Mercy

قشنگ ترین بیدار شدن دنیا...

پنجشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۵۹ ب.ظ

صبح با بوسه هاش بیدار شدم . هی کوچولو کوچولو سرو صورت و پشتمو میبوسید و قربون صدقه م میرفت . بعضی وقتا هم بغلم میکرد و محکم منو توی بغلش فشار میداد . مخصوصا وقتایی که با بوسه هاش لبخند میزدم . نمیدونم چرا صبحها نمیتونم از خواب بلند شم ! چشام باز نمیشد ، ولی از مهربونیو بوسای گرم و نرمش خوش خوشانم شده بود هی واسش میخندیدم ! اونم ذوق میکرد و بعد از گفتن یه "جااااانم" مهربونانه منو میکشید توی بغلش... فقط عشق ودوس داشتن خیلی خیلی زیاد میگرفتم از کاراش...


آخرش یه بار صدام کرد.. گفتم جانم ? گفت هرچی که میخواد رو داره بطرز عجیبی بدست میاره...گفت دلم میخواس فلان خیابون محل کارم باشه،الان هست.دلم میخواس یه خونه توی این کوچه گیر بیارم که برام پیدا شد... گفتم دلت میخواس خانومت چجوری باشه ? با اون چشای درشتش نگام کرد گفت "خوشگل و مهربووون.." واقعا یکی از لذت بخش ترین چیزها واسه یه زن اینه که بدونه از نظر شوهرش زیباست... اینکه مانی چپ و راست از زیباییم حرف میزنه و حتی خانوم خوشگله صدام میکنه حس فوق العاده شیرینیه... خداروشکر واقعا بابت تک تک لحظه های آروم و خوشبختمون... از وقتی این حسهای خوب رو تجربه کردم مدام دعا میکنم واسه همه جوونا که اوناهم این حسهای خوبو تجربه کنن و ازدواجشون مثل ازدواج ما اینهمههه راحت باشه ! من فکر نکنم خواستگاری ای راحت تر از خواستگاری من بوده باشه واقعا !


عادی نمیشه این عشق... هیچوقت عادی نمیشه... واقعا هر شب ذوق میکنم وقتی نزدیک زمان خونه رسیدنش میشه... با ذوق و عشق میرم لباسای خوشگل میپوشم و آرایش میکنم... با ذوق میرم درو وا میکنم و میپرم بغلش... تک تک لحظه های کنار هم بودنمون پر از ذوق و عشقه... باورم نمیشه همچین احساسات فوق العاده ای... من هیچوقت پول نخواستم توی زندگیم... الان میخوام چون فهمیدم هرچس از خدا بخوای بهت میده حتما و فقط منتظر درخواست ماست منتظر اینکه بیان کنیم... ولی حرفم اینه که هیچوقت خوشبختیو توی پول زیاد نمیدیدم... الانم وضعمون خیلی خیلی معمولیه و برای خیلی چیزا باید کلی صبر کنیم و زحمت بکشیم... یا نمیتونیم بریم تهران زندگی کنیم باید مانی اینهمه راه تا محل کارش بره و برگرده... ولی من واقعا از ته دلم احساس خوشبختی عمیقی میکنم... تعریفم از خوشبختی همین احساسات خوبیه که کنار هم داریم... همینکه شبا وقتی میرم بخوابم بالشمو میچسبونم به بالشش و میرم توی بغلش و ذوق میکنم ازینکه میتونیم کنار هم بخوابیم... یه خواب ساده و آروم فقط... 


خوشبختی یه حس درونیه... یه موضوع ذهنیه... ممکنه وضع زندگی یکی واسه بقیه خیلی خوب بنظر بیاد ولی خودش احساس خوشبختی نداشته باشه... چون به تعریف ذهنیش از خوشبختی نرسیده... و برعکس... اوندفعه داشتم به مامانم میگفتم چرا توی زندگی من باید دوری باشه.... یا باید از شما دور شم یا مانی... گفت این حرفو نزن ! خداروشکر کن که شوهرت خوش اخلاقه و وفاداره و خوشبختی و اینا... گفتم خب آبان دخترخاله م هم شوهرش خوبه و خوشبخته ولی پیش مامانش هم هست... مامان گفت کی گفته !آبان خوشبخت نیست.. شوهرش بچه میخواد ولی اون میگه نمیخوام بچه دار شم... الان شوهرش ناراحته و اینا... خب راس میگفت مامان... آبان سی رو رد کرده ولی مساله سن نیس... میگه هیچوقت بچه نمیخوام... و از اول هم با شوهرش طی کرده بود.. من راستش خودم بچه دوس ندارم ولی میدونم این حق طبیعیه هر آدمیه که بچه داشته باشه ! و یه کار طبیعیه بچه دار شدن ! اونی که میگه اصلا نمیخوام داره حرف عیر طبیعی ای میزنه ! واسه همین باوجود اینکه فعلا علاقه ای ندارم ولی هروقت شرایطمون مناسب شه سعی میکنم دوسش داشته باشه و با شرایط کنار بیام... 


شوهر آبان هم گفت اوکی قبل ازدواج.. ولی تقریبا همه مردها عاشق بچه ن ! اونم الان واقعا ناراحته... شوهر آبان اوایل خیلی عاشق بود و خیلی هم مرد شادی بود... ولی الان... عید که اومده بودن خونمون خیلی کم حرف و گرفته شده بود... من همش دعا میکنم حالشون خوب باشه هر اتفاقی که میفته... نمیدونم واقعا چی درسته چی غلط... فقط میدونم ازدواج چیزیه که دیگه نمیشه توش گفت من اینجوری میخوام... خیلی باید فداکاری کرد و گذشت... خیلی هم سخته...امیدوارم همه ماهایی که ازدواج میکنیم بتونیم باهم کنار بیایم... 


واقعا خوشبختی یه حس درونی و ذهنیه... یادمه اون زمان که آبان ازدواج کرد همیشه میگفتم کاش شوهر آینده من مث شوهر آبان خوش اخلاق و عاشق باشه ومرد پاکی باشه... ولی آبان همون روزا میگفت کاش با یه آدم پولدار ازدواج کرده بودم که سر ماه یه عالمه پول بهم میداد و خودش هرکاری میخواس میکرد پاکی و این چیزا چه اهمیتی داره و فلان... نمیدونم واقعا چی بگم... خیلی برام عجیب بود فقط... من آرزوم یه مرد پاک و خوش اخلاق بود که اصلا بی پول هم باشه فدای سرش... که خداروشکر خدا همونی که آرزوم بود رو نصیبم کرد... نمیدونم واقعا از سرزنش کردن دیگران و قضاوت میترسم...قضاوت نمیکنم... فقط میخوام بگم ممکنه چیزی ک ما داریم آرزوی بقیه باشه ولی ما خوشبخت نباشیم... و بلعکس...



آخرش مانی گفت الان دلم میخواد حقوقم حداقل فلانقدر شه ! گفتم چرا انقد کم میخوای از خدا ? همیشه ازش زیاد بخواه خدا هرچی که بخوای رو بهت میده و واسش سخت نیست ! بعد ایندفعه یه ذره بیشتر خواست:))) من گفتم بابا بگو میخوام ماهی بیس میلیون بشه درآمدم:))))


جمعه دعوت شدیم خونه فرزام و ملیکا واسه افطار . ما که روزه نمیگیریم متاسفانه . ولی خب میریم... فرهاد هم انشالله وسایل منو میاره همین روزا...


پینوشت : یادم رفت بنویسم... دیشب بعد ازینکه رسید خونه و بغلم کرد،دیدم یه چیزی دستشه گفتم چی خریدی ? یه دسته گل بزرگ رز آبی بود...

۹۵/۰۴/۰۳
Mercy