Mercy

۱۱ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

وقتی داشت از سرکار برمیگشت زنگ زد بهم . زودتر از همیشه داشت میومد بنابراین شام درست نکرده بودم هنوز . گفت فدای سرت . گفتم الان شروع کنم یا گشنه ت نیست ? گفت الان بریم خونه جدید رو تمیز کنیم . بعدا درست کن . گفتم باشه . رفتیم کلیدو از فرزام و ملیکا گرفتیم اونا هم باهامون اومدن . من عصبی بودم ! پی ام اس بودم ! و میدیدم خونه فوق العاده کثیفه و باجناق حتی وسایلشو هم جمع نکرده از وسط اتاق و پذیرایی ! حموم و پنجره شیشه نداره ! روشویی و کابینت وصل نشده ! کابینت هم فقط سه تا میخواد بگیره چون الان دست و بالش خالیه ! بعد وقتی به مانی گفته بودم فامیله باشه بازم باید قولنامه بنویسیم ، بهم گفته بود نه بابا خرپوله ! اصلا این منطقه ? چپن خرپوله و آشناس قولنامه ننویسیم ? از خود داداششم میخواستیم بگیریم من میگفتم قولنامه ! بعد خرپولیشم دیدیم همه چی رو خودمون باید بخریم !!!

عصبی بودم خیلی زیاد و اصلا دست خودم نبود ! با هیچکس حرف نمیزدم ! شبیه برج زهرمار بودم ! ازونطرف هی ازم سوال میشد که اینو میخوای چیکار کنی اونو میخوای چیکار کنی ! هی باید بحث میکردم ! که وسایل خونمو الان میخوام بخرم و استفاده ش کنم ! میگفتن الان استفاذه نکن جهیزیه ته و فلان ! من این بحثارو فقط باید با مانی بکنم ! نه کس دیگه ! هی لحظه به لحظه یکی از راه میرسه باید براش توضیح بدم میخوام با زندگیم چیکار کنم ! بعد میگن از فلان جا برو بخر ! درصورتیکه من قبلا با مانی صحبت کردم و گفتم کجا میخوام بخرم ! ازونور مهدیس زنگ میزنه به گوشی مانی که حال و احوال کنه باهاش! من به هیچکدوم از برادرشوهرام زنگ نمیزنم ک باهاش بگم بخندم ! معنی اینکارو نمیفهم اصلا!مانی گفت من دستم بنده تو جواب بده! جواب دادم ازونور وقتی فهمیدن داریم میریم خونه جدید میگن ایشالا عروسی بگیرین برین خونه خودتون ! حالم ازین کلمه عروسی بهم میخوره بابا ول کنید دیگه همتون شدین کابوس من با این عروسی عروسی..، بعد الان اینجا خونه ی کیه مگه? بعد از عروسی خونمون اسمش خونه میشه?

خلاصه خیلی بدقلقی کردم با قیافه م فقط و سکوتم . هیچی نمیگفتم ! آخرش مانی گفت خوبی?گفتم نه!گفت چرا?گفتم چون خونه کثیفه وسایل کامل نیس هیچکاری نکرده و اینا ! گفت اینا کار ماس من گفتم نه اینا کار صاحبخونه س! بعدم دیگه جفتمون ساکت شدیم و یجورایی قهر . رسیدیم خونه من بی حرف بدون اینکه لباس راحتی بپوشم بدو بدو شروع کردم به آشپزی ! اونم گرفت خوابید ! بعد از یمدت براش شربت درست کردم با یخ بردم گذاشتم کنار گوشیش ک ببینه ولی ندیده رفت سمت حموم!صداش کردم گفتم اونجارو ببین!گفت چیه? بعد ک دید من برگشتم سمت ظرف شستنم و نگاش نکردم! بعد شنیدن صدای برخورد لیوان با پیش دستی اومد!و بعدم در حموم!بدون تشکر رفت شربتشم نصفه خورد! هم عصبانی شدم هم ناراحت ! چون پی ام اسم بخودم بیشتر حق میدمو انتظار دارم فقط درکم کنه و باهام مدارا!

یه یادداشت براش گذاشتم ک کاش درکم میکردی و اینا ! خوند پرت کرد یه گوشه ! زخت خوابشو انداخت ک بخوابه ! گفتم بخوابی??? با لحن فووووق العاده طلبکار گفت سه ساعت دیگه باید پاشم!گفتم خب چرا ب من نگفتی فردا زود باید بری سرکار ک همون موقع شام درست کنم ? بعد دوباره گفت دقیقا سه ساعت دیگه باید پاشم ! گفتم خب چرا با من اینجوری میگنی من ک نمیدونستم... گفت تو چرا اینجوری میکنی?هی غر میزنی ! خسته اومدم اونجارو تمز کردم اون خونه سگ مصب درست شه بریم توش اونوقت تو بجای اینکه یه گوشه کارو بگیری همش غر میزنی ! گفتم من ک ساکت بودم و چیزی نمیگفتم فثط وقتی حرف زدم ک پرسیدی ! گفت من به غذای گرم احتیاج ندارم به آرامش احتیاج دارم!گفتم فقط تو به یه چیزایی احتیاج داری من اصلا احتیاجی ندارم!

بعدم گرفت خوابید! و من خیلی دلم شکست چون بدجوری کمردرد داشتم و بخاطر اون فقط رفتم شامو حاضر کردم با اون همه عجله ! و از طرفی شربت درست کردنم و نامه نوشتنم یجورایی طلب توجه و آشتی به سبک پی ام اسی بود ! ولی اصلا توجهی نکرده بود! غذارو گذاشتم تا دم بکشه ! بعدم رفتم توی حموم و درو بستم و زار زدم !دست خودم نبود بلند گریه میکردم و اشکام میریختن ! خیلی گریه کردم ! هق ق میکردم و اشک میریختم ! یهو شنیدم در اصلی حموم باز شذ ! من در خود حمومو قفل کرده بودم از پشت ! اومد پشت در من ساکت شدم ! صدام کرد ! هزاربار!گفت درو باز کن ! حواب ندادم ! سذکت ساکت شده بودم ! بازم صدام کرد! گفت یه لحظه درو باز کن لطفا !وسطش گاهی دوباره هق هقم میگرفت ! آخرش گفت درو باز نمیکنی??? بعد محکم درو هل داد جوری ک دستگیره توس قفل کج شن و داشت میشکست ! ترسیدم درو وا کردم ! اومد داخل هی میگفت نگام کن ! نگاش نمیکردم! بغلم کرد! گریه میکردم با هق هقام نوازشم میکرد و میگفت جانم... میگفت ببخشید خسته بدم عصبی بودم! ببخشید دعوات کردم...

گفتم ولم کن غذام میسوزه ، دستمو کشید گفت به درک ! آخرش به زور از توی دستاش فراز کردم زفتم بیرون ! رفتم ظرفارو بشورم اومد از پشت بغلم کرد ، همچنان اشک میریختم ! اونم میگفت ببخشید ! بازم رفتم بیرون از بغلش ! رفتم توی ااتاق یه چیزی وردارم ، اومدم بیرون دیدم نشسته توی رخت خواب و مستاصله و سرشو گرفته بین دستاش ! اهمیت ندادم رفتم سراغ غذام ! بعد رفتم توی اتاق ! گوشه ی گوشه ش!پاهامو جمع کردم و دستامو گرفتم کنار صورتمو گریه کردم  بازم !پی ام اس تمام احساسات رو چند صد برابر میکنه ! شادی غم عشق نفرت عصبانیت... بعد از چند دقیقه اومد توی اتاق کنارم نشست منو کشید توی بغلش به زور ! هروقت میومد دس از گریه میکشیدم و مثل مسخ شده ها به روبرو نگاه میکردم ! بازم رفتم... رفتم توی پذیرایی و توی رخت خوابم دراز کشیدمو رفتم زیر پتو... بازم گریه،،، اومد بالای سرم نوازشم کرد... نمیدونم چیشد ک بالاخره گریه م تموم شد ! ولی اخرین قطره های اشکم بود که دیدم اشکم با اشکاش که چکید روی صورتم قاطی شد ! داشت گریه میکرد ! میخواس ک ببخشمش ! ولی بازم دلم نسوخت اصلا ! گریه م هم کم کم تموم شد ! ایندفعه اونم نیلی اشک ریخت ! آخرش دلم خیلی سوخت براش ولی هنوزم ک هنوزه خیلی دلخورم ! از دلم نرفتخ بیرون... دلم صاف نشده! و هنوزک پی ام اسم تبدیل به اصل کازی نشدت و شدیدا عصبی ام و بهونه گیر،.. گردنمم گزفته اژ بس عثبی شدم... خیلی بداخلاقم الان خیلی... شبم مهمون داریم... 


آخرش صورتشو نوازش کردم گفتم گریه نکن ! من خیلی بدم هحه رو اذیت میگنم... گفتم ببخشید..، اونم میگفت ن دیوونه... ببخشید... 


غلط تایپی زیاد دارم خوب نیست حالم
۱۷ تیر ۹۵ ، ۱۷:۰۴
Mercy

نمیشه یادم بره جنگ ایران و عراقو... نمیشه یادم بره حادثه منا رو... هزارتا چیز دیگه هم نمیشه که یادم بره... دلم صاف نمیشه با هیچکدومشون.... دلم صاف نمیشه با امروزی که بخاطرش یسری مدال افتخار گرفتن... اصلا ما دشمن هم بودیم حتی و توی جنگ هم بودیم حتی ! کجای دنیا میشه به زدن آدمایی که بیخبرن از همه جا و بی دفاعن افتخار کرد...


نه دلم میخواد ببینمشون نه باهاشون مذاکره ذاشته باشیم نه هیچی... فقط نباشن جلوی چشمامون توی زندگیهامون... زندگی خودشونو بکنن ما هم زندگی خودمونو... 

امروز مستند این حادثه رو دیدم... فیلمها عکسها... جسدهای تکه تکه شده ی روی آب... توضیح اون آقا که جزو تیم جست و جو بود... که دمای سطح آب خلیج فارس پنجاه درجه بود و اجساد وردم کرده بودن و دو برابر شده بودن... که حدود صد تا جسد پیدا نشد اصلا و در لحظه انفجار پودر شده بودن توی هوا... 


یادم نمیره ودلم صاف نمیشه هیچوقت...

۱۲ تیر ۹۵ ، ۱۹:۰۱
Mercy

باید برای انجام کارهای وام میرفتیم وطن . خب مانی هم رفت از رییسش ، عوضی خانوم مرخصی بگیره . رییسشم طبق معمول شروع کرد حرفهای ناحق زدن که تو میدونی ما تلان کار داریم و عادتته همیشه اینکارو بکنی مرخصی بگیری و فلان ! فقط خدا میدونه مانی شبا دیرتر از وقت رسمی کارش هم میمونه تا کارای اونجارو انجام بده ، دیر میرسه خونه سخت میرسه خونه ! خدا میدونه که بیشتر از همه کار کرده همیشه و فقط وقتی مجبوووور بوده مزخصی گرفته که اونم خیلی کمه تعدادش ! کل فامیل و خونواده ها و دوستامون مدام میگن دلمون تنگ شده یه مرخصی بگیرین بیاین ، ولی مانی میگه نه نمیشه کار داریم و الان نمیتونم تنهاشون بذارم ! خدا اینارو میدونه... و اون عوضی خانوم هم میدونه اتفاقا... میدونه چقدر سرمایه داره و چقد براش راحته حقوق مانی یه ذره ببیشتربشه ! میتونه ماهانه به کارمنداش خیلی بیشتر از یه قرون دوزار بده ولی...


خدایا میبینی هی قلب و غرور مرد منو میشکونه به ناحق... میبینی چقد زحمت میکشه و جوابشو اینجوری میده... اصلا دلم نمیخواد بنویسم چه مزخرفاتی به عزیزدلم گفته... ولی خدایا تو که داری میبینی... تلاششو سعیشو آقاییشو مسعولیت پذیریشو حلال حروم دونستنشو... خدای عزیزم حکمت کاراتو نمیدونم... حکمت اینکه پول اکثرا دست آدمای عوضیه... مانی هربار دلش از دست اون لعنتی میشکنه و حال جسمیش بهم میریزه بخاطر حرصهایی که میخوره... میدونی که مریضیش چیه... ولی بازم هربار فوری میبخشدش و یادش میره چه آدم لجنیه اون زنیکه.... من نمیبخشمش خدای من... من حقمو ازش میخوام... حق دلی که دم به دقیقه خون کرد... حق اینکه حقوق واقعی شوهرم این نیست... بهش بفهمون چقد کارش بد بوده... من با کسی طرف نیستم عزیزدلم ، جز تو... کار خوبی میکنم نتیجشو از تو میخوام... ظلمی هم میشه حقمو میسپارم به تو و از تو میخوام که عادل ترین و قدرتمند ترین قاضی و وکیل کل کاعناتی...


حالا هم معلوم نیس وضعمون چی میشه و باید چجوری بریم وامو بگیریم و مانی میخواد چیکار کنه... خدایا روزیمونو واقعا دادی دست قوزی...! یه عوضی ! میترسم بیکار شه ولی خود اون زنیکه هم خوب میدونه هیچکس اندازه مانی خوب نیس و عمرا بتونه کارمند بهتری پیدا کنه.. و یا حتی در سطح مانی ! خدایا نباید نگران باشم و از بنده ت انتظار داشته باشم... چون روزی ما دست توعه فقط ! اینکه ازون میگیریمش خواست توعه... معنیش این نیس روزیو اون میده... لطفا مواظبمون باش و دلت واسه مردونگی و زحمات مرد من بسوزه... کمکش کن مرد منو که من ازش خیلی راضیم خدا جونم...

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۵ ، ۲۲:۴۱
Mercy
واممون حاضر شده ! باورم نمیشه که به این سرعت این اتفاث افتاده ! امروز که سایتو چک کردم دیدم ! ما دیگه پولدار شدیم ! خخخ ! مانی میگه حالا بلند نشی بری توی محل هرچی میبینی قیمت کنی ! گفتم چرا الان میخوام برم بیرون بگم آقا هممممش چند ? خخخخخ  ! باید بریم وطن دوباره...

خدایا ممنونم ! بطرز عجیبی داری حرف منو به مانی اثبات میکنی... همون حرفم که گفتم وقتی ازدواج کنیم خدا خیلی زیاد کمک میکنه و نگران نباش... بعد از ازدواجمون همینجوری کمک و لطف و اتفاقای خوبه که داره سرازیر میشه سمتمون... چون خدا عاشق ازدواج و عشق و مهربونیه... عاشق ماهایی که ازش چیزای خوب میخوایم همیشه و میدونیم فوری بهمون میده و منتظرشیم... عاشق ماهایی که مطمعنیم هر روز قراره یه اتفاق خوب جدید برامون بیفته...
۱۰ تیر ۹۵ ، ۱۲:۱۲
Mercy
دیشب سر شام تلویزیون روشن بود و داشت دعا پخش میکرد . گفت خیلی این دعارو دوس داره ! گفتم دوس داری بخونی ? گفت آره ! گفتم نداری ? گفت نه ! گفتم از توی نت برات پیدا کنم توی تبلت میخونی ? گفت آره ! بعد پیدا کردم براش و بعد از شام نشست پاش ! من خیلی خیلی خسته بودم چون اون روز مسافرت بودیم و خسته . دلم میخواس یکم بغل و مهربونی و صحبت داشته باشیم باهم ولی با خودم گفتم الان اگه بگم دعا نخون به من توجه کن خیلی نامردیه خب این شبا یه بار در ساله فقط ! خلاصه کتابمو آوردم دراز کشیدم یکم کتاب خوندم ! بعد لوس بازیم دیگه خیلی بهم فشار آورد رفتم سرمو گذاشتم روی پاش وقتی داشت میخوند . نگاش میکردم . منتظر بودم تموم شه ، خیلی خسته بودم چشمامو بستم ، حس معلق شدن توی فضا رو داشتم و نمیفهمیدم دور و برم چه خبره ! چشمامو که باز کردم دیدم تبلتو گذاشته کنار و با لبخند زل زده بهم . گفتم تموم شد ? گفت آره ! بعد پرسیدم چند دقیقه قبل تموم شد و تو داری نگام میکنی همینجوری ? گفت یه ربع بیست دقیقه ای میشه... فکر کن یه ربع همینجوری با مهربونی نگام کرده بود و دلش نیومده بود بیدارم کنه ! خدایا چقد من این مردو دوس دارم همیشه سالم و شاد نگهش دار و عمر طولانی بهش بده که انقدر با همسرش خوش رفتاره... عزیزدلم...
۰ نظر ۰۹ تیر ۹۵ ، ۱۹:۱۸
Mercy

رفتیم به مرتضی و مامان باباهامون سر زدیم و برگشتیم . شب توی روستای مادرشوهر بودیم که شبهای بسیار سردی داره و منم عین یه جوجه ی کوچولو رفته بودم توی بغل مانی و لحافم رومون بود . تا صبح یکسره خوابیدیم و چه خواب فوق العاده ای هم بود ! راستی وقتی داشتیم میرفتیم توی راه یجای کوهستانی جالب دیدیم که رودخونه هم داشت ! فرزام و مانی از کوه رفتن بالا و از دید ما خارج شدن ، من و ملیکا پایین بودیم که من گفتم سوت زدن بلدم و خیلی هم صداش بلنده جوری که گاهی گوشای خودم درد میگیرن ! بعد ملیکا گفت بزن ! منم سوت زدم برای فرزام و مانی که یعنی بیاین دیگه!


بعد توی جاده که بودیم تازه یادم افتاد ازشون بپرسم که صدای سوت منو شنیدین ? گفتن نه و الان بزن ! گفتم الان توی ماشین ? بد نیس ? گفتن نه بزن ! منم زدم ،  راننده ماشین بغلیه که خانوم بود یهو سه متر پرید و برگشت نگامون کرد ، این مسخره ها هم زدن زیر خنده که خانومه ترسید بیچاره ! من از خجالت آب شدم گفتم بابا مگه من نگفتم اینجا سوت نزنم... رفتیم توی تونل گفتم اینجا بزنم ! یه تونل بود پر از ماشین پشت و جلومون ! شیشه رو کشیدم پایین و سووووووت ! یهو یکی از اون ته جواب سوتمو داد ! انقد هیجانزده شدم که خدا میدونه ! دیگه هی سوت میزدم و صدای بلند سوتم توی تونل میپیچید ! یه بارم یه کامیونه سه تا بوق پشت هم زد من خیلی ذوق کردم دوباره ! آخه من عاشق ماشین سنگین و راننده هاشونم  بعد ولی ملیکا گفت اون بوقش واسه تو نبود ، واسه ماشینی بود که یه لحظه پیچید جلوش ! که خب من ضایع شدم ولی نمیدونم چرا هنوزم حس میکنم با من بود:)))


یه تونل سه کیلومتری هم هس توی جاده که احتمالا خیلیاتون دیدینش ، داشتیم میرفتیم تهران به این تونل که رسیدیم گفتم میخوام بسوتم ! گفتن سهههه کیلومترهههه اینجا بخوای سوت بزنی بعدش باید ببریمت بیمارستان:))) گفتم خب نابغه ها کلشو که نمیخوام یسره سوت بزنم ! فقط چند تا ! که زدم و هیچ ماشینی پایه نبود و در نتیجه کنف شدم:))) بابا میرین توی جاده خوب رانندگی کنین ، آروم و امن ! که همه آرامش داشته باشن و کیف کنن از جاده و سفر ، بعد اینجور وقتا که یکی شاده شما هم پایه شادیش باشین خیلیییی حس خوبیه یهو ببینی یه جمعیت غریبه که اصلا نمیشناسنت با شادیت خوشحالن و جوابشم میدن که شادتر شی ! من خودم عاشق اینجور کارام ! یکی خوشحال و خوشبخته کیییییف میکنم بخاطرش و دعا میکنم همه همینقد شاد شن ! خوب رانندگی کنین بذارین شادی و آرامش توی سفرامون بمونه... نه اینکه اعصاب خردی و تصادف و غم و غصه ببینیم توی جاده..


رسیده بودیم تهران اونطرف یکی از خیابونا دو سه تا پلیس از ادارشون اومدن بیرون و دوییدن وسط جاده و شروع کردن به بستن جاده ! من هری دلم ریخت پایین که نکنه باز محموله منفجره ای چیزی درکاره... بعد ازونطرف یه حس غرور و ذوقی هم داشتم از دیدن پلیسا ! من عااااشق پلیسامونم و بنظرم فوق العاده ن ! کشور ما یکی از امنترین کشوراس و خدا همشونو حفظ کنه ایشالا و بهشون سلامتی و شادی بده و آرامش به خونوادهاشون که حق دارن نگرانشون باشن... یکی دیگه هم دیدن این پرچم های بزرگ کشورمون که توی شهر و مخصوصا اوایل شهرها آویزونه و با باد حرکت میکنه... حس فووووق العاده ای بهم میده.. ایران جان عزیزدلم... مظلوم و مهربون...


وقتی رسیدیم به ایستگاه مترو مانی رو پیاده کردیم تا بره سرکارش و خودمونم رفتیم خونه !بمحض رسیدن و بستن در دیدم ملیکا اومده دم در میگه مث اینکه اومدن خونه رو ببینن ! منم عصبانی شدم که یعنی چی مگه نباید خبر بدن اول بعد بیان خونه بهم ریخته س و... فرزامم اومد توو گفت ولش کن وسایلو میذاریم پشت در بذار بیان قالش کنده شه و اینا... بعدم خودش همه رو گذاشت پشت در و درو تا ته برد که معلوم نشن . منم عین برج زهرمار وایسادم نگاه کردم فقط . شوهر خانومه با بچه وایساد بیرون . خانومه اومد توو . یه نگاه خیلی خیلی سریع انداخت تشکر کرد و رفت ! یعنی قشنگ تابلو بود خوشش نیومداااا ! خب حق داره کی میاد اینجا زندگی کنه انقد داغونه ! یه نظر  کلی خونه رو ببینی عمرا به دلت نمیشینه ! فقط کسی میاد اینجا که پول نداشته باشه یا مجرد باشه مثل وقتی مانی اومد که شامل هر دو گزینه بود تقریبا:))))


عصر به ملیکا پیام دادم میگم کاش همینا خونه رو ورمیداشتن ما راحت میشدیم ولی بنظرم خوشش نیومد چون اصن نگاه نکرد ، فوری رفت ! ملیکا هم گفت آره تابلوبود نپسندیده ! بعد خیلی بیمقدمه گفت امروز کلی گریه کردم و به فرزام گفتم طلاقم بده برو پیش خونوادت ! گفتم میخوای بهم بگی چیشده ? که گفت مامان فرزام و مانی هربار که مستقیم و غیرمستقیم و به شوخی یا جدی بهش میگه تو بچه هامو از من جدا کردی ، اونم دلش میشکنه و فکر میکنه نکنه واقعا من مقصر جداییشونم و عذاب وجدان گرفته . میگه بارها از فرزام پرسیدم بخاطر من اومدی تهران ? اونم گفته من اگه با تو هم ازدواج نمیکردم توی وطن نمیموندم چون کار نبود اونجا و...


خلاصه یه عالمه حرف زدم براش و آخرش تشکر کرد گفت با اینکه سنت از بقیه جاریها کمتره ولی درک و شعورت خیلی بیشتره و ازین حرفا ! منم خیلی ذوق کردم :))) تازه قبلش به استاد مورد علاقم توی دانشگاه اس دادم و بابت نمره ی بیستم تشکر کردم و گفتم که خیلی متاسفم ازین قضیه که نمیتونم دیگه شاگردش باشم، اونم گفت سواد و شخصیتت فراموش نشدنی هستن ! منم دیگه فقط نمردم !!! داشتم از ذوق پس میفتادم یعنی ! فکر کن استاد به این بزرگی و با سوادی برگرده همچین حرفی بهت بزنه ! واااای...  بعد به ملیکا گفتم غروب بیا پیشم ! گفت گریه کردم چشام تابلوعه همسایه ها میبینن ! گفتم عینک آفتابی بذار خب ولی هروقت خودت خواستی بیا حرف میزنیم بازم..


خلاصه اومد و از همه جا حرف زدیم !نمیدونم چیشد بحث رسید به اینکه فرزام تمام پیامای ملیکارو میخونه ! خب خیلی ضایعس یعنی چی اینکار ? و گفت ولی گوشی خودش رمز داره و ملیکا هم رمزشو نمیدونه !!!یعنی داشتم شاخ درمیاوردم ! ولی مثل یک روانشناس عمل کردم ! خخخخ ! یعنی فقط گوش میدادم و خیلی عادی با سر تایید میکردم ! توی چشمها و رفتارم هیچگونه تعجب یا قضاوتی نبود ! همین اخلاقمه که به آدمای اطرافم امنیت میده و مدام میان با من درد و دل و مشورت...قضیه بنظرم واقعا عجیب بود ! گوشی و تبلت من که کلا رمز نداره و مانی هم دس بهشون نمیزنه ! ولی هروقت بخواد من میدم دستش و عین خیالمم نیس چون چیزی برای مخفی کردن ندارم ! مثلا دیشب میخواس دعا بخونه گفت ندارمش ! منم گفتم میخوای برات سزچ کنم بدم بخونی ? گفت آره ! منم براش یافتم و تبلتو دادم دستش و خودم دراز کشیدم استراحت... از طرف دیگه گوشی مانی رمز داره ولی من رمزشو بلدم خودش بهم گفته ولی بازم فضولی نداریم... خب عجیبه دیگه اون رفتارا..


بعد قضیه وقتی بدتر شد که ملیکا گفت میخوام همینجوری ازت یچیزی بپرسم... گفتم بگو... گفت مانی وقتی میره دستشویی گوشیشو با خودش میبره ? یکم نگاش کردم گفتم نه ! گفت فرزام وقتی میره دستشویی گوشیشو همراش میبره ! وقتی میره حموم میبره ! وقتی میخوابه گوشیشو میذاره زیر پتوش ! من واقعا مونده بودم ! اصلا نمیدونستم چی بگم ! خدایی من بودم صد و بیست درصد شک میکردم به شوهرم ! خب این تابلوعه یه کوفتی توی گوشیش هست ! شایدم کوفت بدی نباش ها ولی بهرحال یه چیززززی هست ! دیگه قبل اینکه بخوام حرفی بزنم گوشی ملیکا زنگ خورد و گفت باید بره ! از اونموقع نا الان توی شوکم که چراآخه قضیه چیه چرا فرزام داره اینطوری رفتار میکنه... حالا اگه امروز اومد بازم حرف میزنیم درموردش... تمام سعیم حل مشکلات به شبوه مهربونانه و بدون شک گردمو زدن حرفهای منفیه... 

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۵ ، ۱۳:۳۶
Mercy

گفتم امشب لوبیا یا عدسی درست کنم ،  گفت عدسی . عدس توی خونه نداشتیم و منم از خرید کردن فراری ! ولی انجامش دادم بهرحال . با کلی عشق درستش کردم و منتظر اومدنش بودم . به ملیکا پیام دادم و حالشو پرسیدم که گفت خوب نیست و مسافرتمون احتمالا حالشو بدتر کنه ، منم دلم سوخت ! گفتم اگه اینجوریه کنسلش کنیم ، گفت ظاهرا فرزام گفته من به داداشم(شوهر اینجانب) قول دادم بریم دیدن مرتضی و نمیتونم بزنم زیر حرفم چون ناراحت میشه . گفتم من با مانی صحبت میکنم .


مرتضی پسرخالشونه که تصادف شدیدی کرده و کلی هم مجبور شده عمل کنه ، و الان هم حالش بهتره خداروشکر . مانی هم خیلی دلش میخواست بریم دیدنش . وقتی مانی اومد رفتم بغلش کردم ، گفتم خوبی ? گفت نه خیلی خسته ام . یکم استراحت کرد ، بهش گفتم قضیه ملیکارو . حس کردم نمیخواد جنسلش کنه ولی روش نمیشه مستقیم ابرازش کنه . پیام داد به داداشش جهت هماهنگی . چون داداشش حرفی نزد اونم حرفی نزد . از وقتی رسید خونه عصبی بود و حال و حوصله نداشت . نشست روی مبل و یکی از بازی های مورد علاقشو آورد و نزدیک یک ساعت مشغول اون شد ! من نشستم کنارش و نوازشش میکردم . گشنمم بود ! خب ساعت یازده و نیم رسیده بود خونه ! بهش یکی دو بار گفتم شام بخوریم گفت باشه تا فلان مرحله برم بعد و ازین حرفا...


من میدونم بازی کردنو خیلی زیاد دوس داره مخصوصا وقتایی که ذهنش درگیره و تحت فشاره . با خودم میگم همین یه تفریحو داره ، راحتش بذارم . ولی دیگه خسته شدم از صبر کردن ، وقتی هم اومد سر سفره داشت با فرزام اس ام اسی صحبت میکزد درمورد مسافرتمون . منم ازین که از وقتی وارد خونه شد تا سر سفره همش جدی و بی توجه بود ناراحت شدم دیگه ! دیدم هرچی صبر میکنم حرفی از غذا نمیزنه و گوشیو کنار نمیذاره ! برای خودم غذارو کشیدم و شروع کردم . یجورایی لجبازی کردم که براش نکشیدم . اونم دس از گوشی ورنداشت . بهش گفتم نمیخوری ? بی محلی کرد . آخرش خیلی کم برای خودش ریخت و خیلی کم هم خورد . سر شام هی نگاش میکردم ببینم میگه فرزام چی گفت یا نه ? آخرش دیدم چیزی نمیگه ازش پرسیدم میریم ? گفت آره ظاهرا !


چون باید به خونواده خودمم خبر میدادم تا غذا درست کنن برامون ، میخواستم مطمعن شم ! به مانی گفتم مطمعن?دیگه برنامه تغییر نمیکنه ? با لحن تندی جوابمو داد که "میگه میریم دیگه !". واقعا جا خوردم و قلبم شکست ! من اصلا تحمل تندی رو ندارم و فورا دلم میشکنه . اونم از عزیزترین کسم... ساکت شدم و رفتم توی خودم... دیگه هیچی نگفتم... ولی قیافه م تابلو بود بدجوری دلم شکسته . بغض کرده بودم همراه با اخم . مانی هم اصلا نگام نمیکرد که مبادا با من چش توو چش نشه و نبینه ناراحتم !!! من بی اشتهایی عصبی دارم و ناراحتی،استرس،عصبانیت و هرگونه حالت عصبی منفی اشتهای منو کاملا کور میکنه حتی اگه از گشنگی رو به موت باشم ! 


یکی دو قاشق خوردم و خیلی برام سخت بود که ادامه بدم ! این وسط بغض هم گلومو فشار میداد ! مانی هم وقتی همون یه ذره غذاشو  تموم کرد گفت دستت درد نکنه و از سر سفره بلند شد . جوابشو ندادم . میخواستم بدونه ناراحتم . رفت حموم . بدون هیچ حرفی ! وقتی رفت بغضم ترکید و اشکام چیلیک چیلیک ریختن پایین . غذامو خالی کردم توی قابلمه و با اینکه خیلی گشنم بود ادامه ندادم . یه عالمه گریه کردم . شب قدر هم بود و تلویزیونم که ماتم کده ! یکی از اون مداحی قشنگا که سبک جنوبی هست و خیلی دوس دارم داشت پخش میشد ! گریه م با دیدنش بیشتر میشد ! خیلی دیر از حموم بیرون اومد ! کلا همیشه طولانی میره حموم و وقتی میاد بیرون برق میزنه:))) 


اومد رفت توی اتاق و شروع به عبادت کرد . ظرفارو شستم و همچنان گریه ! اما بی صدا ! واسه کارای مختلف مثل پهن کردن رخت خواب مجبور بودم برم توی اتاق ولی اصلا نگاش نمیکردم ! اونم همینطور! اتاقی که توش مشغول نماز خوندن بود روبروی حال بود و جایی که دراز کشیده بودم ! هی توی دلم داشتم به این فکر میکردم که وقتی دل زنشو اونشکلی شکونده نماز خوندنش و عبادت شب قدرش به هیچ دردی نمیخوره ! هم عصبانی بودم هم غمگین ! نگاش میکردم و یسره اشک میریختم ! بالاخره اژ سر سجاده بلند شد و خواست بیاد بیرون که منو اشکامو دید . فوری چرخیدم و پشت کردم بهش . سجادشو جمع کرد و اومد طرفم ، رفتم زیر پتو قایم شدم . اومد از پشت بغلم کرد و صدام کرد... آروم... چندین بار... جوابشو نمیدادم و فقط اشک میریختم...


هی صدام میزد میگفت نگام کن ? فقط یه لحظه نگام کن... فکر کنم این اولین دعوای رسمی زن و شوهریمون بود ! من فوق العاده طرفدار صلح و آرامشم و مانی هم همینطور ! برای همین میبینید که ! دعوامونم بی سر و صدا بود ! خیلی صدام کرد... هی به زور میخواست پتو رو بکشه کنار... منو میکشید سمت خودش و توی بغلش فشارم میداد... آخرش با گریه گفتم برو... نمیخوام باهات حرف بزنم... هی میگفت چرا خانومم? گفتم باهات قهرم... هرچی میگفت چرا هم من میگفتم برو دیگه هیچوقت نمیخوام باهات صحبت کنم...


آخرش با مظلومیت گفت خب آخه به منم برخورد... گفتم به تو برخورد????? گفت آره... اومدی خودت شروع کردی به غذا خوردن و اصلا به من توجه نکردی... حتی من خودمو با گوشی مشغول کردم ببینم چیزی میگی و برام غذا میریزی یا نه که بازم توجهی نکردی... گفتم نخیرم تو شروع کردی اول ، ازوقتی اومدی بداخلاق بودی و همش بازی کردی و اس ام اس دادی... گفت ببخشید خانومم... هی بوسم میکرد و عذرخواهی میکرد... منو گرفته بود توی بغلش و نمیذاشت برم ! هی لبامو میبوسید ، هی من لبامو از لج با دستمال پاک میکردم ! خنده ش گرفته بود از لجبازیام:))) 


یه عالمه شیطنت دیگه هم کردم همراه با لجبازی ولی هرکاری کرد نبخشیدمش بالاخره ! میگفتم بخشیدمت برو ! ولی نمیرفت ! آخرش از دستش که فرار کردم رفتم چراغو خاموش کردم و تبلتمو روشن ! رفتم سراغ سایت دانشگاه . نمره هارو میدیدم و برای مانی سخنرانی میکردم درموردشون ! ولی ههمچنان قهر بودم و بی توجه بهش ! اومدم بود کنار بازوم و مظلوم شده بود . یه لحظه توی تاریکی نگاش کردم ! اصلا حرف نمیزد ! نور تبلتو انداختم روی صورتش ! دیدم چشاش خیسه و خیلی خیلی مظلوم شده ! دلم سوخت ولی دلم نرم نشد ! نمیدونم چرا تا اینحد دلم شکسته بود ازش... شایدم حق داشتم ، نمیدونم... بغلش کردم و گفتم بخشیدمت...


بقیه ش باشه بعدا...

۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۵:۰۲
Mercy

نشستیم پولامونو دسته بندی کردیم . دور هر دسته هم یه موار کاغذی پیچیدیم و روش نوشتیم "خرج خونه،کرایه ماشین مانی،اجاره خونه و..." . دویست تومن اضافی اومد ، گفتم اینو بذاریم توی دسته ی "پس انداز" . ولی این ماه یه مقدار خرجمون بیشتره احتمالا و این دویست تومنم باقی نمونه . باید بریم وطن ! پسرخاله ی مانی تصادف شدیدی داشته و بیمارستانه . الان حالش بهتره . ولی باید بریم بهش سر بزنیم . از عیادت رفتن ، از مجلس عزا و عروسی رفتن ، کلا از کارهایی که نمادینه بدم میاد . ولی خب وقتی ازدواج میکنی یاد میگیری هماهنگ شی هرچند خوشت نیاد...


قراره ملیکا و فرزامم باشن . خیلی نگرانم چون فرزام شب کاره و قراره صبح بریم توی جاده ! اگه به من بود هرگز توی چنین شرایطی نمیرفتم ! بخاطر اینکه به یکی سر بزنیم چرا باید کار احمقانه ای انجام بدیم !!! میگم هفته دیگه بریم ، میگن میخوایم تا وقتی توی بیمارستانه بریم پیشش ! خب به چه قیمتی ? جون خودمونو به خطر بندازیم که تا وقتی بیمارستانه بریم حتما ??? ازین طرز تفکراتشون لجم میگیره ولی نمیتونم کاری بکنم ! الان پی ام اس هم هستم خیلی زود عصبی یا دلخور میشم ! کنترلم سخته ! آدم فوق العاده شوخیم ولی موقع پی ام اس اصلا و ابدا جنبه شوخی ندارم و هرچی بهم بگن فوری بهم برمیخوره . امیدوارم دخترخاله هاشونو نبینم ! تقریبا از هیچکدوم از دخترای فامیلشون خوشم نمیاد ! چون احساس صمیمیت میکنن با مانی ! ولش کن نمیخوام درموردش حرف بزنم! به مانی خیلی گفتم ! گفته چشم ! شاید اگه اینبار باشن و رفتار مانی رو ببینم آرومتر شم نسبت به این قضایا...


شب قراره سر راه بریم روستای مادرشوهر . همونجا بخوابیم . اینم دوس ندارم ! دوس دارم خونه ی خودمون بخوابیم شب ! عجیبه ! کم کم دارم به خونه ای که فقط مال من و مانیه حس تعلق پیدا میکنم ! هرجا میرم میخوام فوری برگردم همینجا... با اینکه خونه ی خوبی نیست . راستی با صاحبخونه حرف زدیم . گفت من الان شرایط مالیم مناسب نیست و اگه میشه بهم فرصت بدین خونه رو بذارم آژانس مسکن تا مستاجر بیاد و من بتونم پولتونو بدم . خب ما خواستیم زودتر از موعد بلند شیم ، صاحبخونه حق داشت حتی بگه نه! ولی لطف کرد قبول کرد... ولی من خیلی بدم میاد ازینکه وقت و بیوقت غریبه بیاد توی خونه زندگی منو نگاه کنه واسه پسندیدن خونه... بنظرم این کار درستی نیست ! الان که ما داریم زودتر پا میشیم و بحثش نیست ، ولی وقتی موعد مستاجر میرسه چرا اینکارو میکنن ? باید از قبل پولو کم کم حاصر کنن تا یه غریبه رو نفرستن توی خونه ی مردم ! اونموقع که من بچه بودم با مامان بابام میرفتیم خونه ببینیم برای مستاجری ، یادم نمیاد هیچوقت کسی اومده باشه خونه ی ما اینشکلی ! ولی بادمه خودمون مجبور شدیم یه جارو ببینیم که مستاجر توی خونه بود . خیلی حس بدی داشتم با همه ی بچگیم و احساس میکردم کار درستی نیست...


جمعه از صبح تا ظهر من و مانی توی رخت خواب بودیم ، عشقولی بازی و فیلم دیدن و خواب فقط ! خیلی دیر مانی نیمرو درست کرد بعنوان صبحانه خوردیم . افطاری پیش فرزام و ملیکا دعوت بودیم ولی ساعت پنج من دیگه حالم از گشنگی بد شد مانی بلند شد یه غذای من درآوردی خیلی خوشمزه درسا کرد خوردیم ! خب وقتی رفتیم اونجا سیر بودیم ! فرزام میگه شما چتربازای خوبی نیستین،میخواستین بیاین اینجا اونوقت ساعت پنج غذا خوردین ? بعد همسایشون واسشون یه جیگر کامل داده بودن فقط از روی مهربونی ! اینا هم دوس نداشتن ، کباب کردن واسه من و مانی ! انقدر چسبید که خدا میدونه فقط ! بازم دلم میخواد الان... سر سفره بودیم یه ماشین رد شد صدای آهنگش تا توی خونه اومد ! ملیکا برگشت گفت خدا همه کستو لعنت کنه توی این شب آهنگ میذاری و فلان... خب من واقعا خوشم نیومد ! از نفرین کردن فوق العاده بدم میاد ! هیچوقت کسی رو نفربن نمیکنم ! پیش اومده کسی به من و مانی آزار رسونده باشه ، مانی گفته باشه خدا لعنتت کنه ، من بگم توروخدا این خرفو نزن گناه داره... میگه مردم آزاری کرده و فلان ! میگم باشه قبول ولی نفرین نکن...


اینا ظاهرا خانوادگی خیلی راحت لعنت میفرستن به مردم ! خیلی بدم میاد ازین اخلاقشون ! باز به مانی میتونم با مهربونی بگم اینکارو نکنه ، ولی به کل خانذانشون که نمیتونم بگم ! من فکر میکنم اگه اینشکلی بد بخوایم برای آدما ، حال خودمونم بد میکنیم ! طرف ظلم کرده ، نتیجه ی ظلمش رو خواهد دید ! این قانون دنیاس حتی اگه لامذهب باشی ! دیگه جرا ما باید حرفهای اونشکلی بزنیم وقتی همه چی به بهترین شکل ممکن انجام میشه... از طرفی من خودم با آهنگ گوش دادن توی عزاداری و غیره مشکلی ندارم . از مداحی هم متنفرم ! از صداهای کلفت و رو اعصابشون ! از داد زدناشون ! بخوام گوش بدم با هندزفری گوش میدم که مزاحم عزاداری و اعتقادات بقیه نشم ! ولی کسی رو هم لعنت نمیکنم ! منظوزم ملیکا نیست  الان ، بطور کلی میپرسم اینی که کسایی که آهنگ میذارنو لعنت میکنه ، میفهمه خودش که دیروقت با سنج و طبل توی خیابون و کنار خونه مردم چنان آلودگی صوتی عظیمی ایجاد میکنه چقد داره مردم آزاری میکنه ? من خودم شاید خیلی واسه امام حسین عزیزدلم گریه کردم ، ساید خودم حتی دسته رفتم و از خوندنا و صداها و دسته هاشون کیف کردم ! ولی یبار یادمه بسختی مریض بودم ! حالت تهوع و سرگیجه ! اینا اومدن از جلوی خونه ی ما رد شدن ! خدا میدونه چقدر زجر کشیدم و حالم بدتر شد ! چقد گریه کردم بخاطر سر و صداشون که حالمو بدتر میکرد ! زمین میلرزید وقتی میزدن روی اون طبلا ! بدم میاد از آدمایی که فکر میکنن فقط خودشون خوبن و کار خودشون درسته ! اگه یکی دیگه رو لعنت میکنی ، یکم توی کار خودت تفکر کن ببین خودت داری به کسی آزار میرسونی یا نه ? منی که فکر نمیکنم حتما کارم درسته ، کسی رو لعنت نمیکنم و کاری هح که انجام میدم به کسی آزاری نمیرسونه ! همش توی حریم خودمه و توی گوشم ! حتی اگه به زبون نیارم کسی متوجه نمیشه چی دارم گوش میدم ! خوب یا بد بودن ملت ما همینه که مردم آزاری کنن و دو روز بعد یادشون بره خیلی چیزا ! فکر میکنن اینشکلی میرن بهشت ! از کنار فقیر رد میشیم طرف دستشو جلومون دراز کرده، میخوام کمک کنم میگن نمیخواد ! بابا همون امام علی ای که براش گریه میکنین گفته کسی اومد ازتون درخواست کرد نه نگین بهش خردش نکنین ! فقط مداحی و الودگی صوتی یاد گزفتین ? توی ههمون قرآانی که سرتون میذارین نوشته "و اما سایل فلا تنهر" !!


پریشب مانی گفت دعا بخونیم قرآن بخونیم ! گفتم دعا من نمیخونم ! گفت قرآنم نمیخونی ? گفتم نه ! بعد یه کم فکر کردم گفتم اگه ترجمشو میخونی منم میام ! گفت باشه ! زدم توی نت و چند تا سوره رندوم خوندیم . یکیش دقیقا همین آیه ی بالا توش بود !!! و خب ترجمه ش هم خوندم براش... حس خوبی داره قرآن بنظرح فوق العاده س... توش آرامش هست،منطق هست، عقل هست شعور هست محبت و انسانیت هست... عدالت هست... دوسش دارم...


هیچی حالا لابد فردا توی جاده هم باید صدای اون مداحا رو گوش کنم ! من که توی جاده هندزفری و گوشیم همرامه... راه خودم رو خواهم رفت ! من فقط یه مداح رو عاشقانه دوست دارم و احساس معنویت خاصی توی صداش احساس میکنم و منو منغلب میکنه... استاد کر.یم.خا.نی... ملتم که میگن اون آآآآآهنگ داره مداحی نیست و حرامه و خدا لعنت کنه و فلان ! اوکی شما خوبین... ما میریم جهنم...


پی ام اس بقدری تاثیر گذاره که قادرم فقط نکات منفی رو ببینم و زود عصبانی بشم و لج کنم و اخم...!!! نمیدونم حکمت این حالات روحی چیه که خدا توی ما خانوما گذاشته ! ولی حکمتشو شکر واقعا که هم ده خودمونو آسفالت کرده هم اطرافیانمون رو... 

۰۶ تیر ۹۵ ، ۱۳:۲۱
Mercy

صبح با بوسه هاش بیدار شدم . هی کوچولو کوچولو سرو صورت و پشتمو میبوسید و قربون صدقه م میرفت . بعضی وقتا هم بغلم میکرد و محکم منو توی بغلش فشار میداد . مخصوصا وقتایی که با بوسه هاش لبخند میزدم . نمیدونم چرا صبحها نمیتونم از خواب بلند شم ! چشام باز نمیشد ، ولی از مهربونیو بوسای گرم و نرمش خوش خوشانم شده بود هی واسش میخندیدم ! اونم ذوق میکرد و بعد از گفتن یه "جااااانم" مهربونانه منو میکشید توی بغلش... فقط عشق ودوس داشتن خیلی خیلی زیاد میگرفتم از کاراش...


آخرش یه بار صدام کرد.. گفتم جانم ? گفت هرچی که میخواد رو داره بطرز عجیبی بدست میاره...گفت دلم میخواس فلان خیابون محل کارم باشه،الان هست.دلم میخواس یه خونه توی این کوچه گیر بیارم که برام پیدا شد... گفتم دلت میخواس خانومت چجوری باشه ? با اون چشای درشتش نگام کرد گفت "خوشگل و مهربووون.." واقعا یکی از لذت بخش ترین چیزها واسه یه زن اینه که بدونه از نظر شوهرش زیباست... اینکه مانی چپ و راست از زیباییم حرف میزنه و حتی خانوم خوشگله صدام میکنه حس فوق العاده شیرینیه... خداروشکر واقعا بابت تک تک لحظه های آروم و خوشبختمون... از وقتی این حسهای خوب رو تجربه کردم مدام دعا میکنم واسه همه جوونا که اوناهم این حسهای خوبو تجربه کنن و ازدواجشون مثل ازدواج ما اینهمههه راحت باشه ! من فکر نکنم خواستگاری ای راحت تر از خواستگاری من بوده باشه واقعا !


عادی نمیشه این عشق... هیچوقت عادی نمیشه... واقعا هر شب ذوق میکنم وقتی نزدیک زمان خونه رسیدنش میشه... با ذوق و عشق میرم لباسای خوشگل میپوشم و آرایش میکنم... با ذوق میرم درو وا میکنم و میپرم بغلش... تک تک لحظه های کنار هم بودنمون پر از ذوق و عشقه... باورم نمیشه همچین احساسات فوق العاده ای... من هیچوقت پول نخواستم توی زندگیم... الان میخوام چون فهمیدم هرچس از خدا بخوای بهت میده حتما و فقط منتظر درخواست ماست منتظر اینکه بیان کنیم... ولی حرفم اینه که هیچوقت خوشبختیو توی پول زیاد نمیدیدم... الانم وضعمون خیلی خیلی معمولیه و برای خیلی چیزا باید کلی صبر کنیم و زحمت بکشیم... یا نمیتونیم بریم تهران زندگی کنیم باید مانی اینهمه راه تا محل کارش بره و برگرده... ولی من واقعا از ته دلم احساس خوشبختی عمیقی میکنم... تعریفم از خوشبختی همین احساسات خوبیه که کنار هم داریم... همینکه شبا وقتی میرم بخوابم بالشمو میچسبونم به بالشش و میرم توی بغلش و ذوق میکنم ازینکه میتونیم کنار هم بخوابیم... یه خواب ساده و آروم فقط... 


خوشبختی یه حس درونیه... یه موضوع ذهنیه... ممکنه وضع زندگی یکی واسه بقیه خیلی خوب بنظر بیاد ولی خودش احساس خوشبختی نداشته باشه... چون به تعریف ذهنیش از خوشبختی نرسیده... و برعکس... اوندفعه داشتم به مامانم میگفتم چرا توی زندگی من باید دوری باشه.... یا باید از شما دور شم یا مانی... گفت این حرفو نزن ! خداروشکر کن که شوهرت خوش اخلاقه و وفاداره و خوشبختی و اینا... گفتم خب آبان دخترخاله م هم شوهرش خوبه و خوشبخته ولی پیش مامانش هم هست... مامان گفت کی گفته !آبان خوشبخت نیست.. شوهرش بچه میخواد ولی اون میگه نمیخوام بچه دار شم... الان شوهرش ناراحته و اینا... خب راس میگفت مامان... آبان سی رو رد کرده ولی مساله سن نیس... میگه هیچوقت بچه نمیخوام... و از اول هم با شوهرش طی کرده بود.. من راستش خودم بچه دوس ندارم ولی میدونم این حق طبیعیه هر آدمیه که بچه داشته باشه ! و یه کار طبیعیه بچه دار شدن ! اونی که میگه اصلا نمیخوام داره حرف عیر طبیعی ای میزنه ! واسه همین باوجود اینکه فعلا علاقه ای ندارم ولی هروقت شرایطمون مناسب شه سعی میکنم دوسش داشته باشه و با شرایط کنار بیام... 


شوهر آبان هم گفت اوکی قبل ازدواج.. ولی تقریبا همه مردها عاشق بچه ن ! اونم الان واقعا ناراحته... شوهر آبان اوایل خیلی عاشق بود و خیلی هم مرد شادی بود... ولی الان... عید که اومده بودن خونمون خیلی کم حرف و گرفته شده بود... من همش دعا میکنم حالشون خوب باشه هر اتفاقی که میفته... نمیدونم واقعا چی درسته چی غلط... فقط میدونم ازدواج چیزیه که دیگه نمیشه توش گفت من اینجوری میخوام... خیلی باید فداکاری کرد و گذشت... خیلی هم سخته...امیدوارم همه ماهایی که ازدواج میکنیم بتونیم باهم کنار بیایم... 


واقعا خوشبختی یه حس درونی و ذهنیه... یادمه اون زمان که آبان ازدواج کرد همیشه میگفتم کاش شوهر آینده من مث شوهر آبان خوش اخلاق و عاشق باشه ومرد پاکی باشه... ولی آبان همون روزا میگفت کاش با یه آدم پولدار ازدواج کرده بودم که سر ماه یه عالمه پول بهم میداد و خودش هرکاری میخواس میکرد پاکی و این چیزا چه اهمیتی داره و فلان... نمیدونم واقعا چی بگم... خیلی برام عجیب بود فقط... من آرزوم یه مرد پاک و خوش اخلاق بود که اصلا بی پول هم باشه فدای سرش... که خداروشکر خدا همونی که آرزوم بود رو نصیبم کرد... نمیدونم واقعا از سرزنش کردن دیگران و قضاوت میترسم...قضاوت نمیکنم... فقط میخوام بگم ممکنه چیزی ک ما داریم آرزوی بقیه باشه ولی ما خوشبخت نباشیم... و بلعکس...



آخرش مانی گفت الان دلم میخواد حقوقم حداقل فلانقدر شه ! گفتم چرا انقد کم میخوای از خدا ? همیشه ازش زیاد بخواه خدا هرچی که بخوای رو بهت میده و واسش سخت نیست ! بعد ایندفعه یه ذره بیشتر خواست:))) من گفتم بابا بگو میخوام ماهی بیس میلیون بشه درآمدم:))))


جمعه دعوت شدیم خونه فرزام و ملیکا واسه افطار . ما که روزه نمیگیریم متاسفانه . ولی خب میریم... فرهاد هم انشالله وسایل منو میاره همین روزا...


پینوشت : یادم رفت بنویسم... دیشب بعد ازینکه رسید خونه و بغلم کرد،دیدم یه چیزی دستشه گفتم چی خریدی ? یه دسته گل بزرگ رز آبی بود...

۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۳:۵۹
Mercy
رفتم بیرون ! شاید بنظر مسخره بیاد ولی یکی از ترسهای بزرگ من خرید رفتنه ! و اصلا بدم میاد از این کار . همینجوری بیخود و بیجهت ! شاید دلیلش این باشه که اصلا اینکارو انجام ندادم و همیشه بابام خریدای خونه رو انجام داده ! ولی امروز رفتم بیرون ! یه عالمه هم خرید داشتم ! هم باید میرفتم سوپر مارکت ، هم تره بار و هم نونوایی ! اینکه مجبور میشی در جهت مثبت تغییر کنی و بعبارتی بزرگ شی ، یکی از خواص مهم ازدواجه ! من بالاخره مجبور شدم بزرگ شم و یاد بگیرم خودم خیلی از کارها رو انجام بدم . پول ورداشتم ، گوشی و کیفم . راه افتادم .

هربار که توی این محله رفت و آمد میکنم همه بهم زل میزنن ! یه سری پسر وایساده بودن سر خیابون همه داشتن منو نگاه میکردن ! منم اینجور مواقع بصورت ناخوداگاه دستمو میبرم سمت شالی کیفی چیزی که حلقه ام رو ببینن ! مثلا فکر میکنم یسری بفهمن من متاهلم دیگه بیخیال زل زدنو مزاحمت و غیره میشن... خیلیا این چیزا واسشون مهم نیست ولی برای بعضیها هم مهمه ! یادمه یه سری واسه کاری ، توی لابی دانشکده وایساده بودم ، یه پسره هم رو به روم بود و تمام مدت زل زده بود به منو باعث ناراحتیم شده بود . تنها کاری که کردم این بود که فقط بند کوله م رو با دست چپم گرفتم بدون اینکه به طرف نگاه کنم ! بعد دیدم دیگه بیخیال شد و اصلا نگام نکرد:)) 

داشتم از کنار نونوایی رد میشدم داخلو نگاه کردم که یه سر و گوشی آب بدم ببینم نون دارن الان یا نه که نتونستم متوجه شم ! رفتم سوپر مارکت ! حس کردم آقاهه منو شناخت . چون چندباری خرید کرده بودم و آخرین بارهم دو روز پیش با مانی رفتم . خرید کردم و اومدم بیرون ! توی محله قدم میزدم و ترسم ریخته بود . داشتم فکر میکردم خب برم جلوتر چی میشه ? یه مسیر صافو دارم میرم ! گم که نمیشم ! فوقش نتونستم تره باری که دیشب رفتیمو پیدا کنم همین مسیر صافو برمیگردم ! هوا خوب بود ! لبخند زده بودم و داشتم با خوبی هوا کیف میکردم و تابلوی مغازه ها رو هم نگاه میکردم تا بتونم تره باره رو پیدا کنم ! اسمشم یادم بود ! پیداش کردم و خریدمو کردم ! بعدش برگشتم توی کوچمون و رفتم سراغ نونوایی ! دیدم نونی نیست اونجا ! به آقاهه گفتم سلام ببخشید نوناتون کی حاضر میشه ? گفت یه ساعت دیگه !

رفتم خونه خریدامو جابجا کردم ! گوجه و بقیه چیزارو شستم و گذاشتم توی پلاستیک فریزر ! بعد رفتم سراغ کشوی یخچالی که مانی هرچی میوهو سبزی میخره نشسته میذاره توش ! درش آوردم و خوب شستمش به چه سختی ! کارش که تموم شد گذاشتمش توی یخچال و میوه ها و تره بارو بسته بندی شده خیلی خوششششگل گذاشتم توی کشوی میوه ! الان اونجارو ببینی کیف میکنی اصلا ! بعد از یک ساعت هم رفتم نونوایی... داشتم برمیگشتم دو تا پسرت جلوم بودن . فکر کنم دبیرستانی بودن ! من قیافه م خیلی جوونتر از بیست نشون میده و همه فکر میکنن دبیرستانیم ! یکیشون برگشته بود سمتم درحالیکه داشتم جلوی من قدم میزدن !!!!! بعد یچیزی به اون یکی گفت ، اون یکی هم برگشت سمتم !!! منم خیلی حس بدی داشتم و احساس بی پناهی کردم که شوهرم اگه بود اینا جرات نداشتن نگام کنن ! بعد که نزدیک خونه شدم داشتم همش تخیل میکردم الان اینا خونمونو یاد میگیرن مزاحمم میشن و فلان ! آدم در این حد توهمی??? هی میشینم فکرای مسخره میکنم...

خلاصه در کل خیلی روز پر تلاشی بود ! مایع عدس پلو رو هم آماده کردم گذاشتم روی گاز ! چند دقیقه دیگه غذارو کامل میپزم تا وقتی همسر عزیزدلم میاد خونه غذا داغ و تازه باشه... با ته دیگ سیب زمینی که خیلی دوس داره...
۰۱ تیر ۹۵ ، ۲۱:۳۷
Mercy