Mercy

ماجرای عشق دوستم و پسر آمریکایی...

يكشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۱۶ ب.ظ
 راهنمایی که بودم یه دوست داشتم که عاشق یه پسر آمریکایی شده بود . اونم از نوع ارتشیش ! توی خیلی از جنگ هایی که ما ایرانیها باهاش مخالفیم هم شرکت کرده بود . عکسشو دیده بودم . یه پسر گرد و تپل با موهای مایل به قرمز ! باورش سخت بود که پسری با این شکل و شمایل و عکسهایی که توی همشون در حال خندیدنه ، چنان کارهایی هم کرده . دوستم اونموقع نوزده ساله بود و پسر آمریکایی بیست و هشت . یادمه اونموقع بنظرماختلاف سنیشون خییییلی زیاد بود . حالا خودم بیست سالمه و شوهرم بیست و هشت . هه . پسر آمریکایی دوست دختر داشت . و حتی قرار ازدواج گذاشته بودن . اگه براتون عجیبه که چجوری آشنا شدن باید بگم خیلی ساده توی یکی از چت روم های یاهو . دوستم رسته ش مثل الان من ، یکی از رشته های گروه زبان بود و خب انگلیسیش فوق العاده بود . و حتی توانایی مکالمه ی بالایی هم داشت . میگفت حتی تلفنی باهم حرف میزدن .

دوستم مدتها عشق این پسر روی توی دلش نگه داشته بود و خودشو ننداخته بود بین اون و دوست دخترش . میگفت پسره و دوس دخترش خیلی باهم اختلاف و جنگ و دعوا هم دارن . بالاخره یه روز فهمید دارن ازدواج میکنن ! شب قبل از عروسی زنگ زد به پسره و گفت "I Love You" و در کمال ناباوری پسره هم گفت "I love you too,but I can't..." . بعدشم خداحافظی و تمام . خب قرار ازدواج گذاشته بودن و همه چی آماده بود . چیکار میتونست بکنه ؟ و اصلا پای دوس دختری هم وسط نبود و اوکی ! یه پسر آمریکایی اونم از نوع ارتشی ، یه دختر ایرااااانی ! اصلا تصورش هم غیر ممکنه . 

ولی در کمال ناباوری فرداش پسره زنگ زد به دوستم و گفت عروسی رو بهم زدم ، نمیتونم بدون تو زندگی کنم ، با من ازدواج کن . و ازین حرفا .نمیدونم چه حسی میتونه فوق العاده تر ازین باشه که آدم به یکی از بزرگترین آرزوهاش که از نظر همهو حتی خودش غیر ممکنه ، برسه . میدونی ؟ بنظرم خدا خواست . و اگه خدا بخواد هر اتفاقی ، هررررررر اتفاقی بیفته . این دوستم بالاخره بعد از صبر و مشقت نسبتا زیاد رفت آمریکا و باهم ازدواج کردن . تا مدتها توی فیسبوک دنبالش میکردم . عکسای دو نفرشونو میدیدم و لایک میکردم . گاهی کامنت میذاشتم . خیلی صمیمی بودیم قبل از ازدواج و مهاجرتش . خیلی چت میکردیم .ولی وقتی رفت ارتباطمون به همین لایکها و کامنتا محدود شد . میدیدم خونوادشم براش کامنت میذارن . فکرشو بکن . با یه ارتشی آمریکایی ازدواج کرد و رفت . دیگه هیچوقت نمیتونست برگرده ایران .

بعد یبار دیدم مادرشوهر دوستم عکس همیندوستمو با لباس پلیس یا ارتش(دقیقا نتونستم تشخیص بدم) گذاشته توی فیسبوک و تگش کرده و زیرشم نوشته که "ما بهت افتخار میکنیم !" . بعدم دوستم اوت تگ رو ورداشته بود و واسه مادرشوهرش کامنت گذاشته بود که ببخشید که پاکش کردم ولی اگه کشورم متوجه بشه واسه خونوادم دردسر درست میشه و اینا . و خب من حدس زدم دوستم زیادی آمریکایی شده باشه . دیگه اصلا ازش خبر نداشتم . بعد از یمدتم فیسبوکش حذف شد و کلا دیگه هیچوقت هیچوقت نتونستم باهاش صحبت کنم . نمیدونم چیکار کرد و چه اتفاقد براش افتاد . ولی سختم بود بدون قضاوت بهش نگاه کنم... اینکه رفت اونور و چنان شغل و وضعیتی رو انتخاب کرد.... بهرحال ایرانی بود...نمیتونم بپذیرم...ولی امیدوارم هرجا هست و هرکار میکنه خدا مواظبش باشه...
۹۵/۰۵/۲۴
Mercy

نظرات  (۲)

امان از یاهو مسنجر مرحوم :)
دستش تو کار خیر بوده :)
چه سرگذشت جالبی! و عجیب!
پاسخ:
واقعا...
الان که دیگه نمیدونم کجاست و ازش بیخبرم انگارهمه اون روزا خواب بوده...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی