Mercy

عبادت از سر وحشت واسه عاشق عبادت نیست...

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۴۱ ب.ظ

آرایش میکردم ، موهامو میریختم بیرون ، لباسام امروزی و قشنگ بود . یهو آرایش نکردم ، یهو مقنعه م اومد جلو ، یهو تا چند روز از خونه بیرون نرفتم و کارم شده بود گریه ، چون نمیتونستم دیگه مثل قبل بیرون برم و از چیز جدیدی که واردش شده بودم هم میترسیدم . "چادر بذارم؟!محجبه بشم؟!دوستام چی میگن؟!فامیلا... نکنه همه ازم دوری کنن...نکنه دیگه کسی باهام دوست نشه...مخصوصا که توی این دانشگاه کسی منو نمیشناسه...ادما درمورد چادریها خوب فکر نمیکنن...نکنه فکر کنن به خودم نمیرسم... نکنه مسخره م کنن...نکنه جوگیر شدم و بعدا پشیمون شم و بذارمش کنار..."


ازم پرسید "خودت دوس داشتی چادری بشی یا شوهرت خواست...؟" . لبخند زدم و فقط یک کلمه گفتم "خودم"... ولی توی سرم این فکر میچرخید که شوهر میتونه کاری کنه که قبل از بیرون رفتن آرایش نکنی،میتونه بزور چادر بکشه روی سرت...ولی وقتی میری توی خیابون،وقتی میری دانشگاه،نمیتونه کاری کنه شالتو اینطوری ببندی و جلو بکشی...نمیتونه باعث بشه ساق دست بپوشی... نمیتونه باعث شه وقتی باد میزنه بجای اینکه چادرتو باز بذاری،محکمتر بچسبیش... نمیتونه کاری کنه وقتی حالت بده و حالت تهوع داری و فقط یه ذره هوا میخوای،چادرتو حجابتو شل نکنی....


فقط عشق میتونه...فقط عشق...

۹۵/۰۸/۱۱
Mercy

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی