امشبم حقوقشو نداد... امروز هفتم بود... با این وضعیت هدیه هم واسه تولدم نخره بنظرم حق داره طفلکم... باید صبور باشم...خدا بزرگه...
امشبم حقوقشو نداد... امروز هفتم بود... با این وضعیت هدیه هم واسه تولدم نخره بنظرم حق داره طفلکم... باید صبور باشم...خدا بزرگه...
امروز خیلی خوابالو بودم وقتی ساعتم زنگ خورد . شوهرجون بهم گفت بخواب ، منتها من به زور از جام بلند شدم و گفتم نه اول داروهاتو آماده کنم بعد . داروهاش یسری جوشونده س . کارم که تموم شد بهش دو تا لیوان داروهاشو نشون دادمو گفتم اول اینو میخوری بعد اون یکی رو . بعدشم رفتم توی رخت خوابم و چشامو بستم . صدای ظرف شستنشو میشنیدم . دلم بغل میخواس . دوس نداستم بره سرکار . دستمو سمتش دراز کردم گفتم "بغل"... گفتم ظرف نشور...بیا پیش من...دلم تنگ میشه... گفت بذار بشورم خانومم خسته میشه...گفتم خودم میشورم بیا.... که بعد یادمون افتاد باید غذاشو هم از توی یخچال بریزه توی ظرف غذاش... هر روز من این کارو میکنم... دیگه دیدم اینجوریه چیزی نگفتم و چشامو بستم... نفهمیدم کی خوابم برد و چطوری شد... فهمیدم بعدتر اومد پیشم دراز کشید...بغلم کرد...بوسم کرد... نوازشم کرد...منم خوابالوتر از اونی بودم که بتونم عکس العملی نشون بدم...فقط لبخند میزدم... بعد دوباره خوابیدم...
فکر میکنم زمان زیادی گذشت...هنوز حاضر نشده بود که بره سر کار... دفعه ی بعدی که چشامو باز کردم با سکوت خونه روبرو شدم و اینکه فهمیدم تنهام . یه نگاه به پیانو انداختم . دیشب کوله ش روی پیانو بود ، وقتی دیدم جاش خالیه فهمیدم رفته . حس بدی بهم دست داد . همیشه ازینکه وقتی بیدار میشم کسی نباشه و اطرافم تغییر کرده باشه بدم اومده . دوران مجردی هم هر وقت میخوابیدم میدیدم مامان بابام نیستن حس بدی پیدا میکردم... نگاه کردم دیدم یکی از لیوانهای داروش روی اپنه . زنگ زدم بهش گفتم شوووهرجون کی رفتی ؟ چرا خدافظی نکردی . گفت خواب بودی دیگه گفتم بیدارت نکنم . گفتم داروتو نخوردی که قربونت برم...
بعد ظهر یهو دلم براش ضعف رفت...دلم تنگ شد... زنگ زدم بهش گفت جان . معلوم بود اونجا خیلی شلوغه . آروم صحبت میکرد . گفتم هیچی دلم برات تنگ شد زنگ زدم بگم دوست دارم . کاری نداری ؟ متوجه نشدم بعدش چی گفت ، خدافظی کردیم . بعد میدونستم سر کار مسلما نمیتونه جواب بدهچ، حتی اگه بگه منم همینطور ، تابلوعه بازم . خخخخ . ولی نمیدونم چرا باز فکر و خیال کردم ک نکنه ناراخت شد زنگ زدم . پیام دادم پرسیدم ناراحت شدی ؟ گفت نه قربونت بشم خیلیم خوشحال شدم ، گفت صبح میخواستم برم خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم ، بوست کردم و رفتم...
خدایا اخه من چی بگم به این مرد...مهربون من...عزیزدل من...خوشبختی و ارامش من... دلم میخواد یه کاری براش انجام بدم که خوشحالش کنم...البته چند روز دیگه تولدمه اون باید یه کاری کنه من خوشحال شم...خخخخ.... چرا زودتر روزش نمیرسه... خیلی دلم میخواد بدونم واسه ی اولین تولدی که توی زندگی مشترکمون تجربه میکنیم چیکار میخواد بکنه برام... اصلا به بزرگی و کوچیکی اون کر و اون هدیه کاری ندارم...فقط کنجکاوم...و اینکه حتما میخوام یادش بمونه و حتما هم یه کاری بکنه...حالا کوچیک یا بزرگ...
مامان بابام رفتن . میخواستم توی مدتی که کنارم هستن از حضورشون نهایت استفاده رو ببرم برای همین اصلا سراغ وبلاگ نرفتم . بگذریم...
پریشب یه دعوای شدید با شوهرجون داشتم . عصبی شده بودم و دستام میلرزیدن . احساس میکردم فشارم افتاده و نمیتونم روی پاهام وایسم . مامان بابام پیشم بودن و شوهرجون سر کار . فکر میکنم بدترین موقع برای ناراحتی بود ! دعوامون اس ام اسی بود ولی حال جفتمون رو خیلی زیاد بد کرد . انقدری که اون تهدیدم کرد به اینکه میخوام امشب بطور جدی با خونوادت درموردت صحبت کنم چون دیگه تحمل رفتاراتو ندارم . خب واقعا هم حق داشت خیلی این مدت اذیتش کردم . چون خودم اذیت شده بودم . شرایط زندگیم سخت بوده برام ولی بهرحال انتخاب خودم بوده و اون هم تقصیری نداشت . ولی با اینکه بهش حق میدادم دوس نداشتم به خونوادم بگه . چون وقتی اونا برمیگشتن وطن مسلما همش نگران زندگی من میشدن که نکنه شوهرمو اذیت میکنم و اون ازم ناراضی باشه .
بهش زنگ زدم از ترس وگفتم چیکار میخوای بکنی ؟ خیلی عصبانی بود گفت سر یه موضوع ساده و مسخره دعوا راه انداختی و کاری کردی توی محل کارم و جلوس همکارام همش اس ام اس بدمو عصبانی باشم . گفت میخوام با خونوادت حرف بزنم گند زدی و اصلا به فکر من نبودی این مدت . خلاصه ازین حرفا . منم خیلی ازش خواهش کردم اینکارو نکنه ، ولی متنبه نشده بودن هنوز و دو قورتو نیمم هم باقی بود . اگر هم در حال خواهش کردن بودم دلیلش فقط یچیز بود . خودم و ترسم ! همین ! اخرش گفتم تصمیمتو گرفتی و حتما میخوای بگی ؟ گفت آره و خدافظ ، منم جواب نداده قطع کردم . رفتم نشستم سر جام و ساکت و پکر شدم تا یک ساعت بعدش ک دیگه منطقی و متنبه شده بودم و فهمیده بودم کلا این مدت خیلی بد قلقی کردم باهاش . پیام دادم و ازش معذرت خواهی کردم . گفتم بهش حق میدم و درکش میکنم ولی با همه اینا اگه با خونواده م صحبت کنه آبروم جلوشون میره . اونم چیزی نگفت . نیم ساعت بعد زنگ درو زد . رفتن درو وا کردم . عادی سلام علیک کردیم ولی نه مثل همیشه . کیف و ساعتشو بهم داد و رفت دستشویی . بعد ازین همه وقت حال خوب جسمی ، باعث شده بودم دوباره حالش بد شه . خیلی ناراحت شدم .
با بزگواری تمام هیچی به خونواده م نگفت و مثل همیشه فوق العاده رفتار کرد . ولی با من زیاد مهربون نبود . یعنی معلوم بود خیلی زیاد عاشقمه ولی دلخوره برای همین خیلی نزدیک نمیشه و قربون صدقه م نمیره . شب کلی گریه کردم و ازش عذرخواهی کردم ، توی رخت خواب . گفتم نمیدونم چمه عصبیم این روزا . گفتم سعی میکنم بچه خوبی باشم ، منو نذار پرورشگاه:)))) بعدم دیگه خیلی باهام مهربونی کرد و خوابیدیم . شب پتومو مچاله کرده بودمو گذاشته بودمش زیر پام ، در نتیجه سردم که میشد دیگه پتو نداشتم . ولی سردم نبود . صبح بلند شدم دیدم یه پتوی دیگه رومه . بهش گفتم شوهرجوووون؟تو پتو انداختی روم ؟ گفت آره . گفتم از کجا فهمیدی سردمهههه ؟ گفت خودتو مچاله کرده بودی...
فرشته ی زندگی من... خدا حفظت کنه و بهت سلامتی و آرامش زیاد بده... شروع کردم قرآن خوندن...
آروم شدم . پذیرفتم که زندگیم قراره فعلا اینشکلی باشه . پذیرفتم که این جدایی و دوری ، حکمتی داره . دیگه اصراری ندارم برگردم وطن . دلتنگیمم آرومتر شده حتی . میدونی ؟ من تا ابد دلتنگ عزیزانم میمونم ، ولی بیقرار نیستم دیگه . هنوزم دعا میکنم . اما حرفم باهاش اینه که هرچی صلاحه پیش بیاد فقط . وقتی با شوهرم دوست بودم ، مدام از خدا میخواستم کاری کنه شوهرجون بیاد خواستگاریم . اصرار داشتم . هیچ اتفاقی هم نمیفتاد هرچقدر که بیتابی و بیقراری میکردم . بالاخره یه روز آروم شدم و رها کردم همه چیزو ، گفتم هرچی به صلاحه پیش بیاد حتی اگه سختم باشه اولش . چیزی بشه که تهش شادی و آرامش باشه . که باورش سخته ولی فردای همون روز خیلی بی مقدمه و یهویی , شد روز خواستگاری من !!!
مصاحبه ی کی.میا عل.یزا.ده رو میدیدم . توی چنان جایگاهی ، داشت میگفت "از مردم میخوام برام دعا کنن هرچی به صلاحه پیش بیاد ، هیچوقت چیزی رو به زور از خدا نخواستم ." این دختر در نظرم خیلی بزرگ اومد وقتی چنین حرفی زد . تکونم داد راستش . من همیشه همه چی رو به زور از خدا خواستم . ولی اون فقط وقتی بهم داده که آروم گرفتم و گفتم باشه اصن هرچی تو بگی... الانم هرچی به صلاحه ازش میخوام واسه محل زندگی و شغل همسرم . دوس دارم پیش عزیزانم باشم ، ولی اگه نشد هم اشکالی نداره دیگه . به همین سادگی...
"از یک جایی به بعد آدم بزرگ میشود،پای اشتباهاتش می ایستد،میفهمد زندگی موهبت است... از اینجا به بعد آرام میگیرد(جای خالی سلوچ-محمود دولت آبادی)
پی نوشت : راستی... فردا انشالله پدر و مادرم میان خونمون...خدایا شکرت...
آدم های کمی هستند که "درک میکنن" . خوب که نگاه کنی میبینی دور و برت پر شده از آدمایی که وقتی میری از ناراحتیت باهاشون صحبت میکنی ، برداشت های عجیب و غریب خودشون رو دارن ، و متهمت میکنن و تهشم نصیحت ، اونموقعس که کم حرف میشی . به تنهایی گرایش پیدا میکنی و معدود آدمهایی که میدونی درکشون بالاست . میرم بهش میگم دوست ده دوازده ساله م بخاطر یک پسر ، به من خیانت کرد و حتی پشیمون هم نشد ، میگم توی شرایط بدی بودم و بهش نیاز داشتم ، ولم کرد بخاطر یه پسر که کمتر از یه ماهه میشناسدش و رابطشون هنوز هدف مشخصی هم نداره . گفتم گریه کردم و قلبم شکست . برمیگرده میگه "اعتماد به نفست پایینه . بیکاری . عقلت کمه . از من یه تو نصیحت اعتماد به نفست رو ببر بالا . من اعتماد به نفسم بالاس واسه این چیزا ارزش قائل نمیشم و و و...." یاد گرفتم دیگه هرگز با این آدم صحبتی درمورد خودم و روحیاتم نکنم . سلام خوبی سلام برسون خدافظ کافیشه .
