مهربونم...
چهارشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۷:۱۸ ب.ظ
دیشب سر شام تلویزیون روشن بود و داشت دعا پخش میکرد . گفت خیلی این دعارو دوس داره ! گفتم دوس داری بخونی ? گفت آره ! گفتم نداری ? گفت نه ! گفتم از توی نت برات پیدا کنم توی تبلت میخونی ? گفت آره ! بعد پیدا کردم براش و بعد از شام نشست پاش ! من خیلی خیلی خسته بودم چون اون روز مسافرت بودیم و خسته . دلم میخواس یکم بغل و مهربونی و صحبت داشته باشیم باهم ولی با خودم گفتم الان اگه بگم دعا نخون به من توجه کن خیلی نامردیه خب این شبا یه بار در ساله فقط ! خلاصه کتابمو آوردم دراز کشیدم یکم کتاب خوندم ! بعد لوس بازیم دیگه خیلی بهم فشار آورد رفتم سرمو گذاشتم روی پاش وقتی داشت میخوند . نگاش میکردم . منتظر بودم تموم شه ، خیلی خسته بودم چشمامو بستم ، حس معلق شدن توی فضا رو داشتم و نمیفهمیدم دور و برم چه خبره ! چشمامو که باز کردم دیدم تبلتو گذاشته کنار و با لبخند زل زده بهم . گفتم تموم شد ? گفت آره ! بعد پرسیدم چند دقیقه قبل تموم شد و تو داری نگام میکنی همینجوری ? گفت یه ربع بیست دقیقه ای میشه... فکر کن یه ربع همینجوری با مهربونی نگام کرده بود و دلش نیومده بود بیدارم کنه ! خدایا چقد من این مردو دوس دارم همیشه سالم و شاد نگهش دار و عمر طولانی بهش بده که انقدر با همسرش خوش رفتاره... عزیزدلم...
۹۵/۰۴/۰۹