Mercy

آشنایی من و همسرم(5)

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۱۷ ب.ظ
یادمه روزهایی که خیلی درگیر بودم با خودم که چه جوابی باید بدم ، با چند نفر صحبت کردم . یکیش فرناز دوست صمیمی دوران دبیرستانم بود . خواهراش هردو ازدواج کرده بودن ولی خودش مجرد بود . بهش از احساس ناخوشایندم و ترسهام گفتم . برام توضیح داد که این حسهام طبیعیه و خواهر های خودش هم قبل از جواب دادن شدیدا ناراحت بودن ، گریه میکردن ، لاغر شده بودن و خیلی وضعیت بدی داشتن . ولی بعد از عقد گل از گلشون شکفت :)) خخ . نفر بعدی مامانم بود . بهم گفت دوستت(همون دوست سرخوشم که گفت نه اصلا قبل ازدواج استرس نداشتم) اشتباه میکنه ، تو هم داری اشتباه میکنی ! ازدواج سخت هست ، ولی خوبیهای خیلی زیادی هم داره ! تو نباید فقط روی سختیهاش زوم کنی و اونارو برای خودت بزرگنمایی کنی تا حالت انقدر بد بشه !

همه ی این صحبتها باعث شد آروم بشم . و خب مانی برای "من" بهترین گزینه بود برای ازدواج ! همونی بود که همیشه میخواستم . یادمه اون روزا مامان مانی هی بهش میگفت زنگ بزنم به مامان مرسی تا ازش جواب بگیرم ؟ که مانی میدید من شرایطم مناسب نیست و با خودم درگیرم ، خیلی منطقی و صبورانه با این قضیه برخورد میکرد و به مامانش میگفت "نه اجازه بده فکراشون رو بکنن فعلا" . من شخصا توی موقعیتهای اینچنینی برخورد خوبی نداشتم هیچوقت . مثلا اگه یه روز مانی جاش با من عوض میشد و میگفت احتیاج داره فکر کنه و هنوز مطمئن نیست ، من اول از همه خودم بهم میریختم ، دوم هم شدیدا عکس العمل نشون میدادم نسبت به مانی که چطوری میتونی همچین حرفی بزنی بعد از اینهمه مدت رابطه و عشق و فلان...! منطق و پختگی مانی همیشه باعث افتخار من بوده و خیلی اوقات باعث شده من به فکر فرو برم و سعی کنم روی خودم هم بیشتر کار کنم... بهرحال هشت سال هم از من بزرگتره بعلاوه شخصیت خوبی که داره... من سنم کمه کله م داغه بقول معروف...

بالاخره به مانی گفتم من تصمیمم رو گرفتم و لطفا به مامانت بگو که زنگ بزنه . خلاصه زنگ زدن و جواب مثبت "فعلی" مارو گرفتن . قرار شد طرفین آدرس همو بگیریم تا برای تحقیق اقدام کنیم . مانی قبلا به من گفته بود خونشون پایین شهره . گفته بودم چرا ؟(چه سوال مسخره ای پرسیده بودم) . گفت "خب بخاطر پول !" . خونواده ی ساده و روستای ای بودن که توی روستا زمین و اینا داشتن ، ولی توی شهر توی منطقه ی درب و داغونی زندگی میکردن . که این قضیه مامان و بابای من رو خیلی میترسوند ، نگران بودن که نکنه اختلاف فرهنگی داشته باشیم . خب من که با اون خونواده تعاملی نداشتم ! تنها تعامل و معاشرتم با پسرشون بود ، که میدیدم فوق العاده آدم با شخصیت و مودب و با فرهنگیه . حتی یسری چیزهایی رو رعایت میکرد که مثلا بابای من رعایت نمیکرد و من همیشه از دستش حرص میخوردم .

