Mercy

۱۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

یه جا واسه کار آزمون دادم . ترجمه میخواستن ، انجام دادم براشون فرستادم . بعد ازونور همش منتظرم از طرف هوم کر و جاهای مختلف برنده بشم ! امروز به مامانم زنگ زدم جواب نداد . بعد از چند دقیقه خودش زنگ زد ریجکت کردم که خودم بزنگم . داشتم تماس میگرفتم که دیدم دوباره گوشیم زنگ خورد . بدون فکر فوری ریجکت کردم ، فکر کردم.مامانمه باز و متوجه منظورم از ریجکت کردن نشده . ولی بعدش دیدم یه شماره صفر بیست و یکه و هر چی هم بعدش صبر کردم دیگه زنگ نزد . منم پر از استرس شدم که الان از فلان کمپانی زنگ زدن استخدامم کنم ، الان از هوم کر زنگ زدن و فلان...!


مامانم گفت خب زنگ بزن بهشون ! منم انتظار نداشتم طرف دوباره حتما زنگ بزنه . گفتم شاید کارو سپردن به یه کارمند غیرمسئول ، که پیش خودش گفته "زنگ زدم ولی ریجکت کرد ، تموم شد و رفت ، من وظیفمو انجام دادم!" . با کلی استرس و هیجان زنگ زدم . یه خانوم جواب داد . گفتم ببخشید با این شماره تماس گرفته بودین . جوابمو نداد ! گفتم الو ! یهو یه خانوم دیگه اومد پشت خط ! گفت بله . گفتم ببخشید با این شماره با من تماس گرفته بودین ، من دستم خورد ریجکت کردم ، شما ؟


گفت مامانم بود اشتباه گرفته بود...!!!

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۵۱
Mercy

دو سه روز گذشته با شوهرجون رفتیم روستای مادریش . دلیل رفتنمون کمک شوهرجون به پدرش بود برای چیدن میوه های باغ . خب من واقعا دلم نمیخواست برم . روستای قشنگیه ولی من آدم راحت طلبیم و خیلی سخت با کمبود امکانات کنار میام . اونجا حموم نیست و این برای منی که "اردک"م یعنی فاجعه ، آب لوله کشی نیست ، دستشویی رفتن با آفتابه برام خیلی زیاد سخته ! و خب هوا هم شبا و صبحا خیلی سرده چون منطقه کوهستانیه و دیگه شست و شو با اون آب سرد که مال چشمه س خیلی خیلی سخته ! اینترنتم اونجا نیس چون کلا سیمکارتام رومینگ میشن ! ولی خیلی وقت بود شوهرجون خونوادشو ندیده بود و میدونستم دلش تنگ شده . یعنی خودمو گذاشتم جاش . میدونستمم که نگران باباشه . چون یخرده مریضه و خیلی خطرناکه بره بالا درخت .دیگه خلاصه رضایت دادم بریم .


و علی رغم چیزهایی که بالا گفتم ، خیلی زیاد آرامش داشتم اونجا و بهم خوش گذشت ! خیلی زیاد هم با شوهرجون همراهی کردم و اصلا از غر زدن و بدقلقی خبری نبود . خیلی رابطمون اونجا خوب بود و واقعا لذت بردم از همه چیز . با همه خوب بودم و از دیدن همه خوشحال شدم . وقتی مارو دیدن هم کاملا حس کردم ذوق کردن مخصوصا مادرشوهرجون . چون بعد از روبوسی که یه رسم عادی و طبیعیه (حتی اگه از طرفت متنفر باشی!) ، بغلم کرد و این بهم خیلی حس خوبی داد . من همیشه دنبال دیدن این محبتای واقعی و خارج از "عادت"م که بفهمم واقعا ادما دوسم دارن و از بودنم خوشحالن...


اونجا بودیم مادرشوهرجان گفت مهدیس بهش گفته این ظرف و ظروف قدیمیتو بده به من ، خودت میخوای چیکار . و مادرشوهرجان هم خیلی ناراحت شده از این حرف و گفته هروقت من مردم بیا ببر ! اینارو به من و شوهرجون سر صبحانه میگفت وقتی سه تایی خونه بودیم . بعد من وشوهرجونم خیلی از ظرفاش تعریف کرده بودیم که چقد قشنگو خاصن ، و خیلی کمیاب .چون دیگه این ظرفا تولید نمیشه اصلا ! بااین طرحها.. که برگشت گفت این مال شما اون مال شما ، ببرین واینا... منم خیلی برام جالب بود ! من و شوهرجون حتی یه بار هم جوری رفتار نکردیم که اینارو به ما بده ! مهدیسم ازش مستقیم خواسته بود ! ولی مادرشوهرجان خودش داوطلبانه به ما گفت مال شما ! خیلی حس خوب و جالبی داشتم . یعنی یه عالمه از وسایلشو میخواست بده به ما . من اصلا اون وسایل برام مهم نبود و نیست . درسته قشنگن ولی اصراری نداشتم مال ما شه . اینکه ذوق کردم بخاطر این بوده که بدون اینکه ازش بخوایم خودش با مهربونی اونارو به ما لطف کرد...


انقدر عکس گرفتم خدا میدونه . عکسای فوق العاده ای هم شد . نمیدونم نور اونجا بود یا چی ، ولی توی تمام عکسا خیلی خیلی خوب افتادم ! پوستم سفید و چشم و ابروم مشکی ! ینی خودم از دیدن عکسام سیر نمیشم هی میشینم نگاشون میکنم ، هربارم شوهرجون میبینه عکسامو میگه "وای چه دختر خوشگلی" . خداروشکر رابطمون از بحران خیلی خوب دراومد و خیلی همو دوس داریم و عاشقیم الان . همیشه بودیم . ولی الان خیلی خوبه حسمون...مدام هم بهتر میشه... من راستش اصلا قبول ندارم که اول ازدواج عشق زیاده بعد کم میشه... برای ما یه موج کاملا سینوسی بوده تاالان که هی بالا پایین میشد و توی دره ها و قله هاش سعی و تلاش های زیادی داشتیم... ولی الان حس میکنم هرچی میگذره بیشتر داره نمودار عشق و علاقه زندگی مشترکمون صعود میکنه.و اتفاقا فکر میکنم هرچی بیستر میگذره شناخت و سازگاری بیشتر میشه ، وابستگی و محبت بیشتر میشه و عشق هم بیشتر میشه ! خیلی از سختیها و تغییرات عادت میشه و باهاشون کنار میایمو چیزای بهتر وارد زندگی میشه .



مادرشوهرجان برام حرف میزد . میگفت خونه ی باباش که بود پولدار بودن . هفته ای چند بار کباب میخوردن . میگفت یه بار باباش رفت شهر و تا یکی دو هفته نبود که براشون گوشت بیاره . اونم همش گریه میکرد که من کباب میخوام ، مامانشم میگفت کارد بخوره به شکمت ابروی ما رو بردی بخاطر یه کباب داری اینجوری میکنی:))) بعد میگفت بابام که اومد بدو بدو رفتم توی حیاط گفتم باباااا... اون گفت جان بابا؟ گفتم من گوشت میخوام... گفت من برای تو بمیرم کسی نبود برای شما گوشت بخره ؟ گفتم نه. بعد میگفت مامانشو دعوا کرده چرا نرفتی واسه بچه گوشت بگیری و اینا...بعدم هنوز از راه نرسیده سوار الاغ شد و رفت براش گوشت خرید وخورجینو پر از گوشت کردواورد... خدا رحمتش کنه عزیزدلم... پدر و مادرای عزیز مهربون...خدایا حفظشون که بهشون سلامتی و شادی بده... و رفتگان رو هم بیامرز و به اونا هم ارامش و شادی بده.


موقع برگشت هم رفتیم لب جاده تا به سمت تهران ماشین بگیریم . خیلی خیلی فوری ماشین گیرمون اومد . شوهرجون پرسید پشت میخواین سوار کنین ؟ که گفت نه من داشتم میرفتم تهران گفتم همسفر داشته باشم . که واسه همین شوهرجون مهربونی کرد رفت جلو بشینه پیشش که تنها نباشه . توی راه هم کلی با هم حرف زدن و خوب بودن . مارو جای خیلی خوبی هم پیاده کرد که خیلی راحت و کم هزینه میتونستیم برسیم خونمون . هرچقدم شوهرجون اصرار کرد ازمون پولی نگرفت . خیلی راحت و کم هزینهو به سرعت رسیدیم خونه و تمام طول مدت حس میکردم بخاطر مهربونی جفتمون به مامان بابای شوهرجون ، خدا اومده دم در خونه دنبالمون و گفته بزنیم بریم خونه خودم میرسونمتون که دستتون درد نکنه انقد بچه های خوبی بودین عزیزای دلم...

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۲۵
Mercy
پست موقت(لطفا بعد از خوندن جواب،کامنت بذارین)
سلام مهتاب جان .

قبل ازین که نظرم رو بگم میخوام در نظر داشته باشی که من نه مشاورم نه روانشناس و اگر خیلی هنر کنم زندگی خودم رو درست پیش خواهم برد ، ولی چون ازم نظر خواستی فقط نظر شخصیم رو میگم و دوس دارم بدونی این فقط یک نظره و در نهایت خود شما هستی که میدونی بهترین تصمیم چیه .

ببین عزیزم ، به عقیده ی من هیچکس نمیتونه تشخیص بده دو نفر باید باهم ازدواج کنن یا خیر ، غیر از خود همون دو نفر . نظر من درمورد تمام کارها و انتخاب های زندگی اینه که تمامشون یسری مزایا دارن و یسری معایب ، ولی من باید اون کاری رو انجام بدم که مزایاش ارزش تحمل کردن معایبش رو داشته باشه . و این وسط شما باید ببینی چی برات ارزشمندتره . شما گفتی خواستگارت شرایط تاپی هم نداره که بخوای بخاطرش دوری رو انتخاب کنی . تعریف هر شخصی از شرایط تاپ ، با شخص دیگه فرق میکنه . شاید شما زندگی و همسر من رو ببینی بگی شرایطش تاپ نیست ، ولی من ایشونو برای خودم تاپ میدونم . چون تعریف من از تاپ بودن این بود که وفادار و صادق باشه ، مهربون و خوش اخلاق باشه ، خیلی زیاااد منو دوس داشته باشه ، مرد زندگی و کار کردن باشه . حالا پولدار هم نبود ، نبود...!

شما ببین چه زندگی ای میخوای . و ضمن اینکه شرایط خودت رو هم در نظر بگیر . چند سالته ، ایا موقعیتی که مد نظرته با توجه به شرایطت ممکنه برات پیش بیاد ؟ ایا این ادم چیزهایی که باهاشون خوشحالی میتونه تامین کنه؟(میتونه مادی باشه یا روحی) آیا اگه بعدها توی زندگی مشکلاتی پیش بیاد ، ایشون چیزهایی داره که با فکر کردن به اونها بتونی سختیها رو تاب بیاری و سعی کنی واسه زندگیت ؟ خلاصه ته تهش بازم حرف اولم رو میزنم . خودت باید تشخیص بدی زندگی با ایشون به صلاحه یا خیر .
۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۲۷
Mercy
دیروز با شوهرجون رفتیم تهران گردی . توی پارک ملت نشسته بودیم ، در کمال آرامش و سکوت ، که یه پسر بچه بانمک اومد پیشمون و اصرار که ازم فال بخرین . شوهرجون هم بدون هیچ مکثی ، با مهربونی و ادب گفت نه مررررسی ، نمیخوایم . بعد من ولی دلم خیلی زود و خیلی زیااااد میسوزه ، بهش گفتم بخر..؟ اخرش یه دونه ازش خرید ، یهو یه پسر بچه دیگه از پشتمون در اومد از قبلی هم بانمک تر ، سه متر زبون داشت بچه ! حالا اینم اصرار که بخرین ! بعد شوهرجون گفت نه دیگه یه دونه میخواستیم که گرفتیم . بعد بچهچبا اون زبونش میگفت از منم بخرین دیگه ، چرا نمیخرین.. ازاون خریدین دل اونو شاد کردین... 

اووووف ینی من میخواستم بمیرم برای این بچه !!! حالا منم.همراه پسره داشتم به شوهرجون التماس میکردم که بخررررر بخررر:)))) بخدا ما وضع مالیمون الان یجوریه که نمیتونیم خیلی چیزا واسه خوردن بخریم ! خیلی سخت میگذره . ولی ازونور من جلوی دلمو نمیتونم بگیرم واقعا . حالا جالبش اینجا بود که فال پسر دومیه رو که وا کردم توش نوشته بود مهربان و دلرحم بودن خوبه ولی اونم حد و اندازه ای داره:))) ینی خدا حتما باید حضرت حافظو میفرستاد با من صحبت کنه تا بفهمم:)))) من فقط داشتم میمردم از خنده و شوهرجون هم به افق خیره شده بود:)))

بعد همینجوری ک به دوردستها خیره بودیم دیدیم یه خونواده با خودشون فلاسک اوردن و دارن چای میخورن . شوهرجون گفت وای الان چایی میچسبید...همون لحظه یه اقایی با فلاسک رد شد گفت چایی شیر قهوه... خیلی جالب بود:)))) دو تا چایی از اقاهه گرفتیم و خیلی چسبید ! به شوهرجون گفتم کاش یچیز دیگه از خدا خواسته بودی:))))
۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۲۷
Mercy
باورم نمیشه یه روزی اونهمه بیتابی میکردم برای دوری از خونوادم ، و حالا آرومه آرومم و زندگیمو میکنم . عادت کردن خصلت آدمهاست . به همه چیز عادت میکنن . این خوبه . و باید بدونی تمام سختیها و چالش های زندگی ، دوره ای دارن که بااااید طی بشه . ول کن نصیحتهای اطرافیانو که هی میگن غصه نخور دس وردار فلان ! چرت میگن ! اتفاقا غصه بخور . گریه کن . غمگین باش . با کسی حرف نزن . غذا نخور . اینا طبیعیه وقتی سختی بزرگی وارد زندگیت شده . باید انقدر غصه بخوری و درداتو با اشک و بیتابی بیرون بریزی که بالاخره تموم بشن . که یه روز صبح بلند شی ببینی آرومی... ببینی اگه دوری از خونوادت اشکال نداره . عوضش همسرت رو داری . ببینی بالاخره زندگیت همینه دیگه و خدا خواسته ففعلا اینشکلی باشه ، یهو میپذیری ! ببینی اگه محله ی سطح پایین زندگی میکنی عوضش سعی و تلاش میکنی تا وضعتو تغییر بدی . میبینی اگه محله ت سطح پایینه عوضش آدمای خوبین و قبلا انقدر ناراحت بودی که خوبیای اون بنده خداها رو نمیدیدی...!!! میبینی اگه یه مشکل داری ، هزار تا چیز خوب هم داری ! آروم میشی...میپذیری... بالاخره این روز واسه هر آدمی ، و واسه هر دردی میرسه ! وقتی وسط اون مشکل و اون دردی هرگززززز فکرشم نمیکنی که بتونی خوب شی ! خنده داره برات اگه یکی بهت بگه عادت میکنی ! باورت نمیشه یه روز تا این حد آروم بشی...


خداجونم خیلییییی سخت گذشت بهم و واقعا نابود شدم و از نو ساخته شدم... حتما حتما حتما به صلاحم بوده... قول دادی اگه صبر کنیم بهمون خیلی زیاااااد پاداش میدی...من صبوری کردم و همچنان به این صبوری ادامه خواهم داد... آروم و صبور میمونم... قولت یادت نره...
۱ نظر ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۸
Mercy
شب قبل از روز تولدم ازش پرسیدم برام چی خریدی ؟ گفت هنوز تصمیم نگرفتم چی بگیرم برات . منم خب حالم گرفته شد ، انتظار داشتم از قبل یچیزی تهیه کرده باشه . تولد که یهو نمیرسه تا آدمو غافلگیر کنه ! یه تاریخ مشخصه که هر سال تکرار میشه . دید پکر شدم گفت برات میگیرم و ازین حرفا . خلاصه منم دیگه هیچی نگفتم . روز تولدم که شد رفت سر کار و منم به کارای خونه رسیدم . فکر میکردم یچیز ساده مثل عطر ، لباس ، ازین چیزا بخره برام وقتی داره برمیگرده . به اینم فکر کرده بودم که سورپرایز مورپرایز خبری نیست قطعا چون تازه ساعت یازده شب میرسه خونه !
رفتم بازار کلی خرید کردم ، سبزی خوردن و گوشت و مرغ و... کلی کار داشتم دیروز و خسته بودم . بعد از ساعتها رفتم توی تبلتم دیدم پیام تبریک فرستاده . شاممو پختم و همچنان در حال ظرف شستن و تمیز کردن بودم که شوهرجون زنگ زد . خیلی مهربون سلام کرد ، گفت حالشو داری بریم بیرون خرید ؟ گفتم الااااان ؟ گفت آره . گفتم چی بخریم ؟ گفت میوه و اینچیزا . گفتم اخه من شام پختم همه چی حاضره... گفت من دلم میخواد با خانومم برم... گفتم باشه پس حاضر میشم بیا دنبالم . بعد با خودم فکر کردم شاید میخواد توی همین محله خودمون منو ببره یه جا یچیزی واسم بخره . خب محله ما جنوب شهره چیز خاصی هم پیدا نمیشه . خوشحال نبودم خیلی ولی ناراحتم نبودم . گفتم اوکی دیگه همینه دیگه...

یکم دیر کرد ، بهش که زنگ زدم دیدم یه جای کاملا ساکته ! اصلا صدای ماشین و خیابون نمیومد ! شک کردم که حتما سورپرایزی درکاره و رفته خونه ی ملیکا و فرزام ! رفتم توی حیاط . خونمون دیوار به دیواره . شنیدم در حیاط باز شد ! گفتم بلهههه خودشه حتما اونجا بوده ! زنگ خونه خودمونو زد . داشت کفشاشو عوض میکرد گفتم اونور بودی ؟ گفت نه ! قیافشو نمیدیدم ولی خیلی دلم میخواس ببینم=))) متاسفانه بیش از حد تیزم:)))) بعد گفت بریم فقط قبلش بریم خونه ملیکا اینا من کلیدو ازشون گرفتم که چارپایه رو وردارم . گفتم اوکی . باز ته دلم شک داشتم که سورپرایزی درکاره والان خونه تزئین شدهو اینا یا نه واقعا قراره توی محل برام خرید کنه . بعد بهم گفت تو برو داخل شاید خرت و پرتاشون ریخته باشه وسط خونه و درست نباشه من اول برم . شکم بیشتر شد .

رفتم داخل دیدم ملیکا با شمع روشن وایساده کنار در و با ذوق سلام کرد . حدسم درست بود . کل خ نه پر از بادکنک و جینگیل پینگیل بود . یه کیک قرمز خوشگلم روی میز بود با یه عالمه فشفشه روش . فرزام سر کار بود و سه نفری یه تولد خیلی خیلی کوچولو گرفتیم . زودم تموم شد . نمیدونم چرا هیچی ذوق زده م نمیکنه جدیدا . فقط الان حس میکنم برم رستوران به شکمم برسم خیلی ذوق کنم که فکر میکنم جمعه بشه بریم تهران :دی هدیه ش رو بهم داد . یه گردنبند با یه سنگ فووووق العاده عجیب و خاص ! چه از نظر رنگ چه از نظر شکل . واقعا فوق العاده و زیبا بود . داشت واسه ملیکا تعریغ میکرد که دوشنبه از شیش غروب تا دیروقت گشته دنبال یه هدیه ی مناسب . گفتم واقعا?????? گفت پس چی . خب من فکر میکردم تمام مدت سر کار بوده و اصلا فکر نمیکردم مرخصی ساعتی بگیره واسه خاطر هدیه م . پرسیدم رئیست چی گفت ؟ گفت هیچی نمیتونست بگه من بهش گفتم تولد خانوممه باید یهم مرخصی بدی برم براش هدیه بگیرم . بعد ظاهرا با یکی از همکارا که جدیدا خیلی باهاش صمیمی شده رفتن .

رفتن اونجا شوهرجون گفته تولدم خانوممه و اقا یچیزی بده که طلاقم نده و اینا:))) بعد فروشنده هم گفته اوه بیخیال بابا حالا این نشد یکی دیگه ! بعد شوهرجون گفته زنمهههه ! اون گفته زنته ؟ زن واااتقعی واقعی ؟:)))) شوهرجونم حلقشو نشون داده گفته زنمه زن واقعی :))) خب اخه شوهرجون بیست و هشت سالشه ولی جوونتر نشون میده ، تهرانم که ملت اصولا به این زودیا خودشونو درگیر زندگی مشترک نمیکنن ! فروشنده فکر کرده بود دوس دخترشم و بهم میگه خانومم:))) الان یادم افتاد یه زمانی دوس دخترش بودم و آرزوم بود بهم بگه خانومم...:)

بعد فرداش مثل اینکه رفیقش زنگ زده بهش گفته چیشد ؟ شوهرجون گفته چی چیشد؟ گفت هدیه دیگه دادی به خانومت ؟ چیشد خوشش اومد ؟ زودباش بگو من استرس دارم !:))) من کپ کردم که حالا این واسه چی استرس داره:))) بعدم شوهرجون بهش گفتع هنوز بهش ندادمو تولدش فرداس ، و تشکر کرده گفته همین که اومدی خیییلی بود چه خوشش بیاد چه نیاد و اینا . دیگه واسه من که نعریف کرد من بهش گفتم به دوستت بگو خوشم اومده و خیلی هم ازش تشکر کن .

هرسال یه عالمه پیام تبریک تولد داشتم . امسال خیلی خیلی کم . اون دوستم که بهم خیانت کرد هم حتی واسه تولدم سعی نکرد بیاد عذرخواهی یا حداقل آشتی...  آیناز هم که هیچی... مثلا یه زمانی باهم چهارتایی زندگی میکردیم... نه اینکه واقعا زندگی کنیم...همینکه صبح تا شب باهم بودیم...درس میخوندیم مدرسه میرفتیم کلاس میرفتیم...از صبح زود تا شب دیروقت باهم بودیم ! مدام...! ولی اینجوری فراموشم کردن خیلی دردآوره... واقعا تمام دوستایی که هر سال تولدم یادشون بود امسال فراموش کردن ! خیلی حس بدی بود و واقعا ناراحت شدم... راستش تصمیم گرفتم منم دیگه سراغشونو نگیرم...نمیشه رابطه یه طرفه باشه... بنظرم بی معنیه که من هر سال تولد آیناز رو تبریک بگم ولی اون یا دیرتر از وقتی که تولدمه تبریک بگه یا اصلا نگه..پارسالم که دیرتر گفت من حس کردم وقتی با یکی از بچه ها درد و دل کردم وگفتم آیناز یادش نبود ، رفته بهش گفته و اونم تبریک گفته...من اینطوری حس کردم...

کلا از وقتی دور شدم فهمیدم خیلی از رابطه ها سطحی و الکین و کاملا بی معنی... دوستای واقعیمو شناختم... و فهمیدم نود و نه درصد اطرافیانم فقط "اطرافیان"م بودن... یعنی تا وقتی اطرافشون بودم اچنا هم بودن...وقتی رفتم تموم شد... وقتی حالشونو نپرسم تمومه...تا وقتی صحبت میکنیم که من پیام داده باشم...فایده نداره اینجوری... دیگه واقعا فهمیدم این آدما نباید برام مهم باشن...و واقعا هم نیستن...فقط دلم میسوزه و از اینکه روی روابطمون حساب کرده بودم حسرت میخورم... هرچند نباید حسرت هیچ چیز رو خورد...

گردنبنده گرون بود... بزور ازش قیمتو پرسیدم...دویست هزار تومن... الان شاید باز یسری بگن این که پولی نیست ! یادمه وقتی واسه استادمون میخواستیم دسته جمعی هدیه بخریم من گفتم یه عطر گرونمیشناسم و خیلی خوشبوئه . گفتن چقد . گفتم یه شیشه ی فلان قدریش میشه صد تومن . بعد دو پفر ا. بچه ها با تمسخر و تحقیر پوزخند زدن و گفتن بابا صد تومن چیه این که پولی نیست ! یچیز بهتر بگیریم ! من دیگه هیچی نگفتم ولی واقعا بهم برخورد . خب شما بچه پولدارین من چیکار کنم الان ! من نه عقلم بهم اجازه میده بیشتر خرج کنم نه جیبم ! صد تومن عطر واسه من خیلیه ! حالام دویست تومن گردنبند واسه منو شوهرم خیلیه...اونم در شرایطی که حقوق نگرفت این ماه... بعضی وقتا بهتره مواظب زبونامون باشیم و هر حرفی رو نزنیم...مواظب حالات چهرمون باشیم حتی و هر شکلی به اجزا صورتمون ندیم...دل ادما خیلی راحت میشکنه...
۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۵۶
Mercy

به شوهرجون پیام دادم میگم "خیلی سختمه برم گوشت و مرغ بخرم ، بنظرت خودم برم یا صبر کنم فردا صبح تو بری ؟ میترسم بهم گوشت مونده بده " که برام توضیح داد چیکار کنم . بعد گفتم "مرغ چیک" گفت اونو که مرغ روز میدن . گفتم "نه یه بار،فقط یه بار مرغش مونده بود و بوی خیلی بدی میداد..." . جواب داده "اول رفتی بهت سلام کرد بزن تو گوشش گفت چرا بگو واسه خاطر احتیاط که بهم بار مونده ندی:))))"

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۲۳
Mercy

خخخخ دیشب نشستیم دوتایی حساب کردیم ، گفتیم اگه ماهی دو میلیون حقوق شوهرجون باشه و ما کل دو تومنو حفظ کنیم ، بعد از هشتاد و سه سال میتونیم یکی از اون خونه ها رو بخریم ! گفتم اوکی نوه هامون میتونن اونجارو اجاره بدن از پولش استفاده کنن :دی بعد گفتم میدونی ؟ دلم میخواد خیلی زیاد کار کنم و پول دربیارم ، بعد اون پولارو با پولای تو جمع کنیم و بتونیم خونه بخریم... بعد شوهرجون با مظلومیت گفت "نه نمیخوام ، خودم هشتاد و سه سال کار میکنم پولشو جور میکنم=)))))

.

.

.

من توی حرف زدن رو در رو سه متر که خوبه ، سی متر زبون دارم و به راحتی با رک گویی تمام خواسته هام رو مطرح میکنم . ولی پشت تلفن لالمونی میگیرم و استرس تمام وجودمو میگیره . خیلی سخته برام صحبت با تلفن . دیروز از وقتی شوهرجون رفت سر کار ، من نشستم کنار تبلت و گوشیم و دفترم ، با یه خودکار توی دستم ، و همش زل میزدم بهشون توی این فکر که زنگ بزنم...نزنم.... میتونم...نمیتونم.... سختمه... خب میخواستم زنگ بزنم محل کار مورد نظرم ! همون کافی نتی که نزدیک محل کار شوهرجونه و شوهرجون قبول کرد برم اونجا صحبت کنم . کلا مخالف بود راستش ! ولی گفت فعلا همین یه دونه رو فقط میام باهات و میتونی بری !:| خلاصه با خودم فکر کردم اول یه زنگ بزنم ببینم اصلا قصد همکاری دارن ؟ اصلا ترجمه انجام میدن اونجا که من بخوام صحبت کنم بگم مترجمم ؟ خلاصه با مشقت فراوان بعد از اینکه با مامانم حرف زدم و بهم گفت زنگ بزن تو میتونی ، تماس گرفتم .


دو تا شماره بود . اولیه جواب نداد . آرومتر شدم . نمیدونم واسه چی ! مگه نه اینکه قرار بود جواب بدن تا سوالمو بپرسم ! وقتی جواب ندادن دیگه خوشحالی نداشت !:| میخواستم بیخیال شم . دختر گشاد و ترسوی درونم میگفت ولش کن جواب نمیدن دیگه . بعد دختر شجاع و قوی درونم گفت غلط کردی د زنگ بزن ببینم . زنگ زدم و یه صدای جوان جواب داد . یه آقایی بود . پرسیدم فلان جاس ؟ با شک و تردید پرسیدم چون اسم عجیبی داشت و مطمئن نبودم درست تلفظش کرده باشن :))) منم از ضایع شدن متنفرم ، ولی با شنیدن "بله" از طرف صدای جوان ، خیالم راحت شد . گفتم "ببخشید شما خدمات ترجمه هم ارائه میدین ؟" یکم فکر کرد بعد گفت "بله ترجمه هم ارائه میدیم" . بعد با یکی دیگه صحبت کرد و شنیدم که آروم گفت "ترجمه..." . پرسیدم "بعد میخواستم بدونم شما با مترجمین هم همکاری میکنید ؟ من مترجمم..." گفت "یه لحظه..." . دوباره با همون طرف صحبت کرد . ایندفعه نشنیدم چی گفت . دوباره با من حرف زد و گفت " میگن که اگه حضوری بیاین صحبت کنیم بله همکاری میکنیم " . گغتم "بله"... که پشت این بله این بود که خودم قرار بود بیام فقط میخواستم مطمئن شم اومدنم بیخود نباشه ! بعدم تشکر کردم و قطع کردم و از خوشحالی ذوقمرگ شده بودمه تونستم کاری که سختم بود رو انجام بدم و آینده ای که براش برنامه ریزی کردم داره بهم نزدیکتر میشه...


میدونم شاید این کاره نشه ، شاید موافق همکاری با من نباشن... ولی همینکه دارم رشد میکنم و تلاش ، همین که دارم میزنم بیرون و دنبالش میرم ، همینکه تغییر میکنم برام فوق العاده س... یه عمر توی خونه بودم و فقط ناز و نعمت...قراره بزرگتر شم و واسه خواسته هام تلاش کنم و از بدست آوردنشون کیف کنم...

۱ نظر ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۰۷
Mercy

امشبم حقوقشو نداد... امروز هفتم بود... با این وضعیت هدیه هم واسه تولدم نخره بنظرم حق داره طفلکم... باید صبور باشم...خدا بزرگه...

۱ نظر ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۵۲
Mercy
از اون دسته دخترانی هستم که همه چیزو با شوهرشون به اشتراک میذارن . مثلا برای خرید لوازم خونه ، همون جهیزیه ، درمورد تک تک چیزها از شوهرجون نظر خواستم . و ایشون هم درمورد تک تک چیزها ساز مخالف زدن ! بعد اینسری که بابام اینا اومده بودن خونمون بابام اومد گفت قاشق چنگال عالی دیدم اگه دوس داری بیا بریم بخریم . منم باهاش رفتم ، یعنی قاشق چنگال رویاهامو اونجا دیدم . چرخ فلک جوری چرخیده بود که من توی این محله ی درپیت ، به قاشق چنگالی که همیشه آرزوشو داشتم برسم ! براق و شیک ، و بسیار ساده ! من راستش شیک بودن رو توی سادگی میبینم و عاشق چیزهای ساده م . بعدتر دیدم اونجا ستش هست . یه ست شیش نفره که خب بدرد خودم و شوهرجون و مهمونای صمیمی ای مثل والدینمون میخوره . قیمتش نسبتا گرون بود ، ولی به صرفه ! اگه شوهرجون بود عمرا میذاشت بخرمش ! تجربه بهم اینو میگه . برعکس بابام هی میگه بخر بخر ! استاد پول خرج کردنه درحالیکه اصلا هم پولدار نیست/نیستیم .

