Mercy

امشبم حقوقشو نداد... امروز هفتم بود... با این وضعیت هدیه هم واسه تولدم نخره بنظرم حق داره طفلکم... باید صبور باشم...خدا بزرگه...

۱ نظر ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۵۲
Mercy
از اون دسته دخترانی هستم که همه چیزو با شوهرشون به اشتراک میذارن . مثلا برای خرید لوازم خونه ، همون جهیزیه ، درمورد تک تک چیزها از شوهرجون نظر خواستم . و ایشون هم درمورد تک تک چیزها ساز مخالف زدن ! بعد اینسری که بابام اینا اومده بودن خونمون بابام اومد گفت قاشق چنگال عالی دیدم اگه دوس داری بیا بریم بخریم . منم باهاش رفتم ، یعنی قاشق چنگال رویاهامو اونجا دیدم . چرخ فلک جوری چرخیده بود که من توی این محله ی درپیت ، به قاشق چنگالی که همیشه آرزوشو داشتم برسم ! براق و شیک ، و بسیار ساده ! من راستش شیک بودن رو توی سادگی میبینم و عاشق چیزهای ساده م . بعدتر دیدم اونجا ستش هست . یه ست شیش نفره که خب بدرد خودم و شوهرجون و مهمونای صمیمی ای مثل والدینمون میخوره . قیمتش نسبتا گرون بود ، ولی به صرفه ! اگه شوهرجون بود عمرا میذاشت بخرمش ! تجربه بهم اینو میگه . برعکس بابام هی میگه بخر بخر ! استاد پول خرج کردنه درحالیکه اصلا هم پولدار نیست/نیستیم .

خب من دیدم خریدش منطقیه ، خریدم ! شب که شوهرجون اومد خونه خیلی زیاد از ستم خوشش اومد ! پس دیدم که وقتی خودم رفتم خرید و اون فقط نتیجه ی کار رو دید خیلی اوضاع بهتر شد . از طرفی یه قوری دیده بودم شکل فانتزی و رنگی پنگی ای داشت . مامان بابام گفتن اگه خوشت اومده بخر و اصلا نگران پولش نباش در حالیکه شوهرجون هرچی میبینیم میگه گرونه ! جالبه برام که اصلا خسیس هم نیست و یه وقتایی یه خرجایی برام میکنه که اصلا لازم نیس ! ولی وقتی میخوام وسایل خونه بخرم اینطوری ! میگه نمیخوام به کسی فشار بیاد ! احتمالا منظورش خونواده منه که دارن پول خریدامونو میدن . خب آدم باید از چیزهایی ک میخره شاد باشه ، به علاوه اینکه وضعیت رو هم در نظر بگیره . نمیذاره من هیچی بخرم واقعا ! تا قبل از اینکه بابام اینا بیان واقعا هیچی توی خونه نبود ! بیشتر خریدا رو یا خود بابا انجام داد یا باهم رفتیم ! این ساز مخالف زدنش باعث شده یاد بگیرم لازم نیست همه چیز رو هم به شوهرت بگی و هی دنبال نظر و تاییدش باشی . یسری چیزا رو خودت انجام بده و اونو فقط در جریان نتیجه بذار . و یسری چیزا اصلا مربوط به خانوم خونه س ! مثل لوازم و دکوراسیون خونه ! اینجوری خوشحالترم هست در آخر !

حالا من یه تصمیم اساسی واسه زندگیم و آینده م/مون گرفتم ! اونم اینه که میخوام پول دربیارم ! پول درآوردنی که نه تنها وضع زندگیمونو بهتر میکنه ، بلکه به من شادی و انگیزه ی فوق العاده زیادی میده ! در حدی که از وقتی تصمیمش رو گرفتم شروع کردم به تلاش کردن براش ! من مترجمم . هنوز دانشجو البته . تا حالا هیچ جا کار نکردم و فقط توی ناز و نعمت بودم و خوردم و خوابیدم و درس خوندم ! این مدت که اومدم اینجا خیلی بیکار بودم و احساس پوچی کردم . دوس دارم یه کاری انجام بدم که احساس مفید بودن بکنم ! صد البته وقتی به شوهرجونم عشق میدم یا به کارای خونه میرسم هم این احساس خوب رو دارم ، ولی برام کافی نیست ! چیز بیشتری میخوام...

و اینکه روی پولی که قراره دربیارم حساب کردم... قصد دارم بیشتر سیو کنم و کمتر خرج . راستش هدفگذاریم رفتن از این محله ی درپیتیه ! حقوق شوهرجون که هست ، اگه کار من هم اضافه بشه وضعیت خیلی عالیتر میشه . بعلاوه اینکه شغل من ، شغلیه که توی خونه س و این یه جورایی خیلی خوبه ! دلم شغلی میخواس که بدونم هرچقد بیشتر کار و تلاش کنم ، قراره بیشتر ازش در بیارم ! خب چه شغلی بهتر از همین شغلی که عاشقشم و کار کردن توش برام لذت عمیقی رو بهمراه داره... یک سالی که توی وطن درس خوندم با عشق زیادی همراه بود... ساعتها مینشستم پای کتابام و اینترنت و از تحقیق کردن و گشتن خسته نمیشدم ! کارایی میکردم که بقیه همکلاسیهام نمیکردن . اگه چیز جدیدی توی درسها میدیدم ، ساعتها برای پیدا کردن و فهمش وقت میذاشتم . عاشق بخش تحقیق کردن و گشتنشم ! همونجا بود که فهمیدم راهمو درست انتخاب کردم...

امروز رفتم سراغ گوگل مپ و محل کارهای کاندیدم رو انتخاب کردم . همشون رو نزدیک محل کار شوهرجون یافتم . علتمم اینه که عاشق اون منطقه هستم و اگه بخوام رفت و آمد کنم برام راحت تره چون شوهرم بهم نزدیک خواهد بود . جای خوبی هم هست راستش ، محله ی سطح بالا و پیشرفته ایه پ و خب خیلی دلم میخواد یه روز اونجا زندگی کنم ! یکی از هدفها و آرزوهامه ! تصورش رو بکن چه اتفاق فوق العاده ایه . از مکانهای مورد نظرم اسکرین شات گرفتم تا شب بهش نشون بدم . فقط نگران ساز مخالف زدنشم دوباره . درمورد چیزهایی که حتی ازشون خبر هم تداره ساز مخالف میزنه من نمیدونم چرا ! خدایا کمک کن امشب اینجوری نباشه و باهام همراه شه . دلم حمایتش رو میخواد . حالم خیلی خوبه میخوام تلاش کنم واسه خودم و زندگی مشترکمون...

خیلی جالبه...آروم شدم...و بدون اینکه به برگشتن به وطن فکر کنم ، دارم برای پیشرفت توی وطن جدیدم و خرید خونه برنامه ریزی میکنم...!!! زندگی همینه...بالاخره خوب میشی یه روز...صبور باید بود فقط...
۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۴۷
Mercy

امروز خیلی خوابالو بودم وقتی ساعتم زنگ خورد . شوهرجون بهم گفت بخواب ، منتها من به زور از جام بلند شدم و گفتم نه اول داروهاتو آماده کنم بعد . داروهاش یسری جوشونده س . کارم که تموم شد بهش دو تا لیوان داروهاشو نشون دادمو گفتم اول اینو میخوری بعد اون یکی رو . بعدشم رفتم توی رخت خوابم و چشامو بستم . صدای ظرف شستنشو میشنیدم . دلم بغل میخواس . دوس نداستم بره سرکار . دستمو سمتش دراز کردم گفتم "بغل"... گفتم ظرف نشور...بیا پیش من...دلم تنگ میشه... گفت بذار بشورم خانومم خسته میشه...گفتم خودم میشورم بیا.... که بعد یادمون افتاد باید غذاشو هم از توی یخچال بریزه توی ظرف غذاش... هر روز من این کارو میکنم... دیگه دیدم اینجوریه چیزی نگفتم و چشامو بستم... نفهمیدم کی خوابم برد و چطوری شد... فهمیدم بعدتر اومد پیشم دراز کشید...بغلم کرد...بوسم کرد... نوازشم کرد...منم خوابالوتر از اونی بودم که بتونم عکس العملی نشون بدم...فقط لبخند میزدم... بعد دوباره خوابیدم...