بهش میگم تک فرزند بودم و وابسته . سنم کمه بیست سالمه . ازدواج کردم . رفتم یه شهر دور . هیچکس رو اینجا ندارم . از صبح ، تا ساعت یازده شب که شوهرم بیاد خونه تنها هستم و خیلی دلتنگ میشم . نمیتونم زود به زود خونواده و عزیزان دیگرم رو ببینم . اوایل خوب بودم ولی بعدش که فهمیدم دوری یعنی چی گریه و زاری هام و غذا نخوردنام شروع شد . برگشته میگه "عزیزم از من به تو نصیحت هیچوقت جلوی شوهرت گریه نکن چون زندگیت خراب میشه . خواهرانه دارم بهت میگم . تو زنی و بنیااااان خانواده رو تشکیل میدی" . راستش عصبانی شدم از دستش . من ازش نظر نخواستم . همدردی خواستم فقط . نصیحت که وااااای...بدتر از این نمیشه . ببین تو فقط وقتی میتونی درمورد زندگی کسی و موضوع مربوط به کسی نظر بدی ، یا بدتر از اون نصییییحت کنی ، که خود اون شخص ازت بپرسه میشه درمورد فلان موضوع نطرتو بگی ؟ میشه نصیحتم کنی و یه راه حل خوب بهم بدی ؟ کسی که میاد دردشو بهت میگه تو فقط گوش میدی ، یه شنونده ی خوب میشی ! همین کافیه و فوق العاده س حتی . این آدمم از لیستم حذف شد .
راستش از وقتی ارتباط راه دورمو با آدمها از سر گرفتم ، فهمیدم خیلی از چیزایی که آرزوشو داشتم توهم بوده . مثلا همین که آی من برگردم وطن با اینا معاشرت کنم . الان که دورادور با یسریشون معاشرت کردم دیدم نه بابا ، معاشرت باهاشوت خیلی هم جالب ، و حتی درست نیست ! خیلیاشون حد ومرز نمیشناسن حتی و آرامشت رو بهم میزنن . آدمی بودم که دوست خیلی خیلی زیاد داشتم . اونم از نوع صمیمی . توی هر محفلی که وارد شدم یه گروه چهار پنج نفره تشکیل دادمو دوستای صمیمی پیدا کردم . ولی کسی که واقعا بپسندم خیلی کمه . کسی که بلد باشه چطور باید رفتار کنه .
نباید از آدما سوال بپرسین . باید بهشون حس اعتماد بدین . اونوقت خودشون میان با شما از همه چیزشون حرف میزنن . کاری که من همیشه کردم و دلیل اینکه شدم سنگ صبور همه اطرافیانم همین بوده . وقتی هم که طرف میاد همه چیزشو بهتون میگه ، اون دهن رو بسته نگه دارین و نه اظهار فضل کنین نه نصیحت . فقط سعی کنین مثل یک دوست واقعی ، شنونده باشین . هی نظر ندیدن و هی نگین من فلان میکنم من بهمان . وقتی ازتون پرسید چیکار کنم بنظرت کمکم کن ، نظرت چیه واقعا ؟ اونموقع تظرتونو میگین ! خیلی ساده س اینشکلی زندگی کردن و ارتباط برقرار کردن ، من نمیدونم چرا خیلیا نمیتونن ! حتما باید فضولی کنن و توی مکالماتشون مدام سوال بپرسن از طرفشون . مدام باید نصیحت کنن و ابراز وجود . مدام باید خودشون رو از بقیه بهتر و عاقل تر نشون بدن . خب سعی کن کمتر حرف بزنی و بیشتر فکر کنی . فکر نمیکنی این بهتره ؟
