Mercy

ببخش اگه بد بودم...

پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۵۳ ب.ظ

مامان بابام رفتن . میخواستم توی مدتی که کنارم هستن از حضورشون نهایت استفاده رو ببرم برای همین اصلا سراغ وبلاگ نرفتم . بگذریم...


پریشب یه دعوای شدید با شوهرجون داشتم . عصبی شده بودم و دستام میلرزیدن . احساس میکردم فشارم افتاده و نمیتونم روی پاهام وایسم . مامان بابام پیشم بودن و شوهرجون سر کار . فکر میکنم بدترین موقع برای ناراحتی بود ! دعوامون اس ام اسی بود ولی حال جفتمون رو خیلی زیاد بد کرد . انقدری که اون تهدیدم کرد به اینکه میخوام امشب بطور جدی با خونوادت درموردت صحبت کنم چون دیگه تحمل رفتاراتو ندارم . خب واقعا هم حق داشت خیلی این مدت اذیتش کردم . چون خودم اذیت شده بودم . شرایط زندگیم سخت بوده برام ولی بهرحال انتخاب خودم بوده و اون هم تقصیری نداشت . ولی با اینکه بهش حق میدادم دوس نداشتم به خونوادم بگه . چون وقتی اونا برمیگشتن وطن مسلما همش نگران زندگی من میشدن که نکنه شوهرمو اذیت میکنم و اون ازم ناراضی باشه .


بهش زنگ زدم از ترس وگفتم چیکار میخوای بکنی ؟ خیلی عصبانی بود گفت سر یه موضوع ساده و مسخره دعوا راه انداختی و کاری کردی توی محل کارم و جلوس همکارام همش اس ام اس بدمو عصبانی باشم . گفت میخوام با خونوادت حرف بزنم گند زدی و اصلا به فکر من نبودی این مدت . خلاصه ازین حرفا . منم خیلی ازش خواهش کردم اینکارو نکنه ، ولی متنبه نشده بودن هنوز و دو قورتو نیمم هم باقی بود . اگر هم در حال خواهش کردن بودم دلیلش فقط یچیز بود . خودم و ترسم ! همین ! اخرش گفتم تصمیمتو گرفتی و حتما میخوای بگی ؟ گفت آره و خدافظ ، منم جواب نداده قطع کردم . رفتم نشستم سر جام و ساکت و پکر شدم تا یک ساعت بعدش ک دیگه منطقی و متنبه شده بودم و فهمیده بودم کلا این مدت خیلی بد قلقی کردم باهاش . پیام دادم و ازش معذرت خواهی کردم . گفتم بهش حق میدم و درکش میکنم ولی با همه اینا اگه با خونواده م صحبت کنه آبروم جلوشون میره . اونم چیزی نگفت . نیم ساعت بعد زنگ درو زد . رفتن درو وا کردم . عادی سلام علیک کردیم ولی نه مثل همیشه . کیف و ساعتشو بهم داد و رفت دستشویی . بعد ازین همه وقت حال خوب جسمی ، باعث شده بودم دوباره حالش بد شه . خیلی ناراحت شدم . 


با بزگواری تمام هیچی به خونواده م نگفت و مثل همیشه فوق العاده رفتار کرد . ولی با من زیاد مهربون نبود . یعنی معلوم بود خیلی زیاد عاشقمه ولی دلخوره برای همین خیلی نزدیک نمیشه و قربون صدقه م نمیره . شب کلی گریه کردم و ازش عذرخواهی کردم ، توی رخت خواب . گفتم نمیدونم چمه عصبیم این روزا . گفتم سعی میکنم بچه خوبی باشم ، منو نذار پرورشگاه:)))) بعدم دیگه خیلی باهام مهربونی کرد و خوابیدیم . شب پتومو مچاله کرده بودمو گذاشته بودمش زیر پام ، در نتیجه سردم که میشد دیگه پتو نداشتم . ولی سردم نبود . صبح بلند شدم دیدم یه پتوی دیگه رومه . بهش گفتم شوهرجوووون؟تو پتو انداختی روم ؟ گفت آره . گفتم از کجا فهمیدی سردمهههه ؟ گفت خودتو مچاله کرده بودی...


فرشته ی زندگی من... خدا حفظت کنه و بهت سلامتی و آرامش زیاد بده... شروع کردم قرآن خوندن...

۹۵/۰۶/۰۴
Mercy

نظرات  (۲)

لج میـــکنی؟؟؟؟؟باش؟؟؟
پاسخ:
متوجه منظورتون نشدم
لایک

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی