Mercy

۱۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

آروم شدم . پذیرفتم که زندگیم قراره فعلا اینشکلی باشه . پذیرفتم که این جدایی و دوری ، حکمتی داره . دیگه اصراری ندارم برگردم وطن . دلتنگیمم آرومتر شده حتی . میدونی ؟ من تا ابد دلتنگ عزیزانم میمونم ، ولی بیقرار نیستم دیگه . هنوزم دعا میکنم . اما حرفم باهاش اینه که هرچی صلاحه پیش بیاد فقط . وقتی با شوهرم دوست بودم ، مدام از خدا میخواستم کاری کنه شوهرجون بیاد خواستگاریم . اصرار داشتم . هیچ اتفاقی هم نمیفتاد هرچقدر که بیتابی و بیقراری میکردم . بالاخره یه روز آروم شدم و رها کردم همه چیزو ، گفتم هرچی به صلاحه پیش بیاد حتی اگه سختم باشه اولش . چیزی بشه که تهش شادی و آرامش باشه . که باورش سخته ولی فردای همون روز خیلی بی مقدمه و یهویی , شد روز خواستگاری من !!!


مصاحبه ی کی.میا عل.یزا.ده رو میدیدم . توی چنان جایگاهی ، داشت میگفت "از مردم میخوام برام دعا کنن هرچی به صلاحه پیش بیاد ، هیچوقت چیزی رو به زور از خدا نخواستم ." این دختر در نظرم خیلی بزرگ اومد وقتی چنین حرفی زد . تکونم داد راستش . من همیشه همه چی رو به زور از خدا خواستم . ولی اون فقط وقتی بهم داده که آروم گرفتم و گفتم باشه اصن هرچی تو بگی... الانم هرچی به صلاحه ازش میخوام واسه محل زندگی و شغل همسرم . دوس دارم پیش عزیزانم باشم ، ولی اگه نشد هم اشکالی نداره دیگه . به همین سادگی...


"از یک جایی به بعد آدم بزرگ میشود،پای اشتباهاتش می ایستد،میفهمد زندگی موهبت است... از اینجا به بعد آرام میگیرد(جای خالی سلوچ-محمود دولت آبادی)


پی نوشت : راستی... فردا انشالله پدر و مادرم میان خونمون...خدایا شکرت...

۲ نظر ۲۸ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۴
Mercy

آدم های کمی هستند که "درک میکنن" . خوب که نگاه کنی میبینی دور و برت پر شده از آدمایی که وقتی میری از ناراحتیت باهاشون صحبت میکنی ، برداشت های عجیب و غریب خودشون رو دارن ، و متهمت میکنن و تهشم نصیحت ، اونموقعس که کم حرف میشی . به تنهایی گرایش پیدا میکنی و معدود آدمهایی که میدونی درکشون بالاست . میرم بهش میگم دوست ده دوازده ساله م بخاطر یک پسر ، به من خیانت کرد و حتی پشیمون هم نشد ، میگم توی شرایط بدی بودم و بهش نیاز داشتم ، ولم کرد بخاطر یه پسر که کمتر از یه ماهه میشناسدش و رابطشون هنوز هدف مشخصی هم نداره . گفتم گریه کردم و قلبم شکست . برمیگرده میگه "اعتماد به نفست پایینه . بیکاری . عقلت کمه . از من یه تو نصیحت اعتماد به نفست رو ببر بالا . من اعتماد به نفسم بالاس واسه این چیزا ارزش قائل نمیشم و و و...." یاد گرفتم دیگه هرگز با این آدم صحبتی درمورد خودم و روحیاتم نکنم . سلام خوبی سلام برسون خدافظ کافیشه .


بهش میگم تک فرزند بودم و وابسته . سنم کمه بیست سالمه . ازدواج کردم . رفتم یه شهر دور . هیچکس رو اینجا ندارم . از صبح ، تا ساعت یازده شب که شوهرم بیاد خونه تنها هستم و خیلی دلتنگ میشم . نمیتونم زود به زود خونواده و عزیزان دیگرم رو ببینم . اوایل خوب بودم ولی بعدش که فهمیدم دوری یعنی چی گریه و زاری هام و غذا نخوردنام شروع شد . برگشته میگه "عزیزم از من به تو نصیحت هیچوقت جلوی شوهرت گریه نکن چون زندگیت خراب میشه . خواهرانه دارم بهت میگم . تو زنی و بنیااااان خانواده رو تشکیل میدی" . راستش عصبانی شدم از دستش . من ازش نظر نخواستم . همدردی خواستم فقط . نصیحت که وااااای...بدتر از این نمیشه . ببین تو فقط وقتی میتونی درمورد زندگی کسی و موضوع مربوط به کسی نظر بدی ، یا بدتر از اون نصییییحت کنی ، که خود اون شخص ازت بپرسه میشه درمورد فلان موضوع نطرتو بگی ؟ میشه نصیحتم کنی و یه راه حل خوب بهم بدی ؟ کسی که میاد دردشو بهت میگه تو فقط گوش میدی ، یه شنونده ی خوب میشی ! همین کافیه و فوق العاده س حتی . این آدمم از لیستم حذف شد .


راستش از وقتی ارتباط راه دورمو با آدمها از سر گرفتم ، فهمیدم خیلی از چیزایی که آرزوشو داشتم توهم بوده . مثلا همین که آی من برگردم وطن با اینا معاشرت کنم . الان که دورادور با یسریشون معاشرت کردم دیدم نه بابا ، معاشرت باهاشوت خیلی هم جالب ، و حتی درست نیست ! خیلیاشون حد ومرز نمیشناسن حتی و آرامشت رو بهم میزنن . آدمی بودم که دوست خیلی خیلی زیاد داشتم . اونم از نوع صمیمی . توی هر محفلی که وارد شدم یه گروه چهار پنج نفره تشکیل دادمو دوستای صمیمی پیدا کردم . ولی کسی که واقعا بپسندم خیلی کمه . کسی که بلد باشه چطور باید رفتار کنه .


نباید از آدما سوال بپرسین . باید بهشون حس اعتماد بدین . اونوقت خودشون میان با شما از همه چیزشون حرف میزنن . کاری که من همیشه کردم و دلیل اینکه شدم سنگ صبور همه اطرافیانم همین بوده . وقتی هم که طرف میاد همه چیزشو بهتون میگه ، اون دهن رو بسته نگه دارین و نه اظهار فضل کنین نه نصیحت . فقط سعی کنین مثل یک دوست واقعی ، شنونده باشین . هی نظر ندیدن و هی نگین من فلان میکنم من بهمان . وقتی ازتون پرسید چیکار کنم بنظرت کمکم کن ، نظرت چیه واقعا ؟ اونموقع تظرتونو میگین ! خیلی ساده س اینشکلی زندگی کردن و ارتباط برقرار کردن ، من نمیدونم چرا خیلیا نمیتونن ! حتما باید فضولی کنن و توی مکالماتشون مدام سوال بپرسن از طرفشون . مدام باید نصیحت کنن و ابراز وجود . مدام باید خودشون رو از بقیه بهتر و عاقل تر نشون بدن . خب سعی کن کمتر حرف بزنی و بیشتر فکر کنی . فکر نمیکنی این بهتره ؟


فعلا فقط فرح آدمیه که واقعا میپسندم و همیشه باهم ساختیم ، و شوهرجون عزیزم گه گفتن نداره چون اون جزو آدمایوعادی زندگیم نیست... همه کسمه... دیگه حالشو ندارم با بقیه حرف بزنم حوصله رفتاراشونو اصلا ندارم...بنظرم اینم حکمتی بود از طرف خدا که اینجا آرومتر بشم و کمتر فکر کنم وطن که بودم یه عالمه دوست و فامیل داشتم . همین فامیل خودشون رو اعصاب من بودن همیشه . عمه م چند روز پیش اس ام اس داد خوشحال شدم ، ولی انقدر ازم سین جیم و سوال جواب کرد که دیگه اخراش واقعا ناراحت شده بودم و دوس نداشتم دیگه بهم پیام بده . وقتی هم بهم زنگ زده بود همینطور... جهیزیه خریدی ؟ کامل ؟ میخوای استفاده ش کنی الان ؟ عروسی نمیگیرین ؟ داماد قراره چیزی بخره ؟ دختر خاله فلانی ازدواج کرد ؟ دخترخاله بیساری نامزد نداشت ؟ و و و ....


تنهایی هم خوبه...آرامش دارم...مرسی خدای خوبم تو همیشه بهترینهارو برام در نظر گرفتی...

۱ نظر ۲۸ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۸
Mercy
رابطه م با مادربزرگم خوب نبود . هیچوقت . صداش میکردیم مامان جون . آدم بدی نبود ، حتی از نظر خیلیها بهترین آدم روی زمین بود ! ولی من فقط یچیز رو میدیدم . "بین پدرم و عمه هام فرق میذاشت" . و من با تمام بچگیم ، نمیتونستم این موضوع رو نفهمم ! بچه ها همه چیز رو میفهمن ، خیلی بهتر از بزرگترها ! همیشه یه لجبازی ای باهاش داشتم ، دوس داشتم ازش انتقام بگیرم . اصلا دوسش نداشتم . دوست نداشتم با ما زندگی کنه ! گفتنش وحشتناکه ولی حتی دوس داشتم بمیره... باهاش مهربون نبودم . نوه ی بسیار مزخرفی بودم براش . اونم خیلی مادربزرگ جالبی نبود برام ولی حداقل کمتر از من بد بود . بالاخره از ما جدا شد . اصلا بهش سر نمیزدم . به ندرت اونم با خانواده . مدت کوتاهی اونجا زندگی کرد و بعد فوت کرد و همه چی تموم شد... تمام خاطراتمون تبدیل شد به یسری تصویر مه آلود که هروقت بهشون فکر میکنم باورم نمیشه یه روزی واقعیت داشته....باورم نمیشه روزی میتونستم باهاش حرف بزنم....یه روزی جفتمون این فرصت رو داشتیم که همه چیز رو بین خودمون درست کنیم و رابطه ی قشنگ تری داشته باشیم... حتی وقتی آخرین روزای عمرش بود و توی بیمارستان بود هم نرفتم دیدنش...

این روزا که اینجا تنهام خیلی فکر میکنم به گذشته ها . یاد آدمای عزیزی میفتم که باهاشون وقت میگذروندم . و با خودم رویاپردازی میکنم که سال دیگه که برگشتم وطن بیشتر با اون آدما وقت میگذرونم ، بیشتر بهشون مهربونی میکنم . بیشتر کنارشون خواهم بود و نقش "فرزند ،دوست ،برادرزاده، خواهر زاده و...." رو بهتر اجرا میکنم... گاهی تصویر مامان جون میاد توی ذهنم...اینکه میرفت بیرون پیش همسایه ها و منم همراش میرفتم...بعد توی دلم پر از ذوق میشه میگم سال دیگه که برگشتم....؟؟؟ یهو یادم میفته اون دیگه نیست ! تموم شده ! رفته ! دلم میگیره بعدش . همیشه بعد از مرگش حسرت اینو خوردم که هیچوقت رابطمون خوب نبود... خیلی وقتا براش فاتحه میخونم ، صلوات میفرستم ، باهاش حرف میزنم ، ازش عذرخواهی میکنم ، به نیتش کارای خوب انجام میدم ، و ازش میخوام برام دعا کنه... ولی تا همیشه دلتنگ خودش و فرصتی که "هردومون" از دست دادیم میمونم....

از وقتی اومدم اینجا یاد گرفتم با عزیزانم اگه مشکل دارم داشته باشم ، به دررررک ، فدای سرشون . عزیزای منن ! اگه بابام حرفایی میزنه که اعصابمو خرد میکنه خب فدای سرش ! من غلط میکنم بداخلاقی کنم . مامانم اگه باهام بحث میکنه خب بکنه ! دردش به جونم ، هرکاری دوس داره بکنه . عشق منه... عوض شدم باهاشون... نه در حد شعار...در حد عمل... اینسری که رفته بودیم وطن ، پیش میومد باز بابام یه کارایی کنه که قبلا حرصمو خیلی درمیاورد...ولی اینبار همون کارارو با عشق نگاه میکردم و توی دلم میگفتم فدای سرت بابایی جان... مگه من چقد زنده ام...مگه زندگی چقدره که بخوام اذیتت کنم یا دلگیر و عصبانی باشم... عاشقتم... و دیگه خیلی خوب و مهربونم باهاشون... خدایا کاش برگردیم پیششون... مرسی که اینجا با اینکه غریب و تنهام ، شوهرجون عزیزدلم هست که خیلی مهربون و آقا و وفاداره...ممنونم ازت بهترینم...ولی دعا میکنم برگردیم پیش بقیه کسایی که دوسشون دارم تا همه رو کنار خودم داشته باشم...وقتی شوهر جون باشه و اونا هم باشن ، شادترین روزای زندگیمو خواهم داشت...

ولی با اینحال هنوز یاد نگرفتم نسبت به غریبه ها این دید رو داشته باشم و بگم فدای سرت و... منظور خاصم خانواده ی همسرمه...امروز بهم گفت دیدت اینه همه دشمنتن ولی درمورد خونواده خودت اینطور نیستی...که خب راست میگفت...نه اینکه فکر کنم دشمنمن...نه ! ولی اون حسی که به خونواده خودم دارم ، اون دید مثبت ، اون گذشت و فداکاری رو اصلا نسبت به فامیلا و خونواده شوهرجون ندارم...خدایا کاری کن نصبت به همه آدما مهربون و مثبت شم...مامان جون عزیزم...مدام ازت میخوام منو ببخشی ، نمیدونم بخشیدی یا نه...ولی من بازم هربار ازت میخوام...و دوستت دارم عزیزدلم...متاسفم که نتونستیم توی این دنیا برای هم دوستای خوبی باشیم... ولی مطمئنم اونجا برای هم جبران خواهیم کرد....برام دعا کن با شوهرجونم برگردم وطن...
۲ نظر ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۴
Mercy

والا من اصلا به فمینیسم اعتقادی ندارم . فکر میکنم همونطوریه عده ای کورکورانه به اسلام اعتقاد دارن و حاضر نیستن اصلا و ابدا حرفی مخالفش بشنون ، عده ای هم هستن که کورکورانه اسلام رو قبول ندارن و حاضر نیستن اصلا ببینن چی میگه و چرا میگه ! فمینیسم میگه حقوق زن و مرد کاملا برابر ، جایگاهشون کاملا برابر ! مثلا فمینیسم میگه زن و مرد حق دارن هر دو کار کنن و هرکدوم درآمدشونو واسه خودشون نگه دارن . اسلام میگه زن با اجازه شوهرش حق داره کار کنه ، درآمدشم حق داره واسه خودش نگه داره و حتی یه قرونم خرج زندگیش نکنه ، و وظیفه ی مرد هست که خرج زن و درواقع همون نفقه رو بده حتی اگه زن شاغل باشه . یا فمینیستها معتقدن چرا دیه ی زن نصف دیه ی مرد ه؟ این یعنی به اندازه ای که واسه جون مرد ارزش قائلید بزای جون زن نیستین . درحالیکه نههههه ! قضیه این نیس عزیزان من ! دیه ی زن به کی میرسه ؟ شوهرش . دیه ی مرد به کی میرسه ؟ زن و بچه ش ! خب عزیزدلم اسلام اینجا اتفاقا مصلحت زن رو در نظر گرفته که وقتی دور از جون شوهرش به رحمت خدا رفته اون پول خرج زندگیشو بدست بیاره . درواقع دیدتون اشتباس ! دیه ی زن نصف مرد نیست ، بلکه دیه ی مرد دو برابر دیه ی زنه ، فقط هم بخاطر اینکه قراره خرج زندگی زنی بشه که جزو بازماندگان اون مرد هست...


بنظر من که اسلام خیلی خیلی زیاد و بیشتر از فمینیسم و این حرفا به فکر خانوما بوده و براشون احترام و ارزش قائل شده...کاری به جامعه و قانونهامون ندارم اصلا . دارم درمورد اسلام حرف میزنم . فکر نکنین چون اسم کشورمون جمهوری اسلااااامیه ، پس قطعا اسلامیه . کارای دولت و کشورمون و مردم رو از چشم اسلام نبینین . مگه بانکداریمون اسلامیه ؟ یادم نیس کدوم بزرگی بود رفته بود یکی از بلادهای کفر میگفت من اونجا مسلمون ندیدم ولی اسلام دیدم...

۲ نظر ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۳
Mercy
فرح اینا اسباب کشی دارن . تا همین چند سال پیش یه جای دیگه مستاجر بودن . خیلی وقت بود اونجا خونشون شده بود . فرح خیلی از صاحبخونشون تعریف میکرد ، میگفت اجاره رو زیاد نمیکنه و خیلی باهاشون راه میاد . ولی یه روز بهم گفت قراره ازون خونه برن . خب تعجب کردم و ناراحت هم شدم ، آخه خونشون خیلی به خونه ی بابام نزدیک بود و هروقت میخواستیم میتونستیم همو ببینیم . علت رو جویا شدم . گفت صاحبخونشون با یکی شریک شده بود توی یه سرمایه گذاری ، شریکه هم تمام پولارو ورداشت و فرار کرد . حالا هم بانک کل آپارتمان رو مصادره کرده . خب خیییییلی دلم سوخت ازین قضیه . اینم بانکداری اسلامی ما ! زرررررشک !

اگه وطن بودم ، دلم میخواست برم کمکش . از وقتی دور و تنها شدم ، علاقه ی زیادی به محبت کردن و وقت گذروندن با عزیزانم پیدا کردم . و نه فقط عزیزانم ، کلا دوس دارم به آدمها کمک کنم ، چون میدونم هرچقدر بیشتر به دنیا عشق بدم ، بیشترم ازش بازخورد خواهم گرفت...

یه خانومه زیر پل هوایی هست ، صورتشو پوشونده و درخواست کمک میکنه . هربار که رد میشم بهش پول میدم حتی اگه حس کنم وضعمون اون ماه خیلی هم خوب نیست... سخته یکی غرورشو جلوت خرد کنه دستشو بیاره جلو و تو بهش بی محلی کنی . اصلا نود و نه درصد گداها دروغین ، اووووکی ، فکر کن اینی که الان اومده پیش تو ، بنده خدا واقعا فقیره و واقعااااا مجبووور شده... اونوقت دلت نمیسوزه که خردش کردی....؟

یعنی میشه.... سال دیگه همین موقع من و مامانی جانم درحال پختن آش باشیم....و خودم با شوهرجون بریم بدیم به همسایه ها.... با کلی عششششششق و شادی...و مهر هم برم دانشگاه عزیزخودم.... برم پیش دوستای قدیمیم و دوباره خرخونای کلاس باهم بیفتن و سر کلاسا در گوشی شیطنت کنیم و بخندیم.... استادای مورد علاقه م دوباره استادم باشن.... ینی میشه ؟!
۲ نظر ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۸
Mercy
هروقت دخالت کرد ، گفت اینکارو بکن اونکارو بکن ، یا نیش و کنایه زد ، اصلا و ابدا در مورد اینکه چی بهت گفت ، منظور پشت اون حرف چی بود و این چیزا فکر نکن . بدون اینکه اصلا گوش بدی چی داره میگه ذهنتو پرواز بده اینور و اونور ، وقتی هم دیدی حرفاش تموم شد فقط بگو چشم چشم . انجام میدم . چشم . بعدشم هرکاری خودت صلاح دونستی و دلت خواست انجام بده . بههههترین کااااااار !! روش زندگی خودم :)))) همه هم راضین ! وااااالا !
۲ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۶
Mercy
 راهنمایی که بودم یه دوست داشتم که عاشق یه پسر آمریکایی شده بود . اونم از نوع ارتشیش ! توی خیلی از جنگ هایی که ما ایرانیها باهاش مخالفیم هم شرکت کرده بود . عکسشو دیده بودم . یه پسر گرد و تپل با موهای مایل به قرمز ! باورش سخت بود که پسری با این شکل و شمایل و عکسهایی که توی همشون در حال خندیدنه ، چنان کارهایی هم کرده . دوستم اونموقع نوزده ساله بود و پسر آمریکایی بیست و هشت . یادمه اونموقع بنظرماختلاف سنیشون خییییلی زیاد بود . حالا خودم بیست سالمه و شوهرم بیست و هشت . هه . پسر آمریکایی دوست دختر داشت . و حتی قرار ازدواج گذاشته بودن . اگه براتون عجیبه که چجوری آشنا شدن باید بگم خیلی ساده توی یکی از چت روم های یاهو . دوستم رسته ش مثل الان من ، یکی از رشته های گروه زبان بود و خب انگلیسیش فوق العاده بود . و حتی توانایی مکالمه ی بالایی هم داشت . میگفت حتی تلفنی باهم حرف میزدن .

دوستم مدتها عشق این پسر روی توی دلش نگه داشته بود و خودشو ننداخته بود بین اون و دوست دخترش . میگفت پسره و دوس دخترش خیلی باهم اختلاف و جنگ و دعوا هم دارن . بالاخره یه روز فهمید دارن ازدواج میکنن ! شب قبل از عروسی زنگ زد به پسره و گفت "I Love You" و در کمال ناباوری پسره هم گفت "I love you too,but I can't..." . بعدشم خداحافظی و تمام . خب قرار ازدواج گذاشته بودن و همه چی آماده بود . چیکار میتونست بکنه ؟ و اصلا پای دوس دختری هم وسط نبود و اوکی ! یه پسر آمریکایی اونم از نوع ارتشی ، یه دختر ایرااااانی ! اصلا تصورش هم غیر ممکنه . 

ولی در کمال ناباوری فرداش پسره زنگ زد به دوستم و گفت عروسی رو بهم زدم ، نمیتونم بدون تو زندگی کنم ، با من ازدواج کن . و ازین حرفا .نمیدونم چه حسی میتونه فوق العاده تر ازین باشه که آدم به یکی از بزرگترین آرزوهاش که از نظر همهو حتی خودش غیر ممکنه ، برسه . میدونی ؟ بنظرم خدا خواست . و اگه خدا بخواد هر اتفاقی ، هررررررر اتفاقی بیفته . این دوستم بالاخره بعد از صبر و مشقت نسبتا زیاد رفت آمریکا و باهم ازدواج کردن . تا مدتها توی فیسبوک دنبالش میکردم . عکسای دو نفرشونو میدیدم و لایک میکردم . گاهی کامنت میذاشتم . خیلی صمیمی بودیم قبل از ازدواج و مهاجرتش . خیلی چت میکردیم .ولی وقتی رفت ارتباطمون به همین لایکها و کامنتا محدود شد . میدیدم خونوادشم براش کامنت میذارن . فکرشو بکن . با یه ارتشی آمریکایی ازدواج کرد و رفت . دیگه هیچوقت نمیتونست برگرده ایران .

بعد یبار دیدم مادرشوهر دوستم عکس همیندوستمو با لباس پلیس یا ارتش(دقیقا نتونستم تشخیص بدم) گذاشته توی فیسبوک و تگش کرده و زیرشم نوشته که "ما بهت افتخار میکنیم !" . بعدم دوستم اوت تگ رو ورداشته بود و واسه مادرشوهرش کامنت گذاشته بود که ببخشید که پاکش کردم ولی اگه کشورم متوجه بشه واسه خونوادم دردسر درست میشه و اینا . و خب من حدس زدم دوستم زیادی آمریکایی شده باشه . دیگه اصلا ازش خبر نداشتم . بعد از یمدتم فیسبوکش حذف شد و کلا دیگه هیچوقت هیچوقت نتونستم باهاش صحبت کنم . نمیدونم چیکار کرد و چه اتفاقد براش افتاد . ولی سختم بود بدون قضاوت بهش نگاه کنم... اینکه رفت اونور و چنان شغل و وضعیتی رو انتخاب کرد.... بهرحال ایرانی بود...نمیتونم بپذیرم...ولی امیدوارم هرجا هست و هرکار میکنه خدا مواظبش باشه...
۲ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۶
Mercy

یکی از صمیمی ترین و قدیمی ترین دوستام بخاطر یه پسر بهم پشت کرد . خیلی راحت . پسری که کمتر از یه ماهه باهاش دوست شده و هدف مشخصی هم برای رابطه شون ندارن . کلا به دختر جماعت هیچوقت هیچوقت اعتماد نکنینو دل نبندین . عین یه ستون شیشه ای خیلی خیلی نازک میمونن . میبینی ستونه،میری بهش تکیه بدی خرد میشه تمام خرده شیشه هاشم میره توی پشتت...!!! به ندرت دخترای با معرفت خواهید دید . بندرت دخترایی خواهید دید که ارزشهای واقعی رو قبول داشته باشن و ببینن . من خودم رو جزو اون دخترهای دسته ی "به ندرت" میدونم . واسه همینه که خیلی وقتا شیشه خرده های دخترای دیگه رفته توی قلبم !!! دختره خیلی راحت قلبمو شکست و وقتی بهش گفتم خدافظ حتی جوابمو نداد . با خودم گفتم لابد رفته واسه پسره تعریف کرده ، پسره هم گفته "ولش کن جوابشو نده ، ارزششو نداره" . فقط اون روزی که این پسره هم مث بقیه از زندگیش رفت بیرون و اومد سراغ من ، من دیگه هیچ جوابی ندارم بهش بدم . شایدم هیچوقت برنگرده سمتم . ولی مسلما یه روز میفهمه اشتباه کرده... بخاطر یه پسر رابطه ی عمیق چندین و چند سالشو به عن کشید... هرچند...اگه عمیق بود شاید اینطوری نمیشد.. شایدفقط از سمت من عمیق بود...


دیشب با رفیق قدیمی دوران دبیرستان حرف زدم . فرح . فرحم با اون دختره دوس بود . یعنی یه گروه چهار نفره بودیم . من و فرح و این دختره فریال و آیناز . آیناز که کلا از اون دخترای حسود و نمک نشناس بود . چجور دخترایی روی اعصابتونن ؟ این همونجوری بود . زبونشم فوق العاده نیش داشت و بدجوری دل میشکست موقع دعواها . بهرحال همه دوستا مخصوصا صمیمی دعوا بینشون پیش میاد . ولی این وقت دعوا قشنگ میرید به هیکلت اونم با نیش و کنایه . کاملا هم یادش میرفت قبلا چه رفاقتهایی در حقش کردی . فریال اینجوری نبود واقعا . با معرفت بود . راحت دل نمیکند و نمیبرید . ولی پریشب که اونم زد زیر همه رفاقتامون و خیلی راحت کند،فهمیدم اونم عوض شده . ظرفیت آدما بعضی وقتا کم میاره در مقابل بعضی شرایط. یکی با پول ، یکی با رشته تحصیلی و موقعیت شغلی ، یکیم با اینکه یه پسر بهش توجه کرده(!!!!!!!!!!!!!!) .


فرح آدمی بود که خیلی باهاش جور بودم ، خیلی . ازین رفاقتای شکل پسرا . توش معرفت بود . فحش و بد و بیراه و شوخیای سنگین بود . حتی کتک کاری ! یبار یادمه توی کلاس ریاضی وقتی استاد نبود ، داشتیم همدیگه رو میزدیم ، بقیه میخواستن جدامون کنن . بعد برگشتیم گفتیم بابا ما داریم شوخی میکنیم شما چی میگین :))) الان سراغ همو زیاد نمیگیریم ولی پشتمون به هم گرمه میدونیم هروقت پیام.بدیم طرف همون رفیق صمیمی قبله... نه اینکه عوض شه و با یه خنجر بکوبه پشتت... خدا کنههیچوقت عوض نشیم...


دیشب خیلی حرف زدیم . عکس فرستاد برام . از قدیما . عکس دبیرستانمون که ازش متنفر بودم ! ولی دیشب وقتی دیدم دلم گرفت و تنگ شد . نه برای مدرسه . واسه باهم بودنامون... خیلی صحبتمون خوش گذشت بهم . یکم غربتم یادم رفت . انگار دوباره باهم بودیم . بهش گفتم عوض شدم . اگه برگردم وطن پایه ی خرید و بیرون رفتنم . گفتم شاید بخاطر زندگی مشترک نتونم زیاد خرج کنم و کافه رستوران بیام ، ولی جایی کار داشته باشی خریدی داشته باشی کمکی بخوای که میتونم باشم . گفت منم که مجردم پول ندارم برم کافه رستوران . بهش گفتم نذر کردم من و مامانم دوتایی آش درست کنیم بدیم به همسایه ها وقتی واسه همیشت برگشتم وطن... گفت آخ انقد هوس آش کردم که نگو... کاش زودتر بیاین...


انشالله...

۱ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۵۴
Mercy

دیروز به خیلیها پیام دادم . تقریبا به همشون گفتم دلم براشون تنگ شده . تهشم از همه خواستم دعا کنن بتونیم برگردیم وطن . دیروز حالم خیلی بد بود .گریه کردم . ظرف میشستم و گوله گوله اشک میریختم . اشک میریختم و زجه میزدم . با مامان بزرگ خدا بیامرزم حرف میزدم . بهش میگفتم مامان جون . گفتم مامان جون ، توروخدا برام دعا کن برگردم پیش خونوادم . توروخدا دعا کن بتونیم کنار هم باشیم ، توروخدا دعا کن یه کار خوب واسه شوهرم توی وطن پیدا شه تا ازینجا بریم... توروخدا.. هی زجه میزدم و میگفتم توروخداااا... یوقتایی از صدای زجه های خودم دلم میسوخت واقعا و گریه هام بیشتر میشد . امروزم گریه کردم خیلی و هی گفتم خدایا برمون گردون وطن...توروخدا...گفتم خدایا زندگیت خیلی کوتاهه زود تموم میشه ، توروخدا بذار این مدتی که هممون زنده ایم پیش هم باشیم...توروخدا...


فقط خدا میدونه چقدر التماس کردم...

دوس دارم بزودی در حالی که ماشینی که سوارشم داره سمت وطنم میرونه ، به خیابونای تهران زل بزنم و بگم "تهرانتون مال خودتون...من میرم وطن..."

۰ نظر ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۳۴
Mercy

رفتیم و برگشتیم . چهارشنبه ساعت دوازده اینا تهران بودیم فکر کنم . روی پل یه پسره رو دیدم که خیلی خیلی شبیه پسرخاله ای بود که وقتی رفتیم خونشون حضور نداشت ! عینک دودی زده بود و درنتیجه چشماشو ندیدم تا بتونم بگم خودش بود واقعا یا نه . ولی حس کردم خودش بود . ازونجایی که ارتباطاتم با اعضای فامیل دیگه مثل سابق نیست نتونستم آمارشو در بیارم که درست فکر کردم یا نه پ بیخیال . خب این مدت بیشتر خونه مامان بابای من بودیم و فقط یک روز رفتیم خونه خونواده ی مانی . من حالم خوب نبود و خودخواهیم زیاد . فداکاری مانی هم همینطور . بهش گفتم قول میدم ازین به بعد هرچند روزی که میریم وطن ، نصف پیش خونواده تو باشیم نصف پیش خونواده من و خیلی تشکر کردم بابت لطفش...


دلتنگ بودم .برای شهرم . برای خونوادم . برای فامیلایی که بعد از نوجوونیم ازشون فراری بودم و حوصلشونو نداشتم.  برای مادربزرگی که دیگه نبود . براب پدربزرگی که هیچوقت ندیدم . برای عمه هایی که وقتی مجرد بودم آرزوشون دیدن من بود و همیشه دوس داشتن برم پیششون ولی دریغ از من....! واسه شهر عزیزی که همیشه به نظرم کم امکانات و مسخره بود ولی همیشه هم میگفتم عاشقشم با وجود تمام کم و کاستیهاش . منتها وقتی ازش جدا شدم فهمیدم خیلی چیزای خوب داشته که من ندیدم . یهو تمام ظرف و ظروف توی مغازه هاش قشنگ شد . یهو تمام لوازم جینگیل پینگیل و آنتیکی که واسه خونه داشتن فوق العاده شد . مثلا یادم نمیره یه ساعت توی یه مغازه دیدیم ، چرخ دنده هاش معلوم بودن و حرکت میکردن وقتی ساعت روشن بود . خیییلی خیلی قشنگ بود و دل جفتمون خواست که داشته باشیمش منتها نمیتونستیم ساعت به اون گندگی رو از وطن تا تهران ببریم .


نمیدونم واقعا ممکنه یه روز که از این شهرک پایین شهری میرم بیرون هم ممکنه بگم اینجا خیلی چیزای خوب داشت که من ندیدم یا نه... مانی میگه سال دیگه برمیگردیم وطن اگه خدا بخواد . شرایط شغلی توی وطن افتضاحه و خیلی بیکارن جوونا . دلیل تهران رفتن ما هم همین بود . شغل . الان مانی درآمدش خیییلی نیست . ولی بدم نیست . منم انگیزه ی شدید دارن الان واسه پول درآوردن . میخوام خونه بخرم حتما . من اول راهم . بیست سالمه ترم سه دانشگاهم و کاملا بی تجربه . باید خیلی مطالعه کنم باید خیلی سعی کنم ، باید خیلی جاها کار کنم و حقوقهای کم بگیرم و ناامید نشم ! باید هی بدوام اینور اونور و ترجمه قبول کنم . ولی میدونم به جاهای خوبی میرسم بالاخره . مامانم میگه اگه برگردی وطن نمیتونی اینجوری کار کنی و شرایط خوب داشته باشی . خب من میگم عوضش پیش عزیزانمم . وقتی شوهرم میره سر کار منم بلند میشم میرم خونه مامانم،قبل از اینکه شوهرم برگرده میرم خونه شام درست میکنم و کارارو میکنم . حتی شده روزی یه ساعتم ببینمشون خیلیه به خدا....بغلشون کنم....کمکشون کنم...


عزیزان دل همسن و سال من ! فقط خدا میدونه چقدر حسرت میخورم بابت اینکه وقتی پیش پدر و مادر عزیزدلم زندگی میکردم ، هی میرفتم توی اتاق لعنتیم پای کامپیوترم و فیلم میدیدم و بازی میکردم و درس میخوندم و غیره . کاش کمتر فیلم میدیدم کاش اصلا فیلم نمیدیدم ! کاش اصلا بازی نمیکردم ! کاش بجاش مینشستم پیششون همش . کاش همون درسو میومدم پیش پدر و مادرم جلوی تلویزیون میخوندم حتی ولی میومدم پیششون . ولش کن اذیت میشم از گفتنش . فقط بدونین پدر و مادر کسایین که وقتی پیششونین همش دلتون میخواد ازشون جدا شین برین سر خونه زندگیتون تا مجبور نشین هی باهاشون بحث کنین هی جواب پس بدین هی عقایدی که اصلا نمیفهمینو گوش بدین و خیل. چیزای اعصاب خرد کن دیگه ! ولی وقتی ازشون جدا میشین تااااازه میفهمین اونا کی بودن ! تازه میفهمین چقد باید قدرشونو میدونستین ! و یاد میگیرین دیگه از الان قدرشونو بدونین ! دیگه خیلی رابطتون بهتر میشه و همه آروم میشن . عقاید مخالف همم داشته باشین بیخودی حرص نمیخورین و جنگ و دعوا نمیکنین . ازدواج بزرگتون میکنه... خداروشکر که فهمیدم و یاد گرفتم...ولی کاش زودتر میفهمیدم... کاش الان میتونستم هر روز ببینمشون... کاش برگردیم وطن...


میگن با خدا و ائمه معامله کنین حتما حتما و خیلی عااالی جواب میگیرین . من میخوام معامله کنم پ میخوام به شوهرم برسم و باهاش مهربون باشم ، خدایا تو هم کمک کن برگردیم به وطن یا انقد شرایط خوب بشه که مامانم اینا بیان یه جای خیلی خوب اینجا خونه بخرن . کنار هم باشیم نزدیک باشیم... بیشتر دلم میخواد برگردم وطن... تا یک سال دیگه .ولی میترسم شرایط کار مانی بد شه اونجا . میترسم حقوقش کم باشه یا حقوقشو ندن . چون توی وطن خیلی پیش میاد اینطوری شه . ولی میدونم خدا تویی و قرار نیست من دنبال راه حل بگردم . خودت راه حل پیدا کن . من و مانی میدونیم یک سال دیگه خیلی چیزا عوض میشه . خوب میشه . لطفا برگردیم وطن...لطفا...


از وقتی برگشتیم خیلی به مانی میرسم . مانی عشق وابستگیش هزار برابر میشه وقتی محبت و رسیدگی منو میبینه . شادیش هزار برابر میشه . دلم کباب میشه براش وقتی عین پسرکوچولوها ذوق زدگیشو میبینم . هی داروهاشو اماده میکنم و کل روز درگیر درست کردن دارو و غذا هستم تا سلامت سلامت بشیم . داروهای خودمم هست حالا . جوشونده و غیره .


دیروز به یه خانومه پول دادم برام دعا کرد خوشبخت بشم... دلم واسه مادربزرگم خیلی تنگ شده هیچوقت قدرشو ندونستم . کاش میشد باهاش حرف بزنم .کاش میشد بیاد به خوابم . نمیدونم..دلم برای خیلی از مرده هایی که میشناختم تنگه دوس دارم همشونو ببینم باهاشون حرف بزنم و حالشونو بپرسم...کاش میشد...کاش...


خدایا من قبل از عزیزانم بمیرم....هروقت خودت صلاح دونستی...ولی قبل ازونا باشه....من طاقت ندارم...دوری منو میکشه...چه برسه به دوری ای که دیگه حالا حالاها توش دیدار نیست تا وقتی که همگی بمیریم... اوف نباید ازین حرفا بزنم حالم بد میشه... حال همه رو خوب کن...حال منو هم...


خدا جونم من و مامان بابامو واسه همیشه به هم برسون...توروخدا...


هرکی اینجارو خوند برام دعا کنه خوشحال میشم...لطف بزرگی بهم کرده...

۱ نظر ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۲۴
Mercy