Mercy

ولخرج بی پول:|

شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۵، ۰۶:۲۷ ب.ظ
دیروز با شوهرجون رفتیم تهران گردی . توی پارک ملت نشسته بودیم ، در کمال آرامش و سکوت ، که یه پسر بچه بانمک اومد پیشمون و اصرار که ازم فال بخرین . شوهرجون هم بدون هیچ مکثی ، با مهربونی و ادب گفت نه مررررسی ، نمیخوایم . بعد من ولی دلم خیلی زود و خیلی زیااااد میسوزه ، بهش گفتم بخر..؟ اخرش یه دونه ازش خرید ، یهو یه پسر بچه دیگه از پشتمون در اومد از قبلی هم بانمک تر ، سه متر زبون داشت بچه ! حالا اینم اصرار که بخرین ! بعد شوهرجون گفت نه دیگه یه دونه میخواستیم که گرفتیم . بعد بچهچبا اون زبونش میگفت از منم بخرین دیگه ، چرا نمیخرین.. ازاون خریدین دل اونو شاد کردین... 

اووووف ینی من میخواستم بمیرم برای این بچه !!! حالا منم.همراه پسره داشتم به شوهرجون التماس میکردم که بخررررر بخررر:)))) بخدا ما وضع مالیمون الان یجوریه که نمیتونیم خیلی چیزا واسه خوردن بخریم ! خیلی سخت میگذره . ولی ازونور من جلوی دلمو نمیتونم بگیرم واقعا . حالا جالبش اینجا بود که فال پسر دومیه رو که وا کردم توش نوشته بود مهربان و دلرحم بودن خوبه ولی اونم حد و اندازه ای داره:))) ینی خدا حتما باید حضرت حافظو میفرستاد با من صحبت کنه تا بفهمم:)))) من فقط داشتم میمردم از خنده و شوهرجون هم به افق خیره شده بود:)))

بعد همینجوری ک به دوردستها خیره بودیم دیدیم یه خونواده با خودشون فلاسک اوردن و دارن چای میخورن . شوهرجون گفت وای الان چایی میچسبید...همون لحظه یه اقایی با فلاسک رد شد گفت چایی شیر قهوه... خیلی جالب بود:)))) دو تا چایی از اقاهه گرفتیم و خیلی چسبید ! به شوهرجون گفتم کاش یچیز دیگه از خدا خواسته بودی:))))
۹۵/۰۶/۱۳
Mercy

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی