Mercy

۲۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

اومدم خونه ی خودم . پیش مانی . دیروز . ایندفعه هم خودم اومدم ، مثل دفعه ی پیش . مانی بخاطر کارش نمیتونست مرخصی بگیره و اونهمه راه رو تا خونه بیاد دنبالم ، برای همین قرار شد تا ترمینالو خودم برم و مانی بیاد ترمینال دنبالم . یه ساک بزرگ داشتم و یه کوله ! راننده یه آقای جوون بود که نمیدونم چرا ولی خیلی خیلی حس خوبی بهش داشتم ! بدون اینکه بشناسمش و حتی یک کلمه باهاش حرف بزنم حس میکردم چقد آدم خوبیه و دوسش دارم بعنوان یک انسان . حالا بین خودمون بمونه این جملات :دی بابا ساکو داد به راننده ، گذاشت صندوق عقب . برگشت به کوله م زل زد که یعنی "آیا اینم بذارم پشت?" که خب جواب نگاهشو دادم گفتم "نه میخوام این همرام باشه" که لبخند زد فقط و سرشو به نشونه ی "باشه" تکون داد .


با بابا روبوسی کردم . خب حس کردم ناراحته . شاید چون ایندفعه داشتم میرفتم که بمونم... بابا باهام خدافظی کرد ، و با راننده ! حرکت کردیم . خب من گاهی توی جاده حالم بد میشه حالت تهوع میگیرم . ولی جدیدا کشف کردم اگه آهنگ گوش بدم این اتفاق نمی افته ! واسه همین از اول راه هندزفریمو گذاشتم توی گوشم . سری قبل رانندهه خیلی تند میروند و من همش توی استرس بودم ! اما اینسری رانندمون خیلی آروم میرفت و فاصلشو هم با ماشین جلویی حفظ میکرد همیشه !یجورایی سبک رانندگیش همونطوری بود که من خیلی دوس دارم و احساس امنیت میکنم باهاش . خب نمیدونم این چه کار مسخره ایه یه سری راننده ها با سرعت خیلی زیاد میرونن و لایی میکشن ولی بعد که باید پیش پلیس راه ساعت بزنن میرن یه گوشه از جاده وایمیسن وقت تلف میکنن که پلیس متوجه نشه اینا سریعتر از حد عادی رسیدن !!!


واسه ناهار نگه داشت . من جلو نشسته بودم و درسته توی ماشین کولر روشن بود ولی آفتاب میخورد روی پاهام و تمام مدت رسما بخاری روشن بود ! هم برای من و هم برای راننده ! ازم پرسید شما توی ماشین میمونین !گفتم بله ! گفت داخل خنک تره هااااا... گفتم ممنون :) بعد داشت میرفت گفت شیشه رو بکش پایین . یه ذره کشیدم پایین . گفت بیشتر بیشتر . بعد تا آخر کشیدم پایین . بعد ماشینو خاموش کرد . بعدم همه رفتن . وقتی رفتن با خودم گفتم گه غلطی کردی خب میرفتی باهاش ! توی این آفتاب گرفتی نشتی ! ولی یکم که گذشت از همون پنجره ای که گفته بود تا آخر بیارش پایین باد خیلی خوبی میومد که حالمو خوب کرد . 


بقیه اومدن و منتظر راننده بودن . وقت ناهار و نماز نیم ساعته . راننده بیست دقیقه شایدم کمتر داخل غذاخوری بود . ولی خانومی که پشت نشسته بود هی اوف پوف میکرد و غر میزد ! دوس داشتم بهش بگم بابا بنده خدا راننده حق داره نیم ساعت وایسه ! هنوز نیم ساعت که نشده ! این نیم ساعت واسه ی ماها هم هست ! یه موقع تو میخوای یچیزی بخوری یا نماز بخونی ، راننده معطلت میشه !  راننده اومد بالاخره و نشست توی ماشین . یه ببخشید خیلی خیلی آروم گفت . منم همونشکلی گفتم خواهش میکنم . بقیه هم که هیچی ! بنظرم راننده وظیفه ای هم نداشت عذرخواهی کنه چون اون نیم ساعت حقش بود . اینکه عذرخواهی کرد فقط ادبش رو میرسوند...


رسیدیم تهران . ترمینال همه رو پیاده کرد . خب من اونجاهارو نمیشناختم . اوندفعه با راننده تا شرکت رفته بودم . برگشتم به راننده گفتم ببخشید تا شرکت میرین ? سر تکون داد . بنظرم خیلی آروم و کم حرف بود ! اصلا حرف نمیزد ! بندرت در حد لازم ! راننده قبلیه که با پسری که کنارش نشسته بود تا خود تهران حرف زد و خاطره تعریف کرد!!!


رسیدیم شرکت ! پیاده شدم در حالیکه حس میکردم کل مفاصلم خشک شدن و الانه که بیفتم زمین ! راننده هم پیاده شد و رفتیم سمت صندوق . به من گفت "شما برین داخل ، من میارم!" یکم نگاش گردم لبخند زدم با ناباوری گفتم "میارین?" سر تکون داد . گفتم "خیلی ممنون لطف میکنین:)" لبخند زد . رفتم داخل ! حالا نه اینکه فکر کنم دور از جون همه نوکر منن باید بهم سرویس بدن ! ولی سری قبل انتظار داشتم راننده ساکمو تا شرکت برام بیاره . آخه داشتم همراهش میرفتم داخل و من یه دختر ریزه میزه بودم و اون ساک هم فووووق العاده سنگین ! واقعا واقعا هیچ وظیفه ای نداشت و اگر برام میاورد لطف زیادی کرده بود ! ولی خب جنتلمن ها معمولا اینکار رو میکنن منم انتظارداشتم اون راننده قبلیه جنتلمن باشه که نبود :)) خودش خوشحالو خندان رفت داخل و منم درحالیکه دو دستی ساکمو گرفته بودم و بخاطر سنگینیش تلو تلو میخوردم رفتم داخل !:))) ولی اینبار در حالیکه اصلا اصلا انتظار نداشتم راننده با مهربونی تمام گفت من میارم . حتی تعارف هم نکرد ، جمله ش امری بود .


رفتم داخل . یه نگاه به صندلیها انداختم . همه ش پر بود . یه عالمه آقا نشسته بودن روی صندلیها و حس کردم راننده های شرکت باشن .  در ورودی سمت راستو نگاه کردم . دیدم راننده داره با ساک من میاد . لبخند زدم و خیلی زیاد تشکر کردم و عذرخواهی که توی زحمت افتاد . بمحض رسیدن به مانی زنگ زده بودم ولی جوابمو نداده بود ! خب من به مانی گزارش لحظه به لحظه داده بودم که "تهران صد و پنجاه کیلومتر ، تهران پونزده کیلومتر  و ... " اونم جواب داده بود !عجیب بود که وقتی رسیدم تلفنمو جواب نداد ! چندین بار زنگ زدم ! ایستاده بودم کنار صندلیها بدون توجه به اطرافم درحالیکه خیلی استرس داشتم که چرا مانی جواب نمیده ! یهودیدم آقایی که پشت نیز نشسته بود به اونایی که نشسته بودن گف "آقایون?????" بعد منو نشون داد که یعنی خجالت نمیکشین لم دادین اونوقت این خانوم با این کیف سنگین روی دوشش وایساده ? :))) خدایی ایندفعه هم انتظار نداشتم ! اصلا حواسم نبود ! تمام  مدت نگران این بودم که مانی جوابمو بده ! خلاصه بعد از تذکر اون آقا یهو چند نفر باهم بلند شدن و بع چه من گفتن بفرمایید :دی منم خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم ^_^


اونجا یه آقاهه بود حدود پنجاه سال . لهجه تهرانی غلییییظ داشت و اونطوری که با آدمایی که پیشش میومدن صحبت میکرد برام جالب بود خیلی !:)) داشتن بارهای مرسوله رو حابجا میکردن،باهمون لحن و طرز صحبت بانمکش برگشت گفت اینا چیه میفرستن ! منم خنده م گرفته بود داشتم نگاش میکردم که منو دید بهم لبخند زد ! آقا خلاصه تمام مدتی که اونجا نشسته بودم هی به من لبخند زد هی هم من جواب لبخندشو دادم :)) لبخند و نگاهاش حس خوب داشت ! یعنی مرد عوضی ای نبود ! نمیدونم تاحالا پیش اومده براتون یا نه که آدمهایی رو ببینین که بهتون لبخند میزنن یا محبت میکنن وشما کاملا حس میکنین مهربونیشون فقط بخاطر مهربونیه و بی چشمداشته ? منم اونروز از آدمایی که اونجا بودن خثچثوصا راننده و اون آقا پنجاهیه همون حسو گرفتم .


مانی بالاخره خودش بهم زنگید و یه عالمه عذرخواهی کرد گفت کارش طول کشید . من اعتراض نکردم ولی ناراحت شدم ! آخه میدونست دارم میام و نزدیکم ! حس کردم کارش واسش مهمتر بود منو یادش رفت ! دقیقا پنجاه دقیقه نشستم اونجا ! هی مسافر میومد مینشست و ماشینش پر میشد و راه میفتادن ! من همچنان نشسته ! صد نفرم ازم پرسیدن شما کجا میری ? منم به همه جواب دادم "من تازه اومدم تهران!" آخرش آقا پنجاهیه اومد آب بخوره ، منم که داشتم بیرونو نگاه میکردم چشمم خورد بهش . فلاسک آب کنار من بود . آقاهه با همون لحن تهرانی جالبش گفت "کجا میری شما?" گفتم "من تازخ اومدم و منتظرم بیان دنبالم:)" گفت بسلامتی و اینا گفتم ممنون . آب بهم تعارف کرد . تشکر کردم !


بعد از پنجاه دقیقه مانی اومد و باهام دست داد . خیلی هم عذرخواهی کرد . بداخلاقی نکردم ولی با لوس بازی و شوخی بهش دلخوریمو فهموندم . فکر کردم راننده رفته و دیگه نمیبینمش . توی ترمینال میرفتیم تا برسیم به خیابون اصلی . منم داشتم واسه مانی تعریف میکردم که چه اتفاقاتی افتاد . اونجایی که آقاهه به بقیه تذکر داد بلند شن رو تعریف میکردم که یهو دیدم راننده یه گوشه وایساده داره به من نگاه میکنه ! یه لحظه واقعا هول شدم ! خب داشتم از اتفاقات اونجا میگفتم ! بخودم شک دارم خدایی :)) مگه چی داشتی میگفتی ? خلاصه هول شدم و سرمو هم انداختم پایین ! بعد که رد شدیم از حودم ناراحت شدم که چرا به راننده یبار دیگه نگفتم ممنون و خداخافظی نکردم !!! توی دلم موند این قضیه واقعا... هنوزم به یاد اینم که همینجوری یرمو انداختم پایین و بیتفاوت رفتم .


یجا مانی ساکو گذاشت زمین استراحت کنه چون فوق العاده سنگین بود . بعد همینجوری پشت هم هم داشت توضیح میداد چرا دیر شد و منم هی میگفتم نه من قهرم . برگشتم اونطرفو نگاه کردم دیدم راننده رفته وسط خیابون ترمینال وایساده دست به کمر و زل زده به من و مانی . منم همچنان عذاب وجدان تشکر نکردنو خدافظیمو داشتم . قبول دارم به بعضی مسایل واقعا گیر میدم و روشون حساس میشم !


رسیدیم محلمون بعد از مشقتهای فراوان ! چون خیلی دوره ! به مانی گفتم بریم ای تی ام من کارت باکیمو چک کنم ! روز قبلش رفته بودم بانک و حساب وا کرده بودم ! به چه مشقتی ! اولش پنجشنبه رفته بودم به یکی از کارمندای خانوم گفتم میخوام حساب وا کنم ! گفت الان نمیشه شنبه بیا ! آخه ساعت دوازده هم رفته بودم :دی شنبه رفتم پیش همون خانومه ! راهنماییم کرد و چند تا فرم بهم داد گفت اینارو پر کن و بده به یکی از این دوتا باجه . منم انجامش دادم و رفتم پیش یه خانوم دیگه ! گفت من انجام نمیدم برو پیش آقاهه ! رفتم پیش آقاهه گفت برو یجا دیگه ! رفتم پیش همون خانوم مهربونه گفتم من کجا برم ? گفت همین دوتا دیگه ! گفتم رفتم گفتن ما انجام نمیدیم ! برگشت به آقاهه گفت انجام بده کارشو ! آقاهه گفت نه من انجام نمیدم خودت انجام بده ! خانومه هم خوذش مشغول کاری بود نمیتونست ! خلاصه دوتایی بلند بلند توی بانک داشتن دعوا میکردن که چرا با من بحث میکنی با من بحث نکن بهت میگم انجام بده و فلان ! منم استرس گرفته بودم و خجالت کشیده بودم جوری که انگار تقصیر منه ! میخواستم بگم غلط کردم من دیگه حساب وا نمیکنم ببخشید دفعه آخرم بود تکرار نمیشه:)))


آخرش خانومه یه آقای مسنی رو نشونم داد گفت برو پیش معاونمون بهش بگو میخوام حساب وا کنم کارمو انجام ندادن ! منم در حالیکه نیشم باز بود عرض بانک رو طی کردم ! خب بنظرم خیلییی خنده دار بود ! برم به معاون بگن "آقا آقا ! این آقاهه واسم حساب باز نمیکنهههههه ! دعواش کنننن????:)))))" خلاصه با همون نیش باز رفتم پیش معاون ! حالا اونم شاهد قضیه بود از فاصله ی نه چندان دور ! گفتم بببخشیدمیخواستم حساب وا کنم،نشده و اینا... لبخند زد گفت "بده من خودم امضا میکنم^_^" منم خوشخال شدم ! فک کن کار کارمندو معاون داشت انجام میداد ! مردک بیتربیت ! مدارکو بهم داد گفت برو فلانجا کارتتو بده فعال کنه ! رفتم ! خانومه محل نمیداد زیاد ! کارتمو فعال کرد گفت ببر پیش معاون نمیدونم چیکار کنه ! بردم ! دستیارش با ناراحتی گفت اینکه رمزش فعال نشده و فلان ! گفت پیش کی رفتی ! گفتم ! بعد رفتن پیشش دو ساعت با اون بحث و تلاش کردن که درستش کنن ! آخرش که درست شد گفتن برو بده وی پروندت ! رفتم پیش همون خانوم مهربون اولیه ! گفتم تموم شد ? گفت بااااالاخره تموم شد و ببخشید که اینجوری شد اگه من کار نداشتم خودم همه رو برات انجام میدادم و اینا... منم خیلی خیلی تشکر کردم و اومدیم بیرون...


اونروز یه اتفاق دیگه هم افتاده بود . نمره یه درس سه واحدیم اومده بود ! عمومی بود و استادش مارو نمیشناخت ! خب من درسخونم و همه نمره هام بالای نوزدهه ! دیدم نمره داده بهم  دهم ! فشارم کاملا افتاد ! داشتم دق میکردم قشنگ ! گفتم خدایا یعنی چی ! ممکنه بخاطر غیبتهای آخرم حذفم کرده باشه ?اول به مامان بابام گفتم بعدم به دو تا از دوستام زنگ زدم که نمره اونارو بپرسم ! جواب ندادن ! آخرش به مانی زنگ زدم گفتم اینجوری شده و خیلی ترسیده ام ! گفت اشتباه تایپیه و نگران نباش زنگ بزن دانشگاه درست میکنن ! منم تصمیم گرفتم فردا صبحش اول وقت برم دانشگاه ! اعتراض ثبت کردم ، بعدم یاد این افتادم که ایمیل اساتید توی سایت هست !یه عالمه گشتم تا پیداش کردم ! ایمیل دادم و خودمو سوابقمو معرفی کردم ! گفتم چه اتفاقی افتاده و چقد حالم بده ! گفتم اگه اشتباه شده ممنون ممیشم بررسی کنید اگرم حذفم کردین من تمام ترم سر کلاستون حاضر بودم ولی چند حلسه آخرو نبودم بخاطر ازدواجم اونم میخواستم بیام توضیح بدم براتون ولی اونروز کلاستون تشکیل نشد و خلاثه کلی عذرخواهی... ساعت یازده شب ایمیل دادم ! ساعت دوازده و نیم دیدم جواب داد ! باورم نمیشد ! استااااااد جواب منو داده بود ! خب استادا اصلا جواب دانشجو رو نمیدن ! چه برسه به اینکه انقدر سریع بخوان جواب بدن!!! گفت نمره شما همون بیسته و سایت دانشگاهتون(خراب بشه) مشکل داره و توی کارنامه نهایی اصلاح میشه ! منم خیلی خیلی تشکر کردم مخصوصا بابت جواب فوریش و ارزشی که واسه اضطراب و نگرانی من قایل شد...:)


نمیدونم چرا نمره هامونو نمیدن این اساتید گرامی ! فقط دو نفر دادن ! یکی همین که بیست شدم ! یکی دیگه هم سخت ترین درسمون بود که چهارواحد هم داشت و نوزده شدم !نمره ی اول کلاس نوزده بود ! دوستام کلی فحش دادن بهم که نمره اول شدم:))) کمی دیگه هم باید اقدام کنم برای انتقالی... عاشق شهر و دانشگاهم بودم... دلم خیلی براشون تنگ میشه... اما زندگی همینه ظاهرا ! جالبه من همیشه فکر میکردم دانشگاه رو فقط یکبار انتخاب میکنی و نمیتونی دیگه تغییرش بدی ! مدرسه که نیس پروندتو بگیری هرجا دلت خواس بری ! همونجایی که انتخاب رشته کردب و پذیرفتنت میری و دیگه تموم ! ولی با بیست سال سنم این سومین دانشگاهیه که قراره برم :))) اولش مرکز استان پدری پر.س.تا.ری قبول شدم و یه سال خوندم ولی خوشم نیومد ! انصراف دادم اومدم توی شهر خودمون م.تر.جمی که خیلی وسش داشتم و توش موفق شدم خداروشکر ! حالا هم ازدواج کردم و باید انتقالی بگیرم به یه جای دور:)))) واقعا زندگی چه خبره... همه از اینکه من سه تا دانشگاه رفتم اونم توی دو سال خیلی تعجب میکنن:)))) خب الان دارم میخندم ولی خیلی سخت هم هست... تا دوست پیدا میکنم و به هم دل میبندیم من مجبور میشم ترکشون کنم... هیچوقت یادم نمیره،وقتی انصراف دادم و رفتم زبان،روز اول دانشگاهم موقع آنتراک دیدم یکی از دوستای دانشگاه قبلم داره تماس میگیره . جواب دادم . پشت تلفن بهم فحش میداد و گریه میکرد که چرا رفتی !!! حالا هم اینجا... جالبه هر دو دانشگاه توی یه گروه پنج نفره بودم که خیلی خیلی صمیمی بودیم و همو دوست داشتیم... خب هردو دانشگاه از ترم یک شروع شده بود و همگی جدید بودیم واسه همین دوس پیدا کردن راحت تر بود!ولی اینجایی که الان دارم میرم ترم سه هستیم و همه گروه ها ورفیقا باهم اخت شدن و من یه غریبه از یه جای دورم که اصلا نمیدونه این آدما چه فرهنگ و رفتاری ممکنه داشته باشن... فقط خدا کنه بخاطر متاهل بودنم مجردا ازم دوری نکنن... من همه جور دوستی داشتم وقتی مجرد بودم ولی میدیدم همه از متاهل ها دوری میکنن نمیدونم چرا !احساس میکردم متاهل ها سن مادرشونو دارن و اونا رو درک نمیکنن و به هم نمیخورن !در حالیکه همسن بودن و مثل خودشون فقط ازدواج کرده بودن ! چیز عجیبیه...؟؟؟ 

۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۷:۴۲
Mercy
امروز یاد اولین قرارم با مانی افتادم . خب چون من و مانی اینترنتی باهم آشنا شده بودیم ، خود به خود اولین قرارمون اهمیت بیشتری هم پیدا میکرد . چون تا حالا از نزدیک همدیگه رو ندیده بودیم . یادمه پشت کنکوری بودم و همیشه هم خونه ! جز درس خوندن و خوردن و خوابیدن کاری نمیکردم . وقتی مدت طولانی ای رو مدام توی خونه باشی و از اجتماع به دور ، کم کم ارتباط برقرار کردن برات سخت میشه ! از آدما فراری میشی ! از بیرون رفتن ! وقتی میری بیرون اضطراب میگیری و احساس میکنی همیشه خطری تهدیدت میکنه ! منم همین احساسو داشتم ! حالا تصورش رو بکن دختری هم بودم که تا بحال با هیچ پسری بیرون قرار نذاشته ، و ضمنا از شهر خودش هم هرگز تنها خارج نشده ! با وجود این شرایط ، مانی اصرار داشت من رو ببینه و منم اصرار داشتم که توی شهر من نباشه چون ممکنه آشنا ببینتمون !

آخرش قرار شد من برم یه قسمتی از شهر خودم ، اونجا منتظر مانی بمونم تا بیاد دنبالم و باهمدیگه بریم شهر بعدی . اینم بگم که به هیچ عنوان احساس نمیکردم که خیلی بهش اعتماد دارم و هرجا بخواد با خیال راحت میتونم باهاش برم ! نه ! فوق العاده میترسیدم و استرس داشتم ، ولی بازم اینکار رو کردم ! یادمه به مانی گفته بودم سر خیابون "ایکس" ، میدون فلان ، منتظرت میمونم . مانی ولی گفته بود من "میدون ایکس" منتظرت میمونم . این وسط من انقدر استرس داشتم که متوجه حرفاش نبودم ! و خب چی شد ؟ من رفتم یه قسمت از شهر وایسادم ، مانی یه قسمت دیگه ! و وقتی رسیدم ، بهش زنگ زدم میگم "کجایی؟" . میگه "رسیدی ؟ ببخشید من چند دقیقه دیگه میرسم ! کجا وایسادی ؟" . "همونجا که قرار بود" . چند دقیقه منتظر موندم . دوباره باهاش تماس گرفتم "مانی کجایی ؟ من خیلی وقته اینجا وایسادم ، ضایعس !" . گفت"میدونم واقعا ببخشید حق داری ولی من پیدات نمیکنم ! یه نشونه بده ، جلوی چه مغازه ای ، چه جایی وایسادی ؟ یکی از تابلو ها رو بخون !" .

یه نگاه به دور و برم انداختم . یه داروخونه ی بزرگ و معروف ، سر خیابون رو برویی بود . اسمشو برای مانی خوندم . مانی گفت "بذار از یکی بپرسم ." . صداشو میشنیدم که شروع کرد به صحبت با یه آقای رهگذر"آقا ببخشید ، داروخانه ی فلان کجاست؟" . شنیدم آقاهه با تعجب گفت "داروخانه ی فلاااااان؟؟؟ اون داااااخل شهره ! باید تاکسی بگیری بری و ..." . همون موقع یهو دوزاریم افتاد که ای وااااااای من اصلا حواسم نبوده به حرفای مانی و راهو اشتباه رفتم کلا ! مانی گفت "الو . تو رفتی داااااخل شهههههر؟؟؟" . من درحالیکه استرسم بیشتر شده و بود و خنده ام هم گرفته بود گفتم"آره:)))" . گفت"تاکسی بگیر بیا اینجا بدو !" . گفتم "نمیتووووونم" خب آخه همه جای شهر رو هم بلد نبودم با اینکه شهر خودم بود . فقط جاهایی که روزی کاری داشتم رو بلد بودم . مانی گفت"نمییییییتوووونی؟؟" . اینجوری که گفت من یکم ترسیدم گفتم خب باشه باشه الان میام :دی یه دربست گرفتم و حرکت کردم . رسیدم سر قرار .

من اصلا تیپی که دلم میخواست نبودم اون روزها . صورتم جوش میزد بخاطر استرسی که برای کنکور لعنتی داشتم . تیپ و قیافه ی اون روزهامو اصلا دوس نداشتم . به مانی گفته بودم دلم نمیخواد الان و اینشکلی منو ببینی ، مانی گفت منم الان خیلی تیپم مناسب نیست و لباسهایی که مد نظرم بود بپوشم همرام نیست ! خلاصه به زور راضی شده بودم برم سر قرار . مانی رو برای اولین بار دیدم ، یه عینک آفتابی روی چشماش بود ، یه تیشرت سفید ، با شلوار جین مشکی ! خب من یه درصد هم فکر نمیکردم این شکلی بیاد سر قرار ! انتظار یه تیپ مردونه و رسمی رو داشتم ! کلا هیچیش شبیه تصوراتم نبود ! نمیتونم بگم خوشم اومد اون روز :دی اون روزا من سلیقه ام یه شکل دیگه بود خب . ولی الان که با مانی ازدواج کردم همه میگن مانی فوق العاده خوشتیپه و خیلی به هم میاین و اینا... جالب ترش اینه که همه میگن من و مانی شبیه همیم :))) این دیگه خیلی برام عجیبه ! بماند که الان مانی برام تنها مرد جذاب روی زمینه و واقعا عاشق تک تک اجزای صورت و تیپشم و برام عجیبه چطور اولین بار اینهمه عاشق ظاهرش نشده بودم و آیا کور بودم واقعا...؟؟♥

با مانی سوار ماشین شدیم و رسیدیم شهر بعدی . اوایل شهر به راننده گفت پیاده میشیم . خب یجورایی کنار جاده اصلی بود ! خلوت ! هی میزد از توی کوچه پس کوچه منو میبرد ! منم هی توی دلم میگفت وای این کجا داره منو میبره خدایا غلط کردم این چه کاری بود چرا آخه من قبول کردم بیام بیرون باهاش:)))) هر چند دقیقه هم هی میپرسیدم کجا داریم میریم ؟ اونم که درست و حسابی جواب نمیداد من اعصابم خرد میشد :))) یه جا رسیدیم ، یه ساختمونو نشون داد گفت اینجا دانشگاه من بود . بعد از یکم کوچه پس کوچه متر کردن ، رسیدیم به یه خیابون شلوغ من یکم خیالم راحت شد :دی میگفت کجا بریم ؟ بریم غذا بخوریم ؟ میگفتم نه ! بریم آبمیوه بخوریم ؟ نه ! بریم بستنی...؟ نه ! اصلا با همه چی مخالف بودم اون روز ! پر از استرس بودم و داشتم میمردم از اینکه با یه مرد غریبه اومدم بیرون ! نمیتونستم آروم باشم . مانی چندین بار بهم گفت "چرا انقدر استرس داری...؟" . اصلا از سر و صورتم تابلو بود !!!

آخرش رفتیم یه آبمیوه فروشی آب طالبی خوردیم که یادمه خیلی هم بدمزه بود ، طالبیش پوسیده بود انگار :دی بعدش اومدیم بیرون و شروع کردیم به متر کردن خیابونا دوباره . میخواستیم از خیابون رد شیم ، من میترسیدم . گفت دستمو بگیر . دستشو گرفتم . دلم نمیخواست راستش ! من یکی از فوبیاهای بزرگم از خیابون رد شدنه و از ماشینا فوق العاده میترسم . بعد از اینکه رسیدیم به پیاده رو ، دستمو فوری از توی دستش کشیدم بیرون . حس کردم یکم ناراحت شد . ولی کاری نکردم . چندین بار دیگه هم از خیابون رد شدیم ، و بازم من دستشو گرفتم و ول کردم . بار آخر دستمو محکم نگه داشت و نذاشت جداش کنم... منم چند دقیقه بعدش به بهونه اینکه شالمو میخوام درست کنم دستمو کشیدم بیرون که یه اخم کوچولو بهم کرد :))) یادمه اینو اولین بار توی وبم که نوشتم ، همه ی مخاطبام اومدن کامنت گذاشتن که وای تو چرا با این پسر دوباره دوست شدی ، چرا باهاش بیرون رفتی ، گفتن این دوباره ولت میکنه میره وقتی یه بار اینکارو کرد ، رابطه ای که تموم شده دیگه تموم شده نباید شروعش کرد و امکان نداره به سرانجام برسه ! گفتن دختری که توی قرار اول میذاره یه پسر دستشو بگیره خودشو بی ارزش کرده و تو با اینکارت باعث شدی اون فکر کنی دختر مورد داری هستی و دیدت بهش خراب شده دیگه هیچوقت باهات ازدواج نمیکنه و فلان...!

خلاصه یه عالمه حرف زدن ولی نمیدونم چرا بنظرم حرفاشون درست نبود ! همیشه ی خدا مانی برام یه اسطوره بود و فوق العاده زیاد دوسش داشتم و باورش داشتم . ولی هر باری که رفت ، این باوری که ازش حرف میزنم توی قلبم کمرنگ تر شد . تا جایی که توی رابطه ی سوممون که به ازدواج ختم شد ، اصلا باورش نداشتم و همش فکر میکردم قصد جدی نداره و بازم همه چی الکیه . که اینبار خداروشکر اینطور نبود . مانی هیچوقت درمورد من فکر بدی نکرد . نه بخاطر اینکه دستاشو گرفتم ، نه بخاطر اینکه اجازه دادم منو ببوسه ، و نه بخاطر اینکه حتی باهاش دوبار ، هر بار هم به مدت چند روز مسافرت رفتم وقتی دوست بودیم ! همه ی کارهای ما فوق العاده اشتباه بود و جفتمون الان که ازدواج کردیم میگیم نباید اون کارارو میکردیم...اما مانی همیشه من رو با ارزش میدونست و هیچوقت اونطوری که بقیه میگفتن نشد...

خلاصه... دوباره زد توی کوچه پس کوچه...من همش داشتم تخیل میکردم که نکنه توی یکی از این خونه ها رفیقاش باشن و همدست باشن و فلان... :دی نکنه اینجوری شه...نکنه اونجوری شه...:دی اصلا یک سناریوهای عجیب غریبی توی ذهنم میرفت و میومد که میشه از روشون فیلم ساخت ! یه جا برگشت نگام کرد ، دستشو گرفت جلوم که یعنی "بگیرش" . گفتم "نه" و رومو برگردوندم . خودش دستشو دراز کرد سمتم و دستمو محکم گرفت . عجیب بود برام اینکه هیچ حس خاصی بهم دست نداد ! بهم گفت"الان قلبت داره دویست تا در دقیقه میزنه نه ؟!" . گفتم "نه ! هیچ حسی ندارم:|" . گفت"تو که راست میگی!" . ولی خدایی راست میگفتم :)) هیچ حسی نداشتم . کلا اولین بار هر تجربه ای که من با مانی داشتم ، یا خیلی خیلی حس بدی رو تجربه کردم و اصلا دوسش نداشتم ، یا هیچ حسی نداشتم ! اولین باری که قرار گذاشتیم...اولین باری که دستمو گرفت...اولین باری که منو بوسید...اولین باری که بعد از ازدواج...؟؟؟

رسیدیم به یه خیابون خیلی خیلی باریک و فوق العاده خلوت ، که یه رودخونه کنارش بود و دور و برش کلی هم درخت داشت . بهم گفت "عه اینجا چقدر قشنگه ! بیا از اینجا بریم" . گفتم "نه!" . دیگه انقدر از توی کوچه پس کوچه منو برده بود خسته شده بودم و ترسیده بودم ! حرف هم که نمیزد بگه کجا داریم میریم ! گفتم یه بار بگم نه بهش چی میشه مگه ! مانی رفت توی اون خیابونه و برگشت سمت منی که همونجا عین میخ سرجام خشک شده بودم . بهم اشاره زد که بیا ! ابروهامو انداختم بالا. قیافه ش فووووق العاده تابلو شده بود که واقعا ناراحت شده و بهش برخورده ! همون شب وقتی برگشتم خونه ، آخر شب یه دعوای نسبتا مفصل داشتیم که توش مانی برگشت بهم گفت "وقتی اونجوری رفتار کردی فوق العاده بهم برخورد ! تو با این رفتارت به من توهین کردی ! فکر میکردی میخوام بلایی سرت بیارم ؟!؟!؟ خدا میدونه اگر هر کسی غیر از تو بود همونجا وسط خیابون ولش میکردم میرفتم !!!"

خب مانی آدم خیلی خیلی باکلاس و با پرستیژی بود همیشه فوق العاده با شخصیت رفتار میکرد همه جا:دی خیلیم پسر خوبی بود ! من اولین دختری بودم که باهاش بیرون رفته بود ! فکر کن یه عمر آسه بری آسه بیای ، بعد یکی باهات اینشکلی رفتار کنه :))) خب به آدم برمیخوره دیگه ! هی به من میگفت تو به من اعتماد نداشتی !  از طرفی فکر میکنم خب منم حق داشتم ! منم یه دختر ساده بودم که تابحال با مردی بیرون نرفته ، و از شهر خودشم یه ذره اونورتر نرفته ! ولی بخاطر مانی اینکارارو کرده بودم ، اونوقت اون هی منو میبرد توی کوچه پس کوچه ! خب هر دختری که مثل من بود قطعا توی چنین شرایطی ترس ورش میداشت:)))

رابطه ای که اولین دیدارمون باهاش رقم خورد هم کمی بعد به جدایی کشید... این بار دومی بود که جدا میشدیم... اما رابطه ی سوممون...همونی که حاصلش زندگی شیرین و آروم الانمه(خداروشکر)... یادمه اون روزا توی اوج زیباییم بودم... دانشگاه قبول شده بودم...یه رشته ی خوب...! از جوش خبری نبود... پوست روشن و زیبا... یه آرایش خیلی ملایم...(البته یادمه رژم یکم پررنگ بود یه کم به شوخی دعوام کرده بود:دی)... مانی هم همونجوری که دلم میخواست...تیپ مردونه و فوق العاده شیک... پیرهن مردونه ی اسپرت با شلوار جین... خیلی خوب بود...خیلی...شاید بهترین قرارمون همون روز بود...
۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۴
Mercy
شب بود و موقع خواب . مانی توی بغلم بود و سرشو گذاشته بود روی شکمم . آروم موهاشو نوازش میکردم . خیلی بی مقدمه گفت "من خیلی اذیتت کردم Mercy..." . پرسیدم منظورت چیه ؟ گفت "هم چند سال پیش... هم دفعه های بعدش..." .(منظورش جدا شدنامون و رفتنای خودش بود) . گفت "من همیشه دوستت داشتم . همیشه برام خاص بودی . از اول ِ اول..." . گفتم "چرا حتی بعد از اینکه خودت ازم جدا شدی ، همیشه و.ب.لا.گمو میخوندی...؟" گفت"چون دوستت داشتم..." . گفتم "واقعا ؟ خب پس چرا رفتی اگه انقدر دوسم داشتی...؟ هیچوقت بهم نمیگی نه ؟" . گفت"نه" . گفتم "یچیزی بپرسم راستشو میگی؟" . گفت"جان دلم؟" . گفتم"اون شب که برگشتی ، توی عید... به من پیام دادی...توی پیام اسم فرهاد رو آورده بودی و گفته بودی که اشتباهی به من فرستادیش... واقعا اشتباه شده بود ؟"

گفت"نه...میخواستم به خودت بفرستم..." . باورم نمیشد ! یعنی تمام این یک سالی که باهم دوست بودیم بارها به شوخی و جدی گفته بودم "من مطمئنم تو اون پیام رو عمدا فرستاده بودی و اتفاقی نبود !" . اونم همیشه ی خدا کتمان میکرد و میگفت وای چه اشتباهی کردم دستم خورد و خودمو بدبخت کردم و اینا:)) ولی اون شب راستشو بهم گفت بالاخره... گفتم "چرا بهم پیام دادی؟" . گفت"میخواستم باهات باشم..." . گفتم"واقعا؟؟؟" . گفت"آره..." بعد باز پرسیدم"واقعا تمام این سالها دوسم داشتی...؟!" گفت"آره...اگه دوستت نداشتم پس چرا شمارت رو نگه داشته بودم..." . واقعا برام باور نکردنی بود اون شب ! حرفهایی رو زد که هیچوقت اعتراف نکرده بود ! خیلی کم پیش میاد مانی حرف دلشو انقدر بی پرده و صاف و ساده بزنه... همیشه مهربونه و عاشق . ولی حرفهای خاص ِ اینشکلی...نه اصلا !

یه شب دیگه م یادمه همینجوری بودیم ، من گریه م گرفته بود . بخاطر همه ی سختیهایی که روزهای اول داشتیم . بخاطر آزار و اذیتهای بعضی آدما... مانی خیلی ناراحت شده بود و همش ازم خواهش میکرد گریه نکنم . معلوم بود واقعا دلش میشکنه وقتی من اشک میریزم . دلم برای ناراحتیش سوخته بود ولی نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم . بهم گفت"Mercy وقتی تو اینجوری ناراحتی و گریه میکنی من احساس میکنم بی عرضه ام و نتونستم ازت محافظت کنم..." . اینو که گفت سرشو گرفتم توی بغلم و گفتم "توروخدا این حرفو نزن نههه...اینطوری نیست...تقصیر تو نیست..." . بعد همینجوری که صورتشو نوازش میکردم ، حس کردم انگشتام خیس شده... صورتشو لمس کردم... دیدم مانی داره اشک میریزه... بی صدا ، بدون اینکه حالت جدی صورتش تغییری بکنه...خیلی مردونه... شوکه شدم ! باورم نمیشد بخاطر اشکای من داره اشک میریزه... محکم بغلش کردم...گریه م بند اومد... هیچوقت یادم نمیره اون شب...مانی گریه کنه من میمیرم...اشکام که خوبه ، نفسم بند میاد...
۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۹
Mercy
قراره بعد از امتحانا برم پیش مانی . مانی که بخاطر سمیناری که قراره برگزار کنن نمیتونه بیاد دنبالم و منم بعد از کلی لوس بازی و گریه متاسفانه ، قانع شدم که حق با مانیه و واقعا به نفع جفتمونه که بمونه . خب من توی تمام زندگیم ، همیشه احساسات و خوشحالی هام رو فدای منطقم کردم ! و بنظرم کار درستی هم بوده ! از اکثر تصمیماتم پشیمون نشدم . مثلا در حالیکه دانشجوی یک رشته ی خوب که آینده ی شغلی بسیار مطمئن و خوبی هم توی جامعه ی الان ما داره بودم ، بخاطر اینکه توی اون رشته افسرده شده بودم و واقعا ازش متنفر بودم ، خیلی راحت انصراف دادم در حالیکه همه ی عالم و آدم بهم فقط میگفتن "دیوانه/احمق" . حتی خود ِ مانی ! و رفتم رشته ای که بهش علاقه داشتم و توش استعداد فوق العاده ای هم داشتم ! خب من پشیمون که نشدم هیچ ، روز به روز راضی تر از قبلم ! و اینجا شاگرد اولم و خیلی خیلی موفق ! میدونم در آینده واسه شغل باید کمی بدوام... ولی بنظرم ارزشش رو داره این "رضایت از شغل و زندگی"...

ولی وقتی وارد زندگی مشترک شدم فهمیدم دیگه نمیشه همیشه اونشکلی زندگی کرد ! مثلا من خوشحالم با اینکه هر روز با آژانس برم دانشگاه و آسایش داشته باشم ، ولی توی خونه ی نقلی زندگی کنم ! برام مهم نیست ! مانی خوشحاله با اینکه هر بار که میاد خونه دستاش پر باشه و یچیزی واسه من خریده باشه تا من ذوق کنم و بهش بگم "مهربووووووون" . ولی نمیشه دیگه ! باید یسری خوشحالی ها رو از این به بعد فدای منطقمون کنیم تا زندگیمون بتونه روال عادی داشته باشه ! باید از خیلی چیزا بزنیم تا وضع مالیمون بهتر بشه . نه اینکه همیشه اینکارو بکنیم ، نه ! چون ما الان جوونیم ! الان دوس داریم یه کارایی رو انجام بدیم ! اگه بخوایم خودمونو از همه چیز محروم کنیم ، یه روز به خودمون میایم میبینیم میانسال شدیم و وضع مالیمون خوب شده از بس دوییدیم ، ولی اصلا نفهمیدیم این زندگی چجوری گذشت... نمیخوام تصویر آیندمون ، باشه زمان حال خیلی از بزرگترای دور و برم...

حالا هم اگه گذشته بود ، میگفتم مانی اگه بیاد دنبالم و خوشحال و آروم باشم از این قضیه ، خیلی ارزشمند تر از اینه که اون سمینار رو شرکت کنه و یه پاداشی هم بهش بدن . ولی مانی علی رغم اینکه من مهمترین چیز توی زندگیشم ، گفت "من باید کار کنم بخاطر زندگیمون و آینده" . و دیدم بله ! الان یکی از اون وقتهاس که باید رو برو شی با اینکه دیگه مجرد نیستی و دیگه هرچی اراده کنی و هرچی بخوای نیست ! دیگه خیلی چیزا عوض شده و خیلی لوس بازیها و پرتوقع بودنها باید کنار بره... واسه همین کم کم آروم شدم (البته بعد از اینکه مانی بهم گفت واقعا من مهمتر از کارشم ، و اولین موضوع مهم زندگیشم ، ولی مجبوره ، بخاطر جفتمون ) . و قانع شدم که یا خودم بیام یا یکی بیاد دنبالم.

خب مامان بابای من بهم گفتن وقتی فرهاد میخواد وسایل رو ببره ، تو هم با فرهاد برو ! خب بنظرم حرف خیلی عجیبی بود ! من و فرهاد تنها توی جاده ؟! حالا فرهاد هرچقدرم پسر پاک و خوبی باشه ، ضایع نیست الان چنین کاری ؟! به مانی گفتم ، مانی مخالفت کرد . گفت اصلا بحث اعتماد و اینا نیست ، اعتماد کامل دارم و فرهاد خودش رو همه جا اثبات کرده ، ولی خب جالب نیست و یکی از بیرون بشنوه چقدر ضایعس ، میگه طرف زنشو با رفیقش فرستاده و... منم به مانی گفتم عزیزم اصلا لازم نیست دلیل بیاری ، همین که احساس خوبی به این کار نداری برام کافیه که انجامش ندم... بعدشم من درک میکنم بنظر خودمم اصلا جالب نبود نمیدونم چرا خونواده من انقدر رله شدن :دی

به مانی گفتم خودم بعد از امتحان بیام . گفتم امتحانم غروبه ، بعدش حرکت کنم . که گفت اصلااااااااا و فکرشو از سرت بیرون کن که شب توی جاده باشی و فلان . گفت اگه میخوای خودت بیای ، بذار فردا صبحش حرکت کن ! یکم قربون صدقه غیرت و مردونگیش رفتم و با مهربونی گفتم چشم . میدونی ؟ با یه گارد و تحکم عجیبی گفت که انتظار داشت فقط و فقطططط چشم بشنوه و معلوم بود تحمل هیچ بحثی رو هم در این مورد نداره . که البته منم خیلی زیاد درک کردم احساسشو و قصدمم این بود که فوری بگم چشم ، ولی خب وقتی بهش گفتم چشششششم و مهربون بودم ، احساس کردم ذوق کرد !!! دلم براش رفت وقتی اینجوری شد...یهو آروم و خوش اخلاق شد دوباره... چشم شنیدن خیلی واسه آقایون مهمه بنظرم...عشقشونو چند برابر میکنه حتی...

یادمه واسه خرید عقد که رفته بودیم ، رفتم توی اتاق پرو تا لباسمو بپوشم . فروشندهه یه آقای کاملا بیشعور و هیزی بود که همش جلوی در اتاق پرو ها بود و مدام به همه خانوما میگفت "عزیزم؟خانومی" . خب من که رفتم توی اتاق پرو ، یکم که گذشت مهدیس در زد ، درو واکردم دیدم مهدیس داره آروم میگه"مانی میگه بریم" . منم بدون هیچ بحث و سوالی گفتم"بهش بگو الان لباسمو عوض میکنم میام" . بعدم از اتاق پرو اومدم بیرون و باهم رفتیم . فهمیدم مانی خیلی عصبی و غیرتی شده ، بخاطر رفتارای اون مردک . آرومش کردم و قربون صدقه ش رفتم گفتم حق داشتی عزیزم کار خوبی کردی گفتیم بریم . حالا این وسط شاید از اون لباسی هم که اونجا پوشیدم خوشم اومده بود . ولی تا دیدم مانی گفت بریم ، احساس کردم فقط باید بگم چشم و حتما دلیلی داره که اون اینطور میخواد . تصورشو بکن توی اون شرایط که مانی به غیرتش برخورده و عصبیه ، منم گیر میدادم که چرا ؟ واسه چی ؟ من میخوام بازم لباساشو پرو کنم ! یعنی چی میگی بریم و فلان... میدونی چقدرررر تاثیر داره زدن هرکدوم از این دو سری حرف ؟ خیلی باید مواظب رفتارامون با همسرمون باشیم واقعا... همیشه از خدا میخوام کمکم کنه همیشه درست ترین رفتار رو داشته باشم با همسر عزیزم...

درمورد قضیه رفتن پیش مانی . بعدش مانی گفت که آخه بابا میگه من برم دنبال مرسی بیارمش . من گفتم نه واقعا من نمیتونم دلم نمیاد اینهمه راه بکشونمش که فقط بیاد دنبال من ! گفت آخه خودش همش داره میگه . من خندیدم گفتم "یعنی تو داری میگی اگه نگم که بابا بیاد دنبالم ناااااااراحت میشه ؟" خب خیلی برام عجیب بود ! مانی گفت آره فکر میکنم ناراحت شه . دلم واسه باباش ضعف رفت یعنی:))) خیلی ماهه واقعا انقدر مهربونه که عاشقشم . عشقه واقعا این مرد... یکم قربون صدقه باباش رفتم گفتم خب اگه واقعا انقدر دوس داره بگو بیاد ^_^ من حس خوبی ندارم چون زحمتشون میشه وگرنه خب چه اشکالی داره اصلا چه بهتر و اینا . بعد مانی میگفت خودش همیشه دوس داره بره دنبال عروسهای خانواده و اینور اونور ببرتشون ، مامان گاهی بهش میگه شدی آژانس اینا و چرا اینکارو میکنی ، بعد بابا میگه "خب به من گفتن منو برسون فلان جا ، من که نمیتونم بگم نمیبرم !" در حالیکه خودش همیشه پیشنهاد داده و خودش دلش میخواد :))) عزیزدلم...
۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۷
Mercy

دیشب مامانم گفت ظاهرا اسم بابام توی قرعه کشی وام در اومده و یه وام کوچولویی قراره بهش بدن . اونا هم تصمیم گرفتن این وامو بدن به من و مانی تا باهاش یه بخشی از وسایل خونمونو بخریم . ضمن اینکه قسط وام رو هم خودشون قراره بدن . دستشون درد نکنه .


خب پول زیادی نیست . از وقتی فهمیدم مدام داشتم با خودم حساب میکردم که بریم یه وسیله ی بزرگ بخریم بهتره ، یا چند تا وسیله ی کوچیکتر که لازمه ؟ مثلا یه یخچال بگیریم بهتره ، یا یه ماشین لباسشویی و گاز و جاروبرقی مثلا . چیزای اینشکلی . شب به مانی زنگ زدم و خبرو بهش دادم . یکم خندید و گفت یه اتفاق جالب افتاده . خب ما قراره یکم دیگه ، خونمون رو عوض کنیم و بریم خونه ی باجناق فرزام بشینیم . باجناق قبول کرده بود ما مقداری از پول پیش رو الان بدیم ، بقیه ش رو وقتی وام ازدواجو بهمون دادن پرداخت کنیم . الان یه رغیب برای ما پیدا شده و به باجناق گیر داده که من فلان قدر پول میدم ، خونتو بده به من ! خب از لحاظ منطقی باجناقه وقتی پول لازمه ، و اون رغیبه هم داره پول بیشتری میده حق داره دلش بخواد خونه رو بده به اون ! اما از لحاظ احساسی و معرفتی ، من واقعا دلم شکست از دست اون رغیبه و باجناقه که چرا حتی به اون فکر کرده !


خب ما اول زندگی هستیم . خیلی اول ! هنوز من نقل مکان نکردم پیش مانی . اینجا درواقع میشه اولین خونه ای که من و مانی میریم توش تا زندگی "همیشگی"مون رو توش شروع کنیم . درسته حالا این خونه ای که الان هست دو بار رفتم و طولانی موندم و درواقع زندگی مشترکمون شروع شده ! ولی خب خونه قبلیه خیلی مجردیه و بیشتر مثل یه خوابگاه میمونه ! امکانات کم ، خونه دلگیر بدون نور و تهویه ! اصلا خوب نیست . خلاصه اینکه دلم واسه خودمون سوخت که ما دو تا جوون طفلکی هستیم که خب اول زندگی اونقدرا پول نداریم که یه جای خوب اجاره کنیم ، این جای خوبی هم که سر آشنا بودن طرفمون پیدا شده یه آدمی که خب وضعش از ما بهتره میخواد ازمون بگیره... دلم سوخت خب...


مانی گفت دقیقا همین مبلغی که قراره بابای من بهمون بده ، همین مبلغ لازمه تا الان به باجناق بدیم و بریم اونجا بشینیم . گفت نظرت چیه الان این پولو خرج ِ اونجا کنیم ، بعدا که وام گرفتیم دوباره پولو جایگزین کنیم . خب من اولش گفتم نمیدونم . یکم مکث کردم . توی ذهنم داشتم به این فکر میکردم که خب خیلی نگران خرید جهیزیه م هستم . چون مامان بابام اصلا پولی برای اینکار کنار نذاشته بودن . من تازه بیست ساله م بود و هیچکس فکر نمیکرد به این زودی ازدواج کنم ! از طرفی مامان بابامم واقعا اهل پول جمع کردن نبودن . کلا خانواده ی پول جمع کنی نبودیم ! هرچی پول درمی آوردیم خرج میکردیم ! حقوق معلمی هم که خب خیلی زیاد نیست . خلاصه من الان هرماه مقداری پول از مامانم میگیرم و جمع میکنم تا خرد خرد جهیزیهه رو بخریم . این پوله بخشیش گاهی خرج میشه . فدای سر جفتمون . من اعتقاد دارم وقتی وارد زندگی مشترک شدیم ، دیگه پول من و تو خیلی حرف خنده دار و حتی شاید زشتیه ! واسه همین با کمال عشق ، و تمایل ، گاهی خودم خریدارو حساب کردم ، اونم با کلی زوووور و اصرار چون مانی نمیذاشت .


اما نگران جهیزیه شدم جدیدا که نکنه هی این پولا خرج شه و برنگرده و من بی جهیزیه بمونم . خیلی ترسیدم.اگه به من و مانی باشه ، پشیزی این مسائل برامون اهمیت نداره . خب خودمون میدونیم که جفتمون پولامونو ریختیم وسط ، و هروقت هرکدوممون چیزی لازم داشته از روی پولا ورداشته ! و اصلا حرفی از پول من و پول تو نیست ! ولی بقیه ی آدمایی که هیچوقت یاد نگرفتن زندگی و شرایط هرکس به خودش مربوطه ، مدام توی زندگی آدم سرک میکشن که جهیزیه و خونه زندگی و فلان... مثلا همین سری آخر که حمید اینا اومده بودن خونمون ، حمید مدام میگفت مانی چیه اینجا که داری زندگی میکنی ؟ داغونه و فلان... خب میدونم داداششه ! ولی مانی بهرحال مرد ه ، غرور داره ، شاید جلوی بقیه هی همه بگیم اینجا خونه ی مجردیشه و چون مجرد بود اینجارو گرفته ! ولی شاید یه درصد ته دلش به این فکر کنه اگه پول بیشتری داشتم الان داداشم بهم اینو نمیگفت...خب من میمیرم اگه مانی حتی واسه یه لحظه هم که شده به چنین چیزی فکر کنه...مانی عزیزترین آدم زندگی منه...میبینم چقدر زحمت میکشه و چقدر فوق العاده س...واقعا دوس ندارم کسی ازین حرفها بهش بزنه...من که همسرشم نمیگم چیه اینجا و فلان ! میدونه اینجارو دوست ندارم و دلم میخواد بریم . میدونه حتی محلمون رو دوست ندارم . ولی فقط در حد اینکه بدونه باهاش حرف زدم . خب من دارم اینجا زندگی میکنم ، من صبح تا شب توی این خونه م و هیچوقت به عزیزترین کسم سرکوفت نزدم که چیه اینجا چرا نمیریم از اینجا این چه وضعشه ؟ اونوقت یکی که سالی یه بار هم خونمون نمیاد ، همچین حرفی به عزیزدلم میزنه... نباید اینو میگفت دیگه...حتی مامان بابای خود منم بگن ازشون میرنجم...


خلاصه دیدم مجبوریم الان اینکارو بکنیم ، و انشالله وام ازدواجه هم که جور شه پولو جایگزین میکنیم اگه خدا کمک کنه . گفتم باشه مانی و همینکارو میکنیم . حالا باید صاحبخونه قبلیه رضایت بده ما زودتر از موعد از این دخمه پاشیم ! صاحبخونهه آدم خوبیه . ولی خب شاید راضی نشه ! از کجا معلوم ؟ دیشب یخرده غمگین بودم چون قرار بود اگه صاحبخونمون اجازه نداد ما پاشیم ، تا موعد قراردادمون خونه ی باجناق حفظ بشه واسه ی ما و اجاره داده نشه . ولی الان با پیدا شدن سر و کله ی این رغیبی که خیلی ازش دلشکسته ام ، نمیدونم چی میشه واقعا ! اگه صاحبخونه رضایت نده احتمالا اونجا رو از دست میدیم و دیگه معلوم نیست چه خونه ای بعد از اینجا هم گیرمون بیاد...


اما بعدش به این فکر کردم خدا خودش تا الان همه ی کارهای ما رو توی بهترین زمان خودش درست کرده . و هروقت نگران و دلشکسته بودیم یهو انگار از غیب امداد رسیده . مخصوصا مالی . و اینجور مواقع من همیشه به مانی گفتم "دیدی گفتم اگه ازدواج کنیم خدا کمکمون میکنه...؟" . یعنی هم من هم مانی شگفت زده ایم از امدادهای غیبی ای که از طرف خدا داره بهمون میرسه ! واقعا با تمام وجود حس میکنیم پشت هم چطوری داره کارها درست میشه ! احساس میکنیم حامی و پشتیبان داریم و تنها نیستیم . خدارو شکر . واقعا حس میکنم این از برکات ازدواج ، مقدس ترین اتفاق دنیاست...


به مانی یادآوری کردم امروز با باجناق ، و صاحبخونه صحبت کنه و ببینه چی میشه . بهش گفتم اگه تونستیم بریم خونه باجناق که چه بهتر ، خداروشکر . ولی اگه نشد و مجبور شدیم همین جا بمونیم هم فدای سرت . حتما خیری توشه که نشده . و بدون هرجایی که باشیم ، من همیشه کنارتم و عاشقت...

۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۰
Mercy

تا همین چند وقت پیش فکر میکردم بهترین زن دنیام و مانی حتی یک لحظه هم دلش نمیخواد به روزهای مجردیش برگرده . ولی اواخر مثل اینکه زیاد اذیتش کردم و لوس شدم . دیروز نگران زندگیم شدم واقعا . مانی هنوزم همونقدر مهربون و فوق العاده و حتی بهتر از قبله . ولی من خودم نگران خودم شدم ! عذاب وجدان فوق العاده زیاد بخاطر حساسیتها و گریه و زاری هام . حتی رفتم ازش پرسیدم اگه بهت بگن حق انتخاب داری که برگردی به زندگی مجردیت یا متاهل بمونی کدومو انتخاب میکنی ؟ گفت بعضی وقتا که فشار زیاد میشه گذشته رو میخوام ، ولی خیلی وقتا از اوضاع کاملا راضیم و خوشحال .


خب خدا میدونه ، ولی منم بارها و بارها دلم خواسته مجرد باشم دوباره و برگردم به همون وضع سابق ! مخصوصا اوایل که فشارهای زیادی بهم وارد شد . مانی اینو ازم نپرسید که تو چی ؟ آیا تو هم دلت خواسته برگردی ؟ این سوالیه که بنظرم تا کسی نپرسیده نباید حرفی درموردش زد ! برای همین منم حرفی نزدم . ولی راستش من هرچی بیشتر میگذره بیشتر به زندگی مشترکم علاقمند میشم و کمتر دلم میخواد برگردم به مجردی ! یجورایی الان تقریبا اصلا دلم نمیخواد برگردم ! نمیدونم درمورد مانی این پروسه چطور بوده ! به این فکر کردم که نکنه برای اون برعکس بوده باشه ؟! امیدوارم اینجوری نباشه... خب حالا با اینکه خودمم حس مشترکی با مانی داشتم گاهی و میدونم یعنی چی که میخواد برگرده به اون دوران ، ولی خب بازم ترسیدم و بنظرم خیلی چیز بدی اومد . در حالیکه خودم که اینجوری شدم بعد از یمدت رفع شد و خب واقعا چیز وحشتناکی هم نبود ! کلا من بزرگنمایی کارمه !


ازش پرسیدم آیا هیچکدوم از این دلتنگی های برای مجردی رو من باعث شدم ؟ مثلا با حرفام،حساسیتهام و... گفت بله . قول داده بودم به شرطی که راستشو بگه نه بهم بریزم نه بد عکس العمل نشون بدم . همین کارو هم کردم . پس شاید واقعا اگه بخوام ، بتونم همیشه هم روی خودم مدیریت داشته باشم و سر هر چیز ساده یا پیچیده ای ، بهم نریزم و عکس العمل تکانشی نشون ندم ! خلاصه اینکه خیلی نگران زندگیم شدم... تصمیم گرفتم یمدت حواسم بیشتر به مانی باشه و من بشم آدم بهتره . حداقل برای یمدت ! من از ته قلبم اعتقاد دارم آدم بهتره ی رابطه ی ما ، مانیه ! و این ذات و شخصیتشه و فکر نکنم هیچوقت جامون عوض شه . ولی خب میتونم گاهی منم آدم بهتره باشم .


الان احساس میکنم اوایل ازدواجمون ، من خیلی فداکار تر بودم و خیلی بیشتر گذشت داشتم . الان کمتر شده ! باورت میشه اصلا حواسم نبود ؟؟؟ نمیدونم البته این مدت که حالم بد بود ، یعنی هم پی ام اس بودم و هم از مانی دور بودم و هم امتحان داشتم ، خیلی خیلی فشار روم زیاد بود و فوق العاده حساس شده بودم و به همه چی اول از همه توی ذهنم گیر میدادم و ساعت ها فکر میکردم و به اون فکرای واهی شاخ و برگ میدادم ، دوم هم میومدم بعضیاشونو به مانی میگفتم . خب فکر کنم شورش دراومده باشه و واسه ی این مدتی که تحت فشار بودم ، تا همین حد تحمل مانی کافی بوده باشه و دیگه وقتش باشه من با خودم و اوضاع کنار بیام و آرومتر بشم . چون مانی و زندگیمونو خیلی زیاد دوست دارم و میخوام همین شکلی بمونه همه چی ، همیشه...امروز صبح بهش گفتم مرسی که خیلی چیزا رو تحمل کردی... بهم گفت "تو ارزش هرکاری رو داری..."


مدیریت رابطه از راه دور ، فوق العاده سخته ! فوق العاده زیاد ! من واقعا توان این کار رو در خودم نمیبینم ! دور که میشم اصلا یه آدم دیگه میشم ! این آدمی که دوره رو ، این من رو ، اصلا دوست ندارم ! منو یاد مرسی ِ رابطه ی دوستی میندازه که خیلی خیلی بدقلق بود... ولی مرسی بعد از ازدواج خیلی "آرامش" بود... مانی خیلی وقتا صدام میکنه "آرامشم..." میخوام خوب باشم یمدت...خدایا لطفا کمکم کن زندگیم همیشه همینجوری عاشقانه و آروم و خوشحال بمونه و مانی هیچوقت دلسرد نشه...خداجونم لطفا کاری کن مانی همیشه با من راحت باشه و حرفاشو بزنه و هیچوقت چیزی رو ازم پنهان نکنه...خدا جونم لطفا همه ی جوونا رو خوشبخت کن ، و اونایی که دلشون میخواد ازدواج کنن لطفا یه همسر خوب و فوق العاده نسیبشون کن چون زندگی مشترک اگه درست پیش بره خیلی چیز فوق العاده ایه و حال همه ی آدما باهاش خوب میشه ، زندگی منم حفظ کن و روز به روز بهتر...خواهش میکنم...آمین...

۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۶
Mercy

این روزا رو به راه نیستم . دلتنگ مانی ام . کارش این روزها خیلی زیاد شده و کم میتونیم تلفنی باهم حرف بزنیم حتی . این برای منی که همیشه باید غرق در توجه و عشق باشم تا حالم خوب باشه خیلی سخته . از طرفی بخاطر همون شغل لعنتی ، نمیتونه بعد از امتحانا بیاد دنبالم و منو ببره خونمون . خب اونسری خودم تنها رفتم ، اگه قضیه فقط رفتن بود مشکلی نبود . اما موضوع اینه اینسری چون دیگه برای همیشه دارم میرم ، باید یسری وسایل رو هم با خودم ببرم و یه اسباب کشی کوچولو داریم درواقع . واسه همین مانی حتما باید باشه . اگه بخواد باشه باید چند روز بیشتر هم صبر کنم اینجا تا اون بتونه بیاد... شاید ظاهرش چند روز باشه ، ولی اینهمه مدت گذشته از آخرین باری که بغلم کرده ، که نوازشم کرده ، که صورتشو دیدم ، بوشو استشمام کردم ، از آخرین باری که محبتش رو میشد لمس کرد و دید ! من اینشکلی نمیتونم...از دور...


دیده من حالم بده ، گفت باباشو میفرسته بیاد دنبالم منو ببره پیشش بعد امتحانا . خب باباش اونهمه راه بیاد بخاطر من ؟ واقعا ظلمه بنظرم ! چرا بیاد ؟ چون من نمیتونم لوس و بچه ننه نباشم ؟؟ همین جملاتو به خود مانی گفتم . با مهربونی گفت که باباش خودش چندین بار بهش گفته هر وقت مرسی میخواد بیاد پیشت بگو من برم دنبالش بیارمش . میدونم باباش چقد مهربون و فوق العاده س . ولی آخه خیلی بده اینجوری... و از اونطرف مانی گفته دوسش فرهاد رو میفرسته(وانت داره) تا وسایلو بیاره . فرهاد دوست خیلی خیلی صمیمیشه که مثل برادرش میمونه واقعا . نمیدونم با همه اینا چرا بازم راضی نیستم و احساس ناراحتی دارم... نمیدونم شاید دلم میخواست خود مانی بیاد ولی میدونم که نمیتونه...بهش گفتم خب من حس میکنم کارت رو به من ترجیح میدی واسه همینه که گریه میکنم و ناراحتم...بازم با مهربونی گفت تو برام مهمترین چیز توی دنیایی ولی من باید الان کار کنم ، خرج زندگی و آینده... گفت اگه این چند روزو نرم باید قید این کار رو بزنم...


خب معلومه اینجا اون داره منطقی میگه و من احساساتم مانع درست رفتار کردنم میشه . البته شک ندارم وضعیت هورمونام هم بی تاثیر نیست . خیلی حالمو بد کردن و همش گریه میکنم و غصه میخورم . الان چند وقته مدام کابوس میبینم که توی همشون مانی چیزیه که اصلا نیست ! میبینم مانی همونی شده که همیشه میترسیدم ! میبینم بداخلاق شده و حوصلمو نداره . میبینم با هم مشکل داریم و از هم جدا شدیم ، یا داریم میشیم ! میبینم یه دختری مزاحمش شده و اونم داره هی جواب دختره رو میده و هرچقدرم بهش میگم اینکارو نکنه اهمیتی نمیده ! حتی میبینم که باهم ازدواج نکردیم و همون روزهای دوستیه . روزهایی که همش نگران بودم رابطمون کات بشه برای همیشه . و توی خوابهام میبینم و میدونم که حتما کات میشه و دیگه ازدواجی در کار نیست . انقدر خوابای مزخرف میبینم این روزا که حالم خیلی بده... همش الکی گریه میکنم و بهانه میگیرم... خسته شدم... اگه برگردم پیشش بهتر میشم...؟ مثل قبل ؟ که کنارش آروم بودم...؟

۱۹ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۹
Mercy
بعد از ازدواج همه چیز تغییر کرد . چیزهای زیادی یاد گرفتم و کشف کردم ! مثلا اینکه متوجه شدم دوستام خیلی فرق بین مسائل شخصی و غیر شخصی رو نمیدونن . تقریبا اولین سوالی که بلافاصله بعد از رفتن به خونه ی مانی ازم پرسیده شد این بود که "با هم رابطه داشتین ؟! چطوری بود ؟!" و انتظار داشتن حتما حتما جواب بدم و حتی اگر جواب نمیدادم ، اونا اصرار داشتن ! و خب توضیح کامل هم میخواستن ! خب این برای منی که هیچوقت از دیگران "سوال" نمیکنم و خیلی زیاد به حریم شخصیشون احترام میذارم چیز غیرقابل هضمی بود ! از سوال کردن بدم میاد . دوس ندارم آدمارو معذب کنم . حتی پیش اومده اوقاتی که در این زمینه افراطی عمل کردم . مثلا یکی از دوستام اومده گفته ناراحته و یک موضوع شخصی براش پیش اومده که خیلی بهمش ریخته . منم از ترس اینکه مبادا یک وقت به حریم خصوصیش اهانت بشه ، یا توی رو دربایستی مجبور شه به سوال من جواب بده در حالیکه خواسته ی قلبیش نیست ، ازش چیزی نپرسیدم . بعدها فهمیدم میتونم اینجور مواقع به آدما بگم "دوس داری درموردش حرف بزنی ؟" . چون متوجه شدم بعضی وقتها آدما دوس دارن که صحبت کنن . اینجوری حداقل وارد چیزی نشدم . فقط حضور و حمایتم رو نشون دادم و گفتم که اگر دوس داره میتونم بهش گوش بدم....

هیچوقت از کسی سوال نپرسید . فکر نکنید با اینکار دارین معاشرت میکنین و خیلی آدم کول و جذابی هستین ! خیلی وقتا سوالاتی که میپرسین مثل خنجر توی قلب آدمها فرو میره . باور کن خیلیهامون چیزهایی میپرسیم که دونستن یا ندونستنش هیچ تاثیری توی زندگی ما نداره ، ولی باعث بهم ریختن خیلی چیزا توی زندگی طرف مقابلمون میشه . مثلا روزایی که من با مانی دوست بودم و تحت فشار اینکه بالاخره اقدام میکنه واسه ازدواج یا نه ، یکی از دوستام مدام هرچند وقت یکبار پیام میداد و میپرسید "مانی درموردت با خونوادش حرف زد ؟ اومد خواستگاری ؟" . هربار بهش میگفتم اگر قرار شد خبری بشه خودم حتما بهت اطلاع میدم ! و اصلا متوجه نبود این سوالش چقدر من رو اذیت میکنه . حتی یک بار ، اواخر ، انقدر آزار دیدم از سوالش و تیکه هاش که بهش گفتم "بیخیال ، بیا درمورد یک موضوع دیگه صحبت کنیم" ! باز هم نفهمید !!! خب به فرض مانی اومده باشه یا نیومده باشه . چه فرقی به حال تو داره ؟ حتی گاهی انقدر این سوالها و عکس العملهای بعدش بهم فشار وارد میکرد که منم متاسفانه اون فشار رو وارد رابطه م میکردم و میرفتم به مانی اعتراض میکردم درمورد زمانبندیهاش... بدم میومد که اون دوستم (لوپا) ، هر بار که از من میشنید "نه هنوز..."  ، تعجب ها و سوالای مزخرف بعدیش رو نثارم میکرد !

