Mercy

وقتی توی ناراحتی هم عاشقشی...

سه شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۴۴ ب.ظ
قرار بود دیروز زود بیاد خونه . چون هم صبح زودتر رفته بود و هم من روز قبل بهش گفته بودم بشرطی میبخشمت که فردا زود بیای ولی وقتی ساعت سه و نیم بهش زنگ زدم جوابمو نداد . ساعت چهار خودش زنگ زد و گفت جانم ? گفتم کی میای ? گفت نمیدونم کارم طول کشیده . خلاصه تا هفت دفتر بود ! خب من خیلی دلخور شدم . چون همین یه روز میتونست زود بیاد و دیگه از فرداش باید دوباره شبا ساعت یازده میرسید خونه . بابای من معلمه . همیشه بعد از ظهرا خونه س . وقتی پیششون زندگی میکردم همیشه منو میبرد اینور و اونور . میومد کلاس موسیقیم دنبالم . یا خودش میرفت خریدای خونه رو انجام میداد . خلاصه من هیچوقت درک نکرده بودم یعنی چی وقتی دوستام میگن بابامونو کم میبینیم و شب دیر میاد و اینا... ولی حالا که شوهر خودم باید صبح تا شب بره سر کار دارم میفهمم این جریان یعنی چی ! خب سخته... من یکی از حسرتهام واقعا اینه که شوهرم غروب بیاد خونه باهم بریم بیرون قدم بزنیم... فقط یه قدم ساده ها ! من عاشق پیاده روی ام... یا آرزومه مثلا یه روز ناهار بیاد خونه ، ظهر هم باهم بخوابیم... چیزای به ظاهر ساده و کوچولویی من رو خوشحال میکنه که ظاهرا نمیشه بدستش هم آورد... زندگیه دیگه... فدای سرش... خیلی داره زحمت میکشه واسه زندگیمون...
خلاصه اینکه متوجه شدم قرار نیست زود بیاد . هم عصبانی شدم هم ناراحت . وقتی دیر شده بود و جپابمو نمیداد چندین بار گوشی رو ورداشتم تا بهش پیامهای متلک آمیز بدم و حرصمو خالی کنم ! ولی هربار خودمو گذاشتم جاش ! که توی یه دفتر خیلی خیلی شلوغ با آدمایی که بعضیاشون واقعا درک درستی از شعور ندارن حتی ، دارم کار میکنم ، تنها امید و پناهم همسرمه که توی خونه س ، هیچکس دیه ای رو ندارم توی این شهر ، اصلا داشته باشم ، هیچکس همسر آدم نمیشه ! حتی پدر و مادر عزیزدل ! خودمم نگرانم که دیر شده و نکنه همسرم ناراحت شه یا دعوا کنه باهام ! بعد توی این شرایط ، همسرم بیاد پیام بده متلک هم بندازه یا دعوا کنه... حس کردم خودم اگه بودم واقعا داغون میشدم... در نتیجه ، شاید واسه اولین بار ! جلوی زبونمو گرفتم و چیزی نگفتم... 

آخرش ساعت هفت زنگ زد و گفت داره میاد . ناراحت بودم و حس میکردم این ناراحتی توی صدام مشهوده ولی هیچ اعتراض کلامی ای نکردم . پرسید چیزی لازم نداری ? بهش لیست دادم . گفت دیگه ? گفتم دیگه هیچی ، باید میرفتم بانک ولی دیر میرسی و نمیشه . گفت رسیدم سر کوچه بهت زنگ میزنم بیا سر کوچه باهم بریم ! گفتم نه نمیخواد باید شام درست کنم و... اصرار کرد . گفتم باشه . هشت و نیمپیام داد گفت قطار نیم ساعت تاخیر داشته و الانم حرکت نمیکنه ! عصبانی بود ! گفت یکم دیرتر میرسم عزیزم . منم این مدت قبل از پیام آخرش همش داشتم به این فکر میکرذم که گناه داره ، خسته س ، حتی اگه یه کوچولو زود اومدنشو نادیده گرفته باشه و حواسش به کارش بوده باشه ، بازم گناه داره و دلم واقعا سوخت واسه خستگیش... بعد یاد این افتادم که چقدر دوسش دارم... چقدر عزیزه.. چفدر مهربونه... و به این فکر کردم حتی اگه اشتباه کرده و بیتوجهی ، اصلا بذار من آدم خوبه باشم و به روی خودم نیارم ! مهربونی کنم... بذار اصلا یکی طلب من باشه... بذار زنی باشم که بیشتر از قبل دوسش داره....

جواب دادم فدای سرت آقای من ، بانک نمیریم ، فردایی هم هست . فقط بیا خونه گلم من منتظرتم . ولی نیم ساعت بعد که رسید زنگ زد گفت سه چهار دقیقه دیگه بیا سر کوچه ! گفتم الان ? نمیخواد خسته ای بیا خونه ! گفت بیا یه خریدی هم میکنیم ، هوا هنوز تاریک هم نشده . خیلی اصرار کرد ! گفتم چشم الان حاضر میشم .  رفتم سر کوچه دیدمش . باهم دست دادیم . اصلا حال و حوصله نداشت معلوم بود اعصابش خرده ! من ولی آروم و مهربون بودم . خیلی بداخلاق شده بود ! جرات نمیکردم بگم مثلا فلان چیز رو میخوام بخرم و پرسید روغن داریم ? گفتم آره ! روغن کم بود اگه میخریدیم بهتر بود ولی ترسیدم بگم ! 

