Mercy

اون رفت و هردوی ما تمام فرصتهامون رو از دست دادیم...

چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۵۴ ب.ظ
رابطه م با مادربزرگم خوب نبود . هیچوقت . صداش میکردیم مامان جون . آدم بدی نبود ، حتی از نظر خیلیها بهترین آدم روی زمین بود ! ولی من فقط یچیز رو میدیدم . "بین پدرم و عمه هام فرق میذاشت" . و من با تمام بچگیم ، نمیتونستم این موضوع رو نفهمم ! بچه ها همه چیز رو میفهمن ، خیلی بهتر از بزرگترها ! همیشه یه لجبازی ای باهاش داشتم ، دوس داشتم ازش انتقام بگیرم . اصلا دوسش نداشتم . دوست نداشتم با ما زندگی کنه ! گفتنش وحشتناکه ولی حتی دوس داشتم بمیره... باهاش مهربون نبودم . نوه ی بسیار مزخرفی بودم براش . اونم خیلی مادربزرگ جالبی نبود برام ولی حداقل کمتر از من بد بود . بالاخره از ما جدا شد . اصلا بهش سر نمیزدم . به ندرت اونم با خانواده . مدت کوتاهی اونجا زندگی کرد و بعد فوت کرد و همه چی تموم شد... تمام خاطراتمون تبدیل شد به یسری تصویر مه آلود که هروقت بهشون فکر میکنم باورم نمیشه یه روزی واقعیت داشته....باورم نمیشه روزی میتونستم باهاش حرف بزنم....یه روزی جفتمون این فرصت رو داشتیم که همه چیز رو بین خودمون درست کنیم و رابطه ی قشنگ تری داشته باشیم... حتی وقتی آخرین روزای عمرش بود و توی بیمارستان بود هم نرفتم دیدنش...

این روزا که اینجا تنهام خیلی فکر میکنم به گذشته ها . یاد آدمای عزیزی میفتم که باهاشون وقت میگذروندم . و با خودم رویاپردازی میکنم که سال دیگه که برگشتم وطن بیشتر با اون آدما وقت میگذرونم ، بیشتر بهشون مهربونی میکنم . بیشتر کنارشون خواهم بود و نقش "فرزند ،دوست ،برادرزاده، خواهر زاده و...." رو بهتر اجرا میکنم... گاهی تصویر مامان جون میاد توی ذهنم...اینکه میرفت بیرون پیش همسایه ها و منم همراش میرفتم...بعد توی دلم پر از ذوق میشه میگم سال دیگه که برگشتم....؟؟؟ یهو یادم میفته اون دیگه نیست ! تموم شده ! رفته ! دلم میگیره بعدش . همیشه بعد از مرگش حسرت اینو خوردم که هیچوقت رابطمون خوب نبود... خیلی وقتا براش فاتحه میخونم ، صلوات میفرستم ، باهاش حرف میزنم ، ازش عذرخواهی میکنم ، به نیتش کارای خوب انجام میدم ، و ازش میخوام برام دعا کنه... ولی تا همیشه دلتنگ خودش و فرصتی که "هردومون" از دست دادیم میمونم....

از وقتی اومدم اینجا یاد گرفتم با عزیزانم اگه مشکل دارم داشته باشم ، به دررررک ، فدای سرشون . عزیزای منن ! اگه بابام حرفایی میزنه که اعصابمو خرد میکنه خب فدای سرش ! من غلط میکنم بداخلاقی کنم . مامانم اگه باهام بحث میکنه خب بکنه ! دردش به جونم ، هرکاری دوس داره بکنه . عشق منه... عوض شدم باهاشون... نه در حد شعار...در حد عمل... اینسری که رفته بودیم وطن ، پیش میومد باز بابام یه کارایی کنه که قبلا حرصمو خیلی درمیاورد...ولی اینبار همون کارارو با عشق نگاه میکردم و توی دلم میگفتم فدای سرت بابایی جان... مگه من چقد زنده ام...مگه زندگی چقدره که بخوام اذیتت کنم یا دلگیر و عصبانی باشم... عاشقتم... و دیگه خیلی خوب و مهربونم باهاشون... خدایا کاش برگردیم پیششون... مرسی که اینجا با اینکه غریب و تنهام ، شوهرجون عزیزدلم هست که خیلی مهربون و آقا و وفاداره...ممنونم ازت بهترینم...ولی دعا میکنم برگردیم پیش بقیه کسایی که دوسشون دارم تا همه رو کنار خودم داشته باشم...وقتی شوهر جون باشه و اونا هم باشن ، شادترین روزای زندگیمو خواهم داشت...

ولی با اینحال هنوز یاد نگرفتم نسبت به غریبه ها این دید رو داشته باشم و بگم فدای سرت و... منظور خاصم خانواده ی همسرمه...امروز بهم گفت دیدت اینه همه دشمنتن ولی درمورد خونواده خودت اینطور نیستی...که خب راست میگفت...نه اینکه فکر کنم دشمنمن...نه ! ولی اون حسی که به خونواده خودم دارم ، اون دید مثبت ، اون گذشت و فداکاری رو اصلا نسبت به فامیلا و خونواده شوهرجون ندارم...خدایا کاری کن نصبت به همه آدما مهربون و مثبت شم...مامان جون عزیزم...مدام ازت میخوام منو ببخشی ، نمیدونم بخشیدی یا نه...ولی من بازم هربار ازت میخوام...و دوستت دارم عزیزدلم...متاسفم که نتونستیم توی این دنیا برای هم دوستای خوبی باشیم... ولی مطمئنم اونجا برای هم جبران خواهیم کرد....برام دعا کن با شوهرجونم برگردم وطن...
۹۵/۰۵/۲۷
Mercy

نظرات  (۲)

اپم

فالو شدین دوست عزیز
سخت بود..........

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی