Mercy

آشنایی من و همسرم(3)

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۱۴ ب.ظ

مثلا قرار بود درمورد نحوه آشناییمونو خاطرات مربوط به اون دوره بنویسم تو پستهایی که عنوانش اینه ! ولی انقدر اون دوران برام مزخرفه که هی دلم میخواد خلاصه ش کنم . واسه همین فوری رسیدم به خواستگاری !


خب من اون روز که فهمیدم فرداش قراره بیان خواستگاری خیلی زیاد خوشحال و هیجان زده شدم ! فقط میخندیدم میگفتم "واقعا؟؟مگه میشه؟!؟ پس چرا مانی به من هیچی نگفت!" . بعد فوری اومدم توی اتاقم و شماره مانی رو گرفتم . جواب داد . میدونست الان من همه چیو فهمیدم . با خنده بهش بد و بیراه میگفتم ! اونم خنده ش گرفته بود و همش میگفت "سیستمو حال کردی ؟!" . تا فردا ظهر حالم خیلی خوب بود . ولی نزدیک ظهر که شد فوق العاده زیاد استرس گرفتم و بهم ریختم . یجورایی عصبانی و دلخور هم شدم از دست مانی ! چون تازه به این فکر کردم که خب این چه خواستگاری ایه که دختر تازه عصر روز قبل باید متوجه بشه و حتی یه لباس درست و حسابی نداشته باشه واسه همچین مناسبت مهمی ! مخصوصا که این خواستگاری ، یه خواستگاری عادی نبود ! خواستگاری ای بود که اگه خدا میخواست ، قرار بود حتما به ازدواج ختم شه !


خب گفته بودم که خونواده ی من و خود من اصلا اهل مهمونی نبودیم هیچوقت . برای همین من لباس درست و حسابی ای هم نداشتم ! از طرفی برام مهم بود حجابم چطوری باشه . نمیتونستم لباس مهمونی باز بپوشم ! یعنی نمیخواستم . مانی هم دوست نداشت من اینشکلی باشم . یادمه توی اینترنت تحقیق کرده بودم ، ازین سایتا پیدا کرده بودم که حالت انجمنی داره و یسری آدم تجربه هاشونو در اختیار سوال کننده میذارن . بحث لباس خواستگاری بود . یسریا عکس خودشونو با لباس خواستگاریشون گذاشته بودن . البته با سانسور صورت . میدیدم مثلا دامنهای کوتاه و تنگ با ساپورت ، یا کت و شلوار ، همه اینا هم بدون حجاب مو . خب من اصلا مذهبی نیستم . بیرونم که میرم موهام معلومه تا حدی . ولی فقط در همون حد . دوس دارم همونقدر حجابی که بیرون دارمو همیشه داشته باشم .


توی عکسها کت و دامن هم دیده بودم . ولی بنظرم کت و دامن مناسب سن و سال من نبود و منو بزرگتر از سنم نشون میداد . خب من یه دختر بیست ساله هستم که اون روزا میخواستم ازدواج کنم ، لزومی نمیدیدم بخوام سنمو بالاتر ببرم و خودمو مثل یه عروس سی ساله نشون بدم ! دیدن اون لباسا فایده ای هم نداشت البته . چون وقت خرید نداشتم . خلاصه یه مانتوی نسبتا گرون داشتم ، اونو پوشیدم با شلوار جین و شال ! همین ! دیگه هم بخودم استرس ندادم ، گفتم لابد خودشون به این فکر میکنن که وقتی غروب زنگ میزنن میگن فردا میخوایم بیایم ، منم فرصتشو ندارم خرید خاصی بکنم !


خلاصه زمانش رسید و اومدن . فرزام و ملیکا بودن ، برادر بزرگش حمید بود ، و مامان و باباش . حمید دو ماه قبل عروسیش بود . من دورا دور درمورد این جریانات اطلاع داشتم . میدونستم اسم همسر حمید مهدیسه و عکسشو هم دیده بودم حتی . خب خیلی برام عجیب بود که حمید تنها اومده بود ! به مانی گفتم چرا مهدیسو نیاوردین ؟ گفت ما به هیچکس نگفتیم داریم میایم خواستگاری وگرنه همه میومدن و ما هم نمیخواستیم این اتفاق بیفته . بهش گفتم خب چه ربطی داره ، آخه مهدیس زنشه ! و تازه هم ازدواج کردن ! مسلما بعدا که بفهمه خیلی زیاد ناراحت میشه ! مانی گفت نه مهدیس اینجوری نیست . گفتم ولی من خیلی خیلی ناراحت میشم اینجور مواقع . درواقع اینو گفتم که یجورایی در جریان اخلاقیات من قرار بگیره ، خخخخ . یه برادر دیگه هم دارن ، اسمش میلاده . اونم که نبود و حتی اطلاع نداشت . بعدها دلیل اینکه چرا این مدلی اومدن رو متوجه شدم... دلیل قشنگی هم نبود...


از قبل با مامان و بابام هماهنگ کرده بودم که من پشت در اتاق منتظر میمونم ، شما صدام کنین تا بیام . خب من از این حرکت که شدیدا متنفر بودم و خیلی سختم بود ! همیشه وقتی مهمون میومد خونمون ، من از اول جلوی در وایمیسادم برای استقبال و سلام و علیک . چون بدم میومد وقتی همه نشستن من یهو وارد شم و تنهایی مجبور باشم با یه عالمه آدم سلام علیک کنم ! بهم استرس میداد . اما همه گفتن خیلی ضایعس . دیگه با اینکه از هیچ رسم و رسومی خوشم نمیاد و از همشونم طفره میرم ، گفتم اوکی اینکارو انجام بدیم پس . خلاصه رفتم توی اتاق . صداشونو شنیدم وقتی وارد شدن و نشستن . حتی صدای صحبتهارو هم میشنیدم . که حمید و بابام هی داشتن درمورد مسائل علمی و مستند و این چیزا حرف میزدن و انگار نه انگار که خواستگاریه ! خخخخ . خب سختشون بود احتمالا .