خلاصه به کارامون رسیدیم و رفتیم خونه . یه ذره از دستش ناراحت شده بودم که منی که بهم بدقولی شده بود اصلا غز نزدم اونوقت اون واسه من شده برج زهرمار ! اینجور مواقع بعضی خانوما میرن میچسبن به شوهرشون که بخوان توجه و محبتشون رو بگیرن ! این اشتباه ترین کاره ! وقتی مرد عصبانیه یا محلتون نمیذاره ، شما هم اونو به حال خودش بذارین ! برین به کارای خودتون برسین ! چیزی خواست براش ببرین ولی زیاد دور و برش نباشین و حرف نزنین ! هم اینکه اینجوری خودش کم کم آروم میشه و شاید اصلا به تنهایی احتیاج داشته اون لحظه ، و هم اینکه متوجه میشه بداخلاق و سرد باشه قرار نیس کسی بره دورش بگرده !!! درواقع اینکه تنهاش میذارین هم نشونه ی توجهتونه و همبی توجهی !!!

منم همینکارو کردم . هی میگفت گشنمه یچیزی بخورم . منم بدو بدو رفتم غذا درست کنم ، براش شربت ریختم دادم دستش ، با یکم میوه . بعد به من میگه چرا انقد عجله داری ? گفتم خب گشنته باید فوری درست کنم غذارو ! گفت نه من یچیزی میخورم الان . بعد هی نق میزد که خسته ام خوابم میاد ! یه کم حلیم داشتیم ورداشت بخوره ، گفتم نخور اونو خب سیر میشی الان ! گفت دو لقمه میخورم میخوام بخوابم ! دلخور شدم ولی فقط رومو برگردوندم . یه کوچولو گذشت ، اومد از پشت بغلم کرد ! تنها گذاشتنه جواب داد ! خخخخ ! من کاری نکردم داشتم غذامو درست میکردم . بعد احتیاج داشتم برم اونور تر ، همینجوری که بغلم کرده بود من حرکت کردم ، اونم با من حرکت میکرد . خنده ام گرفته بود ! بهش گفتم کار دارم ، گفت نه ، من بغل.. گفتم نمیخوام... بداخلاقی از وقتی اومدی... دیر اومدی خونه من هیچی نگفتم ولی خودت همش غرغر کردی... با مهربونی معذرت خواهی کرد... دیگه منم بغلش کردم و مهربون شدم باهاش...

خب دستپخت من بر روحیه ام ارتباط شدیداااا مستقیمی داره ! چون مانی خیلی بهم انرژی منفی داده بود منم با انرژی منفی غذاهه رو پختم ! انقدر مزخرف شد که نگو ! ولی چون خیلی گرسنه بودیم خوردیمش دیگه . هی به مانی میگفتم ببخشید... بغلم میکرد میگفت مرررسی خانومم دستت درد نکنه اینهمه زحمت کشیدی... هی من میگفتم نه خوب نشد... بوسم میکرد میگفت این چه حرفیه دیوونه و ازینحرفا...

شب بموقع خوابیدیم . موقع خواب یجوری بغلم میکنه که دلم میره براش . عین پسرکوچولوهای مظلوم پناه میاره به آغوشم . سرشو فرو میکنه توی بغلم و دستاشو دورم حلقه میکنه ، بعد بهمم میگه بیا نزدیکتر ، دور نباش ! بهش میگم بابا اینجوری نمیتونی نفس بکشی که آخه ! خخ ! میگه نه همینجوری خوبه ! منم نوازشش کردم و بوسیدمش تا خوابید . بعد همش نگران بودم خفه نشه دور از جونش:))) هی نگاش میکردم میدیدم نفس میکشه خیالم راحت میشد بوسش میکردم . هرچقد دلم بخواد توی خواب میبوسمش و نوازشش میکنم . اصلا بیدار نمیشه . انقد خسته س طفلک من...


امروز باید برای اولین بار برم نون بخرم توی محل ! بچه که بودم میرفتم نونوایی ولی یبار با بیرحمی نونواهه منو نادیده گرفت و درحالیکه نوبتم بود هی به بقیه همسایه ها نون داد و به من نداد چون بچه بودم  آخرشم گفت نون تموم شد بای بای ! من اومدم خونه انقدر گریه کردم که خدا میدونه ! یادمه فرداشم امتحان داشتم باید درس میخوندم ولی خودم به مامان بابام اصرار کرده بودم که من برم ! همین حس استقلالی که بچه ها دوس دارن تجربه کنن  خلاصه انقدر دلم شکست که گفتم دیگه هیچوفت نمیرم اونجا ! و نرفتم ! هنوزم اون قضیه توی دلم هست و هربار میبینمش یاد اون روز میفتم... کارش واقعا ظلم بود... اتفاقات بچگی خیلی روی آدم تاثیر میذاره و هیچوقت یادش نمیره...

امروز یه عالمه کار دارم... کلی میوه شستم و بخشی از یخچالو هم میخوام تمیز کنم... بعدم باید برم قند و شکر بخرم و در آخر هم نونوایی... راستی واسه شامم میخوام عدس پلو با کشمش درست کنم که کشمشمون کمه... باید اونم بخرم... 
۹۵/۰۴/۰۱
Mercy