یا اول قرارمون با مانی این بود که یمدت نامزد بمونیم ، بعد تابستون عقد کنیم . نامزد توی اصطلاح ما یعنی زوجی که هنوز زن و شوهر نشدن ، ولی خواستگاری اتفاق افتاده و خونواده ها در جریانن و در واقع اینا "به نامِ هم زده شدن !" . واسه کارای انتقالیم که رفته بودم ، متوجه شدم فصل انتقالی ، دقیقا قبل از تاریخ احتمالی عقد تموم میشه . خب مانی اصرار داشت اینشکلی ازدواج کنیم چون نگران آینده بود هنوز و به اون اطمینانی که برای ازدواج مد نظرش بود نرسیده بود ! این موضوع من رو توی تنهایی خیلی آزار میداد که فکر کنم مانی از انتخابش مطمئن نیست . درست همون موقع دوستم سمیه همراهم بود ، دید بهم ریختم وقتی فهمیدم تاریخ انتقالی و عقد با هم جور در نمیاد . جوری که انگار داره یه موضوع بدیهی که به عقل خودمون نرسیده رو عنوان میکنه بهم گفت "خب چرا زودتر عقد نمیکنین ؟!" . حتی یه درصد فکر نکرد چقدر این سوالش آتیش میزنه به جونم ! یادم نیست چی جوابشو دادم . فکر کنم انقدر ناراحت شدم که حتی جوابش رو ندادم .

سمیه دختر خوب و مهربونیه و از دوستای نزدیکمه . ولی متاسفانه سوال پرسیدن یکی از عادتهای زشتشه که خیلی باهاش من رو آزار داده . آخریش همین امروز صبح بود . خب کار مانی تهرانه ، ولی محل زندگیمون شهرستان ! چون خونه های تهران خیلی گرونه و ما از پسش برنمیومدیم اونم اول زندگی . امروز برگشته به من میگه "تو چرا نمیری تهران زندگی کنی خب ؟!" . بهش گفتم "خیلی ساده س ! پول !!! خونه های تهران گرونه !" . خب چرا باید تو با سوال پرسیدنت ، کسی رو مجبور کنی به اینکه به ناراحتیها و مسائلش فکر کنه یا درموردشون پیش تو اعتراف و صحبت کنه حتی ؟! باور کن مسلمونی فقط به نماز و حجاب و روزه نیست ! به اینکه مواظب تک تک کلماتی که از دهنمون درمیاد ، تک تک رفتارهایی که با آدمها داریم باشیم هم هست...

یا یادمه یه شب مهمون داشتم و از صبح سرپا بودم و مشغول پخت و پز برای مهمونا . غذامم انصافا چیز فوق العاده ای از آب دراومد . ولی مهمونا چون مدت نسبتا طولانی ای توی راه بودن و خسته ، و ضمنا کلی هم توی راه خوراکی خورده بودن ، زیاد اشتها نداشتن . واسه همین خیلی کم از دست رنج من خوردن و خب اونجوری که دلم میخواست از کسی عکس العمل نگرفتم . همه فقط به رسم ادب تشکر کردن . غذاهه چیز فوق العاده ای بود که وقتی اولین بار به عنوان یک شام دو نفره برای خودم و مانی پختم ، انقدر خوشش اومد و هیجان زده شد که چند تا بشقاب خورد ، گفت غذات شبیه غذاهای مجلسی شده ، و ازم خواست هروقت برامون مهمون اومد از این غذا درست کنم تا بقول خودش فکشون بیفته . حالا این بین ، یکی از دوستام ، "کاما" ، ازم درمورد مهمونی و حواشیش سوال کرد . بهش جواب دادم و گفتم همین موضوع رو . بهم گفت "عجب آدمایی هستنا ! دوستم زحمت کشیده بود ! حتما این کار رو از قصد انجام دادن که تو حرص بخوری !" .

خب اگر بگم اون لحظه ، کاما برای همیشه از چشمم افتاد دروغ نگفتم . حرفی که زد خیلی سطحی و دور از انتظار من بود ! من از این دختر انتظار چنین حرف سطح پایینی رو نداشتم ! این حرف بنظرم فوق العاده زشت و سطحی بود ، یکی به این دلیل که بی اشتها بودنشون منطقی بود چون توی راه بودن و خب شرایطشون سخت بود و فهمیدنش فقط کمی درک میخواست ، دوم اینکه اصلا به فرض هم خانواده ی شوهر عمدا اینکار رو کردن تا حرص منو در بیارن ، تویی که رفیقمی ، و آدم فهمیده ای هم هستی ، فکر نمیکنی توی چنین شرایطی باید بجای زدن این حرفا ، قانعم کنی که اصلا عمدی نبوده و حتما دلیل منطقی ای داشته ؟ یا  اگه نمیتونی اینارو بگی و حالمو خوب کنی ، میتونی دیگه حداقل دید من رو نسبت به آدمهایی که قراره یک عمر باهاشون در ارتباط باشم ، با زدن چنین حرفهای بی اساسی انقدر بد نکنی !

یه جمله هست که من عاشقشم... "اگر نمیتونی با حرفات به کسی کمک کنی ، با سکوتت این کار رو بکن..."
۱۶ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۶
Mercy
بابام . وقتی پیششم انقدر نیش و کنایه میزنه و اعصابم رو خرد میکنه که منم برمیگردم یچیزی بهش میگم و این بعدا که میرم خونه ی خودم و ازش دور میشم ، میشه بلای جونم و عذاب وجدانم و دلیل گریه هام ! با اینکه میدونم خودش مقصره و واقعا اذیتم کرده ! حتی خودشم میدونه ! ولی بازم وقتی دور میشم همه اذیتاش یادم میره و فقط قیافه مظلوم پدرانه ش یادم میمونه و مهربونیاشو "بابایی جانم"ِ خودم بودناش... خب آخه چرا کاری میکنی وقتی دور میشم اونهمه عذاب بکشم !

همین الان دلم گرفت از یادآوری اون حسها...
۱۶ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۳
Mercy
شب بود . یکی دو ساعت مونده بود به اومدن مانی . همیشه بعد از اتمام کارش ، بلافاصله با من تماس میگیره و میپرسه چیزی لازم ندارم تا برام بخره ? اونشب وقتی تماس گرفت گفت یکی از همکاراش موقع ناهار بزور بهش غذای خودشو داده و گفته حتما باید بخوریش . این درحالی بود که مانی غذا داشت . صبح همون روز منی که از خواب بیدار شدن برام عذابه ، بخاطر ناهار مانی بلند شدم و غذا درست کردم . چون شب قبلش به دلایلی نشده بود . وقتی مانی گفت ناهار منو نخورده ، خیلی دلم شکست . از همون لحظه تا آخر مکالممون پکر شدم . مانی برخلاف اکثر مردها ، فورا تغییر حالات من رو متوجه میشه و میپرسه چیشد چرا یهو ناراحت شدی ? ولی اینبار در کمال تعجب اصلا متوجه نشد .
خلاصه یکم از اتفاقات روزش صحبت کرد و بعد خداحافظی کرد تا موقعی که برسه خونه و همو ببینیم . موبایلمو گذاشتم روی اپن . دمق بودم . همش به این فکر میکردم من ناراحتم ولی خب الان باید چیکار کنم ? مانی داره از سر کار برمیگرده و خیلی خسته س . تنها امیدش وقتی کارش تموم میشه منم و مهربونیامو آرامش خونمون . نمیشه قهر کنم یا بچه بازی در بیارم !

خب من همیشه یکی دو ساعت مونده به اومدن مانی کم کم شروع میکنم به حاضر شدن . کتابا و وسایل کارمو همراه بالشام که همیشه توی پذیرایی ولو هست جمع میکنم . لباسای گل و گشادی که وقتی تنهام میپوشم رو عوض میکنم و لباسای مورد علاقه ی مانی رو میپوشم . موهامو درست میکنم ،عطر میزنم و آرایش میکنم . سفره رو هم پهن میکنم تا وقتی مانی میاد همه چی حاضر باشه . اونشب هم همینکارو کردم . خیلی سعی کردم عاقلانه و مثل یک بزرگسال رفتار کنم . 

بالاخره مانی رسید . مثل همیشه رفتم پشت در منتظر موندم تا بیاد داخل و مهربون بهش سلام کنم و برم توی بغلش . این عادت همیشگیمه . هروقت که مانی از بیرون میاد حتما حتما میرم استقبالش و حتما میرم توی بغلش و چند دقیقه خودمو لوس میکنم و ازش میخوام منو ببوسه . به این کارا عادتش دادم . یادمه روانشناسه توی تلویزیون میگفت برای طرف مقابلتون خاطره بسازین چون این خاطره ها حتی موقعی که رابطه خراب شده باشه ، میتونه باعث برگشت بشه . منم خاطره زیاد ساختم برای مانی . ناخوداگاه و بدون اینکه این جریان رو بدونم ! مثلا اولین چیزی که وقتی برای امتحانا برگشتم پیش خونوادم ، مانی بهم گفت این بود "رسیدم خونه ، خانومم نبود بیاد دم در بغلم کنه :( " ! خب اون لحظه هم دلم سوخت چون جای خالیم مسلما خیلی احساس میشد هم خوشحال شدم چون جای خالیم خیلی احساس میشد ! خخخ :دی

خلاصه اونشب که دلخور بودم هم مانیو بغل کردم و مهربون بودم . مانی رفت لباساشو عوض کرد و کاراشو کرد . داشت توی اشپزخونه میچرخید تا به من واسه آوردن شام کمک کنه که رفتم توی بغلش و خودمو لوس کردم براش . همینجوری که قربون صدقه م میرفت با صدای لوس و آروم گفتم "آقایی من از یه چیزی ناراحتم ، نمیدونم حق دارم ناراحت باشم یا نه..." پرسید "چیشده خانومم?" بهش گفتم " ازینکه امروز بجای غذای من غذای آقای فلانی رو خوردی..:( آخه من بخاطر تو اون غذا رو پخته بودم... نناراحتم ولی نمیدونم درسته یا نه...خب شاید اصلا دلت اون لحظه غذای همکارتو هوس کرده بود...شای اصلا نباید ناراحت باشم:(" محکم تر بغلم کرد . گفت آخی... گفت ببخشید خانومم... گفت حق داشتی عزیزدلم...یه عالمه معذرت خواست... دیگه ناراحت نبودم... خونمون هنوزم آروم بود و پر از مهربونی...
۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۷
Mercy