Mercy

 دوست دارم درمورد نحوه آشنایی و ازدواجم بنویسم . اکثر قضایای مربوط به آشنایی و دوستیمون مربوط میشه به دورانی که سالها ، سخت تلاش کردم تا فراموششون کنم اما خدا برای من چیز دیگه ای میخواست... شاید مجبور شم چند قسمتیش کنم و لابلای قسمتایی که تعریف میکنم خاطرات روزانمو بنویسم :


وبلاگ داشتم . اونم همینطور . از اون روزها خاطرات خوبی ندارم . خلاصه میگم . باهم آشنا شدیم . اینترنتی . چت میکردیم . پسر با شخصیتی بود . اون روزا دوستای خوبی بودیم . بدون هیچ عشق و عاشقی و رابطه ی معنی داری . ولی الان اعتقادم اینه کلمه ی "دوست معمولی" و این حرفها چرت محضه . اون روزا ما مثلا دوست معمولی بودیم و حتی باهم درمورد این حرف میزدیم که اون یکی از دخترای همکلاسیشو دوست داشت و من ِ بچه راهنمایی(یا دبیرستان!یادم نیست) هم پسرخاله م رو !


وقت سربازی رفتنش که رسید رفت . ارتباطمون قطع شد . یادمه بعد از مدت طولانی ای بهم پیام داد و شمارش رو گذاشت . تماسی برقرار نکردم . حتی یادمه بهش گفتم اهلش نیستم . همون موقع ها گفته بود قضیه اون همکلاسیه نشده . نمیدونم چی شد که بهش پیام دادم یه روز . اصلا یادم نمیاد . رابطمون کم کم صمیمی تر شد . من دختر نوجوونی بودم که اصلا و ابدا با پسرها در ارتباط نبود و فوق العاده میترسید و خجالت میکشید از این کار . اولین باری که تلفنی حرف زدیم مطمئنم که صدام خیلی زیاد لرزیده بود . ولی صدای اون فوق العاده مسلط بود ، و بسیار زیبا .


به هم علاقمند شدیم کم کم . منتها قضیه درمورد من فراتر از علاقه بود . من کاملا شیفته ش بودم و اصلا و ابدا چیزی جز اون نمیدیدم . توی رابطمون احساس زیادی وجود داشت . ولی از راه دور بود همه چی . همه این قضایا شیش ماه طول کشید . من فوق العاده به مانی وابسته بودم . خب اولین مرد زندگیم بود و منم یه دختر ساده و احساساتی . بعد از شیش ماه رابطه سرد شد یهو . از طرف اون . یادم نیست چی شد . نمیخوام هم به یاد بیارم چون جهنمی ترین روزهای زندگیم بودن اون روزها که تا چند روز قبل از جلسه ی خواستگاریم هم توانایی اینو نداشتم که فراموششون کنم یا حداقل انقدر شب و روز به خودم یادآوریشون نکنم .


یادمه خودشو آروم آروم کنار کشید و من چقدر از این سرما زجر کشیدم . یه روزم اومد گفت میخوام برم مسافرت و به رابطمون فکر کنم و لطفا تا خودم باهات تماس نگرفتم ، سراغم نیا . نزدیک بیست روز ازش بیخبر بودم . وحشتناک بود . تمام اون مدت فکر میکردم بیخبر ولم کرده رفته . اینکارو نکرده بود . ولی وقتی برگشت خواست که جدا شیم . هیچوقت بهم نگفت چرا اون کارو کرد و دلیل اون جدایی چی بود . حتی الانی که همسرشم . گفت هیچوقت هم بهم نخواهد گفت . منم دیگه دنبالشو نمیگیرم .


بعد از رفتنش افسردگی شدید گرفتم . هرکی منو میدید میگفت چقدر لاغر شدی ؟ همش کارم گریه بود و یوقتایی هم مسخ شدگی . به یه جا خیره میشدم با کسی حرف نمیزدم حوصله هیچکس رو نداشتم . پرخاشگر و عصبی بودم . خیلی بد بود خیلی . بعد از اون ماجرا واسه اولین بار طعم افسردگی رو چشیدم و انقدر وحشتناک بود که هنوزم که هنوزه میترسم یه روزی برگرده . توی تمام مدت بعد از رفتنش تا ازدواجم بارها اون افسردگی بارها برگشت و دوباره ازم دور شد . تا اینکه اواخر کارم به روانپزشک کشید حتی و مجبور شدم دارو مصرف کنم .


دو سال طول کشید تا به خودم بقبولونم مانی دیگه رفته و باید برای خودت تمومش کنی و دوسش نداشته باشی . بعد از دوسال با شخص دیگه ای آشنا شدم و همه ماجراهای آشنایی و دوستیم با اون شخص رو توی همون وبلاگی مینوشتم که مانی آدرسش رو داشت ! من نمیدونستم ، ولی مانی همیشه وبلاگمو میخوند . همیشه . با اینکه از هم جدا شده بودیم و خودش رو کاملا از دسترس من خارج کرده بود . با اون آدم توی رابطه ی جدی ای بودم و میخواستیم ازدواج کنیم حتی ، که یه روز مانی توی وبلاگم کامنت گذاشت و ازش خواست ببخشمش .


به شخصی که اون زمان باهاش در ارتباط بودم خیانت نکردم . به مانی گفتم بخشیدمت ولی برو . اعتراف میکنم فقط بخاطر انسانیت ، خیانت نکردم . چون خیانت توی ذاتم نبود . ولی مانی همیشه کسی بود که میخواستم . مانی با همه مردها برام فرق داشت . با همه ی آدمها ! با کل کائنات حتی ! اگه شرافتم و پاکیم زیر سوال نمیرفت مطمئنم که بهش برمیگشتم... خلاصه قضیه اون آدم هم نشد ! که الان که فکرشو میکنم خداروشکر که نشد . چون علاقه ای به اون مبحث ندارم درموردش نمینویسم اصلا.


از همین قضایا ناراحت بودم که بهش پیام دادم... براش تعریف کردم... بهم نزدیک نشد . با حفظ فاصله ، مدام شوخی میکرد و سعی میکرد منو بخندونه تا فراموش کنم . هروقت از اون آدمه جلوش حرف میزدم فوق العاده عصبی میشد . فهمیده بودم ، مدام دست میذاشتم روی نقطه ضعفش . آخرش یه روز گفت میخواد یه فرصت دوباره به همدیگه بدیم . قبول کرده بودم . اینبار برای اولین بار قرار حضوری گذاشتیم .  ظاهرش اصلا اونطوری که فکر میکردم نبود . این قرار اولین قرار حضوری من با یک پسر بود ! خیلی سخت گذشت بهم . شدیدا مضطرب بودم و پر از ترس .


این رابطمون هم چهار ماه طول کشید . چیز جالبی از آب درنیومد . تهش دوباره جدایی شد . ولی اینبار حالم خیلی هم بد نشد . حالم بعد از اولین باری که ازم جدا شد انقدر بد شد ، که دیگه هیچوقت جوری خوب نشد که بتونه ارزش بد شدن رو داشته باشه . برای همین وقتی بار دوم رفت خیلی اذیت نشدم . ولی سالی که وارد دانشگاه شدم حالم بد تر شد . افسردگیم عود کرد . نمیتونستم درس بخونم . درسای سنگینی داشتیم توی اون رشته . مدام احتیاج به هماهنگی مغز و اعضای بدن بود . هم تئوری بود و هم عملی . میخواستم درس بخونم گریه م میگرفت . میرفتم دانشگاه گریه م میگرفت . موقع غذا خوردن ، قدم زدن ، تلویزیون دیدن... تقریبا همیشه ! این اتفاق بعد از زمانی افتاد که برای مدت طولانی توانایی گریه کردن رو کاملا از دست داده بودم ! وقتی یه روز بالاخره بغضم ترکید و گریه هام شروع شد ، دیگه تموم نمیشد !


نمیخوام بیشتر درمورد این بخش هم بگم . خیلی برام آزار دهنده س . به کمک داروهای روانپزشکم و کارای روانشناسم ، رو به بهبود رفتم و خیلی از مشکلاتم رو حل کردم . تا اینکه مانی برای بار سوم برگشت ! یه شب توی عید بود ، پیام داد ، جوری که انگار میخواسته واسه یکی از دوستاش بفرسته . جواب دادم"شما؟" . شماره ش آشنا نبود . ولی یه حسی بهم میگفت مانیه . جواب داد "مهم نیست" اینجاهارو خوب یادمه . گیر دادم که "مانی تویی؟" . یادم نیست چی گفت و چیشد . ولی روزهای بعد بهم پیام میدادیم . من دیگه اون دختر آویزون و شیفته نبودم . مغرور بودم و پیامام جدی بود همراه با شیطنت . اعتماد به نفسم تقویت شده بود و حال و روزم خوب بود . اونم با دست پس میزد با پا پیش میکشید . نوزده سالم شده بود . توی رشته ی خوبی درس میخوندم . و دختر واقعا زیبایی شده بودم . زیبایی آدمهای دیگه هیچوقت برام مهم نبود . اما زیبایی خودم خیلی زیاد برام مهم بود/هست و روی اعتماد بنفسم تاثیر فوق العاده ای داشت ! اون زمان وقتی بود که تبدیل به یه دختر جوان زیبا شده بودم . خیلی بی مقدمه یسری عکسای جدیدمو براش فرستادم . حس میکنم از اول تصمیماتی داشت که یهو اشتباهی(!) بهم پیام داد . ولی عکسا هلش دادن جلو تا حرفشو بزنه...


بالاخره یه روز گفت اینبار قصدش جدیه و ازم جدی میخواد رابطه ای رو شروع کنیم که نتیجه داشته باشه . فکرشو بکن رابطه ای که دوبار به طرز افتضاحی با شکست مواجه شده و توش فقط درد کشیدی رو بخوای برای بار سوم شروع کنی ! با روانشناسم درموردش حرف زدم . گفت قصدش جدی نیست . فقط دیده تو دختر قوی ای شدی و دیگه بهش وابسته نیستی میخواد تورو از اون وضع بکشه بیرون . وقتی بهش وابسته شدی بازهم ولت میکنه .


من شک داشتم به حرفهای روانشناسم . به حرفهای مانی هم ! هیچکدوم از این دونفر رو نمیتونستم باور کنم . هنوزم مانی برام یادآور قشنگترین حس دنیا بود که نمیشد ساده ازش گذشت ! "عشق اول یک دختر !" . ولی اون زمان که برگشت جز یه خاطره ی تلخ و شیرین ، چیز بیشتری نبود برام که بخوام بخاطرش مرتکب حماقت بشم . صبر کردم روانشناسم راه حلی پیشنهاد بده که من رو هم قانع کنه . گفت بهش بگو بیاد دیدنم ، مطمئنم که نمیاد .


اون زمان مانی توی شهر دوری زندگی میکرد . بخاطر شغلش . حتی اگه میخواست بیاد هم خیلی بعید بود بتون . ولی در کمال تعجب همگان (!) ، مانی گفت باشه میام... و اومد...!


۰۹ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۱۴
Mercy

اول از همه دلم خواست برای تو بنویسم.برای تویی که یقین دارم اوی اکثر پستهام قراره از خوبیهای بی حد و اندازه ت بگم و اینکه چقدر کنارت آروم و خوشبختم.

میخوام بنویسم.نوشتن روحم رو ارضا میکنه.آرومم میکنه.نه فقط نوشتن.اینکه خونده بشم.شنیده بشم.خواهش میکنم هیچوقت دنبال اینجا نگرد.و خواهش میکنم اگر اینجارو پیدا کردی هیچوقت نخونش.چپن میخوام اینجا خود خود زندگی باشم.و این یعنی اینجا خوب و بد هست.میخوام واسه تو ققط خوبی باشم.پس بذار اینجا یه دفترچه خاطرات باشه که فقط مال منه و یه منطقه امن برام تا خودمو هالی کنم از فکرا و حرفهایی که توی سرمه...

قول میدم هیچوقت اونجوری نشه که تو نگرانشی... قول میدم حواسم باشه و هروقت حس کردم دارم به سمتی میرم که تو نگرانشی،دست نگه دارم... ایمان دارم که اونجوری نمیشه...ولی بخاطر تو بازم تمام تلاشم رو خواهم کرد...


همیشهه دوستت دارم..

۰۴ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۶
Mercy