Mercy

آشنایی من و همسرم(2)

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۲۸ ب.ظ
وقتی مانی اومد دیدن روانشناسم ، یادمه روانشناسم خیلی متعجب شد و گفت اصلا فکر نمیکردم بیاد . راستش ته دلم خیلی حس خوبی داشتم و یجورایی بهش افتخار کردم که سربلندم کرد . چون من یجورایی طرف مانی رو پیش روانشناسم گرفته بودم که نه واقعا اینبار انگار مصممه و مثل دفعه های قبل نیست . همینطورم شد... ولی روانشناسم همچنان مخالف بودن ما دو تا باهم بود و میگفت به دو هفته نکشیده مانی ولت میکنه .

رابطه ما همینجوری ادامه پیدا کرد . آروم آروم بهش علاقمند شدم اینبار . اما توی رابطمون عقل هم بود ! هیچ چیز رابطه ی جدیدمون ، شبیه به گذشته نبود . هیچکدوممون اون آدمهای سابق نبودیم . تنها یادگاری ای که من از رابطه ی گذشتمون داشتم این بود که هیچوقت نتونستم توی رابطه م عمیقا احساس امنیت و آرامش کنم ، چون مدام یاد گذشته میفتادم و فکر میکردم این رابطمون هم مثل دو دفعه ی قبل به جدایی میکشه . و از طرفی از مانی با همه ی عشقم ، کینه ی کهنه ای داشتم که از بین بردنش خیلی سخت بود...

هیچوقت نتونستم واقعا باورش کنم . هربار که بحث ازدواج پیش میومد میگفت الان زوده ، الان شرایطشو ندارم ، مطمئن ِ مطمئن بودم همه ی این حرفها بهانه س و میخواد بپیچونه . میدونستم این جملات مخصوص مردهاییه که قصد ازدواج ندارن واقعا . درواقع هیچکس اینبار مانی و به نتیجه رسیدن رابطه ی مارو باور نداشت . دوستام به روم نمیاوردن ولی اینطور فکر میکردن .

اینبارم با وجود همه ی حس خوبی که به هم داشتیم ، رابطمون جالب نبود . فاصلمون خیلی زیاد بود و این فشار زیادی بهمون وارد میکرد . فشار دلتنگی و دوری باعث عصبی شدن جفتمون میشد و مدام سر موضوعات خیلی خیلی مسخره به هم گیر میدادیم و دعوا میکردیم . همین جفتمونو ترسونده بود که نکنه اگه ازدواج کنیم وضع بدتر بشه ؟! چون میدونستیم ازدواج با دوستی فرق داره و خیلی خیلی سخت تره ازش...

اساسی ترین جنگمونم یادمه سر این بود که قرارمون از اول این بود که شیش ماه تا یکسال توی رابطه باشیم اینبار و اگه نشد شمارو به خیر و مارو به سلامت ! منتها حس میکردم مانی میخواد این بازه رو طولانی تر کنه . همین منی رو که دوبار از این سوراخ گزیده شده بودم حساستر میکرد . اینم یادم رفت بگم توی کل مدت رابطمون(که حدود یکسال شد)،من بارها کم آوردم و به صراحت گفتم قصدم جداییه . ولی هربار به طریقی مانی من رو برگردوند . گاهی با محبت و دعوت به آرامش ، گاهی با عذرخواهی و قول برای جبران ، گاهی هم با دعوا و تشر و تحکم ! برخلاف دفعه ی قبل ، اینبار هرگز نذاشت این رابطه به جدایی ختم شه . خیلی وقتا به مو رسید ، اما پاره نشد...

شرایط بدی بود . یجاهایی واقعا شک میکردم اصلا به فرض که مانی هم با ازدواج موافق باشه ، آیا اصلا درسته این ازدواج ؟ ما الان که دوستیم وضعیتمون اینه ، چه برسه به ازدواجی که فوق العاده سخت تره ! با این حال یه قسمت از وجودم میگفت تمام دعواهای شما دو تا احمقانه س ، خودت ببین ؟ تابلوئه بخاطر شرایط سخت دوریتونه و فشارهایی که دارین تحمل میکنین ! وقتی ازدواج کنین خیلی از این موانع برداشته میشه و جفتتون آروم میشین !

اینا توی ذهن کسی میگذشت که شدیدا مخالف این بود که آدمارو باید با ازدواج درمان کرد ! طرف تا یه مشکلی داره ننه ش میگه برم براش زن بگیرم خوب شه ! هنوزم مخالفم با این سیستم . ولی توی این جریانات فهمیدم و یادگرفتم که خیلی از مشکلات ، دقیقا بخاطر تنهایی و مجرد بودنه . و ازدواج دقیقا راه درمان اون مشکلاته ! اما خیلی خیلی خیلی سخته تشخیص اینکه طرف مشکلش تجرد و فشارهاش و تنهاییه ، یا از بیخ و بن آدمِ مشکل داریه !

