Mercy

مرد من...

شنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۵۵ ب.ظ

امروز خیلی خوابالو بودم وقتی ساعتم زنگ خورد . شوهرجون بهم گفت بخواب ، منتها من به زور از جام بلند شدم و گفتم نه اول داروهاتو آماده کنم بعد . داروهاش یسری جوشونده س . کارم که تموم شد بهش دو تا لیوان داروهاشو نشون دادمو گفتم اول اینو میخوری بعد اون یکی رو . بعدشم رفتم توی رخت خوابم و چشامو بستم . صدای ظرف شستنشو میشنیدم . دلم بغل میخواس . دوس نداستم بره سرکار . دستمو سمتش دراز کردم گفتم "بغل"... گفتم ظرف نشور...بیا پیش من...دلم تنگ میشه... گفت بذار بشورم خانومم خسته میشه...گفتم خودم میشورم بیا.... که بعد یادمون افتاد باید غذاشو هم از توی یخچال بریزه توی ظرف غذاش... هر روز من این کارو میکنم... دیگه دیدم اینجوریه چیزی نگفتم و چشامو بستم... نفهمیدم کی خوابم برد و چطوری شد... فهمیدم بعدتر اومد پیشم دراز کشید...بغلم کرد...بوسم کرد... نوازشم کرد...منم خوابالوتر از اونی بودم که بتونم عکس العملی نشون بدم...فقط لبخند میزدم... بعد دوباره خوابیدم...


فکر میکنم زمان زیادی گذشت...هنوز حاضر نشده بود که بره سر کار... دفعه ی بعدی که چشامو باز کردم با سکوت خونه روبرو شدم و اینکه فهمیدم تنهام . یه نگاه به پیانو انداختم . دیشب کوله ش روی پیانو بود ، وقتی دیدم جاش خالیه فهمیدم رفته . حس بدی بهم دست داد . همیشه ازینکه وقتی بیدار میشم کسی نباشه و اطرافم تغییر کرده باشه بدم اومده . دوران مجردی هم هر وقت میخوابیدم میدیدم مامان بابام نیستن حس بدی پیدا میکردم... نگاه کردم دیدم یکی از لیوانهای داروش روی اپنه . زنگ زدم بهش گفتم شوووهرجون کی رفتی ؟ چرا خدافظی نکردی . گفت خواب بودی دیگه گفتم بیدارت نکنم . گفتم داروتو نخوردی که قربونت برم...


بعد ظهر یهو دلم براش ضعف رفت...دلم تنگ شد... زنگ زدم بهش گفت جان . معلوم بود اونجا خیلی شلوغه . آروم صحبت میکرد . گفتم هیچی دلم برات تنگ شد زنگ زدم بگم دوست دارم . کاری نداری ؟ متوجه نشدم بعدش چی گفت ، خدافظی کردیم . بعد میدونستم سر کار مسلما نمیتونه جواب بدهچ، حتی اگه بگه منم همینطور ، تابلوعه بازم . خخخخ . ولی نمیدونم چرا باز فکر و خیال کردم ک نکنه ناراخت شد زنگ زدم . پیام دادم پرسیدم ناراحت شدی ؟ گفت نه قربونت بشم خیلیم خوشحال شدم ، گفت صبح میخواستم برم خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم ، بوست کردم و رفتم...


خدایا اخه من چی بگم به این مرد...مهربون من...عزیزدل من...خوشبختی و ارامش من... دلم میخواد یه کاری براش انجام بدم که خوشحالش کنم...البته چند روز دیگه تولدمه اون باید یه کاری کنه من خوشحال شم...خخخخ.... چرا زودتر روزش نمیرسه... خیلی دلم میخواد بدونم واسه ی اولین تولدی که توی زندگی مشترکمون تجربه میکنیم چیکار میخواد بکنه برام... اصلا به بزرگی و کوچیکی اون کر و اون هدیه کاری ندارم...فقط کنجکاوم...و اینکه حتما میخوام یادش بمونه و حتما هم یه کاری بکنه...حالا کوچیک یا بزرگ...

۹۵/۰۶/۰۶
Mercy

نظرات  (۱)

خوبه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی