از اینجا به بعد آدم آرام میگیرد...
آروم شدم . پذیرفتم که زندگیم قراره فعلا اینشکلی باشه . پذیرفتم که این جدایی و دوری ، حکمتی داره . دیگه اصراری ندارم برگردم وطن . دلتنگیمم آرومتر شده حتی . میدونی ؟ من تا ابد دلتنگ عزیزانم میمونم ، ولی بیقرار نیستم دیگه . هنوزم دعا میکنم . اما حرفم باهاش اینه که هرچی صلاحه پیش بیاد فقط . وقتی با شوهرم دوست بودم ، مدام از خدا میخواستم کاری کنه شوهرجون بیاد خواستگاریم . اصرار داشتم . هیچ اتفاقی هم نمیفتاد هرچقدر که بیتابی و بیقراری میکردم . بالاخره یه روز آروم شدم و رها کردم همه چیزو ، گفتم هرچی به صلاحه پیش بیاد حتی اگه سختم باشه اولش . چیزی بشه که تهش شادی و آرامش باشه . که باورش سخته ولی فردای همون روز خیلی بی مقدمه و یهویی , شد روز خواستگاری من !!!
مصاحبه ی کی.میا عل.یزا.ده رو میدیدم . توی چنان جایگاهی ، داشت میگفت "از مردم میخوام برام دعا کنن هرچی به صلاحه پیش بیاد ، هیچوقت چیزی رو به زور از خدا نخواستم ." این دختر در نظرم خیلی بزرگ اومد وقتی چنین حرفی زد . تکونم داد راستش . من همیشه همه چی رو به زور از خدا خواستم . ولی اون فقط وقتی بهم داده که آروم گرفتم و گفتم باشه اصن هرچی تو بگی... الانم هرچی به صلاحه ازش میخوام واسه محل زندگی و شغل همسرم . دوس دارم پیش عزیزانم باشم ، ولی اگه نشد هم اشکالی نداره دیگه . به همین سادگی...
"از یک جایی به بعد آدم بزرگ میشود،پای اشتباهاتش می ایستد،میفهمد زندگی موهبت است... از اینجا به بعد آرام میگیرد(جای خالی سلوچ-محمود دولت آبادی)
پی نوشت : راستی... فردا انشالله پدر و مادرم میان خونمون...خدایا شکرت...