درمورد خودمون ، من حس میکردم مشکلاتمون بعد از ازدواج خیلی خیلی کمتر خواهد شد . مدام اینو به مانی میگفتم و ازش میخواستم نترسه انقدر از ازدواج ! مانی فوق العاااااااااده زیاد از ازدواج وحشت داشت و چقدر سر این جریان ما دردسر کشیدیم . کلا امیدی نداشتم به اینکه بشه این ازدواج ! واقعا خسته بودم . با بیست سال سن اونهمه اتفاق برام افتاده بود و اونهمه سختی کشیده بودم . دیگه نمیخواستم ادامه پیدا کنه واقعا . انقدر بهش گفته بودم بیا کات کنیم و انقدر نذاشته بود که یادم نمیاد چی به چی بود ! فقط یادمه بار آخر ، مانی گفت خسته شده از این وضعیت و دلش آرامش میخواد توی این رابطه .

منم دیگه خسته شده بودم از بحث درمورد این موضوع ! واقعا هم دلم نمیخواست اون زمان ازش جدا شم . مهربون شدم . همون دختر مهربونی که بار اول عاشقش شده بود . همونی که دل میسوزوند برای عشقش و بهش آرامش میداد . تصمیم گرفتم دیگه هیچوقت یادآوری نکنم این قضایا رو و گیر ندم . تصمیم گرفتم فشارهایی که رومه و فکر و خیالهام رو کنترل کنم و هرفکری میکنم و هرترسی که دارم ، فقط واسه خودم نگه دارم و مانی رو راحت بذارم . ازش خواستم آروم باشه و قول دادم همه چی خوب میشه . بهم گفت دوسم داره...

واقعا قضیه رو برای خودم حل کردم . نه اینجوری که فکر کنم مهم نیست ! نه ! فقط به خودم قبولوندم ازدواجی درکار نیست و فعلا توی زمان حال زندگی کن فقط . منی که هی برنامه ریزی میکردم برای دانشگاه ، باید برم شهر مانی ، برای شغلم توی اون شهر فلان موقعیت رو داشته باشم ، برای خونمون فلان ، حالا داشتم برنامه ریزی میکردم برای اینکه پنج سال ، ده سال ، صد سال آینده رو توی همین شهر خونه ی پدریم قراره چه کارایی بکنم . کاملا خودم رو از این جریان بیرون کشیدم .

توی همون دوران یه روز قرار شد بریم بیرون . قرار خیلی خیلی خوبی بود . بعد از مدتها میدیدمش و عید بود ! تقریبا یک سال از رابطه ی جدیمون گذشته بود و من دیگه واقعا بیخیال مبحث ازدواج و نتیجه و این چیزا بودم . همیشه اون ته تهای دلم فکرش بود . اما هربار به خودم یادآوری میکردم که قرار نیست خبری بشه و سعی میکردم فراموشش کنم . توی اون قرار ، مانی هیچ حرف خاصی نزد . فقط رفتیم اینور اونور و خوش گذروندیم .

ما همیشه قرارهامونو توی شهرهای دیگه میذاشتیم . هیچوقت توی شهر من یا مانی همو ملاقات نمیکردیم . بخاطر مسائل امنیتی ! ولی اینبار مانی اصرار کرد من رو تا شهرم برسونه . هرچی بهش گفتم اگه کسی مارو ببینه چی ، اهمیت نداد . وقتی منو رسوند و میخواستم برم طرف تاکسی هایی که میرفتن سمت خونمون ، بهم گفت "شاید فردا هم بیام دیدنت...شاید... قول نمیدم..." . اومدنش بنظرم بعید بود . چون باید یا فردا یا پسفردا برمیگشت شهر محل کارش چون مرخصیش تموم میشد . قضیه دیدار مجددمون رو هم مثل قضیه ازدواجمون منتفی فرض کردم تا اگه نشد حالم بد نشه... گفتم باشه اگه نشد هم فدای سرت... و از هم خداحافظی کردیم...

رفتم خونه . مامانم از رابطمون خبر داشت . یادمه یه بار وسط دعواها و ناراحتیهام با مانی ، شماره مامانمو براش فرستادم و گفتم بهش زنگ بزن و کاری کن جفتمون آروم بشیم بالاخره ! که زنگ نزده بود اونموقع....خلاصه اینکه رسیدم خونه و داشتم درمورد روزی که بهم گذشت با مامانم حرف میزدم که یهو حرفمو قطع کرد و گفت "تو نمیدونی فردا کی قراره بیاد؟!" . گفتم "نه ! کی ؟!" . گفت "مانی!" . گفتم"یعنی چی؟!" . گفت"خونوادش زنگ زدن قرار خواستگاری گذاشتن!" . گفتم "فردا؟؟؟؟ یهویی؟؟؟؟ مگه میشه؟؟؟" . باورم نمیشد ! تمام اون روز رو با مانی بودم ولی هیچ حرفی بهم نزده بود حتی یک کلمه ! و اصلا چطور ممکن بود یکی زنگ بزنه و به این سرعت قرار بذاره واسه فرداش ! تنها نکته ی خاص قرار اون روزمون این بود که وقتی داشتیم خداحافظی میکردیم بهم گفت "شاید فردا بیام دیدنت" . با شیطنت تمام منظورش این بود که "فردا قراره بیام خونتون خواستگاری!"

این غیرمنتظره ترین اتفاق تمام عمرم بود...

(ادامه دارد)
۹۵/۰۳/۰۹
Mercy