Mercy

آشنایی من و همسرم(9)

پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۲۹ ب.ظ
شب بود و موقع خواب . مانی توی بغلم بود و سرشو گذاشته بود روی شکمم . آروم موهاشو نوازش میکردم . خیلی بی مقدمه گفت "من خیلی اذیتت کردم Mercy..." . پرسیدم منظورت چیه ؟ گفت "هم چند سال پیش... هم دفعه های بعدش..." .(منظورش جدا شدنامون و رفتنای خودش بود) . گفت "من همیشه دوستت داشتم . همیشه برام خاص بودی . از اول ِ اول..." . گفتم "چرا حتی بعد از اینکه خودت ازم جدا شدی ، همیشه و.ب.لا.گمو میخوندی...؟" گفت"چون دوستت داشتم..." . گفتم "واقعا ؟ خب پس چرا رفتی اگه انقدر دوسم داشتی...؟ هیچوقت بهم نمیگی نه ؟" . گفت"نه" . گفتم "یچیزی بپرسم راستشو میگی؟" . گفت"جان دلم؟" . گفتم"اون شب که برگشتی ، توی عید... به من پیام دادی...توی پیام اسم فرهاد رو آورده بودی و گفته بودی که اشتباهی به من فرستادیش... واقعا اشتباه شده بود ؟"

گفت"نه...میخواستم به خودت بفرستم..." . باورم نمیشد ! یعنی تمام این یک سالی که باهم دوست بودیم بارها به شوخی و جدی گفته بودم "من مطمئنم تو اون پیام رو عمدا فرستاده بودی و اتفاقی نبود !" . اونم همیشه ی خدا کتمان میکرد و میگفت وای چه اشتباهی کردم دستم خورد و خودمو بدبخت کردم و اینا:)) ولی اون شب راستشو بهم گفت بالاخره... گفتم "چرا بهم پیام دادی؟" . گفت"میخواستم باهات باشم..." . گفتم"واقعا؟؟؟" . گفت"آره..." بعد باز پرسیدم"واقعا تمام این سالها دوسم داشتی...؟!" گفت"آره...اگه دوستت نداشتم پس چرا شمارت رو نگه داشته بودم..." . واقعا برام باور نکردنی بود اون شب ! حرفهایی رو زد که هیچوقت اعتراف نکرده بود ! خیلی کم پیش میاد مانی حرف دلشو انقدر بی پرده و صاف و ساده بزنه... همیشه مهربونه و عاشق . ولی حرفهای خاص ِ اینشکلی...نه اصلا !

یه شب دیگه م یادمه همینجوری بودیم ، من گریه م گرفته بود . بخاطر همه ی سختیهایی که روزهای اول داشتیم . بخاطر آزار و اذیتهای بعضی آدما... مانی خیلی ناراحت شده بود و همش ازم خواهش میکرد گریه نکنم . معلوم بود واقعا دلش میشکنه وقتی من اشک میریزم . دلم برای ناراحتیش سوخته بود ولی نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم . بهم گفت"Mercy وقتی تو اینجوری ناراحتی و گریه میکنی من احساس میکنم بی عرضه ام و نتونستم ازت محافظت کنم..." . اینو که گفت سرشو گرفتم توی بغلم و گفتم "توروخدا این حرفو نزن نههه...اینطوری نیست...تقصیر تو نیست..." . بعد همینجوری که صورتشو نوازش میکردم ، حس کردم انگشتام خیس شده... صورتشو لمس کردم... دیدم مانی داره اشک میریزه... بی صدا ، بدون اینکه حالت جدی صورتش تغییری بکنه...خیلی مردونه... شوکه شدم ! باورم نمیشد بخاطر اشکای من داره اشک میریزه... محکم بغلش کردم...گریه م بند اومد... هیچوقت یادم نمیره اون شب...مانی گریه کنه من میمیرم...اشکام که خوبه ، نفسم بند میاد...
۹۵/۰۳/۲۰
Mercy