت هم رفتم نونوایی... داشتم برمیگشتم دو تا پسرت جلوم بودن . فکر کنم دبیرستانی بودن ! من قیافه م خیلی جوونتر از بیست نشون میده و همه فکر میکنن دبیرستانیم ! یکیشون برگشته بود سمتم درحالیکه داشتم جلوی من قدم میزدن !!!!! بعد یچیزی به اون یکی گفت ، اون یکی هم برگشت سمتم !!! منم خیلی حس بدی داشتم و احساس بی پناهی کردم که شوهرم اگه بود اینا جرات نداشتن نگام کنن ! بعد که نزدیک خونه شدم داشتم همش تخیل میکردم الان اینا خونمونو یاد میگیرن مزاحمم میشن و فلان ! آدم در این حد توهمی??? هی میشینم فکرای مسخره میکنم...

خلاصه در کل خیلی روز پر تلاشی بود ! مایع عدس پلو رو هم آماده کردم گذاشتم روی گاز ! چند دقیقه دیگه غذارو کامل میپزم تا وقتی همسر عزیزدلم میاد خونه غذا داغ و تازه باشه... با ته دیگ سیب زمینی که خیلی دوس داره...
۹۵/۰۴/۰۱
Mercy