فکر میکنم زمان زیادی گذشت...هنوز حاضر نشده بود که بره سر کار... دفعه ی بعدی که چشامو باز کردم با سکوت خونه روبرو شدم و اینکه فهمیدم تنهام . یه نگاه به پیانو انداختم . دیشب کوله ش روی پیانو بود ، وقتی دیدم جاش خالیه فهمیدم رفته . حس بدی بهم دست داد . همیشه ازینکه وقتی بیدار میشم کسی نباشه و اطرافم تغییر کرده باشه بدم اومده . دوران مجردی هم هر وقت میخوابیدم میدیدم مامان بابام نیستن حس بدی پیدا میکردم... نگاه کردم دیدم یکی از لیوانهای داروش روی اپنه . زنگ زدم بهش گفتم شوووهرجون کی رفتی ؟ چرا خدافظی نکردی . گفت خواب بودی دیگه گفتم بیدارت نکنم . گفتم داروتو نخوردی که قربونت برم...


بعد ظهر یهو دلم براش ضعف رفت...دلم تنگ شد... زنگ زدم بهش گفت جان . معلوم بود اونجا خیلی شلوغه . آروم صحبت میکرد . گفتم هیچی دلم برات تنگ شد زنگ زدم بگم دوست دارم . کاری نداری ؟ متوجه نشدم بعدش چی گفت ، خدافظی کردیم . بعد میدونستم سر کار مسلما نمیتونه جواب بدهچ، حتی اگه بگه منم همینطور ، تابلوعه بازم . خخخخ . ولی نمیدونم چرا باز فکر و خیال کردم ک نکنه ناراخت شد زنگ زدم . پیام دادم پرسیدم ناراحت شدی ؟ گفت نه قربونت بشم خیلیم خوشحال شدم ، گفت صبح میخواستم برم خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم ، بوست کردم و رفتم...


خدایا اخه من چی بگم به این مرد...مهربون من...عزیزدل من...خوشبختی و ارامش من... دلم میخواد یه کاری براش انجام بدم که خوشحالش کنم...البته چند روز دیگه تولدمه اون باید یه کاری کنه من خوشحال شم...خخخخ.... چرا زودتر روزش نمیرسه... خیلی دلم میخواد بدونم واسه ی اولین تولدی که توی زندگی مشترکمون تجربه میکنیم چیکار میخواد بکنه برام... اصلا به بزرگی و کوچیکی اون کر و اون هدیه کاری ندارم...فقط کنجکاوم...و اینکه حتما میخوام یادش بمونه و حتما هم یه کاری بکنه...حالا کوچیک یا بزرگ...

۱ نظر ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۵۵
Mercy

مامان بابام رفتن . میخواستم توی مدتی که کنارم هستن از حضورشون نهایت استفاده رو ببرم برای همین اصلا سراغ وبلاگ نرفتم . بگذریم...


پریشب یه دعوای شدید با شوهرجون داشتم . عصبی شده بودم و دستام میلرزیدن . احساس میکردم فشارم افتاده و نمیتونم روی پاهام وایسم . مامان بابام پیشم بودن و شوهرجون سر کار . فکر میکنم بدترین موقع برای ناراحتی بود ! دعوامون اس ام اسی بود ولی حال جفتمون رو خیلی زیاد بد کرد . انقدری که اون تهدیدم کرد به اینکه میخوام امشب بطور جدی با خونوادت درموردت صحبت کنم چون دیگه تحمل رفتاراتو ندارم . خب واقعا هم حق داشت خیلی این مدت اذیتش کردم . چون خودم اذیت شده بودم . شرایط زندگیم سخت بوده برام ولی بهرحال انتخاب خودم بوده و اون هم تقصیری نداشت . ولی با اینکه بهش حق میدادم دوس نداشتم به خونوادم بگه . چون وقتی اونا برمیگشتن وطن مسلما همش نگران زندگی من میشدن که نکنه شوهرمو اذیت میکنم و اون ازم ناراضی باشه .


بهش زنگ زدم از ترس وگفتم چیکار میخوای بکنی ؟ خیلی عصبانی بود گفت سر یه موضوع ساده و مسخره دعوا راه انداختی و کاری کردی توی محل کارم و جلوس همکارام همش اس ام اس بدمو عصبانی باشم . گفت میخوام با خونوادت حرف بزنم گند زدی و اصلا به فکر من نبودی این مدت . خلاصه ازین حرفا . منم خیلی ازش خواهش کردم اینکارو نکنه ، ولی متنبه نشده بودن هنوز و دو قورتو نیمم هم باقی بود . اگر هم در حال خواهش کردن بودم دلیلش فقط یچیز بود . خودم و ترسم ! همین ! اخرش گفتم تصمیمتو گرفتی و حتما میخوای بگی ؟ گفت آره و خدافظ ، منم جواب نداده قطع کردم . رفتم نشستم سر جام و ساکت و پکر شدم تا یک ساعت بعدش ک دیگه منطقی و متنبه شده بودم و فهمیده بودم کلا این مدت خیلی بد قلقی کردم باهاش . پیام دادم و ازش معذرت خواهی کردم . گفتم بهش حق میدم و درکش میکنم ولی با همه اینا اگه با خونواده م صحبت کنه آبروم جلوشون میره . اونم چیزی نگفت . نیم ساعت بعد زنگ درو زد . رفتن درو وا کردم . عادی سلام علیک کردیم ولی نه مثل همیشه . کیف و ساعتشو بهم داد و رفت دستشویی . بعد ازین همه وقت حال خوب جسمی ، باعث شده بودم دوباره حالش بد شه . خیلی ناراحت شدم . 


با بزگواری تمام هیچی به خونواده م نگفت و مثل همیشه فوق العاده رفتار کرد . ولی با من زیاد مهربون نبود . یعنی معلوم بود خیلی زیاد عاشقمه ولی دلخوره برای همین خیلی نزدیک نمیشه و قربون صدقه م نمیره . شب کلی گریه کردم و ازش عذرخواهی کردم ، توی رخت خواب . گفتم نمیدونم چمه عصبیم این روزا . گفتم سعی میکنم بچه خوبی باشم ، منو نذار پرورشگاه:)))) بعدم دیگه خیلی باهام مهربونی کرد و خوابیدیم . شب پتومو مچاله کرده بودمو گذاشته بودمش زیر پام ، در نتیجه سردم که میشد دیگه پتو نداشتم . ولی سردم نبود . صبح بلند شدم دیدم یه پتوی دیگه رومه . بهش گفتم شوهرجوووون؟تو پتو انداختی روم ؟ گفت آره . گفتم از کجا فهمیدی سردمهههه ؟ گفت خودتو مچاله کرده بودی...


فرشته ی زندگی من... خدا حفظت کنه و بهت سلامتی و آرامش زیاد بده... شروع کردم قرآن خوندن...

۲ نظر ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۵۳
Mercy

آروم شدم . پذیرفتم که زندگیم قراره فعلا اینشکلی باشه . پذیرفتم که این جدایی و دوری ، حکمتی داره . دیگه اصراری ندارم برگردم وطن . دلتنگیمم آرومتر شده حتی . میدونی ؟ من تا ابد دلتنگ عزیزانم میمونم ، ولی بیقرار نیستم دیگه . هنوزم دعا میکنم . اما حرفم باهاش اینه که هرچی صلاحه پیش بیاد فقط . وقتی با شوهرم دوست بودم ، مدام از خدا میخواستم کاری کنه شوهرجون بیاد خواستگاریم . اصرار داشتم . هیچ اتفاقی هم نمیفتاد هرچقدر که بیتابی و بیقراری میکردم . بالاخره یه روز آروم شدم و رها کردم همه چیزو ، گفتم هرچی به صلاحه پیش بیاد حتی اگه سختم باشه اولش . چیزی بشه که تهش شادی و آرامش باشه . که باورش سخته ولی فردای همون روز خیلی بی مقدمه و یهویی , شد روز خواستگاری من !!!


مصاحبه ی کی.میا عل.یزا.ده رو میدیدم . توی چنان جایگاهی ، داشت میگفت "از مردم میخوام برام دعا کنن هرچی به صلاحه پیش بیاد ، هیچوقت چیزی رو به زور از خدا نخواستم ." این دختر در نظرم خیلی بزرگ اومد وقتی چنین حرفی زد . تکونم داد راستش . من همیشه همه چی رو به زور از خدا خواستم . ولی اون فقط وقتی بهم داده که آروم گرفتم و گفتم باشه اصن هرچی تو بگی... الانم هرچی به صلاحه ازش میخوام واسه محل زندگی و شغل همسرم . دوس دارم پیش عزیزانم باشم ، ولی اگه نشد هم اشکالی نداره دیگه . به همین سادگی...


"از یک جایی به بعد آدم بزرگ میشود،پای اشتباهاتش می ایستد،میفهمد زندگی موهبت است... از اینجا به بعد آرام میگیرد(جای خالی سلوچ-محمود دولت آبادی)


پی نوشت : راستی... فردا انشالله پدر و مادرم میان خونمون...خدایا شکرت...

۲ نظر ۲۸ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۴
Mercy

آدم های کمی هستند که "درک میکنن" . خوب که نگاه کنی میبینی دور و برت پر شده از آدمایی که وقتی میری از ناراحتیت باهاشون صحبت میکنی ، برداشت های عجیب و غریب خودشون رو دارن ، و متهمت میکنن و تهشم نصیحت ، اونموقعس که کم حرف میشی . به تنهایی گرایش پیدا میکنی و معدود آدمهایی که میدونی درکشون بالاست . میرم بهش میگم دوست ده دوازده ساله م بخاطر یک پسر ، به من خیانت کرد و حتی پشیمون هم نشد ، میگم توی شرایط بدی بودم و بهش نیاز داشتم ، ولم کرد بخاطر یه پسر که کمتر از یه ماهه میشناسدش و رابطشون هنوز هدف مشخصی هم نداره . گفتم گریه کردم و قلبم شکست . برمیگرده میگه "اعتماد به نفست پایینه . بیکاری . عقلت کمه . از من یه تو نصیحت اعتماد به نفست رو ببر بالا . من اعتماد به نفسم بالاس واسه این چیزا ارزش قائل نمیشم و و و...." یاد گرفتم دیگه هرگز با این آدم صحبتی درمورد خودم و روحیاتم نکنم . سلام خوبی سلام برسون خدافظ کافیشه .


بهش میگم تک فرزند بودم و وابسته . سنم کمه بیست سالمه . ازدواج کردم . رفتم یه شهر دور . هیچکس رو اینجا ندارم . از صبح ، تا ساعت یازده شب که شوهرم بیاد خونه تنها هستم و خیلی دلتنگ میشم . نمیتونم زود به زود خونواده و عزیزان دیگرم رو ببینم . اوایل خوب بودم ولی بعدش که فهمیدم دوری یعنی چی گریه و زاری هام و غذا نخوردنام شروع شد . برگشته میگه "عزیزم از من به تو نصیحت هیچوقت جلوی شوهرت گریه نکن چون زندگیت خراب میشه . خواهرانه دارم بهت میگم . تو زنی و بنیااااان خانواده رو تشکیل میدی" . راستش عصبانی شدم از دستش . من ازش نظر نخواستم . همدردی خواستم فقط . نصیحت که وااااای...بدتر از این نمیشه . ببین تو فقط وقتی میتونی درمورد زندگی کسی و موضوع مربوط به کسی نظر بدی ، یا بدتر از اون نصییییحت کنی ، که خود اون شخص ازت بپرسه میشه درمورد فلان موضوع نطرتو بگی ؟ میشه نصیحتم کنی و یه راه حل خوب بهم بدی ؟ کسی که میاد دردشو بهت میگه تو فقط گوش میدی ، یه شنونده ی خوب میشی ! همین کافیه و فوق العاده س حتی . این آدمم از لیستم حذف شد .


راستش از وقتی ارتباط راه دورمو با آدمها از سر گرفتم ، فهمیدم خیلی از چیزایی که آرزوشو داشتم توهم بوده . مثلا همین که آی من برگردم وطن با اینا معاشرت کنم . الان که دورادور با یسریشون معاشرت کردم دیدم نه بابا ، معاشرت باهاشوت خیلی هم جالب ، و حتی درست نیست ! خیلیاشون حد ومرز نمیشناسن حتی و آرامشت رو بهم میزنن . آدمی بودم که دوست خیلی خیلی زیاد داشتم . اونم از نوع صمیمی . توی هر محفلی که وارد شدم یه گروه چهار پنج نفره تشکیل دادمو دوستای صمیمی پیدا کردم . ولی کسی که واقعا بپسندم خیلی کمه . کسی که بلد باشه چطور باید رفتار کنه .


نباید از آدما سوال بپرسین . باید بهشون حس اعتماد بدین . اونوقت خودشون میان با شما از همه چیزشون حرف میزنن . کاری که من همیشه کردم و دلیل اینکه شدم سنگ صبور همه اطرافیانم همین بوده . وقتی هم که طرف میاد همه چیزشو بهتون میگه ، اون دهن رو بسته نگه دارین و نه اظهار فضل کنین نه نصیحت . فقط سعی کنین مثل یک دوست واقعی ، شنونده باشین . هی نظر ندیدن و هی نگین من فلان میکنم من بهمان . وقتی ازتون پرسید چیکار کنم بنظرت کمکم کن ، نظرت چیه واقعا ؟ اونموقع تظرتونو میگین ! خیلی ساده س اینشکلی زندگی کردن و ارتباط برقرار کردن ، من نمیدونم چرا خیلیا نمیتونن ! حتما باید فضولی کنن و توی مکالماتشون مدام سوال بپرسن از طرفشون . مدام باید نصیحت کنن و ابراز وجود . مدام باید خودشون رو از بقیه بهتر و عاقل تر نشون بدن . خب سعی کن کمتر حرف بزنی و بیشتر فکر کنی . فکر نمیکنی این بهتره ؟


فعلا فقط فرح آدمیه که واقعا میپسندم و همیشه باهم ساختیم ، و شوهرجون عزیزم گه گفتن نداره چون اون جزو آدمایوعادی زندگیم نیست... همه کسمه... دیگه حالشو ندارم با بقیه حرف بزنم حوصله رفتاراشونو اصلا ندارم...بنظرم اینم حکمتی بود از طرف خدا که اینجا آرومتر بشم و کمتر فکر کنم وطن که بودم یه عالمه دوست و فامیل داشتم . همین فامیل خودشون رو اعصاب من بودن همیشه . عمه م چند روز پیش اس ام اس داد خوشحال شدم ، ولی انقدر ازم سین جیم و سوال جواب کرد که دیگه اخراش واقعا ناراحت شده بودم و دوس نداشتم دیگه بهم پیام بده . وقتی هم بهم زنگ زده بود همینطور... جهیزیه خریدی ؟ کامل ؟ میخوای استفاده ش کنی الان ؟ عروسی نمیگیرین ؟ داماد قراره چیزی بخره ؟ دختر خاله فلانی ازدواج کرد ؟ دخترخاله بیساری نامزد نداشت ؟ و و و ....


تنهایی هم خوبه...آرامش دارم...مرسی خدای خوبم تو همیشه بهترینهارو برام در نظر گرفتی...

۱ نظر ۲۸ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۸
Mercy
رابطه م با مادربزرگم خوب نبود . هیچوقت . صداش میکردیم مامان جون . آدم بدی نبود ، حتی از نظر خیلیها بهترین آدم روی زمین بود ! ولی من فقط یچیز رو میدیدم . "بین پدرم و عمه هام فرق میذاشت" . و من با تمام بچگیم ، نمیتونستم این موضوع رو نفهمم ! بچه ها همه چیز رو میفهمن ، خیلی بهتر از بزرگترها ! همیشه یه لجبازی ای باهاش داشتم ، دوس داشتم ازش انتقام بگیرم . اصلا دوسش نداشتم . دوست نداشتم با ما زندگی کنه ! گفتنش وحشتناکه ولی حتی دوس داشتم بمیره... باهاش مهربون نبودم . نوه ی بسیار مزخرفی بودم براش . اونم خیلی مادربزرگ جالبی نبود برام ولی حداقل کمتر از من بد بود . بالاخره از ما جدا شد . اصلا بهش سر نمیزدم . به ندرت اونم با خانواده . مدت کوتاهی اونجا زندگی کرد و بعد فوت کرد و همه چی تموم شد... تمام خاطراتمون تبدیل شد به یسری تصویر مه آلود که هروقت بهشون فکر میکنم باورم نمیشه یه روزی واقعیت داشته....باورم نمیشه روزی میتونستم باهاش حرف بزنم....یه روزی جفتمون این فرصت رو داشتیم که همه چیز رو بین خودمون درست کنیم و رابطه ی قشنگ تری داشته باشیم... حتی وقتی آخرین روزای عمرش بود و توی بیمارستان بود هم نرفتم دیدنش...

این روزا که اینجا تنهام خیلی فکر میکنم به گذشته ها . یاد آدمای عزیزی میفتم که باهاشون وقت میگذروندم . و با خودم رویاپردازی میکنم که سال دیگه که برگشتم وطن بیشتر با اون آدما وقت میگذرونم ، بیشتر بهشون مهربونی میکنم . بیشتر کنارشون خواهم بود و نقش "فرزند ،دوست ،برادرزاده، خواهر زاده و...." رو بهتر اجرا میکنم... گاهی تصویر مامان جون میاد توی ذهنم...اینکه میرفت بیرون پیش همسایه ها و منم همراش میرفتم...بعد توی دلم پر از ذوق میشه میگم سال دیگه که برگشتم....؟؟؟ یهو یادم میفته اون دیگه نیست ! تموم شده ! رفته ! دلم میگیره بعدش . همیشه بعد از مرگش حسرت اینو خوردم که هیچوقت رابطمون خوب نبود... خیلی وقتا براش فاتحه میخونم ، صلوات میفرستم ، باهاش حرف میزنم ، ازش عذرخواهی میکنم ، به نیتش کارای خوب انجام میدم ، و ازش میخوام برام دعا کنه... ولی تا همیشه دلتنگ خودش و فرصتی که "هردومون" از دست دادیم میمونم....