خب من دیدم خریدش منطقیه ، خریدم ! شب که شوهرجون اومد خونه خیلی زیاد از ستم خوشش اومد ! پس دیدم که وقتی خودم رفتم خرید و اون فقط نتیجه ی کار رو دید خیلی اوضاع بهتر شد . از طرفی یه قوری دیده بودم شکل فانتزی و رنگی پنگی ای داشت . مامان بابام گفتن اگه خوشت اومده بخر و اصلا نگران پولش نباش در حالیکه شوهرجون هرچی میبینیم میگه گرونه ! جالبه برام که اصلا خسیس هم نیست و یه وقتایی یه خرجایی برام میکنه که اصلا لازم نیس ! ولی وقتی میخوام وسایل خونه بخرم اینطوری ! میگه نمیخوام به کسی فشار بیاد ! احتمالا منظورش خونواده منه که دارن پول خریدامونو میدن . خب آدم باید از چیزهایی ک میخره شاد باشه ، به علاوه اینکه وضعیت رو هم در نظر بگیره . نمیذاره من هیچی بخرم واقعا ! تا قبل از اینکه بابام اینا بیان واقعا هیچی توی خونه نبود ! بیشتر خریدا رو یا خود بابا انجام داد یا باهم رفتیم ! این ساز مخالف زدنش باعث شده یاد بگیرم لازم نیست همه چیز رو هم به شوهرت بگی و هی دنبال نظر و تاییدش باشی . یسری چیزا رو خودت انجام بده و اونو فقط در جریان نتیجه بذار . و یسری چیزا اصلا مربوط به خانوم خونه س ! مثل لوازم و دکوراسیون خونه ! اینجوری خوشحالترم هست در آخر !

حالا من یه تصمیم اساسی واسه زندگیم و آینده م/مون گرفتم ! اونم اینه که میخوام پول دربیارم ! پول درآوردنی که نه تنها وضع زندگیمونو بهتر میکنه ، بلکه به من شادی و انگیزه ی فوق العاده زیادی میده ! در حدی که از وقتی تصمیمش رو گرفتم شروع کردم به تلاش کردن براش ! من مترجمم . هنوز دانشجو البته . تا حالا هیچ جا کار نکردم و فقط توی ناز و نعمت بودم و خوردم و خوابیدم و درس خوندم ! این مدت که اومدم اینجا خیلی بیکار بودم و احساس پوچی کردم . دوس دارم یه کاری انجام بدم که احساس مفید بودن بکنم ! صد البته وقتی به شوهرجونم عشق میدم یا به کارای خونه میرسم هم این احساس خوب رو دارم ، ولی برام کافی نیست ! چیز بیشتری میخوام...

و اینکه روی پولی که قراره دربیارم حساب کردم... قصد دارم بیشتر سیو کنم و کمتر خرج . راستش هدفگذاریم رفتن از این محله ی درپیتیه ! حقوق شوهرجون که هست ، اگه کار من هم اضافه بشه وضعیت خیلی عالیتر میشه . بعلاوه اینکه شغل من ، شغلیه که توی خونه س و این یه جورایی خیلی خوبه ! دلم شغلی میخواس که بدونم هرچقد بیشتر کار و تلاش کنم ، قراره بیشتر ازش در بیارم ! خب چه شغلی بهتر از همین شغلی که عاشقشم و کار کردن توش برام لذت عمیقی رو بهمراه داره... یک سالی که توی وطن درس خوندم با عشق زیادی همراه بود... ساعتها مینشستم پای کتابام و اینترنت و از تحقیق کردن و گشتن خسته نمیشدم ! کارایی میکردم که بقیه همکلاسیهام نمیکردن . اگه چیز جدیدی توی درسها میدیدم ، ساعتها برای پیدا کردن و فهمش وقت میذاشتم . عاشق بخش تحقیق کردن و گشتنشم ! همونجا بود که فهمیدم راهمو درست انتخاب کردم...

امروز رفتم سراغ گوگل مپ و محل کارهای کاندیدم رو انتخاب کردم . همشون رو نزدیک محل کار شوهرجون یافتم . علتمم اینه که عاشق اون منطقه هستم و اگه بخوام رفت و آمد کنم برام راحت تره چون شوهرم بهم نزدیک خواهد بود . جای خوبی هم هست راستش ، محله ی سطح بالا و پیشرفته ایه پ و خب خیلی دلم میخواد یه روز اونجا زندگی کنم ! یکی از هدفها و آرزوهامه ! تصورش رو بکن چه اتفاق فوق العاده ایه . از مکانهای مورد نظرم اسکرین شات گرفتم تا شب بهش نشون بدم . فقط نگران ساز مخالف زدنشم دوباره . درمورد چیزهایی که حتی ازشون خبر هم تداره ساز مخالف میزنه من نمیدونم چرا ! خدایا کمک کن امشب اینجوری نباشه و باهام همراه شه . دلم حمایتش رو میخواد . حالم خیلی خوبه میخوام تلاش کنم واسه خودم و زندگی مشترکمون...

خیلی جالبه...آروم شدم...و بدون اینکه به برگشتن به وطن فکر کنم ، دارم برای پیشرفت توی وطن جدیدم و خرید خونه برنامه ریزی میکنم...!!! زندگی همینه...بالاخره خوب میشی یه روز...صبور باید بود فقط...
۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۴۷
Mercy