ببخش اگه بد بودم...
مامان بابام رفتن . میخواستم توی مدتی که کنارم هستن از حضورشون نهایت استفاده رو ببرم برای همین اصلا سراغ وبلاگ نرفتم . بگذریم...
پریشب یه دعوای شدید با شوهرجون داشتم . عصبی شده بودم و دستام میلرزیدن . احساس میکردم فشارم افتاده و نمیتونم روی پاهام وایسم . مامان بابام پیشم بودن و شوهرجون سر کار . فکر میکنم بدترین موقع برای ناراحتی بود ! دعوامون اس ام اسی بود ولی حال جفتمون رو خیلی زیاد بد کرد . انقدری که اون تهدیدم کرد به اینکه میخوام امشب بطور جدی با خونوادت درموردت صحبت کنم چون دیگه تحمل رفتاراتو ندارم . خب واقعا هم حق داشت خیلی این مدت اذیتش کردم . چون خودم اذیت شده بودم . شرایط زندگیم سخت بوده برام ولی بهرحال انتخاب خودم بوده و اون هم تقصیری نداشت . ولی با اینکه بهش حق میدادم دوس نداشتم به خونوادم بگه . چون وقتی اونا برمیگشتن وطن مسلما همش نگران زندگی من میشدن که نکنه شوهرمو اذیت میکنم و اون ازم ناراضی باشه .
بهش زنگ زدم از ترس وگفتم چیکار میخوای بکنی ؟ خیلی عصبانی بود گفت سر یه موضوع ساده و مسخره دعوا راه انداختی و کاری کردی توی محل کارم و جلوس همکارام همش اس ام اس بدمو عصبانی باشم . گفت میخوام با خونوادت حرف بزنم گند زدی و اصلا به فکر من نبودی این مدت . خلاصه ازین حرفا . منم خیلی ازش خواهش کردم اینکارو نکنه ، ولی متنبه نشده بودن هنوز و دو قورتو نیمم هم باقی بود . اگر هم در حال خواهش کردن بودم دلیلش فقط یچیز بود . خودم و ترسم ! همین ! اخرش گفتم تصمیمتو گرفتی و حتما میخوای بگی ؟ گفت آره و خدافظ ، منم جواب نداده قطع کردم . رفتم نشستم سر جام و ساکت و پکر شدم تا یک ساعت بعدش ک دیگه منطقی و متنبه شده بودم و فهمیده بودم کلا این مدت خیلی بد قلقی کردم باهاش . پیام دادم و ازش معذرت خواهی کردم . گفتم بهش حق میدم و درکش میکنم ولی با همه اینا اگه با خونواده م صحبت کنه آبروم جلوشون میره . اونم چیزی نگفت . نیم ساعت بعد زنگ درو زد . رفتن درو وا کردم . عادی سلام علیک کردیم ولی نه مثل همیشه . کیف و ساعتشو بهم داد و رفت دستشویی . بعد ازین همه وقت حال خوب جسمی ، باعث شده بودم دوباره حالش بد شه . خیلی ناراحت شدم .
با بزگواری تمام هیچی به خونواده م نگفت و مثل همیشه فوق العاده رفتار کرد . ولی با من زیاد مهربون نبود . یعنی معلوم بود خیلی زیاد عاشقمه ولی دلخوره برای همین خیلی نزدیک نمیشه و قربون صدقه م نمیره . شب کلی گریه کردم و ازش عذرخواهی کردم ، توی رخت خواب . گفتم نمیدونم چمه عصبیم این روزا . گفتم سعی میکنم بچه خوبی باشم ، منو نذار پرورشگاه:)))) بعدم دیگه خیلی باهام مهربونی کرد و خوابیدیم . شب پتومو مچاله کرده بودمو گذاشته بودمش زیر پام ، در نتیجه سردم که میشد دیگه پتو نداشتم . ولی سردم نبود . صبح بلند شدم دیدم یه پتوی دیگه رومه . بهش گفتم شوهرجوووون؟تو پتو انداختی روم ؟ گفت آره . گفتم از کجا فهمیدی سردمهههه ؟ گفت خودتو مچاله کرده بودی...
فرشته ی زندگی من... خدا حفظت کنه و بهت سلامتی و آرامش زیاد بده... شروع کردم قرآن خوندن...