دیگه مامانم میوه آورد ، بابامم چایی ! هه هه ! دیگه از اول گفته بودم من امکان نداره چایی بیارم اصلا نمیتونم و بخاطر همین بابام گفت من میارم . انگار اومده بودن خواستگاری بابام . خخخ . بعد من همچنان توی اتاق بودم تمام این لحظات رو ! هرچی صبر کردم دیدم نه اصلا انگار یادشون رفته مرسی ای هم وجود داره که دو ساعته توی اتاق منتظره تا صداش کنن ! آخرش مامانم اومد درو وا کرد گفت "تو نمیخوای بیای؟!" گفتم "وا!خب قرار بود صدام کنین دیگه ! همینجوری خودم راه بیفتم بیام ؟!" . مامانمم گفت "بیا ، بابات اصلا حواسش نیست نشسته داره صحبت میکنه !" منم :| شدم و گفتم باشه .


داشتم از استرس میمردم ! تاحالا هیچ خواستگاری رسمی ای نداشتم . این اولین بارم بود که توی یه جلسه ی خواستگاری وارد میشدم . اونم چه خواستگاری ! کسی که عاشقش بودم و میخواستیم حتما ازدواجمون اتفاق بیفته . طبیعتا استرسو خیلی بیشتر میکرد . رفتم توی جمع و سلام کردم . نفس کشیدن برام سخت شده بود حتی چه برسه به اینکه تک تک به همه نگاه کنم و باهاشون حال و احوال کنم !!! فقط دیدم چند نفرشون بلند شدن و چند نفرشون نه ! یکمم حالمو پرسیدن که من تشکر کردم و نشستم سر جام . سرمم انداختم پایین .


بعد از یمدت دیدم ملیکا هی اشاره میکنه به مانی که برین حرف بزنین . مانی هی سر تکون میده که "حالا صبر کن" . خب حق داشت مانی همینطوری نمیتونست بیاد دستمو بگیره بریم که ! باید یا خونواده من میگفتن یا خونواده اون ! آخرش بعد از دو ساعت ایما و اشاره ، حمید گفت اگه اجازه بدین بچه ها برن صحبتاشونو بکنن . بعد بابام نگام میکنه میگه "نمیدونم ؟ میخوای صحبت کنی ؟!" . سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم ! خب یعنی چی الان این سوال ! آره دیگه میخوام صحبت کنم . الان این سوالش دو تا معنی داشت ! یا اینکه "آیا از این پسره خوشت میاد ؟ اصلا تمایل داری بری باهاش بحرفی ؟" که خب اگه تمایل نداشتم که نمیگفتم بیان با توجه به اینکه مدتی میشناختمش و بابامم وقتی اونا واسه خواستگاری تماس گرفتن متوجه آشنایی قبلی من و مانی شد ! و یا منظور بابام این بود که "شما که باهم دوست بودین دیگه چه حرفی دارین بزنین !" . خب حالا به فرضم که بودیم تو باید مارو ضایع کنی؟:)))) حالا خوبه همه هم میدونستن اینو ! والا یهو پسره میگه من یه دختریو میخوام توی فلان شهر ! خب معلومه یجوری اینا باهم در ارتباط بودن دیگه :))) یهو بهش وحی نشده که ! :دی


البته منم به مانی قبل از خواستگاری گفته بودم که باید بریم حرف بزنیم آیا ؟ مانی گفته بود آره بابا ضایعس اگه نریم ! منم گفته بودم خب آخه چه حرفی داریم بزنیم ما که درمورد همه چی همممممممه چی قبلا صحبت کردیم ، حتی جزئی ترین مسائل ! که مانی اصرار کرد نه حتما باید بریم . خلاصه رفتیم توی اتاق . اول از همه محکم بغلم کرد :) بعد منو بوسید . در اتاق بسته نمیشد همه ش حواسمون به در بود که یوقت کسی رد نشه . بعدش نشستیم کنار هم . هی مانی میگفت "سوال بپرس" . هی من میگفتم "سوالی ندارم آخه چی بپرسم ! :))) همش داشتیم توی اتاق شوخی میکردیم و میخندیدیم یا شیطنت میکردیم . گاهی هم همو میبوسیدیم . مانی همش میگفت آخه کیو دیدی توی خواستگاری اینکارارو بکنه ؟ :)))


خلاصه نزدیک چهل دقیقه وقت تلف کردیم رسما که مثلا ما داریم حرف میزنیم . بعدش از اتاق رفتیم بیرون که حمید کلی متلک انداخت به مانی :)) گویا قبلا توی خواستگاری حمید و مهدیس ، مانی خیلی به حمید متلک انداخته بود که چقدر حرف زدین و اینا :)) واسه همین هم حمید میخواست تلافی کنه :دی وقتی نشستیم بابام بهم میگه "خب نظرت چیه ؟!" . من مونده بودم اصلا نمیدونستم اون لحظه چی باید جواب بدم ! نظر من که خیلی وقت بود مشخص بود ، ولی با توجه به اینکه خب خواستگاری رسمی بود و آداب خودشو داشت و ناز کردن دختر و این دری وری ها من نمیدونستم چی باید بگم:)) یکم نگاش کردم یکم من من کردم تا اینکه ملیکا نجاتم داد ! گفت "حالا اجازه بدین فکراشو بکنه" :دی که یه نفس راحت کشیدمو به سکوت قبلیم ادامه دادم :))


ادامه داره...

۹۵/۰۳/۰۹
Mercy