قرار بود وارد جشن بشیم . من و مانی دست همو گرفته بودیم و جلوی در وایساده بودیم تا حمید از لحظه ی ورودمون فیلم بگیره . داخلو دید میزدم . فامیلای خودمو دیدم . همه با لبخند و هیجان خاصی نگامون میکردن . بعد از دو ساعت دستکاری و دوربین و تنظیماتش ، حمید گفت حالا برین توو . تا وارد شدیم همه بلند شدن و دست زدن و جیغ و یه عالمه خوشحالی ! اعتراف میکنم با اینکه از جشن و این رسم و رسومات متنفر بودم ، اینکه همه با ورود ما اینشکلی عکس العمل نشون بدن و مرکز خوشحالی و توجه آدمای مهم زندگیمون باشیم خیلی حس قشنگ و عجیبی بود...
خب من نه تنها رقص بلد نبودم ، بلکه حتی اگر بلد بودم هم به هیچ وجه جلوی مردها نمیرقصیدم ! به زور مارو بردن وسط ، منم که وایساده بودم فقط نگاه میکردم ! اوف خیلی حس بدی بود فقط دلم میخواست زودتر تموم شه ! بعد مانی اومده بود دستای منو گرفته بود منو با خودش حرکت میداد ! :)) خب همه جا عروس دست دامادو میگیره ! ما برعکس بودیم :)) مانی میگفت رقصیدن بلد نیست اصلا ولی همون حرکاتی که داشت انجام میداد رو من خیلی دوس داشتم و بعدا کلی قربون صدقه کاراش رفتم:)
خب من و مانی جفتمون دوس نداشتیم کسی عکس یا فیلم بگیره . من از قبل به مانی گفته بودم یکی از دلایلی که من جشن دوس ندارم اینه که همه اینکارو میکنن ! مانی هم گفت نه فامیلای ما که اینکارو نمیکنن . رفتیم داخل دیدم از لحظه ورود تا آخر فامیلهای خودم یکسره گوشی دستشون بود داشتن از ما فیلم میگرفتن :| فکر کنم اونقدری که اینا فیلم گرفتن ، حمید که فیلمبردار ما بود فیلم نگرفته باشه :| حقیقتش اول عمه هام گوشی درآوردن . مانی بهم گفت . گفتم آره باید بعدا بهش بگم پاک کنن و اینا . بعد یهو دیدم خاله هام :| بعد ظاهرا فامیلای مانی دیدن فامیلای من دارن فیلم میگیرن ، اونا هم گوشی بدست شدن و همه اومدن دونه دونه با ما عکس گرفتن :)) خب دیگه بریم به کی چی بگم دقیقا:)) بعد مانی ازونجایی که فوق العاده حساسه ، آخر جشن رفت به همه گفت این عکسارو نگه ندارین و توی تلگرامو این چیزا هم نفرستین . البته مسئولیت گفتن به فامیلای ما با خودم و خونواده من بود .
خب من فکر کردم بعد از جشن دیگه راحت میشیم و میریم استراحت ! نگو فامیلای مانی اینا همشون همراه ما اومدن خونه ی بابای مانی . مامان بابای من رفتن شهر خودمون خونشون ، منم با مانی اینا رفتم خونه ی باباش . خب خسته و بی حوصله بودم و دلم میخواست آرایشمو پاک کنم و برم دوش بگیرم و یکمم بخوابم . ولی تا نزدیک ساعت یک اینا اونجا بودن و منم مجبور بودم با حجاب بشینم جلوشون ! یسریاشونم بخاطر خوردن م.شر.وب سردرد شده بودن و خواب بودن !!! من وقتی فهمیدم اینا اون کوفتی رو خوردن واقعا بدم اومد و دیدم اونشب نسبت به خیلیا عوض شد ! مانی فوق العاده زیاااااااد متنفره از اون کوفتی و سایر چیزهای مشابه ! من یه درصد هم فکر نمیکردم توی فامیلش یا حتی خونوادش چنین آدمایی باشن ! حالا اسمش قضاوته یا هرچی ، من از اینکار به شدت بدم میاد و دیدم برای همیشه نسبت به کسی که میخوره عوض میشه... خب اینو درنظر نگرفته بودم که حتی دو تا برادر دوقلو هم مثل هم نیستن ! چرا فکر کردم همه باید مثل مانی باشن ؟ دو تا از داداشاشم خورده بودن...میلاد و حمید...
روز عقد دخترعموشم اومد باهاشون روبوسی کرد من واقعا بدم اومد و عصبانی شدم ! به مانی گفتم چرا اینکارو کرد و من واقعا حالم بد میشه از اینکه با زنی تماس فیزیکی داشته باشی ! گفت خواهر شیری حمیده . من گفتم برام فرقی نمیکنه (تازه فکر کنم خواهر شیری فقط با خود طرف خواهر شیریه نه با بقیه بچه ها که اختلاف سنی دارن.حالا مطمئن نیستم نمیدونم) . یا مهراوه ای که خیلی ازش بدم میاد عادت داره با همه برادرا دست میده ! مانی خیلی زیاد مراعات من رو میکنه خداروشکر و خیلی براش مهمه حس و حالم . بعد از عقد وقتی دید چقدر برام مهمه این چیزا نه با کسی شوخی میکنه و نه دست و این چیزا... ولی خب امیدوارم توی مهمونیهای بعدی کسی آویزون نشه حتما باهاش روبوسی کنه و دست بده چون من واقعا ایندفعه دیگه قاطی میکنم !
ظاهرا وقتی همه توی جمع نشسته بودن ، مهراوه به میلاد میگه "تو خودت تنها برو خونه من امشب میخوام اینجا باشم صحنه ببینم!" . خب من اون لحظه نشنیدم چی گفت . بعدها ملیکا برام تعریف کرد که کاش اینکارو نمیکرد . بنظرم حرفهای ناراحت کننده رو نباید بازگو کرد . ولی همیشه به این فکر میکنم یک آدم چقدر باید شان خودش رو پایین بیاره ، اونهم یک خانوم ، که اینطوری صحبت کنه و درمورد این مسائل حرف بزنه... صحنه و فلان... خیلی زشت بود حرفش خیلی زیاد !
دیگه بالاخره همه رفتن و ماهم رفتیم بخوابیم . رفته بودم توی بغل مانی و نوازشم میکرد . گریه م گرفت . دلم شکسته بود . خیلی زیاد . بخاطر کارایی که مهراوه کرده بود . بخاطر ظلمی که بی دلیل کرد . بخاطر بدجنسیش دلم شکسته بود ، وگرنه جشن هم اگه بهم میخورد واسم مهم نبود... من قبل از اینکه چیزی نشه با کسی کاری ندارم... حتی برعکس سعی میکنم حس خوب داشته باشم به همه... واسه همین انتظارشو نداشتم یه آدم انقدر بتونه بدجنسی کنه در حقم... توی فامیل مانی اینا همه خیلی شوخن و سر به سر هم میذارن ولی منو خیلی کم اذیت میکنن.. یبار یادمه مانی قربون صدقه م میرفت میگفت "تو انقدر خوشگل و مظلومی که کسی دلش نمیاد اذیتت کنه"... واقعا قلبم شکست و خیلی گریه کردم...
خب اون آدم کاری کرد قشنگ ترین روز زندگیم همراه بشه با یه خاطره ی بد... باعث شد شب عقدم که وقت آرامش و مهربونیه دو ساعت توی بغل شوهرم اشک بریزم فقط... هیچوقت اینکارش رو فراموش نمیکنم...متاسفانه آدم کینه ای هستم و بدجنسی های آدما هیچوقت یادم نمیره...همینطور محبت آدمها! درمورد کارهای اطرافیان حافظه ی قوی ای دارم..چه خوب باشه چه بد... انقدر از مهراوه بیزار شدم و کینشو به دل گرفتم که خیلی وقتا خواب میبینم دارم باهاش دعوا میکنم... و توی خواب خیلی حرص میخورم... چرا یه آدم باید انقدر زندگی منو تحت الشعاع قرار بده که حتی وقتی نیست من انقدر آزار ببینم... میدونی ؟ دلم نمیخواد اصلا اینا بیان خونه ی ما یا جایی ببینمش...
اونشب به مانی گفتم دلم شکسته... از اینکه اینهمه بهم ظلم کرد ولی من حق نداشتم جوابشو بدم... گفتم بیشعوره... مانی نوازشم میکرد و قربون صدقه م میرفت ، میگفت "چرا حق نداشتی جوابشو بدی ؟ از این به بعد جوابشو بده..." . با هق هق میگفتم آخه توی خونواده شما هیچکس هیچی بهش نمیگه...حتی تو هیچی بهش نگفتی با اینکه میخواس ازدواجمونو بهم بزنه... گفت"چرا ! امشب که اومده بود اینجا توی اتاق با من حرف بزنه وقتی شروع کرد بهش گفتم مهراوه هیچی نگو که میزنم توی دهنت! یه لحظه جا خورد اصلا انتظارشو نداشت من اینجوری باهاش صحبت کنم . گفت آره عمدی نبود که جور نشد و اینا . منم گفتم وقتی ساعت نه شب خبر میدی ، در حالیکه میتونستی خیلی زودتر اینکارو بکنی ، من این رو به حساب عمد میذارم !" .
یکم آرومتر شدم وقتی فهمیدم مانی اینجوری حالشو گرفته... ولی دلم میخواست هرچی توی دلمه بهش بگم... دلم میخواست کل خونواده حالش رو بگیرن تا بفهمه چقدر کارش زشت بوده و چقدر دلشکستن گناه بزرگیه... متاسفانه مهراوه یک آدم عوضیه که کاراشو با خرد کردن اعصاب میلاد و بقیه پیش میبره ، همینم باعث شده بقیه ازش حساب ببرن و بخاطر بستن دهنش هرچی میگه انجام بدن ! حتی ظاهرا همه به مانی گفتن بیا مرسی رو ببر پیش دوست مهراوه و قال قضیه رو بکن ! ولی مانی گفته امکان نداره من چنین کاری بکنم ! میدونی خیلی خوشحالم که شوهر من با کل خونواده فرق داره و بهترین آدم خونواده که خوبه ، بهترین آدم دنیاست برای من...مانی به هیچکس باج نمیده ! حتی به من ! بخاطر محبت و لطف خیلی کارا برای خیلیا میکنه ! ولی با دعوا و زور و فشار هرگز ! هیچوقت ! حتی به منی که عشقش بودم هیچوقت با تهدید و بداخلاقی گوش نکرده...خداروشکر...
ولی دلم از کل خونوادشونم شکست اون روز که چرا مهراوه رو ننشوندن سرجاش و حتی انتظار داشتن مانی به حرفش گوش هم بده ! میگن اگه مهراوه رو ناراحت کنیم ، اون میره سر میلاد غر میزنه و اذیتش میکنه . میلاد هم آدمیه که همه چیز رو میریزه توی خودش و فلان . خب بنظر من کل خونواده دارن اشتباه میکنن . اگر یک بار دو بار سه بار میزدن توی دهن مهراوه ، یاد میگرفت که چقدر کارهاش زشته . اگر بهش تشر میزدن یا طردش میکردن ، میفهمید باید خودش رو اصلاح کنه . وقتی یک عمر عوضی بازی درآورده و باز عزیزکرده همس و مدام بهش میگن چشم چشم ، خب معلومه وقتی نفهم باشه نمیفهمه اشتباهاتشو و ادامه میده...حتی روز به روز پررو تر هم میشه...
من نمیخوام روش اینارو در پیش بگیرم... من مثل شوهرمم... به کسی باج نمیدم...منتها من مثل مانی مراعات میلاد و اینارو هم نخواهم کرد دیگه... اون زن باید بفهمه نمیتونه به کسی زور بگه و چقدر رفتاراش زشته... مدام به این فکر میکنم که چکارایی ممکنه بکنه تا من بدونم چجوری میخوام جوابشو بدم... من به مهربونی و مظلومیت معروفم... ولی اگه کسی اذیتم کنه ، هرگز ساکت نمیشینم...هرگز...
(ادامه داره)