فعلا فقط فرح آدمیه که واقعا میپسندم و همیشه باهم ساختیم ، و شوهرجون عزیزم گه گفتن نداره چون اون جزو آدمایوعادی زندگیم نیست... همه کسمه... دیگه حالشو ندارم با بقیه حرف بزنم حوصله رفتاراشونو اصلا ندارم...بنظرم اینم حکمتی بود از طرف خدا که اینجا آرومتر بشم و کمتر فکر کنم وطن که بودم یه عالمه دوست و فامیل داشتم . همین فامیل خودشون رو اعصاب من بودن همیشه . عمه م چند روز پیش اس ام اس داد خوشحال شدم ، ولی انقدر ازم سین جیم و سوال جواب کرد که دیگه اخراش واقعا ناراحت شده بودم و دوس نداشتم دیگه بهم پیام بده . وقتی هم بهم زنگ زده بود همینطور... جهیزیه خریدی ؟ کامل ؟ میخوای استفاده ش کنی الان ؟ عروسی نمیگیرین ؟ داماد قراره چیزی بخره ؟ دختر خاله فلانی ازدواج کرد ؟ دخترخاله بیساری نامزد نداشت ؟ و و و ....
تنهایی هم خوبه...آرامش دارم...مرسی خدای خوبم تو همیشه بهترینهارو برام در نظر گرفتی...
والا من اصلا به فمینیسم اعتقادی ندارم . فکر میکنم همونطوریه عده ای کورکورانه به اسلام اعتقاد دارن و حاضر نیستن اصلا و ابدا حرفی مخالفش بشنون ، عده ای هم هستن که کورکورانه اسلام رو قبول ندارن و حاضر نیستن اصلا ببینن چی میگه و چرا میگه ! فمینیسم میگه حقوق زن و مرد کاملا برابر ، جایگاهشون کاملا برابر ! مثلا فمینیسم میگه زن و مرد حق دارن هر دو کار کنن و هرکدوم درآمدشونو واسه خودشون نگه دارن . اسلام میگه زن با اجازه شوهرش حق داره کار کنه ، درآمدشم حق داره واسه خودش نگه داره و حتی یه قرونم خرج زندگیش نکنه ، و وظیفه ی مرد هست که خرج زن و درواقع همون نفقه رو بده حتی اگه زن شاغل باشه . یا فمینیستها معتقدن چرا دیه ی زن نصف دیه ی مرد ه؟ این یعنی به اندازه ای که واسه جون مرد ارزش قائلید بزای جون زن نیستین . درحالیکه نههههه ! قضیه این نیس عزیزان من ! دیه ی زن به کی میرسه ؟ شوهرش . دیه ی مرد به کی میرسه ؟ زن و بچه ش ! خب عزیزدلم اسلام اینجا اتفاقا مصلحت زن رو در نظر گرفته که وقتی دور از جون شوهرش به رحمت خدا رفته اون پول خرج زندگیشو بدست بیاره . درواقع دیدتون اشتباس ! دیه ی زن نصف مرد نیست ، بلکه دیه ی مرد دو برابر دیه ی زنه ، فقط هم بخاطر اینکه قراره خرج زندگی زنی بشه که جزو بازماندگان اون مرد هست...
بنظر من که اسلام خیلی خیلی زیاد و بیشتر از فمینیسم و این حرفا به فکر خانوما بوده و براشون احترام و ارزش قائل شده...کاری به جامعه و قانونهامون ندارم اصلا . دارم درمورد اسلام حرف میزنم . فکر نکنین چون اسم کشورمون جمهوری اسلااااامیه ، پس قطعا اسلامیه . کارای دولت و کشورمون و مردم رو از چشم اسلام نبینین . مگه بانکداریمون اسلامیه ؟ یادم نیس کدوم بزرگی بود رفته بود یکی از بلادهای کفر میگفت من اونجا مسلمون ندیدم ولی اسلام دیدم...