از وقتی اومدم اینجا یاد گرفتم با عزیزانم اگه مشکل دارم داشته باشم ، به دررررک ، فدای سرشون . عزیزای منن ! اگه بابام حرفایی میزنه که اعصابمو خرد میکنه خب فدای سرش ! من غلط میکنم بداخلاقی کنم . مامانم اگه باهام بحث میکنه خب بکنه ! دردش به جونم ، هرکاری دوس داره بکنه . عشق منه... عوض شدم باهاشون... نه در حد شعار...در حد عمل... اینسری که رفته بودیم وطن ، پیش میومد باز بابام یه کارایی کنه که قبلا حرصمو خیلی درمیاورد...ولی اینبار همون کارارو با عشق نگاه میکردم و توی دلم میگفتم فدای سرت بابایی جان... مگه من چقد زنده ام...مگه زندگی چقدره که بخوام اذیتت کنم یا دلگیر و عصبانی باشم... عاشقتم... و دیگه خیلی خوب و مهربونم باهاشون... خدایا کاش برگردیم پیششون... مرسی که اینجا با اینکه غریب و تنهام ، شوهرجون عزیزدلم هست که خیلی مهربون و آقا و وفاداره...ممنونم ازت بهترینم...ولی دعا میکنم برگردیم پیش بقیه کسایی که دوسشون دارم تا همه رو کنار خودم داشته باشم...وقتی شوهر جون باشه و اونا هم باشن ، شادترین روزای زندگیمو خواهم داشت...

ولی با اینحال هنوز یاد نگرفتم نسبت به غریبه ها این دید رو داشته باشم و بگم فدای سرت و... منظور خاصم خانواده ی همسرمه...امروز بهم گفت دیدت اینه همه دشمنتن ولی درمورد خونواده خودت اینطور نیستی...که خب راست میگفت...نه اینکه فکر کنم دشمنمن...نه ! ولی اون حسی که به خونواده خودم دارم ، اون دید مثبت ، اون گذشت و فداکاری رو اصلا نسبت به فامیلا و خونواده شوهرجون ندارم...خدایا کاری کن نصبت به همه آدما مهربون و مثبت شم...مامان جون عزیزم...مدام ازت میخوام منو ببخشی ، نمیدونم بخشیدی یا نه...ولی من بازم هربار ازت میخوام...و دوستت دارم عزیزدلم...متاسفم که نتونستیم توی این دنیا برای هم دوستای خوبی باشیم... ولی مطمئنم اونجا برای هم جبران خواهیم کرد....برام دعا کن با شوهرجونم برگردم وطن...
۲ نظر ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۴
Mercy

والا من اصلا به فمینیسم اعتقادی ندارم . فکر میکنم همونطوریه عده ای کورکورانه به اسلام اعتقاد دارن و حاضر نیستن اصلا و ابدا حرفی مخالفش بشنون ، عده ای هم هستن که کورکورانه اسلام رو قبول ندارن و حاضر نیستن اصلا ببینن چی میگه و چرا میگه ! فمینیسم میگه حقوق زن و مرد کاملا برابر ، جایگاهشون کاملا برابر ! مثلا فمینیسم میگه زن و مرد حق دارن هر دو کار کنن و هرکدوم درآمدشونو واسه خودشون نگه دارن . اسلام میگه زن با اجازه شوهرش حق داره کار کنه ، درآمدشم حق داره واسه خودش نگه داره و حتی یه قرونم خرج زندگیش نکنه ، و وظیفه ی مرد هست که خرج زن و درواقع همون نفقه رو بده حتی اگه زن شاغل باشه . یا فمینیستها معتقدن چرا دیه ی زن نصف دیه ی مرد ه؟ این یعنی به اندازه ای که واسه جون مرد ارزش قائلید بزای جون زن نیستین . درحالیکه نههههه ! قضیه این نیس عزیزان من ! دیه ی زن به کی میرسه ؟ شوهرش . دیه ی مرد به کی میرسه ؟ زن و بچه ش ! خب عزیزدلم اسلام اینجا اتفاقا مصلحت زن رو در نظر گرفته که وقتی دور از جون شوهرش به رحمت خدا رفته اون پول خرج زندگیشو بدست بیاره . درواقع دیدتون اشتباس ! دیه ی زن نصف مرد نیست ، بلکه دیه ی مرد دو برابر دیه ی زنه ، فقط هم بخاطر اینکه قراره خرج زندگی زنی بشه که جزو بازماندگان اون مرد هست...


