Mercy

سفرنامه ی لذت بخش من با شوهرجون...

سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۵، ۰۶:۲۵ ب.ظ

دو سه روز گذشته با شوهرجون رفتیم روستای مادریش . دلیل رفتنمون کمک شوهرجون به پدرش بود برای چیدن میوه های باغ . خب من واقعا دلم نمیخواست برم . روستای قشنگیه ولی من آدم راحت طلبیم و خیلی سخت با کمبود امکانات کنار میام . اونجا حموم نیست و این برای منی که "اردک"م یعنی فاجعه ، آب لوله کشی نیست ، دستشویی رفتن با آفتابه برام خیلی زیاد سخته ! و خب هوا هم شبا و صبحا خیلی سرده چون منطقه کوهستانیه و دیگه شست و شو با اون آب سرد که مال چشمه س خیلی خیلی سخته ! اینترنتم اونجا نیس چون کلا سیمکارتام رومینگ میشن ! ولی خیلی وقت بود شوهرجون خونوادشو ندیده بود و میدونستم دلش تنگ شده . یعنی خودمو گذاشتم جاش . میدونستمم که نگران باباشه . چون یخرده مریضه و خیلی خطرناکه بره بالا درخت .دیگه خلاصه رضایت دادم بریم .


و علی رغم چیزهایی که بالا گفتم ، خیلی زیاد آرامش داشتم اونجا و بهم خوش گذشت ! خیلی زیاد هم با شوهرجون همراهی کردم و اصلا از غر زدن و بدقلقی خبری نبود . خیلی رابطمون اونجا خوب بود و واقعا لذت بردم از همه چیز . با همه خوب بودم و از دیدن همه خوشحال شدم . وقتی مارو دیدن هم کاملا حس کردم ذوق کردن مخصوصا مادرشوهرجون . چون بعد از روبوسی که یه رسم عادی و طبیعیه (حتی اگه از طرفت متنفر باشی!) ، بغلم کرد و این بهم خیلی حس خوبی داد . من همیشه دنبال دیدن این محبتای واقعی و خارج از "عادت"م که بفهمم واقعا ادما دوسم دارن و از بودنم خوشحالن...


اونجا بودیم مادرشوهرجان گفت مهدیس بهش گفته این ظرف و ظروف قدیمیتو بده به من ، خودت میخوای چیکار . و مادرشوهرجان هم خیلی ناراحت شده از این حرف و گفته هروقت من مردم بیا ببر ! اینارو به من و شوهرجون سر صبحانه میگفت وقتی سه تایی خونه بودیم . بعد من وشوهرجونم خیلی از ظرفاش تعریف کرده بودیم که چقد قشنگو خاصن ، و خیلی کمیاب .چون دیگه این ظرفا تولید نمیشه اصلا ! بااین طرحها.. که برگشت گفت این مال شما اون مال شما ، ببرین واینا... منم خیلی برام جالب بود ! من و شوهرجون حتی یه بار هم جوری رفتار نکردیم که اینارو به ما بده ! مهدیسم ازش مستقیم خواسته بود ! ولی مادرشوهرجان خودش داوطلبانه به ما گفت مال شما ! خیلی حس خوب و جالبی داشتم . یعنی یه عالمه از وسایلشو میخواست بده به ما . من اصلا اون وسایل برام مهم نبود و نیست . درسته قشنگن ولی اصراری نداشتم مال ما شه . اینکه ذوق کردم بخاطر این بوده که بدون اینکه ازش بخوایم خودش با مهربونی اونارو به ما لطف کرد...


انقدر عکس گرفتم خدا میدونه . عکسای فوق العاده ای هم شد . نمیدونم نور اونجا بود یا چی ، ولی توی تمام عکسا خیلی خیلی خوب افتادم ! پوستم سفید و چشم و ابروم مشکی ! ینی خودم از دیدن عکسام سیر نمیشم هی میشینم نگاشون میکنم ، هربارم شوهرجون میبینه عکسامو میگه "وای چه دختر خوشگلی" . خداروشکر رابطمون از بحران خیلی خوب دراومد و خیلی همو دوس داریم و عاشقیم الان . همیشه بودیم . ولی الان خیلی خوبه حسمون...مدام هم بهتر میشه... من راستش اصلا قبول ندارم که اول ازدواج عشق زیاده بعد کم میشه... برای ما یه موج کاملا سینوسی بوده تاالان که هی بالا پایین میشد و توی دره ها و قله هاش سعی و تلاش های زیادی داشتیم... ولی الان حس میکنم هرچی میگذره بیشتر داره نمودار عشق و علاقه زندگی مشترکمون صعود میکنه.و اتفاقا فکر میکنم هرچی بیستر میگذره شناخت و سازگاری بیشتر میشه ، وابستگی و محبت بیشتر میشه و عشق هم بیشتر میشه ! خیلی از سختیها و تغییرات عادت میشه و باهاشون کنار میایمو چیزای بهتر وارد زندگی میشه .



مادرشوهرجان برام حرف میزد . میگفت خونه ی باباش که بود پولدار بودن . هفته ای چند بار کباب میخوردن . میگفت یه بار باباش رفت شهر و تا یکی دو هفته نبود که براشون گوشت بیاره . اونم همش گریه میکرد که من کباب میخوام ، مامانشم میگفت کارد بخوره به شکمت ابروی ما رو بردی بخاطر یه کباب داری اینجوری میکنی:))) بعد میگفت بابام که اومد بدو بدو رفتم توی حیاط گفتم باباااا... اون گفت جان بابا؟ گفتم من گوشت میخوام... گفت من برای تو بمیرم کسی نبود برای شما گوشت بخره ؟ گفتم نه. بعد میگفت مامانشو دعوا کرده چرا نرفتی واسه بچه گوشت بگیری و اینا...بعدم هنوز از راه نرسیده سوار الاغ شد و رفت براش گوشت خرید وخورجینو پر از گوشت کردواورد... خدا رحمتش کنه عزیزدلم... پدر و مادرای عزیز مهربون...خدایا حفظشون که بهشون سلامتی و شادی بده... و رفتگان رو هم بیامرز و به اونا هم ارامش و شادی بده.


موقع برگشت هم رفتیم لب جاده تا به سمت تهران ماشین بگیریم . خیلی خیلی فوری ماشین گیرمون اومد . شوهرجون پرسید پشت میخواین سوار کنین ؟ که گفت نه من داشتم میرفتم تهران گفتم همسفر داشته باشم . که واسه همین شوهرجون مهربونی کرد رفت جلو بشینه پیشش که تنها نباشه . توی راه هم کلی با هم حرف زدن و خوب بودن . مارو جای خیلی خوبی هم پیاده کرد که خیلی راحت و کم هزینه میتونستیم برسیم خونمون . هرچقدم شوهرجون اصرار کرد ازمون پولی نگرفت . خیلی راحت و کم هزینهو به سرعت رسیدیم خونه و تمام طول مدت حس میکردم بخاطر مهربونی جفتمون به مامان بابای شوهرجون ، خدا اومده دم در خونه دنبالمون و گفته بزنیم بریم خونه خودم میرسونمتون که دستتون درد نکنه انقد بچه های خوبی بودین عزیزای دلم...

۹۵/۰۶/۲۳
Mercy

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی