Mercy

۱۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

امروز خیلی خوابالو بودم وقتی ساعتم زنگ خورد . شوهرجون بهم گفت بخواب ، منتها من به زور از جام بلند شدم و گفتم نه اول داروهاتو آماده کنم بعد . داروهاش یسری جوشونده س . کارم که تموم شد بهش دو تا لیوان داروهاشو نشون دادمو گفتم اول اینو میخوری بعد اون یکی رو . بعدشم رفتم توی رخت خوابم و چشامو بستم . صدای ظرف شستنشو میشنیدم . دلم بغل میخواس . دوس نداستم بره سرکار . دستمو سمتش دراز کردم گفتم "بغل"... گفتم ظرف نشور...بیا پیش من...دلم تنگ میشه... گفت بذار بشورم خانومم خسته میشه...گفتم خودم میشورم بیا.... که بعد یادمون افتاد باید غذاشو هم از توی یخچال بریزه توی ظرف غذاش... هر روز من این کارو میکنم... دیگه دیدم اینجوریه چیزی نگفتم و چشامو بستم... نفهمیدم کی خوابم برد و چطوری شد... فهمیدم بعدتر اومد پیشم دراز کشید...بغلم کرد...بوسم کرد... نوازشم کرد...منم خوابالوتر از اونی بودم که بتونم عکس العملی نشون بدم...فقط لبخند میزدم... بعد دوباره خوابیدم...


فکر میکنم زمان زیادی گذشت...هنوز حاضر نشده بود که بره سر کار... دفعه ی بعدی که چشامو باز کردم با سکوت خونه روبرو شدم و اینکه فهمیدم تنهام . یه نگاه به پیانو انداختم . دیشب کوله ش روی پیانو بود ، وقتی دیدم جاش خالیه فهمیدم رفته . حس بدی بهم دست داد . همیشه ازینکه وقتی بیدار میشم کسی نباشه و اطرافم تغییر کرده باشه بدم اومده . دوران مجردی هم هر وقت میخوابیدم میدیدم مامان بابام نیستن حس بدی پیدا میکردم... نگاه کردم دیدم یکی از لیوانهای داروش روی اپنه . زنگ زدم بهش گفتم شوووهرجون کی رفتی ؟ چرا خدافظی نکردی . گفت خواب بودی دیگه گفتم بیدارت نکنم . گفتم داروتو نخوردی که قربونت برم...


بعد ظهر یهو دلم براش ضعف رفت...دلم تنگ شد... زنگ زدم بهش گفت جان . معلوم بود اونجا خیلی شلوغه . آروم صحبت میکرد . گفتم هیچی دلم برات تنگ شد زنگ زدم بگم دوست دارم . کاری نداری ؟ متوجه نشدم بعدش چی گفت ، خدافظی کردیم . بعد میدونستم سر کار مسلما نمیتونه جواب بدهچ، حتی اگه بگه منم همینطور ، تابلوعه بازم . خخخخ . ولی نمیدونم چرا باز فکر و خیال کردم ک نکنه ناراخت شد زنگ زدم . پیام دادم پرسیدم ناراحت شدی ؟ گفت نه قربونت بشم خیلیم خوشحال شدم ، گفت صبح میخواستم برم خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم ، بوست کردم و رفتم...


خدایا اخه من چی بگم به این مرد...مهربون من...عزیزدل من...خوشبختی و ارامش من... دلم میخواد یه کاری براش انجام بدم که خوشحالش کنم...البته چند روز دیگه تولدمه اون باید یه کاری کنه من خوشحال شم...خخخخ.... چرا زودتر روزش نمیرسه... خیلی دلم میخواد بدونم واسه ی اولین تولدی که توی زندگی مشترکمون تجربه میکنیم چیکار میخواد بکنه برام... اصلا به بزرگی و کوچیکی اون کر و اون هدیه کاری ندارم...فقط کنجکاوم...و اینکه حتما میخوام یادش بمونه و حتما هم یه کاری بکنه...حالا کوچیک یا بزرگ...

۱ نظر ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۵۵
Mercy

مامان بابام رفتن . میخواستم توی مدتی که کنارم هستن از حضورشون نهایت استفاده رو ببرم برای همین اصلا سراغ وبلاگ نرفتم . بگذریم...


پریشب یه دعوای شدید با شوهرجون داشتم . عصبی شده بودم و دستام میلرزیدن . احساس میکردم فشارم افتاده و نمیتونم روی پاهام وایسم . مامان بابام پیشم بودن و شوهرجون سر کار . فکر میکنم بدترین موقع برای ناراحتی بود ! دعوامون اس ام اسی بود ولی حال جفتمون رو خیلی زیاد بد کرد . انقدری که اون تهدیدم کرد به اینکه میخوام امشب بطور جدی با خونوادت درموردت صحبت کنم چون دیگه تحمل رفتاراتو ندارم . خب واقعا هم حق داشت خیلی این مدت اذیتش کردم . چون خودم اذیت شده بودم . شرایط زندگیم سخت بوده برام ولی بهرحال انتخاب خودم بوده و اون هم تقصیری نداشت . ولی با اینکه بهش حق میدادم دوس نداشتم به خونوادم بگه . چون وقتی اونا برمیگشتن وطن مسلما همش نگران زندگی من میشدن که نکنه شوهرمو اذیت میکنم و اون ازم ناراضی باشه .


بهش زنگ زدم از ترس وگفتم چیکار میخوای بکنی ؟ خیلی عصبانی بود گفت سر یه موضوع ساده و مسخره دعوا راه انداختی و کاری کردی توی محل کارم و جلوس همکارام همش اس ام اس بدمو عصبانی باشم . گفت میخوام با خونوادت حرف بزنم گند زدی و اصلا به فکر من نبودی این مدت . خلاصه ازین حرفا . منم خیلی ازش خواهش کردم اینکارو نکنه ، ولی متنبه نشده بودن هنوز و دو قورتو نیمم هم باقی بود . اگر هم در حال خواهش کردن بودم دلیلش فقط یچیز بود . خودم و ترسم ! همین ! اخرش گفتم تصمیمتو گرفتی و حتما میخوای بگی ؟ گفت آره و خدافظ ، منم جواب نداده قطع کردم . رفتم نشستم سر جام و ساکت و پکر شدم تا یک ساعت بعدش ک دیگه منطقی و متنبه شده بودم و فهمیده بودم کلا این مدت خیلی بد قلقی کردم باهاش . پیام دادم و ازش معذرت خواهی کردم . گفتم بهش حق میدم و درکش میکنم ولی با همه اینا اگه با خونواده م صحبت کنه آبروم جلوشون میره . اونم چیزی نگفت . نیم ساعت بعد زنگ درو زد . رفتن درو وا کردم . عادی سلام علیک کردیم ولی نه مثل همیشه . کیف و ساعتشو بهم داد و رفت دستشویی . بعد ازین همه وقت حال خوب جسمی ، باعث شده بودم دوباره حالش بد شه . خیلی ناراحت شدم . 


با بزگواری تمام هیچی به خونواده م نگفت و مثل همیشه فوق العاده رفتار کرد . ولی با من زیاد مهربون نبود . یعنی معلوم بود خیلی زیاد عاشقمه ولی دلخوره برای همین خیلی نزدیک نمیشه و قربون صدقه م نمیره . شب کلی گریه کردم و ازش عذرخواهی کردم ، توی رخت خواب . گفتم نمیدونم چمه عصبیم این روزا . گفتم سعی میکنم بچه خوبی باشم ، منو نذار پرورشگاه:)))) بعدم دیگه خیلی باهام مهربونی کرد و خوابیدیم . شب پتومو مچاله کرده بودمو گذاشته بودمش زیر پام ، در نتیجه سردم که میشد دیگه پتو نداشتم . ولی سردم نبود . صبح بلند شدم دیدم یه پتوی دیگه رومه . بهش گفتم شوهرجوووون؟تو پتو انداختی روم ؟ گفت آره . گفتم از کجا فهمیدی سردمهههه ؟ گفت خودتو مچاله کرده بودی...


فرشته ی زندگی من... خدا حفظت کنه و بهت سلامتی و آرامش زیاد بده... شروع کردم قرآن خوندن...

۲ نظر ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۵۳
Mercy