بنظر من که اسلام خیلی خیلی زیاد و بیشتر از فمینیسم و این حرفا به فکر خانوما بوده و براشون احترام و ارزش قائل شده...کاری به جامعه و قانونهامون ندارم اصلا . دارم درمورد اسلام حرف میزنم . فکر نکنین چون اسم کشورمون جمهوری اسلااااامیه ، پس قطعا اسلامیه . کارای دولت و کشورمون و مردم رو از چشم اسلام نبینین . مگه بانکداریمون اسلامیه ؟ یادم نیس کدوم بزرگی بود رفته بود یکی از بلادهای کفر میگفت من اونجا مسلمون ندیدم ولی اسلام دیدم...

۲ نظر ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۳
Mercy
فرح اینا اسباب کشی دارن . تا همین چند سال پیش یه جای دیگه مستاجر بودن . خیلی وقت بود اونجا خونشون شده بود . فرح خیلی از صاحبخونشون تعریف میکرد ، میگفت اجاره رو زیاد نمیکنه و خیلی باهاشون راه میاد . ولی یه روز بهم گفت قراره ازون خونه برن . خب تعجب کردم و ناراحت هم شدم ، آخه خونشون خیلی به خونه ی بابام نزدیک بود و هروقت میخواستیم میتونستیم همو ببینیم . علت رو جویا شدم . گفت صاحبخونشون با یکی شریک شده بود توی یه سرمایه گذاری ، شریکه هم تمام پولارو ورداشت و فرار کرد . حالا هم بانک کل آپارتمان رو مصادره کرده . خب خیییییلی دلم سوخت ازین قضیه . اینم بانکداری اسلامی ما ! زرررررشک !

اگه وطن بودم ، دلم میخواست برم کمکش . از وقتی دور و تنها شدم ، علاقه ی زیادی به محبت کردن و وقت گذروندن با عزیزانم پیدا کردم . و نه فقط عزیزانم ، کلا دوس دارم به آدمها کمک کنم ، چون میدونم هرچقدر بیشتر به دنیا عشق بدم ، بیشترم ازش بازخورد خواهم گرفت...

یه خانومه زیر پل هوایی هست ، صورتشو پوشونده و درخواست کمک میکنه . هربار که رد میشم بهش پول میدم حتی اگه حس کنم وضعمون اون ماه خیلی هم خوب نیست... سخته یکی غرورشو جلوت خرد کنه دستشو بیاره جلو و تو بهش بی محلی کنی . اصلا نود و نه درصد گداها دروغین ، اووووکی ، فکر کن اینی که الان اومده پیش تو ، بنده خدا واقعا فقیره و واقعااااا مجبووور شده... اونوقت دلت نمیسوزه که خردش کردی....؟

یعنی میشه.... سال دیگه همین موقع من و مامانی جانم درحال پختن آش باشیم....و خودم با شوهرجون بریم بدیم به همسایه ها.... با کلی عششششششق و شادی...و مهر هم برم دانشگاه عزیزخودم.... برم پیش دوستای قدیمیم و دوباره خرخونای کلاس باهم بیفتن و سر کلاسا در گوشی شیطنت کنیم و بخندیم.... استادای مورد علاقه م دوباره استادم باشن.... ینی میشه ؟!
۲ نظر ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۸
Mercy
هروقت دخالت کرد ، گفت اینکارو بکن اونکارو بکن ، یا نیش و کنایه زد ، اصلا و ابدا در مورد اینکه چی بهت گفت ، منظور پشت اون حرف چی بود و این چیزا فکر نکن . بدون اینکه اصلا گوش بدی چی داره میگه ذهنتو پرواز بده اینور و اونور ، وقتی هم دیدی حرفاش تموم شد فقط بگو چشم چشم . انجام میدم . چشم . بعدشم هرکاری خودت صلاح دونستی و دلت خواست انجام بده . بههههترین کااااااار !! روش زندگی خودم :)))) همه هم راضین ! وااااالا !
۲ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۶
Mercy