هشتاد و سه سال کار میکنه خونه میخریم !
خخخخ دیشب نشستیم دوتایی حساب کردیم ، گفتیم اگه ماهی دو میلیون حقوق شوهرجون باشه و ما کل دو تومنو حفظ کنیم ، بعد از هشتاد و سه سال میتونیم یکی از اون خونه ها رو بخریم ! گفتم اوکی نوه هامون میتونن اونجارو اجاره بدن از پولش استفاده کنن :دی بعد گفتم میدونی ؟ دلم میخواد خیلی زیاد کار کنم و پول دربیارم ، بعد اون پولارو با پولای تو جمع کنیم و بتونیم خونه بخریم... بعد شوهرجون با مظلومیت گفت "نه نمیخوام ، خودم هشتاد و سه سال کار میکنم پولشو جور میکنم=)))))
.
.
.
من توی حرف زدن رو در رو سه متر که خوبه ، سی متر زبون دارم و به راحتی با رک گویی تمام خواسته هام رو مطرح میکنم . ولی پشت تلفن لالمونی میگیرم و استرس تمام وجودمو میگیره . خیلی سخته برام صحبت با تلفن . دیروز از وقتی شوهرجون رفت سر کار ، من نشستم کنار تبلت و گوشیم و دفترم ، با یه خودکار توی دستم ، و همش زل میزدم بهشون توی این فکر که زنگ بزنم...نزنم.... میتونم...نمیتونم.... سختمه... خب میخواستم زنگ بزنم محل کار مورد نظرم ! همون کافی نتی که نزدیک محل کار شوهرجونه و شوهرجون قبول کرد برم اونجا صحبت کنم . کلا مخالف بود راستش ! ولی گفت فعلا همین یه دونه رو فقط میام باهات و میتونی بری !:| خلاصه با خودم فکر کردم اول یه زنگ بزنم ببینم اصلا قصد همکاری دارن ؟ اصلا ترجمه انجام میدن اونجا که من بخوام صحبت کنم بگم مترجمم ؟ خلاصه با مشقت فراوان بعد از اینکه با مامانم حرف زدم و بهم گفت زنگ بزن تو میتونی ، تماس گرفتم .
دو تا شماره بود . اولیه جواب نداد . آرومتر شدم . نمیدونم واسه چی ! مگه نه اینکه قرار بود جواب بدن تا سوالمو بپرسم ! وقتی جواب ندادن دیگه خوشحالی نداشت !:| میخواستم بیخیال شم . دختر گشاد و ترسوی درونم میگفت ولش کن جواب نمیدن دیگه . بعد دختر شجاع و قوی درونم گفت غلط کردی د زنگ بزن ببینم . زنگ زدم و یه صدای جوان جواب داد . یه آقایی بود . پرسیدم فلان جاس ؟ با شک و تردید پرسیدم چون اسم عجیبی داشت و مطمئن نبودم درست تلفظش کرده باشن :))) منم از ضایع شدن متنفرم ، ولی با شنیدن "بله" از طرف صدای جوان ، خیالم راحت شد . گفتم "ببخشید شما خدمات ترجمه هم ارائه میدین ؟" یکم فکر کرد بعد گفت "بله ترجمه هم ارائه میدیم" . بعد با یکی دیگه صحبت کرد و شنیدم که آروم گفت "ترجمه..." . پرسیدم "بعد میخواستم بدونم شما با مترجمین هم همکاری میکنید ؟ من مترجمم..." گفت "یه لحظه..." . دوباره با همون طرف صحبت کرد . ایندفعه نشنیدم چی گفت . دوباره با من حرف زد و گفت " میگن که اگه حضوری بیاین صحبت کنیم بله همکاری میکنیم " . گغتم "بله"... که پشت این بله این بود که خودم قرار بود بیام فقط میخواستم مطمئن شم اومدنم بیخود نباشه ! بعدم تشکر کردم و قطع کردم و از خوشحالی ذوقمرگ شده بودمه تونستم کاری که سختم بود رو انجام بدم و آینده ای که براش برنامه ریزی کردم داره بهم نزدیکتر میشه...
میدونم شاید این کاره نشه ، شاید موافق همکاری با من نباشن... ولی همینکه دارم رشد میکنم و تلاش ، همین که دارم میزنم بیرون و دنبالش میرم ، همینکه تغییر میکنم برام فوق العاده س... یه عمر توی خونه بودم و فقط ناز و نعمت...قراره بزرگتر شم و واسه خواسته هام تلاش کنم و از بدست آوردنشون کیف کنم...