ولی شنیده بودم از موقعیتهای مختلف و خاطراتی که مانی درمورد خونوادش تعریف میکرد . از اون خاطرات و صحبت ها به این نتیجه رسیده بودم که روستایی بودن یا وضع مالی سطح پایین لزوما ربطی به فرهنگ پایین نداره . وقتی بابام رفت برای تحقیق ، اومد گفت محلشون ته شهره و راننده ها اصلا نمیشناختن اونجارو ! گفت محلشون خیلی درب و داغونه و یسری اصطلاحات دیگه... و گفت وقتی داشته توی محله راه میرفته ، یه ساقی اومده جلوشو گرفته گفته "چی میخوای ؟" . خب اینارو گفت راستشو بخوام بگم یکم نگران شدم... ولی میدونستم توی محله ی خود ما هم ساقی هست بهرحال ! خخخ

همش به پدر و مادرم میگفتم شما چرا هیچ راهنمایی ای به من نمیکنین و نمیگین چه تصمیمی درسته ؟ اونام میگفتن خب ما که نمیشناسیمشون ! تو میشناسی ! من میگفتم چرا قضاوت میکنین درمورد روستایی بودن و محله ی درب و داغون ؟ اونام میگفتن ما قضاوت نمیکنیم ، ما فقط میگیم اکثر کسایی که شرایطشون اینه فرهنگشون با ما فرق داره . نمیگیم حتما اینا هم اینشکلی خواهند بود ! خلاصه مامانم یه روز رفت با روانشناسش حرف زد . آقا بود . روانشناسش هم بهش گفت "بنظر من دختر شما تردید داره که هی به شما میگه راهنماییم کنید" . قرار شد من برم پیشش .

رفتم . بهم گفت چقد میشناسی و چرا میخوای باهاش ازدواج کنی و اینا . گفت اخلاقای خوبش مثلا چی . اخلاقای بدش چی . منم کاملا دقیق به همه ی سوالاتش جواب میدادم . حتی تمام موارد منفی ای که دیده بودم رو گفتم ، با اینکه عاشقش بودم . تمام تردیدهام رو گفتم . ازم درمورد رابطه جن.سی پرسید . گفتم باهاش مسافرت رفتم . رابطه کامل نبوده ولی خب چیزهایی بوده که بنظر خودم اشکالی نداره ! آقای روانشناس هم با اینکه میدونستم مذهبیه ، بهم گفت "من نگفتم اشکالی داره" . چون خب میدونین روانشناسا نباید عقاید شخصیشون رو توی مشاوره دخالت بدن یا مراجع رو قضاوت و سرزنش کنن . شاید خود من الان برگردم به گذشته بگم کارم اشتباه بوده . ولی اون لحظه بعنوان روانشناس ، رفتار ایشونو خیلی تایید میکنم که قضاوت نکرد و حتی حالات چهره ش تغییر نکرد... آخه روانشناسه منو خونوادمو میشناخت . مامان من آدم معتقدیه و خیلی بد میدونست حتی دوست بودن مارو . همیشه باهاش مخالف بود . چه برسه به این داستانا ! مسافرت و...

خلاصه بعد از همه اینا مامانمم صدا زد بیاد توو . به مامانم گفت هم دختر شما و هم آقا مانی جفتشون هم بر اساس عقل و منطق تصمیم گرفتن و هم بر اساس احساس ! هیچکدومشون با توجه به چیزهایی که من شنیدم براساس احساس صرف تصمیم نگرفتن . و میگفت که خیالتون راحت باشه . ازونطرف من به روانشناس گفتم خونوادم میگن اینا روستایین و فلان... آقای روانشناس گفت "خب روستایی باشن . بیا من ببرمت فلان محله از تهران ببین طرف توی گرونترین ماشین نشسته،معذرت میخوام فوق العاده هم آدم بیشعوریه"...

خونواده مانی هم اومدن تحقیق . مانی خودش خبر نداشت چون دور بود از ما و توی شهر محل کارش بود . بهشم نگفته بودم چیزی . ما از کجا فهمیدیم ؟ رفقای بابام توی محل اومدن گفتن "خبریه ؟ اومده بودن از ما پرس و جو میکردن و اینا" :))) بابامم گفته "شااااید...:|" . خب آره دیگه حالا فکر کن خدای نکرده خدای نکرده یک هزارم درصد ، نشه ازدواج ! نباید قبل از جواب قطعی به کسی خبر داد بنظر من . ما حتی به فامیلامونم نگفته بودیم هیچی رو . که بعدها فهمیدم کار بسیار خوبی کردیم . اینجاهایی از متن که میگم "بعدها فهمیدم" توی پستهای بعد نوشته میشه...

خلاصه وقتی تحقیقاتمون و فکر کردنامون تموم شد به مانی گفتم بگه زنگ بزنن . زنگ زدن . جواب مثبت دادیم و جلسه ی دوم خواستگاری که آخرشم نفهمیدم اسمش خواستگاری بود یا بله برون رو گذاشتیم...

(ادامه داره)
۹۵/۰۳/۱۰
Mercy