Mercy

۲۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

بعد از ناهار فوری رفتیم آرایشگاه . یه آرایشگاه فوق العاده باکلاس ! من جاهای بیش از حد باکلاس رو اصلا دوست ندارم و معذب میشم وقتی میرم . قرار شد به آرایشگره بگم میخوام برم مهمونی و نگم عقدمه و عروسم ! چون اول اینکه میخواستم آرایشم خیلی سبک باشه ، دوم هم اینکه خدا تومن فقط بخاطر اسم "عقد و عروس" میخواس الکی ازم بگیره ! آرایشگره مدادو فرو میکرد توی تخم چشم من بعد وقتی چشمام اشک میومد میگفت "چرا انقدر چشمات اشک میاد ؟!" . خب عزیزم بیا چشاتو از کاسه دربیارم ببینم اشک میاد یا نه :)) الله اکبر ! آرایش که تموم شد خودمو توی آینه دیدم گفتم "واااای...!" . که خب وای ِ خوشحالی نبود ! بنظرم آرایشم خیلی زیااااد بود ! آرایشگره گفت این آرایش خیلی کمه من هیچکاری نکردم در واقع ! یه مقدار خط چشم و ریمل بود و مداد ابرو و آرایش پوست و رژ . خب ولی قیافه ی من عوض شده بود و من اینو نمیخواستم . حالا بماند بعدا توی جشن همه داشتن به هم میگفتن "عروس آرایش نداره؟" . خب عزیزان من ! اولا که شما چه انتظاری دارین الان ؟ چجوری باید باشم ؟! همون قضیه یک تُن و اینا ؟ ثانیا شما قبلا من رو که ندیدیدن ! از آرایشگاه که اومدم بیرون مانی گفت "وااای چقدر عوض شد ! اصن نشناختمش !" :)) ولی با همه این اوصاف بعدا عکسامو دیدم بنظرم خیلی خوشگل شده بودم و تغییر جالبی هم بود :دی الکی خوشم میاد با همه چی مخالفت کنم والا !

قرار بود وارد جشن بشیم . من و مانی دست همو گرفته بودیم و جلوی در وایساده بودیم تا حمید از لحظه ی ورودمون فیلم بگیره . داخلو دید میزدم . فامیلای خودمو دیدم . همه با لبخند و هیجان خاصی نگامون میکردن . بعد از دو ساعت دستکاری و دوربین و تنظیماتش ، حمید گفت حالا برین توو . تا وارد شدیم همه بلند شدن و دست زدن و جیغ و یه عالمه خوشحالی ! اعتراف میکنم با اینکه از جشن و این رسم و رسومات متنفر بودم ، اینکه همه با ورود ما اینشکلی عکس العمل نشون بدن و مرکز خوشحالی و توجه آدمای مهم زندگیمون باشیم خیلی حس قشنگ و عجیبی بود...

خب من نه تنها رقص بلد نبودم ، بلکه حتی اگر بلد بودم هم به هیچ وجه جلوی مردها نمیرقصیدم ! به زور مارو بردن وسط ، منم که وایساده بودم فقط نگاه میکردم ! اوف خیلی حس بدی بود فقط دلم میخواست زودتر تموم شه ! بعد مانی اومده بود دستای منو گرفته بود منو با خودش حرکت میداد ! :)) خب همه جا عروس دست دامادو میگیره ! ما برعکس بودیم :)) مانی میگفت رقصیدن بلد نیست اصلا ولی همون حرکاتی که داشت انجام میداد رو من خیلی دوس داشتم و بعدا کلی قربون صدقه کاراش رفتم:)

خب من و مانی جفتمون دوس نداشتیم کسی عکس یا فیلم بگیره . من از قبل به مانی گفته بودم یکی از دلایلی که من جشن دوس ندارم اینه که همه اینکارو میکنن ! مانی هم گفت نه فامیلای ما که اینکارو نمیکنن . رفتیم داخل دیدم از لحظه ورود تا آخر فامیلهای خودم یکسره گوشی دستشون بود داشتن از ما فیلم میگرفتن :| فکر کنم اونقدری که اینا فیلم گرفتن ، حمید که فیلمبردار ما بود فیلم نگرفته باشه :| حقیقتش اول عمه هام گوشی درآوردن . مانی بهم گفت . گفتم آره باید بعدا بهش بگم پاک کنن و اینا . بعد یهو دیدم خاله هام :| بعد ظاهرا فامیلای مانی دیدن فامیلای من دارن فیلم میگیرن ، اونا هم گوشی بدست شدن و همه اومدن دونه دونه با ما عکس گرفتن :)) خب دیگه بریم به کی چی بگم دقیقا:)) بعد مانی ازونجایی که فوق العاده حساسه ، آخر جشن رفت به همه گفت این عکسارو نگه ندارین و توی تلگرامو این چیزا هم نفرستین . البته مسئولیت گفتن به فامیلای ما با خودم و خونواده من بود .

خب من فکر کردم بعد از جشن دیگه راحت میشیم و میریم استراحت ! نگو فامیلای مانی اینا همشون همراه ما اومدن خونه ی بابای مانی . مامان بابای من رفتن شهر خودمون خونشون ، منم با مانی اینا رفتم خونه ی باباش . خب خسته و بی حوصله بودم و دلم میخواست آرایشمو پاک کنم و برم دوش بگیرم و یکمم بخوابم . ولی تا نزدیک ساعت یک اینا اونجا بودن و منم مجبور بودم با حجاب بشینم جلوشون ! یسریاشونم بخاطر خوردن م.شر.وب سردرد شده بودن و خواب بودن !!! من وقتی فهمیدم اینا اون کوفتی رو خوردن واقعا بدم اومد و دیدم اونشب نسبت به خیلیا عوض شد ! مانی فوق العاده زیاااااااد متنفره از اون کوفتی و سایر چیزهای مشابه ! من یه درصد هم فکر نمیکردم توی فامیلش یا حتی خونوادش چنین آدمایی باشن ! حالا اسمش قضاوته یا هرچی ، من از اینکار به شدت بدم میاد و دیدم برای همیشه نسبت به کسی که میخوره عوض میشه... خب اینو درنظر نگرفته بودم که حتی دو تا برادر دوقلو هم مثل هم نیستن ! چرا فکر کردم همه باید مثل مانی باشن ؟ دو تا از داداشاشم خورده بودن...میلاد و حمید...

روز عقد دخترعموشم اومد باهاشون روبوسی کرد من واقعا بدم اومد و عصبانی شدم ! به مانی گفتم چرا اینکارو کرد و من واقعا حالم بد میشه از اینکه با زنی تماس فیزیکی داشته باشی ! گفت خواهر شیری حمیده . من گفتم برام فرقی نمیکنه (تازه فکر کنم خواهر شیری فقط با خود طرف خواهر شیریه نه با بقیه بچه ها که اختلاف سنی دارن.حالا مطمئن نیستم نمیدونم) . یا مهراوه ای که خیلی ازش بدم میاد عادت داره با همه برادرا دست میده ! مانی خیلی زیاد مراعات من رو میکنه خداروشکر و خیلی براش مهمه حس و حالم . بعد از عقد وقتی دید چقدر برام مهمه این چیزا نه با کسی شوخی میکنه و نه دست و این چیزا... ولی خب امیدوارم توی مهمونیهای بعدی کسی آویزون نشه حتما باهاش روبوسی کنه و دست بده چون من واقعا ایندفعه دیگه قاطی میکنم !

ظاهرا وقتی همه توی جمع نشسته بودن ، مهراوه به میلاد میگه "تو خودت تنها برو خونه من امشب میخوام اینجا باشم صحنه ببینم!" . خب من اون لحظه نشنیدم چی گفت . بعدها ملیکا برام تعریف کرد که کاش اینکارو نمیکرد . بنظرم حرفهای ناراحت کننده رو نباید بازگو کرد . ولی همیشه به این فکر میکنم یک آدم چقدر باید شان خودش رو پایین بیاره ، اونهم یک خانوم ، که اینطوری صحبت کنه و درمورد این مسائل حرف بزنه... صحنه و فلان... خیلی زشت بود حرفش خیلی زیاد !

دیگه بالاخره همه رفتن و ماهم رفتیم بخوابیم . رفته بودم توی بغل مانی و نوازشم میکرد . گریه م گرفت . دلم شکسته بود . خیلی زیاد . بخاطر کارایی که مهراوه کرده بود . بخاطر ظلمی که بی دلیل کرد . بخاطر بدجنسیش دلم شکسته بود ، وگرنه جشن هم اگه بهم میخورد واسم مهم نبود... من قبل از اینکه چیزی نشه با کسی کاری ندارم... حتی برعکس سعی میکنم حس خوب داشته باشم به همه... واسه همین انتظارشو نداشتم یه آدم انقدر بتونه بدجنسی کنه در حقم... توی فامیل مانی اینا همه خیلی شوخن و سر به سر هم میذارن ولی منو خیلی کم اذیت میکنن.. یبار یادمه مانی قربون صدقه م میرفت میگفت "تو انقدر خوشگل و مظلومی که کسی دلش نمیاد اذیتت کنه"... واقعا قلبم شکست و خیلی گریه کردم...

خب اون آدم کاری کرد قشنگ ترین روز زندگیم همراه بشه با یه خاطره ی بد... باعث شد شب عقدم که وقت آرامش و مهربونیه دو ساعت توی بغل شوهرم اشک بریزم فقط... هیچوقت اینکارش رو فراموش نمیکنم...متاسفانه آدم کینه ای هستم و بدجنسی های آدما هیچوقت یادم نمیره...همینطور محبت آدمها! درمورد کارهای اطرافیان حافظه ی قوی ای دارم..چه خوب باشه چه بد... انقدر از مهراوه بیزار شدم و کینشو به دل گرفتم که خیلی وقتا خواب میبینم دارم باهاش دعوا میکنم... و توی خواب خیلی حرص میخورم... چرا یه آدم باید انقدر زندگی منو تحت الشعاع قرار بده که حتی وقتی نیست من انقدر آزار ببینم... میدونی ؟ دلم نمیخواد اصلا اینا بیان خونه ی ما یا جایی ببینمش...

اونشب به مانی گفتم دلم شکسته... از اینکه اینهمه بهم ظلم کرد ولی من حق نداشتم جوابشو بدم... گفتم بیشعوره... مانی نوازشم میکرد و قربون صدقه م میرفت ، میگفت "چرا حق نداشتی جوابشو بدی ؟ از این به بعد جوابشو بده..." . با هق هق میگفتم آخه توی خونواده شما هیچکس هیچی بهش نمیگه...حتی تو هیچی بهش نگفتی با اینکه میخواس ازدواجمونو بهم بزنه... گفت"چرا ! امشب که اومده بود اینجا توی اتاق با من حرف بزنه وقتی شروع کرد بهش گفتم مهراوه هیچی نگو که میزنم توی دهنت! یه لحظه جا خورد اصلا انتظارشو نداشت من اینجوری باهاش صحبت کنم . گفت آره عمدی نبود که جور نشد و اینا . منم گفتم وقتی ساعت نه شب خبر میدی ، در حالیکه میتونستی خیلی زودتر اینکارو بکنی ، من این رو به حساب عمد میذارم !" .

یکم آرومتر شدم وقتی فهمیدم مانی اینجوری حالشو گرفته... ولی دلم میخواست هرچی توی دلمه بهش بگم... دلم میخواست کل خونواده حالش رو بگیرن تا بفهمه چقدر کارش زشت بوده و چقدر دلشکستن گناه بزرگیه... متاسفانه مهراوه یک آدم عوضیه که کاراشو با خرد کردن اعصاب میلاد و بقیه پیش میبره ، همینم باعث شده بقیه ازش حساب ببرن و بخاطر بستن دهنش هرچی میگه انجام بدن ! حتی ظاهرا همه به مانی گفتن بیا مرسی رو ببر پیش دوست مهراوه و قال قضیه رو بکن ! ولی مانی گفته امکان نداره من چنین کاری بکنم ! میدونی خیلی خوشحالم که شوهر من با کل خونواده فرق داره و بهترین آدم خونواده که خوبه ، بهترین آدم دنیاست برای من...مانی به هیچکس باج نمیده ! حتی به من ! بخاطر محبت و لطف خیلی کارا برای خیلیا میکنه ! ولی با دعوا و زور و فشار هرگز ! هیچوقت ! حتی به منی که عشقش بودم هیچوقت با تهدید و بداخلاقی گوش نکرده...خداروشکر...

ولی دلم از کل خونوادشونم شکست اون روز که چرا مهراوه رو ننشوندن سرجاش و حتی انتظار داشتن مانی به حرفش گوش هم بده ! میگن اگه مهراوه رو ناراحت کنیم ، اون میره سر میلاد غر میزنه و اذیتش میکنه . میلاد هم آدمیه که همه چیز رو میریزه توی خودش و فلان . خب بنظر من کل خونواده دارن اشتباه میکنن . اگر یک بار دو بار سه بار میزدن توی دهن مهراوه ، یاد میگرفت که چقدر کارهاش زشته . اگر بهش تشر میزدن یا طردش میکردن ، میفهمید باید خودش رو اصلاح کنه . وقتی یک عمر عوضی بازی درآورده و باز عزیزکرده همس و مدام بهش میگن چشم چشم ، خب معلومه وقتی نفهم باشه نمیفهمه اشتباهاتشو و ادامه میده...حتی روز به روز پررو تر هم میشه...

