رفتیم و برگشتیم . چهارشنبه ساعت دوازده اینا تهران بودیم فکر کنم . روی پل یه پسره رو دیدم که خیلی خیلی شبیه پسرخاله ای بود که وقتی رفتیم خونشون حضور نداشت ! عینک دودی زده بود و درنتیجه چشماشو ندیدم تا بتونم بگم خودش بود واقعا یا نه . ولی حس کردم خودش بود . ازونجایی که ارتباطاتم با اعضای فامیل دیگه مثل سابق نیست نتونستم آمارشو در بیارم که درست فکر کردم یا نه پ بیخیال . خب این مدت بیشتر خونه مامان بابای من بودیم و فقط یک روز رفتیم خونه خونواده ی مانی . من حالم خوب نبود و خودخواهیم زیاد . فداکاری مانی هم همینطور . بهش گفتم قول میدم ازین به بعد هرچند روزی که میریم وطن ، نصف پیش خونواده تو باشیم نصف پیش خونواده من و خیلی تشکر کردم بابت لطفش...
دلتنگ بودم .برای شهرم . برای خونوادم . برای فامیلایی که بعد از نوجوونیم ازشون فراری بودم و حوصلشونو نداشتم. برای مادربزرگی که دیگه نبود . براب پدربزرگی که هیچوقت ندیدم . برای عمه هایی که وقتی مجرد بودم آرزوشون دیدن من بود و همیشه دوس داشتن برم پیششون ولی دریغ از من....! واسه شهر عزیزی که همیشه به نظرم کم امکانات و مسخره بود ولی همیشه هم میگفتم عاشقشم با وجود تمام کم و کاستیهاش . منتها وقتی ازش جدا شدم فهمیدم خیلی چیزای خوب داشته که من ندیدم . یهو تمام ظرف و ظروف توی مغازه هاش قشنگ شد . یهو تمام لوازم جینگیل پینگیل و آنتیکی که واسه خونه داشتن فوق العاده شد . مثلا یادم نمیره یه ساعت توی یه مغازه دیدیم ، چرخ دنده هاش معلوم بودن و حرکت میکردن وقتی ساعت روشن بود . خیییلی خیلی قشنگ بود و دل جفتمون خواست که داشته باشیمش منتها نمیتونستیم ساعت به اون گندگی رو از وطن تا تهران ببریم .
نمیدونم واقعا ممکنه یه روز که از این شهرک پایین شهری میرم بیرون هم ممکنه بگم اینجا خیلی چیزای خوب داشت که من ندیدم یا نه... مانی میگه سال دیگه برمیگردیم وطن اگه خدا بخواد . شرایط شغلی توی وطن افتضاحه و خیلی بیکارن جوونا . دلیل تهران رفتن ما هم همین بود . شغل . الان مانی درآمدش خیییلی نیست . ولی بدم نیست . منم انگیزه ی شدید دارن الان واسه پول درآوردن . میخوام خونه بخرم حتما . من اول راهم . بیست سالمه ترم سه دانشگاهم و کاملا بی تجربه . باید خیلی مطالعه کنم باید خیلی سعی کنم ، باید خیلی جاها کار کنم و حقوقهای کم بگیرم و ناامید نشم ! باید هی بدوام اینور اونور و ترجمه قبول کنم . ولی میدونم به جاهای خوبی میرسم بالاخره . مامانم میگه اگه برگردی وطن نمیتونی اینجوری کار کنی و شرایط خوب داشته باشی . خب من میگم عوضش پیش عزیزانمم . وقتی شوهرم میره سر کار منم بلند میشم میرم خونه مامانم،قبل از اینکه شوهرم برگرده میرم خونه شام درست میکنم و کارارو میکنم . حتی شده روزی یه ساعتم ببینمشون خیلیه به خدا....بغلشون کنم....کمکشون کنم...
عزیزان دل همسن و سال من ! فقط خدا میدونه چقدر حسرت میخورم بابت اینکه وقتی پیش پدر و مادر عزیزدلم زندگی میکردم ، هی میرفتم توی اتاق لعنتیم پای کامپیوترم و فیلم میدیدم و بازی میکردم و درس میخوندم و غیره . کاش کمتر فیلم میدیدم کاش اصلا فیلم نمیدیدم ! کاش اصلا بازی نمیکردم ! کاش بجاش مینشستم پیششون همش . کاش همون درسو میومدم پیش پدر و مادرم جلوی تلویزیون میخوندم حتی ولی میومدم پیششون . ولش کن اذیت میشم از گفتنش . فقط بدونین پدر و مادر کسایین که وقتی پیششونین همش دلتون میخواد ازشون جدا شین برین سر خونه زندگیتون تا مجبور نشین هی باهاشون بحث کنین هی جواب پس بدین هی عقایدی که اصلا نمیفهمینو گوش بدین و خیل. چیزای اعصاب خرد کن دیگه ! ولی وقتی ازشون جدا میشین تااااازه میفهمین اونا کی بودن ! تازه میفهمین چقد باید قدرشونو میدونستین ! و یاد میگیرین دیگه از الان قدرشونو بدونین ! دیگه خیلی رابطتون بهتر میشه و همه آروم میشن . عقاید مخالف همم داشته باشین بیخودی حرص نمیخورین و جنگ و دعوا نمیکنین . ازدواج بزرگتون میکنه... خداروشکر که فهمیدم و یاد گرفتم...ولی کاش زودتر میفهمیدم... کاش الان میتونستم هر روز ببینمشون... کاش برگردیم وطن...
میگن با خدا و ائمه معامله کنین حتما حتما و خیلی عااالی جواب میگیرین . من میخوام معامله کنم پ میخوام به شوهرم برسم و باهاش مهربون باشم ، خدایا تو هم کمک کن برگردیم به وطن یا انقد شرایط خوب بشه که مامانم اینا بیان یه جای خیلی خوب اینجا خونه بخرن . کنار هم باشیم نزدیک باشیم... بیشتر دلم میخواد برگردم وطن... تا یک سال دیگه .ولی میترسم شرایط کار مانی بد شه اونجا . میترسم حقوقش کم باشه یا حقوقشو ندن . چون توی وطن خیلی پیش میاد اینطوری شه . ولی میدونم خدا تویی و قرار نیست من دنبال راه حل بگردم . خودت راه حل پیدا کن . من و مانی میدونیم یک سال دیگه خیلی چیزا عوض میشه . خوب میشه . لطفا برگردیم وطن...لطفا...
از وقتی برگشتیم خیلی به مانی میرسم . مانی عشق وابستگیش هزار برابر میشه وقتی محبت و رسیدگی منو میبینه . شادیش هزار برابر میشه . دلم کباب میشه براش وقتی عین پسرکوچولوها ذوق زدگیشو میبینم . هی داروهاشو اماده میکنم و کل روز درگیر درست کردن دارو و غذا هستم تا سلامت سلامت بشیم . داروهای خودمم هست حالا . جوشونده و غیره .
دیروز به یه خانومه پول دادم برام دعا کرد خوشبخت بشم... دلم واسه مادربزرگم خیلی تنگ شده هیچوقت قدرشو ندونستم . کاش میشد باهاش حرف بزنم .کاش میشد بیاد به خوابم . نمیدونم..دلم برای خیلی از مرده هایی که میشناختم تنگه دوس دارم همشونو ببینم باهاشون حرف بزنم و حالشونو بپرسم...کاش میشد...کاش...
خدایا من قبل از عزیزانم بمیرم....هروقت خودت صلاح دونستی...ولی قبل ازونا باشه....من طاقت ندارم...دوری منو میکشه...چه برسه به دوری ای که دیگه حالا حالاها توش دیدار نیست تا وقتی که همگی بمیریم... اوف نباید ازین حرفا بزنم حالم بد میشه... حال همه رو خوب کن...حال منو هم...
خدا جونم من و مامان بابامو واسه همیشه به هم برسون...توروخدا...
هرکی اینجارو خوند برام دعا کنه خوشحال میشم...لطف بزرگی بهم کرده...