من نمیخوام روش اینارو در پیش بگیرم... من مثل شوهرمم... به کسی باج نمیدم...منتها من مثل مانی مراعات میلاد و اینارو هم نخواهم کرد دیگه... اون زن باید بفهمه نمیتونه به کسی زور بگه و چقدر رفتاراش زشته... مدام به این فکر میکنم که چکارایی ممکنه بکنه تا من بدونم چجوری میخوام جوابشو بدم... من به مهربونی و مظلومیت معروفم... ولی اگه کسی اذیتم کنه ، هرگز ساکت نمیشینم...هرگز...

(ادامه داره)
۱۱ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۸
Mercy

اونشب با ملیکا کلی قبل از خواب حرف زدیم . بهم گفت با اینکارت(شب اونجا موندن) خودت رو پیش شوهرت عزیز کردی . کلمه ی "شوهر" مدام توی سرم تکرار میشد و اصلا برام قابل باور نبود . با مانی دوست بودم ، عاشق بودم ، بعد از هم به بدترین شکل ممکن جدا شدیم ، دوباره برگشت ، دوباره جدا شدیم ، برای بار سوم برگشت ، باز هم دوست شدیم و نه من و نه هیچکس دیگه امید نداشتیم به سرانجام داشتن این رابطه ، و حالا فردا قرار بود مانی بشه شوهرم !!!! واقعا برام قابل باور نبود و با تمام اسامی "شوهر" ،"همسر" ، "مادرشوهر" و غیره غریبه بودم...


فردا صبح بیدار شدیم . بعد از صبحانه کارامونو انجام دادیم و حاضر شدیم . مامان بابامم اومده بودن . هر بار که توی اتاق مشغول انجام کارهام بودم از بیرون صدای یک شخص جدید رو میشنیدم . گویا فامیلاشون از الان اومده بودن ! خب جشن بعد از ظهر بود ! خاله بزرگه ش،خاله پری،با دخترش اومده بود . سنش خیلی بالا بود ! یکم نشستم پیششون بعد رفتم سراغ کارام . توی اتاق بودم یهو یکی درو واکرد . خاله وسطی بود ! خاله مریم . یکم منو نگاه کرد از بقیه پرسید این کیه ؟ که گفتن عروسه دیگه :)) بعد انقدر قربون صدقه م رفت و انقدر مهربون برخورد کرد که کلی خجالت کشیدم :دی


نشستم توی اتاق و یه آرایش خیلی خیلی خیلی سبک انجام دادم . مهراوه اومد توی اتاق پیش من و ملیکا که ببینه حاضر شدم یا نه . بعد یه نگاه به من کرد گفت "این که هیچی آرایش نداره !" . گفتم"چرا ! آرایش کردم ! واسه عقد نمیرم آرایشگاه . واسه جشن میرم" . ظاهرا انتظار داشتن یک تُن آرایش داشته باشم همونطوری که گفتم خیلی بدم میاد !!! خب نمیدونم چرا اصلا خوشحال نبودم روز عقدم . بخاطر این بود که گفته بودم جشن نمیخوام و از جشن بدم میاد ولی مجبور شده بودم قبول کنم . خب من نه رقص بلدم نه اهل مهمونی ام . میدونم آدم عجیبی ام برای خیلیا ! ولی خب من اینشکلی ام .


جلو محضر که پیاده شدیم مانی گفت چادرتو بنداز روی شونه ت . آخه لباسم تنگ و آستین سه ربع بود . خودمم خیلی سختم بود با اون تیپ ! دیگه توی کوچه ی محضر هرکی رد میشد مارو نگاه میکرد :)) با اون تیپ و چادر و جلوی محضر خب مشخص بود عروس دامادیم :دی رفتیم داخل . حس عجیبی بود ! اصلا نمیدونم چه حسی بود ! استرس فوق العاده زیادی داشتم . همراه با دلتنگی برای جدا شدن از زندگی قبلیم .


حمید بهم گفت گوشیتو بده ازت عکس بگیرم . وقتی داشت ازم عکس میگرفت اصلا خوشحال نبودم ! هی دعوام میکرد میگفت "بخنننند !" . بعدا عکسارو به دوستام نشون دادن میگفتن انگار با کتک نشسته بودی سر سفره عقد :)) متاسفانه من ناراحت باشم قیافه م تابلو میشه ! بیش از حد یک رو هستم و همه چیزو توی ظاهرم نشون میدم . هم عشق و محبت رو هم تنفر و ناراحتی رو ! واقعا عزا گرفته بودم که کی میخواد بره توی جشن و اون چند ساعت رو تحمل کنه ! میخواستم فقط همه چی تموم بشه و زندگی حالت عادی بگیره...


دو تا آ.خون.د بودن . خوش اخلاق هم بودن . یکیشون دفترو آورد جلوی ما همراه با عقدنامه که امضا کنیم . میلاد وایساده بود کنار مانی و هی میگفت "هنوز دیر نشده ها ! میخوای امضا نکن ! بدبخت میشی" و فلان . من میخندیدم نگاش میکردم فقط . بعد آ.خون.ده برگشت گفت "بده مگه ؟ دارن دینشونو کامل میکنن^_^" . :دی همه میومدن امضا میکردن و رضایت میدادن و همه چی در حال اوکی شدن بود . ضمن اینکه یادم رفت بگم ، مهراوه توی عقدم نیومد که اتفاقا خیلی از این موضوع خوشحال شدم !!! تقریبا آدمایی لحظه عقد کنارمون بودن که دوسشون داشتیم .


وقتی شروع کردن به خوندن خطبه حس عجیبی داشتم . خیلی عجیب . همش داشتم به این فکر میکردم که واقعا من دارم ازدواج میکنم ؟ چقدر همه چیز سریع و یهویی اتفاق افتاد ! اصلا نمیفهمم کجام ! الان واقعا باید بگم بله ؟ نمیشه یکم دیگه بهم وقت بدن...؟ یعنی بعد از این خطبه من میشم زن مانی ؟ چطوری همه ی اینا اتفاق افتاد ؟


آقاهه یه بار خوند ، ملیکا گفت عروس رفته گل بچینه . دوبار خوند . عروس رفته گلاب بیاره . بار سوم خوند . عروس زیر لفظی میخواد . مانی به پاکت گذاشت لای قرآنی که دستم بود . طفلک من تقریبا تمام خرجای عقد و جشن رو خودش تنهایی داد . خیلی خونواده ش میخواستن کمک کنن ولی اصرار داشت که نه خودم باید بدم . هرچند این وسط مسطا هرکس که دنبال کاری میرفت به زورم که شده خودش پول رو حساب میکرد تا یجورایی به مانی کمک کرده باشه . بعد از اینکه زیرلفظیه رو گرفتم نمیدونستم الان باید بله رو بگم ، یا باید صبر کنم یه دور دیگه هم بخونه :)) برگشتم به آقای آ.خون.د نگاه کردم ، دیدم با لبخند داره نگام میکنه و سر تکون میده پشت سر هم که یعنی "بگو ! بگو !" . منم همون لحظه بلند گفتم "بله"...


بعد همه دست و جیغ و خوشحالی... بعدم مانی گفت . و خوندن خطبه رو . و ما رسما زن و شوهر شدیم . هنوزم حس خاصی نداشتم . اون حسی که همه میگن آدم بعد از عقد یه عشق و علاقه خاصی وارد قلبش میشه . من همیشه معتقد بودم خطبه عقد یه چیز الکیه و با چند تا جمله که قرار نیست اتفاق محیرالعقولی بیفته ! چون ما از قبل عاشق هم بودیم ، و الان با خوندن این خطبه فقط رابطمون رو رسمی کردیم و دیگه لازم نیست از کسی مخفیش کنیم . و البته در واقع اجازه ی خدا رو هم گرفتیم . ولی بعدها حس های عجیبی داشتیم جفتمون که برخلاف بی اعتقادیم به موضوع خطبه ی عقد ، بهم ثابت شد این جملات و ازدواج معجزه ی مقدسیه که واقعا تکرار نشدنیه و هیچ جای دیگه تجربه ش نمیکنی...


اینو کسی داره میگه که با شوهرش دوست بوده . یسری شیطنتها هم داشتن و بنظرشون اینا اوکی بوده . تصور خودش و شوهرش این بوده که خطبه عقد فقط یسری جمله س برای رسمی شدن نه چیز بیشتری... ولی مدت خیلی خیلی کوتاهی که گذشت ، شاید شب عقد ، شاید فردا صبحش... احساساتمون به طرز عجیبی عوض شد ! عشق و وابستگی فوق العاده زیادی نسبت به هم پیدا کردیم چیزی که هرگز قبل از این هیچ جا تجربه ش نکرده بودیم ! حجم و عمق این عشق فوق العاده بود و توش پر از آرامش بود ! شبیه هیچ عشقی نبود ! من و مانی قبلا هم عاشق هم بودیم ، ولی این عشق هیچ شباهتی به اون عشق نداشت ! اصلا و ابدا ! احساس میکردم واقعا بخشی از یک معجزه شدم و چیزی که دارم تجربه میکنم اسمش فقط و فقط معجزه س ! که باور نداشته باشی بهش ، ولی بیاد و چنان تورو در بر بگیره که از هر معتقدی ، معتقد تر شی بهش...


هیچوقت مانی یا هیچکس دیگه به من نگفت دوست بودن ارزشم رو پایین میاره . همیشه پیش مانی آدم ارزشمندی بودم و همیشه فوق العاده زیاد بهم احترام میذاشت . اما بعد از ازدواج ، یهو بدم اومد از کارهای گذشتمون ! حس خیلی خیلی بدی پیدا کردم به دوران دوستیمون . دلم نمیخواست هیچوقت یادم بیاد یه زمانی دوست بودیم . بعد از ازدواج احساس ارزشمندی و تقدس فوق العاده زیادی داشتم... حس میکردم با ازدواج ارزشم هزاران برابر شده و آدم دیگه ای شدم... واقعا معنی "مقدس" بودن ازدواج رو با تمام وجودم حس میکردم... و دلم نمیخواس گذشته یادم بیاد...


اولین بار مانی درمورد حس قشنگ بعد از عقد با من حرف زد... گفت "خیلی عجیبه یکی رو اینهمه دوست داشته باشی... حتی بیشتر از خودت..."


(ادامه داره)

۱ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۳
Mercy

خب مانی توی یه شهر نسبتا دور کار میکرد و مرخصی هم خیلی خیلی کم بهش میدادن . حالا تصور کن با این شرایط ، هم باید برای جلسه ی دوم میومد ، هم میرفتیم آزمایش میدادیم و هم خرید عقد... خلاصه برنامه رو بسیار فشرده کردیم جوری که من یه روز دانشگاه رو پیچوندم و اونم مرخصی گرفت تا با باباش سه تایی بریم آزمایش بدیم . مانی اومد در خونه دنبالم . حس فوق العاده ای بود ! خب ما باهم دوست بودیم ، مدام استرس اینو داشتیم که نکنه کسی ما رو ببینه . ولی همیشه ی خدا آرزوم بود بتونم یه روز توی محله مون ، پیش دوستام ، پیش خونواده ، با مانی اینور و اونور برم و همه هم ما رو ببینن...


صبح ساعت هشت نه بود که اومد دنبالم . از شانس من محله فوق العاده خلوت بود ! خخخ . بعدم اینکه فوری گفت بریم آژانس بگیریم چون دیر میرسیم و کلاسای آزمایشگاه تموم میشه . آزمایش هم سریع انجام شد ولی برای کلاس کلی باید منتظر میموندیم . یه کلاس جداگونه داشتیم برای خانوما و آقایون ، و یه کلاس مشترک که هرکس کنار کسی که همسر آینده ش مینشست و یه استاد برامون صحبت میکرد . اونجا یه دختره بود که هیکلش از من ِ بیست ساله خیلی درشت تر بود ، ولی چهره ش فوق العاده بچه بود . یعنی کاملا مشخص بود راهنمایی ایناس . اوایل فکر میکردم همراه کسایی اومده که میخوان ازدواج کنن ، بعدا توی کلاس مشترکمون فهمیدم نه ظاهرا خودش عروس آینده س . خب توی اون جمع همه ی دخترا کنار همسر آیندشون یه حال خوب و انرژی مثبتی داشتن . ولی این دختر بنظر خیلی زیاد ناراحت میومد . وقتی کلاس تموم شده بود نمیدونم من حرفش رو وسط کشیدم یا مانی ، ولی یادمه مانی گفت دلم خیلی براش سوخت . پرسیدم "چرا دلت سوخت؟" . گفت"چون احساس کردم راضی نیست به ازدواج و مجبورش کردن..." . منم همین احساسو داشتم... خیلی براش دعا کردم که انشالله خوشبخت بشه و حالش خوب باشه توی زندگی...


بعد از آزمایش به مانی گفتم منو میرسونی خونه ؟ گفت نه ناهار خونه ی مایی . که خب سه تایی با باباش رفتیم خونشون . مامانش اومد استقبالمون . اولین بار بود تنها بدون خونوادم با مامانش برخورد داشتم . سلام علیک و احوالپرسی کردم . برامون اسپند دود کرده بود . خخخ . مهربون برخورد کرد . رفتیم بالا . من خیلی سختم بود . خب من توی پستهای قبلم گفتم کلا آدم لوس و وابسته ای هستم . دوس داشتم یسره برم بچسبم به مانی و کنار هم باشیم . ولی چون عقد نکرده بودیم هنوز جلوی خونوادش خیلی سخت بود بخوایم نزدیک هم باشیم... واسه همین باز من خیلی حس غربت داشتم .


برادرش میلاد برای ناهار اومده بود اونجا . تنها بدون خانومش . اولین بار بود میلاد رو میدیدم . یطوری بود زیاد حس خوبی بهش نداشتم . طرز حرف زدن و رفتارش به دلم ننشست . ولی خب رسمی و مودبانه برخورد میکردم . خب بعد از ناهار قرار بود مانی و خونوادش برای جلسه ی دوم بیان خونه ی ما ! اونوقت منم باهاشون بودم ! یعنی فکر کنم خنده دار ترین بله برون دنیا مال من بود ! چون خودم همراه خونواده خواستگار بودم و حتی دست گلمو هم گفتن خودم انتخاب کنم !!! واقعا جوک بود !!! این وسط میلاد هم باهامون اومد ، یکی از پسرخاله هاشونم که اسمش مرتضی بود هم نمیدونم از کجا قضیه رو خبر دار شد راه افتاد با ما ! حمیدم توی راه سوار کردن . بعد مجددا توی راه عموشونو دیدیم ، اونم با ما اومد ! فکر کن اینهمه جمعیت ! خب من و خونوادم همیشه توی تلویزیون وقتی میدیدم توی خواستگاری ها فامیلا هم حضور دارن بنظرمون خیلی چیز بدی بود و فکر میکردیم باید فقط خانواده درجه یک طرفین باشن ! پدر و مادر ، فوقش دیگه خواهر برادرا و همسرانشون . فکر میکنم مانی و خونوادشم خیلی دوس نداشتن فامیلا باشن ، ولی دیگه بالاخره اومدن اینا هم...


درمورد تاریخ ها این چیزا صحبت کردن و آخر هم مهریه . صحبت درباره مهریه که خیلی جوک بود ! یعنی دو ساعت کامل رو خونواده ی اونا میگفتن شما تعیین کنین ، دو ساعت دیگه هم خونواده ی من میگفتن هرچی خودتون صلاح میدونین ! دیگه بعد از چهار ساعت بابام یه تعدادی سکه گفت ، اونا هم گفتن مبارکه و تموم شد رفت . قرار شد فردا صبحش مانی بیاد دنبالم بریم خرید . شب مانی بهم زنگ زد ، گفت "یچیزی میخوام بهت بگم ، در حد پیشنهاد و سواله ، فقط بگو آره یا نه و خواهش میکنم قاطی نکن !" بنده خدا انقدر سر مسائل مختلف ازدواجمون براش قاطی کرده بودم که میترسید باهام حرف بزنه . اینو بگم من قبل از ازدواج واقعا اخلاقهای بد زیاد داشتم . ولی بعدش خیلی آرومتر و خوش اخلاقتر شدم خداروشکر .


به مانی گفتم بگو . گفت "گویا مهدیس ناراحت شده که جلسه ی اول خواستگاری چرا حمید اونو نیاورده" به مانی گفتم"دیدی گفتم مهدیس ناراحت میشه ؟! اصلا امکان نداشت ناراحت نشه !" . مانی ادامه داد "برای همین از حمید قول گرفته بود که واسه ی جلسه ی دوم حتما مهدیس رو بیاره ! ولی ظاهرا یادش رفته ! مهدیسم تمام امروز بعد از ظهر رو نشسته توی خونه گریه کرده ! وقتی باهاش تماس گرفتم صداش گرفته بود . حمید هم به من گفت اگه براتون مقدوره و اشکالی نداره میتونین مهدیس رو با خودتون ببرین برای خرید ؟ و هزار بار هم تاکید کرده بود اصلا مجبور نیستین قبول کنین و اگه بگین نه اصلا مسئله ای نیست" . من اینارو شنیدم اول اینکه خیلی زیاد از دست حمید عصبانی شدم ، یعنی اصلا ممکنه آدم یادش بره همسر خودش رو جایی ببره ؟ مگر اینکه عمدی بوده باشه این کار ! دوم هم اینکه دلم خیلی خیلی زیاد برای مهدیس سوخت ! به مانی گفتم "حتما ببریمش اتفاقا خیلی هم خوشحال میشم ." که خب خدا میدونه فقط که چقدر مانی از این برخورد من خوشحال شد و چقدر ازم تشکر کرد و قربون صدقه م رفت . دلیل اینکه فکر میکرد میگم نه این بود که از اول بهش خیلی زیاد اصرار کرده بودم که خوشم نمیاد کسی با ما بیاد اینور و اونور ، خوشم نمیاد کسی برامون نظر بده یا دخالت کنه . همیشه ی خدا میترسیدم کسی واسمون تعیین تکلیف کنه ، برای همین با گارد واقعا بدی وارد خونوادشون شدم . این گارد رو هم به کسی جز مانی نشون ندادم . بیشترش رو هم میریختم توی خودم و از کوچیکترین اظهار نظر اطرافیان فوق العاده زیاد حرص میخوردم در حالیکه واقعا کسی قصد دخالت نداشت .


خلاصه فرداش مانی اومد دنبالم ، و باهم رفتیم دنبال مهدیس . خیلی زیاد تحویلش گرفتم و حواسم بهش بود معذب نباشه . نمیخواستم متوجه شه من از قضیه خبر دارم یا مانی مجبورم کرده اونو بیاریم . از اول خرید اصرار داشتم همه چیزم خیلی ساده باشه . مخصوصا واسه حلقه میخواستم یه رینگ ساده بگیرم . ولی مانی منو هی میبرد جلوی طلافروشیهایی که حلقه های نگین دار و طرح دار داشتن . میگفت ساده انتخاب نکن . خب منم دیدم اینجوریه ، گفتم حالا که قرار نیست ساده باشه پس چیزی انتخاب کنم که واقعا دوسش داشته باشم . کل بازار رو گشتیم ، از هیچکدوم خوشم نیومد . همه بنظرم شبیه هم بود و اصلا به دلم ننشست . یهو رسیدیم به یه طلافروشی که حلقه هاش واقعا با همه جا فرق داشت ! من و مهدیس یهو همزمان زوم کردیم روی یه حلقه که فوق العاده زیبا و خاص بود ! تا حالا همچین چیزی ندیده بودم ! رفتیم داخل ، مانی گفت نه این خیلی زرق و برق داره من نمیتونم توی محل کارم ازش استفاده کنم . منم دیدم اینجوریه گفتم خب باشه نمیخواد پس... گفتم یچیز دیگه برمیدارم...ولی بقیه حلقه هاش رو هم که میاورد من از قیافه م تابلو بود اونطوری که اولی به دلم نشسته اینارو دوس ندارم... آخرش آقاهه گفت "خانوم همونو پسند کردن" و از این حرفا...


مانی هم گفت میخوای همونو ورداریم ؟ که من گفتم نه اگه نمیخوای دستت کنی دوس ندارم اونو بگیریم...بقیه همه باهم پیشنهاد دادن اینو ورداریم و همراش دو تا رینگ هم ورداریم که بقیه مواقع اونو دستمون کنیم و توی مهمونیا این حلقه قشنگه رو ! خب من خوشم نمیاد از اینکار بنظرم بی معنیه ! نشان ازدواج همونیه که موقع عقد دستت میکنی ! نمیشه که هی عوضش کنی چیز دیگه بذاری دستت ! اون حلقه ای که حس خاص فوق العاده ای بهش داری همونیه که بعد از عقد دست هم میکنین... آخرش مانی گفت نه همینو بگیریم و اینا . دلش سوخت برام :)) وقتی اومدیم خونه همه میگفتن وای چقدر خاصه چقدر قشنگه ! حتی حمید گفت حلقمونو با حلقتون تاخت میزنم :)) مانی هم اوایل با اون حلقه سختش بود . بعدها براش عادی شد و حتی میگفت خیلی دوسش دارم .


یسری پچ پچ ها توی خونه ی مانی اینا بود . کم و بیش فهمیدم قضیه آرایشگاه منه و اسم همسر میلاد هم خیلی آورده میشد این وسط ! مهراوه . من اصلا نمیدونستم قضیه چیه و چرا انقدر موضوع بزرگ شده . یکم بعد گفتن مهراوه داره میاد اینجا . مانی منو کشید کنار و گفت "مرسی،مهراوه داره میاد اینجا،اگه درمورد آرایشگاه ازت پرسید و گفت من میخوام ببرمت فلان جا و اینا..." بعد حرف خودشو قطع کرد و گفت"اولا که اصلا به اون ربطی نداره و حق نداره بپرسه،ولی اگه پرسید بگو مامانم توی شهر خودمون برام آرایشگاه وقت گرفته و قراره ببرتم اونجا!" . من گیج شده بودم و حس خیلی خیلی بدی داشتم که چرا قضیه اینجوری کارآگاه بازی شده و چرا باید دروغ بگم اصلا ! پرسیدم چرا و چیشده آخه ! مانی گفت "اون میخواد تورو ببره پیش دوستش . منم گفتم نمیخوام تو بری اونجا . گفتم خودم براش هر آرایشگاهی که خودش دوس داره وقت میگیرم"


خب من راستش در کمال تعجب همگان ، اصلا دوس نداشتم واسه عقدم برم آرایشگاه . دوس داشتم خودم خیلی ساده خودمو آرایش کنم . چون کلا اهل آرایش نیستم و خوشم نمیاد از اینکه عروسارو عین جادوگرا درست میکنن با یک مَن آرایش ! بنظرم آرایش زیاد معنی خیلی بدی داره اصلا ! حتی اگر برای عروس باشه ! خب من چهره مظلوم و معصومی دارم ، چهره ی خودمو فوق العاده هم دوست دارم ! اصلا دلم نمیخواس قیافه م عوض شه . ولی دیگه همه اصرار کردن منم گفتم پافشاری نکنم . مجبوری قبول کردم . مانی هم گفت برات پیش بهترین آرایشگاه شهر وقت گرفتم و نمیخوام پیش دوست مهراوه بری!


این وسط قرار بود جای جشن رو مهراوه اوکی کنه . چیزی بود که خودش خواسته بود . مهراوه رسید خونه . مادرشوهر گفت الان جاریت که اومد برو باهاش سلام علیک کن و اینا . گفتم چشم . و رفتم روی ایوون خونه استقبالش حتی . فوق العاده احساس ترس داشتم ازش ! اینکه باید بهش دروغ میگفتم تا مبادا کسی رو اذیت کنه ، حس خیلی بدی بهم داده بود ! اینکه حتما این آدم یه مشکلی داره که نمیتونه درک کنه عروس حق داره خودش واسه کارای خودش تصمیم بگیره چون فقط یک بار قراره عروس بشه و اصلا به کسی هم ربطی نداره ! با ترس و لرز بهش سلام کردم . فوق العاده جدی جوابمو داد خیلی هم تحویلم نگرفت .


بعد بدو بدو رفت توی اتاق سراغ مانی ! من فوق العاده حسودم اصلا خوشم نمیاد کسی با مانی صمیمی بشه یا حرف خصوصی ای باهاش داشته باشه . این خانوم دو ساعت رفت توی اتاق با مانی حرف بزنه ! منم رفتم توی حال کنار مادرشوهرم و مهدیس و پدرشوهر نشستم . بعد از یمدت مهراوه اومد بیرون و از همه خدافظی کرد گفت من دارم میرم و اینا . هرچی بهش اصرار کردن نموند . اوایل خیلی زیاد پچ پچ و ناراحتی توی خونواده میدیدم ، توی همشونم اسم مهراوه بود ! نمیدونستم واقعا چرا ! مانی قبل از ازدواج همیشه درمورد خونوادش باهام حرف زده بود حتی اسم مهراوه هم زیاد آورده میشد اما هیچوقت نمیدونستم مهراوه یک موجود نابهنجار توی خونوادشونه که باعث دلشکستن و آزار و اذیت همه س...


فرداش عقدمون بود و همه چی اوکی بود . تا شب خریدامون طول کشید . برای سری دوم خرید هم مهدیس رو بردیم و هم فرزام و ملیکا رو . آخر روز خیلی زیاد ازشون تشکر کردم و گفتم اگه نبودین خیلی برامون سخت میشد همه چی . که اینو بعدا توی خلوت به خود مانی گفتم... گفتم خیلی خوب شد که باهامون اومدن خیلی جاها من واقعا نمیدونستم چجوری و چی باید بخرم و کجا باید برم اگه نبودن نمیتونستم یه روزه همه کارامو انجام بدم...(خرید عقدمون توی یه روز بود اگه باور میکنی!)


خیلی اصرار بود مبنی بر اینکه من شام اونجا بمونم . مامانش اینا میگفتن خب شب همینجا بخواب صبح هم که باید بریم محضر و اینا . من قبلا به مانی گفته بودم که نه ، من میخوام برم خونه و برم حموم و به کارای شخصیم برسم . برای همین وقتی مامانش اصرار میکرد که بمونم ، من سکوت میکردم تا مانی به مامانش بگه "نه مامان ، مرسی کار داره و باید بره خونه" . ساعت نه شب بود که گوشی مانی زنگ خورد . مهراوه بود . گفت جای جشن جور نشد و شرمنده ! این درحالی بود که ما فردا صبح عقدمون بود و جشنمون هم ظهر ! مانی فوق العاده بهم ریخت و عصبانی شد ، میشنیدم که بهش میگفت خب یعنی تو نمیتونستی زودتر خبر بدی ؟! تازه فهمیدی ؟!


خب متاسفانه کاملا مشخص بود عمدا اینکارو کرد... خیلی دلم شکست اون روز... بدون اینکه هیچ بدی ای به این آدم کرده باشم ، هنوز پام به خونواده باز نشد دشمنی رو شروع کرد و ظلمی در حقم کرد که هیچوقت نتونستم فراموش کنم... رسما قصد داشت عقدمون رو بهم بزنه ! مانی یه بیماری داره که اگه عصبی بشه حالش بدتر میشه و درد میکشه . بخاطر کار مهراوه که خب کل خونواده فهمیده بودن عمدی بوده که گذاشته دقیقه نود اطلاع بده ، خیلی حرص خورد و عصبانی شد . ازونطرف مامان من هی پیام میداد و میزنگید که بالاخره جای جشن کجاس من باید به فامیلا اطلاع بدم و از این حرفها ! منم همش به مامانم میگفتم لطفا صبر کن اینجا مشکلاتی پیش اومده .


بعد از یک ساعت به من گفت حاضر شو برسونمت . خب ساعت ده شب بود ، یک ساعت فقط تا شهر من فاصله بود ! تا مانی میخواست بره و برگرده خیلی دیر میشد و من میدونستم مادرش فوق العاده زیاد استرسیه و دور از جون دق میکنه تا بره و برگرده ! به علاوه خودم ! خیلی زیاد میترسیدم مانی اونوقت شب راه بیفته توی خیابون و جاده و... و دیگه اینکه احساس کردم مانی واقعا عصبی و مضطربه بخاطر جشنمون ، و میخواستم پیشش باشم . درسته شب نمیتونستم کنارش بخوابم و آرومش کنم ، ولی همینکه حضور داشتم اونجا مطمئنا براش دلگرمی بود و آرومترش میکرد... بهش گفتم نه مانی،من شب همینجا میمونم...


مانی خیلی زیاد ازم تشکر کرد . احساس کردم همون شب عشقش به من چندین برابر شد . خب برام موندن اونجا خیلی سخت بود . با وجود وابستگی زیادم ، باید تنها میخوابیدم ! نمیتونست پیش مانی باشم حتی . کار داشتم کلی . لباس تمیز نداشتم . با همه غریبه بودم . وضعیت خیلی سخت بود . آخرش ملیکا بهم یه تیشرت داد ، یکی از گرمکن های مانی رو هم پوشیدم بعد از حمام رفتن ، خخخ . ملیکا هم شب اومد پیش من خوابید و فرزام و مانی هم توی اتاق کناری خوابیدن . اینم یادم رفت بگم . یه بار وقتی توی رابطه ی دوستی با مانی بودم ، مانی بدون اینکه به من بگه با فرزام و ملیکا اومد سر قرار ! خخخخ . میخواست منو سورپرایز کنه مثلا و اینکه با خونوادشم آشنا بشم یجورایی ! سر همین من با ملیکا خیلی هم غریبه نبودم و حس خیلی خوبی هم بهش داشتم . واقعا دختر خوب و مهربونیه . من هیچوقت قبول نداشتم که جاری بده و فلان... الانم با مهدیس و ملیکا رابطه ی خیلی خوبی دارم خداروشکر... ولی مهراوه...


(ادامه داره)

۱۱ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۰۵
Mercy
یادمه روزهایی که خیلی درگیر بودم با خودم که چه جوابی باید بدم ، با چند نفر صحبت کردم . یکیش فرناز دوست صمیمی دوران دبیرستانم بود . خواهراش هردو ازدواج کرده بودن ولی خودش مجرد بود . بهش از احساس ناخوشایندم و ترسهام گفتم . برام توضیح داد که این حسهام طبیعیه و خواهر های خودش هم قبل از جواب دادن شدیدا ناراحت بودن ، گریه میکردن ، لاغر شده بودن و خیلی وضعیت بدی داشتن . ولی بعد از عقد گل از گلشون شکفت :)) خخ . نفر بعدی مامانم بود . بهم گفت دوستت(همون دوست سرخوشم که گفت نه اصلا قبل ازدواج استرس نداشتم) اشتباه میکنه ، تو هم داری اشتباه میکنی ! ازدواج سخت هست ، ولی خوبیهای خیلی زیادی هم داره ! تو نباید فقط روی سختیهاش زوم کنی و اونارو برای خودت بزرگنمایی کنی تا حالت انقدر بد بشه !

همه ی این صحبتها باعث شد آروم بشم . و خب مانی برای "من" بهترین گزینه بود برای ازدواج ! همونی بود که همیشه میخواستم . یادمه اون روزا مامان مانی هی بهش میگفت زنگ بزنم به مامان مرسی تا ازش جواب بگیرم ؟ که مانی میدید من شرایطم مناسب نیست و با خودم درگیرم ، خیلی منطقی و صبورانه با این قضیه برخورد میکرد و به مامانش میگفت "نه اجازه بده فکراشون رو بکنن فعلا" . من شخصا توی موقعیتهای اینچنینی برخورد خوبی نداشتم هیچوقت . مثلا اگه یه روز مانی جاش با من عوض میشد و میگفت احتیاج داره فکر کنه و هنوز مطمئن نیست ، من اول از همه خودم بهم میریختم ، دوم هم شدیدا عکس العمل نشون میدادم نسبت به مانی که چطوری میتونی همچین حرفی بزنی بعد از اینهمه مدت رابطه و عشق و فلان...! منطق و پختگی مانی همیشه باعث افتخار من بوده و خیلی اوقات باعث شده من به فکر فرو برم و سعی کنم روی خودم هم بیشتر کار کنم... بهرحال هشت سال هم از من بزرگتره بعلاوه شخصیت خوبی که داره... من سنم کمه کله م داغه بقول معروف...

بالاخره به مانی گفتم من تصمیمم رو گرفتم و لطفا به مامانت بگو که زنگ بزنه . خلاصه زنگ زدن و جواب مثبت "فعلی" مارو گرفتن . قرار شد طرفین آدرس همو بگیریم تا برای تحقیق اقدام کنیم . مانی قبلا به من گفته بود خونشون پایین شهره . گفته بودم چرا ؟(چه سوال مسخره ای پرسیده بودم) . گفت "خب بخاطر پول !" . خونواده ی ساده و روستای ای بودن که توی روستا زمین و اینا داشتن ، ولی توی شهر توی منطقه ی درب و داغونی زندگی میکردن . که این قضیه مامان و بابای من رو خیلی میترسوند ، نگران بودن که نکنه اختلاف فرهنگی داشته باشیم . خب من که با اون خونواده تعاملی نداشتم ! تنها تعامل و معاشرتم با پسرشون بود ، که میدیدم فوق العاده آدم با شخصیت و مودب و با فرهنگیه . حتی یسری چیزهایی رو رعایت میکرد که مثلا بابای من رعایت نمیکرد و من همیشه از دستش حرص میخوردم .

ولی شنیده بودم از موقعیتهای مختلف و خاطراتی که مانی درمورد خونوادش تعریف میکرد . از اون خاطرات و صحبت ها به این نتیجه رسیده بودم که روستایی بودن یا وضع مالی سطح پایین لزوما ربطی به فرهنگ پایین نداره . وقتی بابام رفت برای تحقیق ، اومد گفت محلشون ته شهره و راننده ها اصلا نمیشناختن اونجارو ! گفت محلشون خیلی درب و داغونه و یسری اصطلاحات دیگه... و گفت وقتی داشته توی محله راه میرفته ، یه ساقی اومده جلوشو گرفته گفته "چی میخوای ؟" . خب اینارو گفت راستشو بخوام بگم یکم نگران شدم... ولی میدونستم توی محله ی خود ما هم ساقی هست بهرحال ! خخخ

همش به پدر و مادرم میگفتم شما چرا هیچ راهنمایی ای به من نمیکنین و نمیگین چه تصمیمی درسته ؟ اونام میگفتن خب ما که نمیشناسیمشون ! تو میشناسی ! من میگفتم چرا قضاوت میکنین درمورد روستایی بودن و محله ی درب و داغون ؟ اونام میگفتن ما قضاوت نمیکنیم ، ما فقط میگیم اکثر کسایی که شرایطشون اینه فرهنگشون با ما فرق داره . نمیگیم حتما اینا هم اینشکلی خواهند بود ! خلاصه مامانم یه روز رفت با روانشناسش حرف زد . آقا بود . روانشناسش هم بهش گفت "بنظر من دختر شما تردید داره که هی به شما میگه راهنماییم کنید" . قرار شد من برم پیشش .

رفتم . بهم گفت چقد میشناسی و چرا میخوای باهاش ازدواج کنی و اینا . گفت اخلاقای خوبش مثلا چی . اخلاقای بدش چی . منم کاملا دقیق به همه ی سوالاتش جواب میدادم . حتی تمام موارد منفی ای که دیده بودم رو گفتم ، با اینکه عاشقش بودم . تمام تردیدهام رو گفتم . ازم درمورد رابطه جن.سی پرسید . گفتم باهاش مسافرت رفتم . رابطه کامل نبوده ولی خب چیزهایی بوده که بنظر خودم اشکالی نداره ! آقای روانشناس هم با اینکه میدونستم مذهبیه ، بهم گفت "من نگفتم اشکالی داره" . چون خب میدونین روانشناسا نباید عقاید شخصیشون رو توی مشاوره دخالت بدن یا مراجع رو قضاوت و سرزنش کنن . شاید خود من الان برگردم به گذشته بگم کارم اشتباه بوده . ولی اون لحظه بعنوان روانشناس ، رفتار ایشونو خیلی تایید میکنم که قضاوت نکرد و حتی حالات چهره ش تغییر نکرد... آخه روانشناسه منو خونوادمو میشناخت . مامان من آدم معتقدیه و خیلی بد میدونست حتی دوست بودن مارو . همیشه باهاش مخالف بود . چه برسه به این داستانا ! مسافرت و...

خلاصه بعد از همه اینا مامانمم صدا زد بیاد توو . به مامانم گفت هم دختر شما و هم آقا مانی جفتشون هم بر اساس عقل و منطق تصمیم گرفتن و هم بر اساس احساس ! هیچکدومشون با توجه به چیزهایی که من شنیدم براساس احساس صرف تصمیم نگرفتن . و میگفت که خیالتون راحت باشه . ازونطرف من به روانشناس گفتم خونوادم میگن اینا روستایین و فلان... آقای روانشناس گفت "خب روستایی باشن . بیا من ببرمت فلان محله از تهران ببین طرف توی گرونترین ماشین نشسته،معذرت میخوام فوق العاده هم آدم بیشعوریه"...

خونواده مانی هم اومدن تحقیق . مانی خودش خبر نداشت چون دور بود از ما و توی شهر محل کارش بود . بهشم نگفته بودم چیزی . ما از کجا فهمیدیم ؟ رفقای بابام توی محل اومدن گفتن "خبریه ؟ اومده بودن از ما پرس و جو میکردن و اینا" :))) بابامم گفته "شااااید...:|" . خب آره دیگه حالا فکر کن خدای نکرده خدای نکرده یک هزارم درصد ، نشه ازدواج ! نباید قبل از جواب قطعی به کسی خبر داد بنظر من . ما حتی به فامیلامونم نگفته بودیم هیچی رو . که بعدها فهمیدم کار بسیار خوبی کردیم . اینجاهایی از متن که میگم "بعدها فهمیدم" توی پستهای بعد نوشته میشه...

خلاصه وقتی تحقیقاتمون و فکر کردنامون تموم شد به مانی گفتم بگه زنگ بزنن . زنگ زدن . جواب مثبت دادیم و جلسه ی دوم خواستگاری که آخرشم نفهمیدم اسمش خواستگاری بود یا بله برون رو گذاشتیم...

(ادامه داره)
۱۰ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۷
Mercy

میدونی... خیلی بده پول به قدر کافی نباشه . غر نمیزنم هیچوقت ، پول هم هیچوقت قبل از ازدواج برام ملاک نبوده . ولی مسلما پول باشه راحت تر زندگی میکنی . اینو هیچکس نمیتونه کتمان کنه ! دوست ندارم این محله ای که داریم زندگی میکنیم رو . ازش متنفرم حتی ! جاهایی که حتی یه ذره بهتره هم نمیتونیم بریم . اجاره ها و رهن ها فوق العاده گرونن و ما هم اول زندگی . حس میکنم بودن توی این محله واقعا افسرده م میکنه . با همه بیش از حر غریبه ام . تمام مدت از صبح تا شب ، یسری بچه توی کوچه و خیابون ول هستن و هیچ پدر و مادری بالای سرشون نیست ! از اون طرف از صبح تا شب زنهاشون در خونه هاشونو وا میکنن و دسته جمعی توی کوچه وایمیسن تا هرکی رد میشه فضولی کنن زل بزنن بهش درموردش صحبت کنن ! خیلی وقتا یه چیزی پهن میکنن رو زمین میشینن توی کوچه !


همین چند روز پیش توی برنامه "دور.هم.ی" ، آقای میم گفت قدیما میخواستن از کار هم سر دربیارن یه صندلی میذاشتن توی کوچه فضولی همه رو میکردن ! میخواستم بگم عزیز من قدیما کجا بود ! بیا محله ی ما رو ببین الان همه اینجا همینطورن ! تازه من و شوهرم موجودات عجیبی هستیم براشون ! ما از یه جای دور اومدیم با فرهنگ بسیار بالا که کسی توی کار اونیکی دخالت نمیکنه و حتی زل زدن رو رفتار بسیار زشتی میدونن . جایی که آروم بوده و مزاحم بقیه نمیشدن . اینجا جمعه صبح هنوز آفتاب نزده ، صدای وانتی ها که میخوان جنس به مردم بفروشن بلند میشه دم پنجره ت ! اینجا سیستم صوتی بسیار بسیار آزاردهنده نصب کردن روی ماشین رو باکلاسی و بافرهنگی میدونن ! خدا میدونه چند بار فقط مریض بودم و حالم بد بوده،دیدم خونه داره میلرزه ! نگو یه آدم بیشعور و بیفرهنگ که تمام افتخار زندگیش همون صدای بلند ماشینشه داره از توی کوچه رد میشه !


خب این سیستمیا همه جا هستن ! ولی تعدادشون اینجا فوق العاده عجیبه ! یعنی هر چند دقیقه یکی با این وضعیت از جلوی خونه ت رد میشه و اعصابت رو خرد میکنه اگه آدم آروم و صلح طلبی باشی . روزهای اول که این وضعیتو دیده بودم خیلی متعجب بودم ! یبار برگشتم به فرزام-برادرشوهرم-گفتم چرا اینطرفیا انقدر به سیستم علاقه دارن ؟! فرزام هم گفت "بیخودی نیست که به اینجا میگن پایین شهر ! حتما دلیلی داره...!" . من هیچ علاقه ای ندارم با در و همسایه اینجا ارتباط برقرار کنم . کلا آدم معاشرتی ای نیستم . دلم میخواد فقط با آدمهای خاصی ارتباط داشته باشم . اینجا که دیگه جای خود! حتی در حد سلام علیک هم دوس ندارم چشمم توو چشم کسی بیفته .


اونسری ملیکا میگفت توی کوچه همه فهمیدن اونا اسباب کشی داشتن ، وسط کوچه یهو یه خانومی که اصلا نمیشناخت کیه اومده جلوشو گرفته میگه "اسباب کشی داری؟!؟؟!" . خب تو کی هستی ! علیک سلام ! چیکاره ای ؟! موضوع به تو چه ربطی پیدا میکنه ؟! قصد کمک داری یا فقط فضولی ؟ از اونور ملیکا میگفت یبار خواهرش و شوهرش باهم اختلاف داشتن ، توی خونه اینا جلسه گذاشته بودن که این دو نفر صحبت کنن مشکلاتشونو حل کنن . گویا دعواشون میشه و دعوا هم بالا میگیره . میگه میخواستم این دو تا رو بفرستم برن ، در خونه رو که وا کردم دیدم یه جمعیت خیلی زیاد نزدیک چهل پنجاه نفر جلوی در خونمون جمع شدن ! میگفت حتی میدونستم بعضیاشون از ده تا کوچه اونورتر اومده بودن جلوی در ما ! خب فکر میکنی چقدر باید یه آدم بی فرهنگ باشه که بتونه خونه زندگیشو ول کنه بلند شه بیاد توی کوچه جلوی در مردم ، به دعوای اونا گوش بده ؟؟؟ یادمه توی همین چند تا پست قبل گفتم وقتی فرزام و ملیکا داشتن بحث میکردن من انقدر سختم بود و انقدر خجالت کشیده بودم که فقط میخواستم یجوری خودمو گم و گور کنم...


نمیدونم داستان چیه ولی هربار از در خونه میام بیرون برای کاری ، کل افراد محل بهم زل میزنن . مانی میگه حساس شدی بهشون . میگم نه یا من قیافه و تیپم با اینا فرق میکنه(که میکنه) که اینجوری نگام میکنن ، یا اینکه کلا عادتشونه هرکسی رد میشه بهش زل بزنن و فضولی کنن ! اصلا میدونی چیه... من بی فرهنگ اون مردم محترم با فرهنگ... نمیشه وقتی با یه عالمه آدم و یه محله "اختلاف فرهنگی" داری اونجا زندگی کنی... سخته... سخت..

۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۹
Mercy
وقتی مانی اینا رفتن ، احساس عجیبی داشتم . یجور ناباوری و شوک ! نمیدونستم حسم چیه . در کمال تعجب حتی نمیدونستم جوابم چیه ! بعد از خواستگاری رسمی انگار تازه همه چی برام جدی شد و فهمیدم دارم چیکار میکنم . نمیگم حتما آدم مسئولیت پذیری بودم همیشه ، اما آدمی بودم که فکر پذیرفتن مسئولیت ، همیشه برام دغدغه ی بزرگی بوده و میترسیدم ازینکار . همیشه وقتی یه کاری رو به عهده میگرفتم که مطمئن بودم میتونم تا تهش برم و از عهد ش بربیام !

پیامی به مانی ندادم . مدت کوتاهی از رفتنشون گذشته بود که خودش پیام داد و پرسید "نظر خونوادت چی بود ؟!" . به شوخی گفتم "بابام از حمید خیلی خوشش اومد ، مامانمم از فرزام(آخه فرزام چهره بانمکی داره)،از مامان و باباتم خیلی زیاد خوششون اومد،مخصوصا مامانم از مامانت،ولی هیچکس از تو خوشش نیومد ! خخخخ" . بعد من پرسیدم ، گفت "همه گفتن بنظر دختر خوب و مهربونی میاد ، و گفت مامانم خیلی از مامانت خوشش اومد ." بعدشم گفت که بنظر مامانش من خیلی خجالتی بودم ! خخخ

از بعد از خواستگاری مدام توی فکر بودم . به اینکه چه جوابی باید بدم ؟! چیکار باید بکنم ؟! دو سه شب گریه کردم فقط . باورم نمیشد وقتی عشق اولم ، کسی که با تمام وجود دوسش داشتم اومده باشه خواستگاریم ، موقع جواب دادن حالم این باشه ! کاملا آشفته و بهم ریخته بودم و خیلی زیاد میترسیدم از اینکه چی میشه ؟ آیا ما مناسب هم هستیم ؟ آیا خوشبخت میشیم ؟ آیا اصلا تواناییش رو داریم ؟ من سنم کم نیست ؟! زود نیست ؟(خب من بیست سالمه و مانی بیست و هشت سال) نکنه پشیمون بشم وقتی سختیهای زندگی مشترک رو ببینم ؟ آخه من خیلی کم با مامان بابام بودم ، من قدرشونو به اندازه کافی ندونستم ، نباید دیرتر ازدواج کنم تا بیشتر باهاشون وقت بگذرونم ؟! چجوری میخوام از پسش بر بیام و و و...

یادمه یکی با یکی از دوستام حرف زدم ، ازدواج کرده بود . توی دوران عقد بود . ازش پرسیدم تو هم وقتی میخواستی ازدواج کنی ناراحت بودی یا میترسیدی ؟ گفت "نه من خیلی خوشحال بودم چون دلم روشن بود !" و از این حرفها ! خب بنظرم خیلی جوک گفت و خیلی رویایی به زندگی مشترک نگاه میکرد ! من قبول دارم که نگاه من هم به زندگی مشترک یه نگاه افراطی بود . حقیقت اینه زندگی مشترک پر از شیرینیه و در کنارش پر از سختی ! بعلاوه ی اینکه وقتی واردش شدی دیگه نمیتونی بگی من نمیخوام ! چون مسئولیت فوق العاده سنگینیه و فقط خودت نیستی که باید بهش اهمیت بدی ! نه تنها یک آدم دیگه رو وارد زندگیت کردی ، بلکه کلی آدم دیگه هم هستن که سرنوشت و زندگی ما براشون مهمه ! یعنی خونواده هامون ! اگه ما شونه خالی کنیم و بد بشیم ، اونا هم آسیب میبینن . پس خیلی مسئولیتمون سنگینه .

اونوقت چطور کسی که قراره وارد این جریان بشه باید فقط و فقط خوشحال و خندان باشه و اصلا حتی یه ذره نگران آینده نباشه ؟!؟!؟! بنظر من نباید مثل سیندرلا به زندگی نگاه کرد ! داستان که نیست ! حقیقته ! حقیقت هم گاهی تلخه گاهی شیرین ! باید مراقب بود و یه مقدار استرس و ترس کاملا طبیعیه ! حتی از حرفهای دیگه ی اون دوستم هم فهمیدم که خیلی بچگانه داره به زندگی نگاه میکنه . به من میگه "دوسش داری ؟ دوسِت داره ؟ پس دیگه تمومه !" . خب این حرفه آخه ؟! من خودم عاشق شدم و با عشق ازدواج کردم ، ولی تا آخرین لحظه هم داشتم از عقلم کمک میگرفتم و مدام ارزیابی میکردم کار درست چی میتونه باشه ! مانی هم دقیقا همینطور ! میخوام بگم من و مانی آدمهای فارغی نبودیم که طرف بیاد به ما بگه شما از عشق نمیفهمین که اینجوری دارین صحبت میکنین ! نه ما هم کاملا عاشق بودیم ! ولی عشق صرف واسه زندگی مشترک کافی نیست ! باید یسری چیزا باشه ! باید ! تا وقتی شرایط سخت شد و توی تنگنا قرار گرفتیم دلمون به اون چیزا خوش باشه !

یادمه یه شب(بعد از عقد و همین دفعه قبل که رفتم خونه خودش) دیروقت بود و مانی هم کم خوابی شدید داشت . انقدری که چشماش شده بود کاسه ی خون . باید حموم هم میرفت . قبل ازینکه بره اومد بغلم کرد ، بغض شدیدی داشتم بخاطر حس غربت و دلتنگی . دوری از خونوادم خیلی آزارم میداد . مانی هم صبح تا شب سرکار بود و شبا دیروقت میرسید خونه . من همش تنها بودم . وقتی بغلم کرد اشک توی چشمام جمع شد . منو که از خودش جدا کرد چشمامو دید . یه عالمه قربون صدقه م رفت ، نوازشم کرد ، مهربونی کرد ، میگفت "الهی من فدات بشم ، چی شده خانومم ؟" منم فقط گریه م بیشتر میشد و اشک میریختم . اونم با صبوری تمام نوازشم میکرد و توی بغلش فشارم میداد . نمیگفت گریه نکن ! نمیگفت کار دارم باید برم ! غر نمیزد ! فقط نوازشم میکرد و هربار که به هق هق میفتادم میگفت "جانم خانومم..." . خیلی اصرار میکرد و میپرسید "چی خانوممو اذیت کرده ؟ بهم بگو عزیز دلم..." منم عین این نینی کوچولوها با لب و لوچه آویزون هی سر تکون میدادم به نشونه ی "نمیگم..."

انقدر بی صدا اشک ریختم و نگفتم چمه که خودش شروع کرد به حدس زدن . گفت "بخاطر جهیزیه ناراحتی؟" . سرمو تکون دادم که "نه" . گفت "از اینجا خسته شدی ؟" . با بغض گفتم "از چیش یعنی ؟" . گفت"از اینکه دوری" . سرمو تکون دادم که یعنی "آره" . گفت "الهی من فدات بشم" و محکم بغلم کرد . انقدر نوازش و مهربونی کرد تا یکم آروم شدم . تمام مدت عذاب وجدان داشتم که مانی کم خوابی داره و کلی هم کار داره ، ولی من اینجا دارم اینشکلی وقتشو میگیرم ! فکر کنم یکی دو ساعتی گریه کردم کاملا ! هی وسطش میگفتم "برو" . اونم نمیرفت . تا آروم ِ آروم نشدم هیچ جا نرفت .

خب من توی این شرایط عشق صرف که بدردم نمیخورد ! درسته اینا همه ش عشق بود ! ولی اگه مانی مرد صبوری نبود ، اگر مرد خوش اخلاقی نبود ، اگر درک و شعورش بالا نبود ، آیا ممکن بود این عکس العمل رو نسبت به گریه های من نشون بده ؟! شاید خسته میشد و غر میزد ! شاید میگفت این لوس بازیها چیه در میاری ؟! خب من فکر میکنم عشق کافی نیست ! اعتقاد شدید دارم که عشق فوق العاده لازمه برای زندگی مشترک ! خودم بدون عشق هیچوقت نمیتونستم ازدواج کنم با اونهمه ترسی که داشتم ! ولی داشتن یسری ویژگی هایی که مد نظر ماست هم لازمه ! اگه شوهر من این آدم نبود با این ویژگی های اخلاقی و شخصیتی ، من یه روز هم نمیتونستم دووم بیارم... زندگی مشترک خودش چیز سختیه ، حالا درد دوری و غربت رو هم بهش اضافه کن... من و مانی پنجاه درصد تصمیممون رو عشق تشکیل میداد ، پنجاه درصد دیگه رو منطق...

(ادامه داره)
۱ نظر ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۱
Mercy

مثلا قرار بود درمورد نحوه آشناییمونو خاطرات مربوط به اون دوره بنویسم تو پستهایی که عنوانش اینه ! ولی انقدر اون دوران برام مزخرفه که هی دلم میخواد خلاصه ش کنم . واسه همین فوری رسیدم به خواستگاری !


خب من اون روز که فهمیدم فرداش قراره بیان خواستگاری خیلی زیاد خوشحال و هیجان زده شدم ! فقط میخندیدم میگفتم "واقعا؟؟مگه میشه؟!؟ پس چرا مانی به من هیچی نگفت!" . بعد فوری اومدم توی اتاقم و شماره مانی رو گرفتم . جواب داد . میدونست الان من همه چیو فهمیدم . با خنده بهش بد و بیراه میگفتم ! اونم خنده ش گرفته بود و همش میگفت "سیستمو حال کردی ؟!" . تا فردا ظهر حالم خیلی خوب بود . ولی نزدیک ظهر که شد فوق العاده زیاد استرس گرفتم و بهم ریختم . یجورایی عصبانی و دلخور هم شدم از دست مانی ! چون تازه به این فکر کردم که خب این چه خواستگاری ایه که دختر تازه عصر روز قبل باید متوجه بشه و حتی یه لباس درست و حسابی نداشته باشه واسه همچین مناسبت مهمی ! مخصوصا که این خواستگاری ، یه خواستگاری عادی نبود ! خواستگاری ای بود که اگه خدا میخواست ، قرار بود حتما به ازدواج ختم شه !


خب گفته بودم که خونواده ی من و خود من اصلا اهل مهمونی نبودیم هیچوقت . برای همین من لباس درست و حسابی ای هم نداشتم ! از طرفی برام مهم بود حجابم چطوری باشه . نمیتونستم لباس مهمونی باز بپوشم ! یعنی نمیخواستم . مانی هم دوست نداشت من اینشکلی باشم . یادمه توی اینترنت تحقیق کرده بودم ، ازین سایتا پیدا کرده بودم که حالت انجمنی داره و یسری آدم تجربه هاشونو در اختیار سوال کننده میذارن . بحث لباس خواستگاری بود . یسریا عکس خودشونو با لباس خواستگاریشون گذاشته بودن . البته با سانسور صورت . میدیدم مثلا دامنهای کوتاه و تنگ با ساپورت ، یا کت و شلوار ، همه اینا هم بدون حجاب مو . خب من اصلا مذهبی نیستم . بیرونم که میرم موهام معلومه تا حدی . ولی فقط در همون حد . دوس دارم همونقدر حجابی که بیرون دارمو همیشه داشته باشم .


توی عکسها کت و دامن هم دیده بودم . ولی بنظرم کت و دامن مناسب سن و سال من نبود و منو بزرگتر از سنم نشون میداد . خب من یه دختر بیست ساله هستم که اون روزا میخواستم ازدواج کنم ، لزومی نمیدیدم بخوام سنمو بالاتر ببرم و خودمو مثل یه عروس سی ساله نشون بدم ! دیدن اون لباسا فایده ای هم نداشت البته . چون وقت خرید نداشتم . خلاصه یه مانتوی نسبتا گرون داشتم ، اونو پوشیدم با شلوار جین و شال ! همین ! دیگه هم بخودم استرس ندادم ، گفتم لابد خودشون به این فکر میکنن که وقتی غروب زنگ میزنن میگن فردا میخوایم بیایم ، منم فرصتشو ندارم خرید خاصی بکنم !


خلاصه زمانش رسید و اومدن . فرزام و ملیکا بودن ، برادر بزرگش حمید بود ، و مامان و باباش . حمید دو ماه قبل عروسیش بود . من دورا دور درمورد این جریانات اطلاع داشتم . میدونستم اسم همسر حمید مهدیسه و عکسشو هم دیده بودم حتی . خب خیلی برام عجیب بود که حمید تنها اومده بود ! به مانی گفتم چرا مهدیسو نیاوردین ؟ گفت ما به هیچکس نگفتیم داریم میایم خواستگاری وگرنه همه میومدن و ما هم نمیخواستیم این اتفاق بیفته . بهش گفتم خب چه ربطی داره ، آخه مهدیس زنشه ! و تازه هم ازدواج کردن ! مسلما بعدا که بفهمه خیلی زیاد ناراحت میشه ! مانی گفت نه مهدیس اینجوری نیست . گفتم ولی من خیلی خیلی ناراحت میشم اینجور مواقع . درواقع اینو گفتم که یجورایی در جریان اخلاقیات من قرار بگیره ، خخخخ . یه برادر دیگه هم دارن ، اسمش میلاده . اونم که نبود و حتی اطلاع نداشت . بعدها دلیل اینکه چرا این مدلی اومدن رو متوجه شدم... دلیل قشنگی هم نبود...


از قبل با مامان و بابام هماهنگ کرده بودم که من پشت در اتاق منتظر میمونم ، شما صدام کنین تا بیام . خب من از این حرکت که شدیدا متنفر بودم و خیلی سختم بود ! همیشه وقتی مهمون میومد خونمون ، من از اول جلوی در وایمیسادم برای استقبال و سلام و علیک . چون بدم میومد وقتی همه نشستن من یهو وارد شم و تنهایی مجبور باشم با یه عالمه آدم سلام علیک کنم ! بهم استرس میداد . اما همه گفتن خیلی ضایعس . دیگه با اینکه از هیچ رسم و رسومی خوشم نمیاد و از همشونم طفره میرم ، گفتم اوکی اینکارو انجام بدیم پس . خلاصه رفتم توی اتاق . صداشونو شنیدم وقتی وارد شدن و نشستن . حتی صدای صحبتهارو هم میشنیدم . که حمید و بابام هی داشتن درمورد مسائل علمی و مستند و این چیزا حرف میزدن و انگار نه انگار که خواستگاریه ! خخخخ . خب سختشون بود احتمالا .


دیگه مامانم میوه آورد ، بابامم چایی ! هه هه ! دیگه از اول گفته بودم من امکان نداره چایی بیارم اصلا نمیتونم و بخاطر همین بابام گفت من میارم . انگار اومده بودن خواستگاری بابام . خخخ . بعد من همچنان توی اتاق بودم تمام این لحظات رو ! هرچی صبر کردم دیدم نه اصلا انگار یادشون رفته مرسی ای هم وجود داره که دو ساعته توی اتاق منتظره تا صداش کنن ! آخرش مامانم اومد درو وا کرد گفت "تو نمیخوای بیای؟!" گفتم "وا!خب قرار بود صدام کنین دیگه ! همینجوری خودم راه بیفتم بیام ؟!" . مامانمم گفت "بیا ، بابات اصلا حواسش نیست نشسته داره صحبت میکنه !" منم :| شدم و گفتم باشه .


داشتم از استرس میمردم ! تاحالا هیچ خواستگاری رسمی ای نداشتم . این اولین بارم بود که توی یه جلسه ی خواستگاری وارد میشدم . اونم چه خواستگاری ! کسی که عاشقش بودم و میخواستیم حتما ازدواجمون اتفاق بیفته . طبیعتا استرسو خیلی بیشتر میکرد . رفتم توی جمع و سلام کردم . نفس کشیدن برام سخت شده بود حتی چه برسه به اینکه تک تک به همه نگاه کنم و باهاشون حال و احوال کنم !!! فقط دیدم چند نفرشون بلند شدن و چند نفرشون نه ! یکمم حالمو پرسیدن که من تشکر کردم و نشستم سر جام . سرمم انداختم پایین .


بعد از یمدت دیدم ملیکا هی اشاره میکنه به مانی که برین حرف بزنین . مانی هی سر تکون میده که "حالا صبر کن" . خب حق داشت مانی همینطوری نمیتونست بیاد دستمو بگیره بریم که ! باید یا خونواده من میگفتن یا خونواده اون ! آخرش بعد از دو ساعت ایما و اشاره ، حمید گفت اگه اجازه بدین بچه ها برن صحبتاشونو بکنن . بعد بابام نگام میکنه میگه "نمیدونم ؟ میخوای صحبت کنی ؟!" . سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم ! خب یعنی چی الان این سوال ! آره دیگه میخوام صحبت کنم . الان این سوالش دو تا معنی داشت ! یا اینکه "آیا از این پسره خوشت میاد ؟ اصلا تمایل داری بری باهاش بحرفی ؟" که خب اگه تمایل نداشتم که نمیگفتم بیان با توجه به اینکه مدتی میشناختمش و بابامم وقتی اونا واسه خواستگاری تماس گرفتن متوجه آشنایی قبلی من و مانی شد ! و یا منظور بابام این بود که "شما که باهم دوست بودین دیگه چه حرفی دارین بزنین !" . خب حالا به فرضم که بودیم تو باید مارو ضایع کنی؟:)))) حالا خوبه همه هم میدونستن اینو ! والا یهو پسره میگه من یه دختریو میخوام توی فلان شهر ! خب معلومه یجوری اینا باهم در ارتباط بودن دیگه :))) یهو بهش وحی نشده که ! :دی


البته منم به مانی قبل از خواستگاری گفته بودم که باید بریم حرف بزنیم آیا ؟ مانی گفته بود آره بابا ضایعس اگه نریم ! منم گفته بودم خب آخه چه حرفی داریم بزنیم ما که درمورد همه چی همممممممه چی قبلا صحبت کردیم ، حتی جزئی ترین مسائل ! که مانی اصرار کرد نه حتما باید بریم . خلاصه رفتیم توی اتاق . اول از همه محکم بغلم کرد :) بعد منو بوسید . در اتاق بسته نمیشد همه ش حواسمون به در بود که یوقت کسی رد نشه . بعدش نشستیم کنار هم . هی مانی میگفت "سوال بپرس" . هی من میگفتم "سوالی ندارم آخه چی بپرسم ! :))) همش داشتیم توی اتاق شوخی میکردیم و میخندیدیم یا شیطنت میکردیم . گاهی هم همو میبوسیدیم . مانی همش میگفت آخه کیو دیدی توی خواستگاری اینکارارو بکنه ؟ :)))


خلاصه نزدیک چهل دقیقه وقت تلف کردیم رسما که مثلا ما داریم حرف میزنیم . بعدش از اتاق رفتیم بیرون که حمید کلی متلک انداخت به مانی :)) گویا قبلا توی خواستگاری حمید و مهدیس ، مانی خیلی به حمید متلک انداخته بود که چقدر حرف زدین و اینا :)) واسه همین هم حمید میخواست تلافی کنه :دی وقتی نشستیم بابام بهم میگه "خب نظرت چیه ؟!" . من مونده بودم اصلا نمیدونستم اون لحظه چی باید جواب بدم ! نظر من که خیلی وقت بود مشخص بود ، ولی با توجه به اینکه خب خواستگاری رسمی بود و آداب خودشو داشت و ناز کردن دختر و این دری وری ها من نمیدونستم چی باید بگم:)) یکم نگاش کردم یکم من من کردم تا اینکه ملیکا نجاتم داد ! گفت "حالا اجازه بدین فکراشو بکنه" :دی که یه نفس راحت کشیدمو به سکوت قبلیم ادامه دادم :))


ادامه داره...

۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۴
Mercy
مانی توی شهر محل کارش خونه مجردی داره . قراره منم به زودی برای زندگی برم پیشش . ولی فعلا در حد مسافرت دوبار پیشش رفتم . دیروز برگشتم . جمعه روز آخری بود که پیش هم بودیم و دلم میخواست باهم یه عالمه وقت بگذرونیم و بریم اینور و اونور . منتها باخبر شدیم فرزام،برادر مانی که یکسال ازش کوچیکتره اسباب کشی داره . و خب فرزام و ملیکا(خانومش) کسایی بودن که از قبل از عقدمون تا بعدش بارها و بارها توی سختیهامون کمکمون کرده بودن . برای همین جفتمون راضی بودیم که بریم اونجا . من که کمکی نمیتونستم بکنم . وسایل خیلی سنگین بودن و در توان من نبود .

ولی وقتی مانی و داداشش و پدرملیکا وسایلارو جابجا میکردن ، من یه بادبزن گرفته بودم دستم و بادشون میزدم . آخرش بابای ملیکا به مانی گفت"میبینی تو رو خدا ؟ خانوم من غر میزنه ، خانوم تو باد میزنه !" . کلی خندیده بودم از این حرفش . احساس میکنم توی فامیل مانی اینا خیلی توی چشم قرار گرفته باشیم . بخاطر نوع خاص رابطمون . مانی همیشه از ازدواج فراری بود و اینو کل فامیل میدونستن . هروقت بهش میگفتن ازدواج کن ، شدیدا مخالفت میکرد و با شوخی و خنده صحبتو عوض میکرد . حتی گاهی میگفت مگه عقلم کمه ازدواج چیه و اینا ! همین قضیه باعث شد وقتی توی جمع فامیلاش قرار گرفتم ، هربار که مهمونی میرفتیم و آدمای جدیدی از فامیلش رو ملاقات میکردم ، برمیگشتن به مانی میگفت "خانومته ؟! قبلا چی میگفتی درمورد ازدواج ؟!" .

خب این برام حس جالبی داره . اینکه بدونی شوهرت اصلا دلش نمیخواسته ازدواج کنه ، ولی الان نه تنها با تو ازدواج کرده ، بلکه انقدر هواتو داره که همه بهش میگن زن ذلیل ! خخخ . اوایل خیلی بهم سخت گذشت . البته الانم هنوز اوایله ! ولی منظورم روزهاییه که تازه وارد خونواده شده بودم . خونواده ی من اصلا و ابدا اهل مهمونی و رفت و آمد نبودن و همیشه خونمون توی سکوت و آرامش بود ، برای همین خیلی برام سخت بود ببینم چپ و راست یه عالمه آدم میان جایی که ما هستیم و تازه همشونم منو زیر ذره بین گرفتن یا میخوان باهام ارتباط برقرار کنن .

مانی همیشه حواسش بهم بود و مهربون بود باهام . اما پیش میومد توی جمع اگه کنار من جا نباشه بره جای دیگه بشینه ، کاری پیش بیاد بلند شه بره . یا با فامیلاش مشغول صحبت بشه . و من توی جمع ، دور از اون بمونم . من کلا آدم لوس و وابسته ای هستم اینو قبول دارم . ولی خب توی این مورد فکر میکنم کمی تا قسمتی حق داشتم . همه برام غریبه بودن و هیچ حرف مشترکی هم با کسی نداشتم . خیلی سختم بود . البته همون زمان هم با ملیکا و مهدیس(خانوم بزرگترین برادر مانی) صمیمی شده بودم ، ولی خب میخواستم فقط شوهرم کنارم باشه اون لحظات .

یبار به مانی گفتم که من خیلی اذیت میشم توی جمعهاتون . با لوس بازیهای دخترونه که دل هر مردی رو میبره بهش گفتم منو تنها نذاره توی جمع . گفتم دلم میخواد اصلا بیست و چهار ساعت فقط پیش من باشه ! گفت چشم و واقعا از اون به بعد انقدر پیشم بود که دیگه سوژه شده بودیم توی فامیل ، مثلا یسری فرزام میخواست با مانی بره جایی و به کمک مانی احتیاج داشت . مانی اومد پیشم بهم گفت "خانومم برم کمک فرزام ؟ تنهاست ، گناه داره ." منم یکم لب و لوچمو آویزون کردم(جدی نبود،مظلوم نمایی بود درواقع) ، فرزامم وایساده بود داشت نگاهمون میکرد . آخرش فرزام گفت "بابا نمیدزدمش میارمش!" . بعدم خدافظی کردیم و رفتن . وقتی برگشتن فرزام بهم میگه "بیا ! صحیح و سالم ! دیدی ندزدیدمش ؟" :)))

داشتم میگفتم از اسباب کشی جمعه . فرزام نسبتا آدم عصبی ای هست و خیلی حرص میخوره . اون روز هم هوا شدیدا گرم بود و خیلی زیاد کار داشتن . از طرف دیگه بابای ملیکا هم اومده بود کمک که شدیدا توی شرایط بحرانی روی اعصاب میره با توجه به چیزی که من دیدم ، و هی استرس میده که زود باش زود باش ! و اصلا و ابدا هم به حرف کسی گوش نمیده . قلبشم اخیرا عمل کرده بود و خب نباید خیلی فشار میاورد به خودش . خلاصه سر همین جریانات فرزام خیلی عصبی شده بود و هی سر ملیکا غر میزد که بابات حرف گوش نمیده . یا هی متلک مینداخت که "حالا فهمیدم به کی رفتی که اصلا حرف گوش نمیدی" .

آخرش یهو ملیکایی که خیلی خیلی زیاد صبور و خوش اخلاقه قاطی کرد ، صداشو برد بالا گفت "خب چیکار کنم ؟! بندازش بیرون !" بعد فرزام یه لحظه جا خورد . برگشت گفت "من بخاطر خودش دارم میگم نه بخاطر خودم !" . خلاصه دعواشون بیشتر شد فرزام میگفت من از دیروز دارم جون میکنم دو شبه نخوابیدم و اینا . بعد ملیکا گفت نه اینکه من از صبح نشستم اینجا و مرسی هم داره منو باد میزنه ؟!

این وسط من داشتم میمردم و فوق العاده معذب بودم از اینکه اینا دارن اینشکلی باهم بحث میکنن و منم اونجا حضور دارم ! میخواستم فقط یجوری فرار کنم ولی نمیدونستم کجا برم ! آخرش رفتم بیرون توی پارکینگ که خب خیلی نزدیک به خونه بود . مانی اینا هی میومدن و میرفتن و فرزام و ملیکا نشسته بودن بحث میکردن . هروقت بقیه میومدن اینا ساکت میشدن ، من میرفتم داخل پیششون . وقتی بقیه میرفتن دوباره شروع میشد . و باز من معذب میشدم و میومدم بیرون ! خخخخ

آخرش یه سری توی کوچه من و فرزام و ملیکا داشتیم میرفتیم و مانی هم با اسبابا بود و همراه ما نبود . باز دوباره این دو تا شروع کردن به بحث . من توی دلم داشتم فکر میکردم الان دیگه دعوا نکنید توروخدا وسط خیابون که نمیتونم جای دیگه برم ! خخخخ . خلاصه اون روز تا شب درگیر بودیم . فقط غروب رفتیم خونه خوابیدیم . شب میخواستیم من و مانی بریم بیرون که ملیکا و فرزام اصرار کردن اونا هم بیان . که باز سر همین یک ساعت دیگه هم دیر شد و نزدیک آخرای شب بود . رفتیم بیرون پیتزا خوردیم و خیلی خوش گذشت . درسته اونجوری که میخواستم نشد روز آخرمون ، ولی خب لازم بود از یچیزایی بگذرم اون روز و شرایط اینطوری شد دیگه . اشکالی نداشت . ازینکه کسایی که دوسشون داشتیم و همیشه کمکمون بودن رو تنها نذاشتیم خوشحال بودم...
۱ نظر ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۲
Mercy
وقتی مانی اومد دیدن روانشناسم ، یادمه روانشناسم خیلی متعجب شد و گفت اصلا فکر نمیکردم بیاد . راستش ته دلم خیلی حس خوبی داشتم و یجورایی بهش افتخار کردم که سربلندم کرد . چون من یجورایی طرف مانی رو پیش روانشناسم گرفته بودم که نه واقعا اینبار انگار مصممه و مثل دفعه های قبل نیست . همینطورم شد... ولی روانشناسم همچنان مخالف بودن ما دو تا باهم بود و میگفت به دو هفته نکشیده مانی ولت میکنه .

رابطه ما همینجوری ادامه پیدا کرد . آروم آروم بهش علاقمند شدم اینبار . اما توی رابطمون عقل هم بود ! هیچ چیز رابطه ی جدیدمون ، شبیه به گذشته نبود . هیچکدوممون اون آدمهای سابق نبودیم . تنها یادگاری ای که من از رابطه ی گذشتمون داشتم این بود که هیچوقت نتونستم توی رابطه م عمیقا احساس امنیت و آرامش کنم ، چون مدام یاد گذشته میفتادم و فکر میکردم این رابطمون هم مثل دو دفعه ی قبل به جدایی میکشه . و از طرفی از مانی با همه ی عشقم ، کینه ی کهنه ای داشتم که از بین بردنش خیلی سخت بود...

هیچوقت نتونستم واقعا باورش کنم . هربار که بحث ازدواج پیش میومد میگفت الان زوده ، الان شرایطشو ندارم ، مطمئن ِ مطمئن بودم همه ی این حرفها بهانه س و میخواد بپیچونه . میدونستم این جملات مخصوص مردهاییه که قصد ازدواج ندارن واقعا . درواقع هیچکس اینبار مانی و به نتیجه رسیدن رابطه ی مارو باور نداشت . دوستام به روم نمیاوردن ولی اینطور فکر میکردن .

اینبارم با وجود همه ی حس خوبی که به هم داشتیم ، رابطمون جالب نبود . فاصلمون خیلی زیاد بود و این فشار زیادی بهمون وارد میکرد . فشار دلتنگی و دوری باعث عصبی شدن جفتمون میشد و مدام سر موضوعات خیلی خیلی مسخره به هم گیر میدادیم و دعوا میکردیم . همین جفتمونو ترسونده بود که نکنه اگه ازدواج کنیم وضع بدتر بشه ؟! چون میدونستیم ازدواج با دوستی فرق داره و خیلی خیلی سخت تره ازش...

اساسی ترین جنگمونم یادمه سر این بود که قرارمون از اول این بود که شیش ماه تا یکسال توی رابطه باشیم اینبار و اگه نشد شمارو به خیر و مارو به سلامت ! منتها حس میکردم مانی میخواد این بازه رو طولانی تر کنه . همین منی رو که دوبار از این سوراخ گزیده شده بودم حساستر میکرد . اینم یادم رفت بگم توی کل مدت رابطمون(که حدود یکسال شد)،من بارها کم آوردم و به صراحت گفتم قصدم جداییه . ولی هربار به طریقی مانی من رو برگردوند . گاهی با محبت و دعوت به آرامش ، گاهی با عذرخواهی و قول برای جبران ، گاهی هم با دعوا و تشر و تحکم ! برخلاف دفعه ی قبل ، اینبار هرگز نذاشت این رابطه به جدایی ختم شه . خیلی وقتا به مو رسید ، اما پاره نشد...

شرایط بدی بود . یجاهایی واقعا شک میکردم اصلا به فرض که مانی هم با ازدواج موافق باشه ، آیا اصلا درسته این ازدواج ؟ ما الان که دوستیم وضعیتمون اینه ، چه برسه به ازدواجی که فوق العاده سخت تره ! با این حال یه قسمت از وجودم میگفت تمام دعواهای شما دو تا احمقانه س ، خودت ببین ؟ تابلوئه بخاطر شرایط سخت دوریتونه و فشارهایی که دارین تحمل میکنین ! وقتی ازدواج کنین خیلی از این موانع برداشته میشه و جفتتون آروم میشین !

اینا توی ذهن کسی میگذشت که شدیدا مخالف این بود که آدمارو باید با ازدواج درمان کرد ! طرف تا یه مشکلی داره ننه ش میگه برم براش زن بگیرم خوب شه ! هنوزم مخالفم با این سیستم . ولی توی این جریانات فهمیدم و یادگرفتم که خیلی از مشکلات ، دقیقا بخاطر تنهایی و مجرد بودنه . و ازدواج دقیقا راه درمان اون مشکلاته ! اما خیلی خیلی خیلی سخته تشخیص اینکه طرف مشکلش تجرد و فشارهاش و تنهاییه ، یا از بیخ و بن آدمِ مشکل داریه !

درمورد خودمون ، من حس میکردم مشکلاتمون بعد از ازدواج خیلی خیلی کمتر خواهد شد . مدام اینو به مانی میگفتم و ازش میخواستم نترسه انقدر از ازدواج ! مانی فوق العاااااااااده زیاد از ازدواج وحشت داشت و چقدر سر این جریان ما دردسر کشیدیم . کلا امیدی نداشتم به اینکه بشه این ازدواج ! واقعا خسته بودم . با بیست سال سن اونهمه اتفاق برام افتاده بود و اونهمه سختی کشیده بودم . دیگه نمیخواستم ادامه پیدا کنه واقعا . انقدر بهش گفته بودم بیا کات کنیم و انقدر نذاشته بود که یادم نمیاد چی به چی بود ! فقط یادمه بار آخر ، مانی گفت خسته شده از این وضعیت و دلش آرامش میخواد توی این رابطه .

منم دیگه خسته شده بودم از بحث درمورد این موضوع ! واقعا هم دلم نمیخواست اون زمان ازش جدا شم . مهربون شدم . همون دختر مهربونی که بار اول عاشقش شده بود . همونی که دل میسوزوند برای عشقش و بهش آرامش میداد . تصمیم گرفتم دیگه هیچوقت یادآوری نکنم این قضایا رو و گیر ندم . تصمیم گرفتم فشارهایی که رومه و فکر و خیالهام رو کنترل کنم و هرفکری میکنم و هرترسی که دارم ، فقط واسه خودم نگه دارم و مانی رو راحت بذارم . ازش خواستم آروم باشه و قول دادم همه چی خوب میشه . بهم گفت دوسم داره...

واقعا قضیه رو برای خودم حل کردم . نه اینجوری که فکر کنم مهم نیست ! نه ! فقط به خودم قبولوندم ازدواجی درکار نیست و فعلا توی زمان حال زندگی کن فقط . منی که هی برنامه ریزی میکردم برای دانشگاه ، باید برم شهر مانی ، برای شغلم توی اون شهر فلان موقعیت رو داشته باشم ، برای خونمون فلان ، حالا داشتم برنامه ریزی میکردم برای اینکه پنج سال ، ده سال ، صد سال آینده رو توی همین شهر خونه ی پدریم قراره چه کارایی بکنم . کاملا خودم رو از این جریان بیرون کشیدم .

توی همون دوران یه روز قرار شد بریم بیرون . قرار خیلی خیلی خوبی بود . بعد از مدتها میدیدمش و عید بود ! تقریبا یک سال از رابطه ی جدیمون گذشته بود و من دیگه واقعا بیخیال مبحث ازدواج و نتیجه و این چیزا بودم . همیشه اون ته تهای دلم فکرش بود . اما هربار به خودم یادآوری میکردم که قرار نیست خبری بشه و سعی میکردم فراموشش کنم . توی اون قرار ، مانی هیچ حرف خاصی نزد . فقط رفتیم اینور اونور و خوش گذروندیم .

ما همیشه قرارهامونو توی شهرهای دیگه میذاشتیم . هیچوقت توی شهر من یا مانی همو ملاقات نمیکردیم . بخاطر مسائل امنیتی ! ولی اینبار مانی اصرار کرد من رو تا شهرم برسونه . هرچی بهش گفتم اگه کسی مارو ببینه چی ، اهمیت نداد . وقتی منو رسوند و میخواستم برم طرف تاکسی هایی که میرفتن سمت خونمون ، بهم گفت "شاید فردا هم بیام دیدنت...شاید... قول نمیدم..." . اومدنش بنظرم بعید بود . چون باید یا فردا یا پسفردا برمیگشت شهر محل کارش چون مرخصیش تموم میشد . قضیه دیدار مجددمون رو هم مثل قضیه ازدواجمون منتفی فرض کردم تا اگه نشد حالم بد نشه... گفتم باشه اگه نشد هم فدای سرت... و از هم خداحافظی کردیم...

رفتم خونه . مامانم از رابطمون خبر داشت . یادمه یه بار وسط دعواها و ناراحتیهام با مانی ، شماره مامانمو براش فرستادم و گفتم بهش زنگ بزن و کاری کن جفتمون آروم بشیم بالاخره ! که زنگ نزده بود اونموقع....خلاصه اینکه رسیدم خونه و داشتم درمورد روزی که بهم گذشت با مامانم حرف میزدم که یهو حرفمو قطع کرد و گفت "تو نمیدونی فردا کی قراره بیاد؟!" . گفتم "نه ! کی ؟!" . گفت "مانی!" . گفتم"یعنی چی؟!" . گفت"خونوادش زنگ زدن قرار خواستگاری گذاشتن!" . گفتم "فردا؟؟؟؟ یهویی؟؟؟؟ مگه میشه؟؟؟" . باورم نمیشد ! تمام اون روز رو با مانی بودم ولی هیچ حرفی بهم نزده بود حتی یک کلمه ! و اصلا چطور ممکن بود یکی زنگ بزنه و به این سرعت قرار بذاره واسه فرداش ! تنها نکته ی خاص قرار اون روزمون این بود که وقتی داشتیم خداحافظی میکردیم بهم گفت "شاید فردا بیام دیدنت" . با شیطنت تمام منظورش این بود که "فردا قراره بیام خونتون خواستگاری!"

این غیرمنتظره ترین اتفاق تمام عمرم بود...

(ادامه دارد)
۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۸
Mercy

 دوست دارم درمورد نحوه آشنایی و ازدواجم بنویسم . اکثر قضایای مربوط به آشنایی و دوستیمون مربوط میشه به دورانی که سالها ، سخت تلاش کردم تا فراموششون کنم اما خدا برای من چیز دیگه ای میخواست... شاید مجبور شم چند قسمتیش کنم و لابلای قسمتایی که تعریف میکنم خاطرات روزانمو بنویسم :


وبلاگ داشتم . اونم همینطور . از اون روزها خاطرات خوبی ندارم . خلاصه میگم . باهم آشنا شدیم . اینترنتی . چت میکردیم . پسر با شخصیتی بود . اون روزا دوستای خوبی بودیم . بدون هیچ عشق و عاشقی و رابطه ی معنی داری . ولی الان اعتقادم اینه کلمه ی "دوست معمولی" و این حرفها چرت محضه . اون روزا ما مثلا دوست معمولی بودیم و حتی باهم درمورد این حرف میزدیم که اون یکی از دخترای همکلاسیشو دوست داشت و من ِ بچه راهنمایی(یا دبیرستان!یادم نیست) هم پسرخاله م رو !


وقت سربازی رفتنش که رسید رفت . ارتباطمون قطع شد . یادمه بعد از مدت طولانی ای بهم پیام داد و شمارش رو گذاشت . تماسی برقرار نکردم . حتی یادمه بهش گفتم اهلش نیستم . همون موقع ها گفته بود قضیه اون همکلاسیه نشده . نمیدونم چی شد که بهش پیام دادم یه روز . اصلا یادم نمیاد . رابطمون کم کم صمیمی تر شد . من دختر نوجوونی بودم که اصلا و ابدا با پسرها در ارتباط نبود و فوق العاده میترسید و خجالت میکشید از این کار . اولین باری که تلفنی حرف زدیم مطمئنم که صدام خیلی زیاد لرزیده بود . ولی صدای اون فوق العاده مسلط بود ، و بسیار زیبا .


به هم علاقمند شدیم کم کم . منتها قضیه درمورد من فراتر از علاقه بود . من کاملا شیفته ش بودم و اصلا و ابدا چیزی جز اون نمیدیدم . توی رابطمون احساس زیادی وجود داشت . ولی از راه دور بود همه چی . همه این قضایا شیش ماه طول کشید . من فوق العاده به مانی وابسته بودم . خب اولین مرد زندگیم بود و منم یه دختر ساده و احساساتی . بعد از شیش ماه رابطه سرد شد یهو . از طرف اون . یادم نیست چی شد . نمیخوام هم به یاد بیارم چون جهنمی ترین روزهای زندگیم بودن اون روزها که تا چند روز قبل از جلسه ی خواستگاریم هم توانایی اینو نداشتم که فراموششون کنم یا حداقل انقدر شب و روز به خودم یادآوریشون نکنم .


یادمه خودشو آروم آروم کنار کشید و من چقدر از این سرما زجر کشیدم . یه روزم اومد گفت میخوام برم مسافرت و به رابطمون فکر کنم و لطفا تا خودم باهات تماس نگرفتم ، سراغم نیا . نزدیک بیست روز ازش بیخبر بودم . وحشتناک بود . تمام اون مدت فکر میکردم بیخبر ولم کرده رفته . اینکارو نکرده بود . ولی وقتی برگشت خواست که جدا شیم . هیچوقت بهم نگفت چرا اون کارو کرد و دلیل اون جدایی چی بود . حتی الانی که همسرشم . گفت هیچوقت هم بهم نخواهد گفت . منم دیگه دنبالشو نمیگیرم .


بعد از رفتنش افسردگی شدید گرفتم . هرکی منو میدید میگفت چقدر لاغر شدی ؟ همش کارم گریه بود و یوقتایی هم مسخ شدگی . به یه جا خیره میشدم با کسی حرف نمیزدم حوصله هیچکس رو نداشتم . پرخاشگر و عصبی بودم . خیلی بد بود خیلی . بعد از اون ماجرا واسه اولین بار طعم افسردگی رو چشیدم و انقدر وحشتناک بود که هنوزم که هنوزه میترسم یه روزی برگرده . توی تمام مدت بعد از رفتنش تا ازدواجم بارها اون افسردگی بارها برگشت و دوباره ازم دور شد . تا اینکه اواخر کارم به روانپزشک کشید حتی و مجبور شدم دارو مصرف کنم .


دو سال طول کشید تا به خودم بقبولونم مانی دیگه رفته و باید برای خودت تمومش کنی و دوسش نداشته باشی . بعد از دوسال با شخص دیگه ای آشنا شدم و همه ماجراهای آشنایی و دوستیم با اون شخص رو توی همون وبلاگی مینوشتم که مانی آدرسش رو داشت ! من نمیدونستم ، ولی مانی همیشه وبلاگمو میخوند . همیشه . با اینکه از هم جدا شده بودیم و خودش رو کاملا از دسترس من خارج کرده بود . با اون آدم توی رابطه ی جدی ای بودم و میخواستیم ازدواج کنیم حتی ، که یه روز مانی توی وبلاگم کامنت گذاشت و ازش خواست ببخشمش .


به شخصی که اون زمان باهاش در ارتباط بودم خیانت نکردم . به مانی گفتم بخشیدمت ولی برو . اعتراف میکنم فقط بخاطر انسانیت ، خیانت نکردم . چون خیانت توی ذاتم نبود . ولی مانی همیشه کسی بود که میخواستم . مانی با همه مردها برام فرق داشت . با همه ی آدمها ! با کل کائنات حتی ! اگه شرافتم و پاکیم زیر سوال نمیرفت مطمئنم که بهش برمیگشتم... خلاصه قضیه اون آدم هم نشد ! که الان که فکرشو میکنم خداروشکر که نشد . چون علاقه ای به اون مبحث ندارم درموردش نمینویسم اصلا.


از همین قضایا ناراحت بودم که بهش پیام دادم... براش تعریف کردم... بهم نزدیک نشد . با حفظ فاصله ، مدام شوخی میکرد و سعی میکرد منو بخندونه تا فراموش کنم . هروقت از اون آدمه جلوش حرف میزدم فوق العاده عصبی میشد . فهمیده بودم ، مدام دست میذاشتم روی نقطه ضعفش . آخرش یه روز گفت میخواد یه فرصت دوباره به همدیگه بدیم . قبول کرده بودم . اینبار برای اولین بار قرار حضوری گذاشتیم .  ظاهرش اصلا اونطوری که فکر میکردم نبود . این قرار اولین قرار حضوری من با یک پسر بود ! خیلی سخت گذشت بهم . شدیدا مضطرب بودم و پر از ترس .


این رابطمون هم چهار ماه طول کشید . چیز جالبی از آب درنیومد . تهش دوباره جدایی شد . ولی اینبار حالم خیلی هم بد نشد . حالم بعد از اولین باری که ازم جدا شد انقدر بد شد ، که دیگه هیچوقت جوری خوب نشد که بتونه ارزش بد شدن رو داشته باشه . برای همین وقتی بار دوم رفت خیلی اذیت نشدم . ولی سالی که وارد دانشگاه شدم حالم بد تر شد . افسردگیم عود کرد . نمیتونستم درس بخونم . درسای سنگینی داشتیم توی اون رشته . مدام احتیاج به هماهنگی مغز و اعضای بدن بود . هم تئوری بود و هم عملی . میخواستم درس بخونم گریه م میگرفت . میرفتم دانشگاه گریه م میگرفت . موقع غذا خوردن ، قدم زدن ، تلویزیون دیدن... تقریبا همیشه ! این اتفاق بعد از زمانی افتاد که برای مدت طولانی توانایی گریه کردن رو کاملا از دست داده بودم ! وقتی یه روز بالاخره بغضم ترکید و گریه هام شروع شد ، دیگه تموم نمیشد !


نمیخوام بیشتر درمورد این بخش هم بگم . خیلی برام آزار دهنده س . به کمک داروهای روانپزشکم و کارای روانشناسم ، رو به بهبود رفتم و خیلی از مشکلاتم رو حل کردم . تا اینکه مانی برای بار سوم برگشت ! یه شب توی عید بود ، پیام داد ، جوری که انگار میخواسته واسه یکی از دوستاش بفرسته . جواب دادم"شما؟" . شماره ش آشنا نبود . ولی یه حسی بهم میگفت مانیه . جواب داد "مهم نیست" اینجاهارو خوب یادمه . گیر دادم که "مانی تویی؟" . یادم نیست چی گفت و چیشد . ولی روزهای بعد بهم پیام میدادیم . من دیگه اون دختر آویزون و شیفته نبودم . مغرور بودم و پیامام جدی بود همراه با شیطنت . اعتماد به نفسم تقویت شده بود و حال و روزم خوب بود . اونم با دست پس میزد با پا پیش میکشید . نوزده سالم شده بود . توی رشته ی خوبی درس میخوندم . و دختر واقعا زیبایی شده بودم . زیبایی آدمهای دیگه هیچوقت برام مهم نبود . اما زیبایی خودم خیلی زیاد برام مهم بود/هست و روی اعتماد بنفسم تاثیر فوق العاده ای داشت ! اون زمان وقتی بود که تبدیل به یه دختر جوان زیبا شده بودم . خیلی بی مقدمه یسری عکسای جدیدمو براش فرستادم . حس میکنم از اول تصمیماتی داشت که یهو اشتباهی(!) بهم پیام داد . ولی عکسا هلش دادن جلو تا حرفشو بزنه...


بالاخره یه روز گفت اینبار قصدش جدیه و ازم جدی میخواد رابطه ای رو شروع کنیم که نتیجه داشته باشه . فکرشو بکن رابطه ای که دوبار به طرز افتضاحی با شکست مواجه شده و توش فقط درد کشیدی رو بخوای برای بار سوم شروع کنی ! با روانشناسم درموردش حرف زدم . گفت قصدش جدی نیست . فقط دیده تو دختر قوی ای شدی و دیگه بهش وابسته نیستی میخواد تورو از اون وضع بکشه بیرون . وقتی بهش وابسته شدی بازهم ولت میکنه .


من شک داشتم به حرفهای روانشناسم . به حرفهای مانی هم ! هیچکدوم از این دونفر رو نمیتونستم باور کنم . هنوزم مانی برام یادآور قشنگترین حس دنیا بود که نمیشد ساده ازش گذشت ! "عشق اول یک دختر !" . ولی اون زمان که برگشت جز یه خاطره ی تلخ و شیرین ، چیز بیشتری نبود برام که بخوام بخاطرش مرتکب حماقت بشم . صبر کردم روانشناسم راه حلی پیشنهاد بده که من رو هم قانع کنه . گفت بهش بگو بیاد دیدنم ، مطمئنم که نمیاد .


اون زمان مانی توی شهر دوری زندگی میکرد . بخاطر شغلش . حتی اگه میخواست بیاد هم خیلی بعید بود بتون . ولی در کمال تعجب همگان (!) ، مانی گفت باشه میام... و اومد...!


۰۹ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۱۴
Mercy