Mercy

زندگی مشترک و مشکلات مالی...

پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۱۰ ب.ظ

دیشب مامانم گفت ظاهرا اسم بابام توی قرعه کشی وام در اومده و یه وام کوچولویی قراره بهش بدن . اونا هم تصمیم گرفتن این وامو بدن به من و مانی تا باهاش یه بخشی از وسایل خونمونو بخریم . ضمن اینکه قسط وام رو هم خودشون قراره بدن . دستشون درد نکنه .


خب پول زیادی نیست . از وقتی فهمیدم مدام داشتم با خودم حساب میکردم که بریم یه وسیله ی بزرگ بخریم بهتره ، یا چند تا وسیله ی کوچیکتر که لازمه ؟ مثلا یه یخچال بگیریم بهتره ، یا یه ماشین لباسشویی و گاز و جاروبرقی مثلا . چیزای اینشکلی . شب به مانی زنگ زدم و خبرو بهش دادم . یکم خندید و گفت یه اتفاق جالب افتاده . خب ما قراره یکم دیگه ، خونمون رو عوض کنیم و بریم خونه ی باجناق فرزام بشینیم . باجناق قبول کرده بود ما مقداری از پول پیش رو الان بدیم ، بقیه ش رو وقتی وام ازدواجو بهمون دادن پرداخت کنیم . الان یه رغیب برای ما پیدا شده و به باجناق گیر داده که من فلان قدر پول میدم ، خونتو بده به من ! خب از لحاظ منطقی باجناقه وقتی پول لازمه ، و اون رغیبه هم داره پول بیشتری میده حق داره دلش بخواد خونه رو بده به اون ! اما از لحاظ احساسی و معرفتی ، من واقعا دلم شکست از دست اون رغیبه و باجناقه که چرا حتی به اون فکر کرده !


خب ما اول زندگی هستیم . خیلی اول ! هنوز من نقل مکان نکردم پیش مانی . اینجا درواقع میشه اولین خونه ای که من و مانی میریم توش تا زندگی "همیشگی"مون رو توش شروع کنیم . درسته حالا این خونه ای که الان هست دو بار رفتم و طولانی موندم و درواقع زندگی مشترکمون شروع شده ! ولی خب خونه قبلیه خیلی مجردیه و بیشتر مثل یه خوابگاه میمونه ! امکانات کم ، خونه دلگیر بدون نور و تهویه ! اصلا خوب نیست . خلاصه اینکه دلم واسه خودمون سوخت که ما دو تا جوون طفلکی هستیم که خب اول زندگی اونقدرا پول نداریم که یه جای خوب اجاره کنیم ، این جای خوبی هم که سر آشنا بودن طرفمون پیدا شده یه آدمی که خب وضعش از ما بهتره میخواد ازمون بگیره... دلم سوخت خب...


مانی گفت دقیقا همین مبلغی که قراره بابای من بهمون بده ، همین مبلغ لازمه تا الان به باجناق بدیم و بریم اونجا بشینیم . گفت نظرت چیه الان این پولو خرج ِ اونجا کنیم ، بعدا که وام گرفتیم دوباره پولو جایگزین کنیم . خب من اولش گفتم نمیدونم . یکم مکث کردم . توی ذهنم داشتم به این فکر میکردم که خب خیلی نگران خرید جهیزیه م هستم . چون مامان بابام اصلا پولی برای اینکار کنار نذاشته بودن . من تازه بیست ساله م بود و هیچکس فکر نمیکرد به این زودی ازدواج کنم ! از طرفی مامان بابامم واقعا اهل پول جمع کردن نبودن . کلا خانواده ی پول جمع کنی نبودیم ! هرچی پول درمی آوردیم خرج میکردیم ! حقوق معلمی هم که خب خیلی زیاد نیست . خلاصه من الان هرماه مقداری پول از مامانم میگیرم و جمع میکنم تا خرد خرد جهیزیهه رو بخریم . این پوله بخشیش گاهی خرج میشه . فدای سر جفتمون . من اعتقاد دارم وقتی وارد زندگی مشترک شدیم ، دیگه پول من و تو خیلی حرف خنده دار و حتی شاید زشتیه ! واسه همین با کمال عشق ، و تمایل ، گاهی خودم خریدارو حساب کردم ، اونم با کلی زوووور و اصرار چون مانی نمیذاشت .


اما نگران جهیزیه شدم جدیدا که نکنه هی این پولا خرج شه و برنگرده و من بی جهیزیه بمونم . خیلی ترسیدم.اگه به من و مانی باشه ، پشیزی این مسائل برامون اهمیت نداره . خب خودمون میدونیم که جفتمون پولامونو ریختیم وسط ، و هروقت هرکدوممون چیزی لازم داشته از روی پولا ورداشته ! و اصلا حرفی از پول من و پول تو نیست ! ولی بقیه ی آدمایی که هیچوقت یاد نگرفتن زندگی و شرایط هرکس به خودش مربوطه ، مدام توی زندگی آدم سرک میکشن که جهیزیه و خونه زندگی و فلان... مثلا همین سری آخر که حمید اینا اومده بودن خونمون ، حمید مدام میگفت مانی چیه اینجا که داری زندگی میکنی ؟ داغونه و فلان... خب میدونم داداششه ! ولی مانی بهرحال مرد ه ، غرور داره ، شاید جلوی بقیه هی همه بگیم اینجا خونه ی مجردیشه و چون مجرد بود اینجارو گرفته ! ولی شاید یه درصد ته دلش به این فکر کنه اگه پول بیشتری داشتم الان داداشم بهم اینو نمیگفت...خب من میمیرم اگه مانی حتی واسه یه لحظه هم که شده به چنین چیزی فکر کنه...مانی عزیزترین آدم زندگی منه...میبینم چقدر زحمت میکشه و چقدر فوق العاده س...واقعا دوس ندارم کسی ازین حرفها بهش بزنه...من که همسرشم نمیگم چیه اینجا و فلان ! میدونه اینجارو دوست ندارم و دلم میخواد بریم . میدونه حتی محلمون رو دوست ندارم . ولی فقط در حد اینکه بدونه باهاش حرف زدم . خب من دارم اینجا زندگی میکنم ، من صبح تا شب توی این خونه م و هیچوقت به عزیزترین کسم سرکوفت نزدم که چیه اینجا چرا نمیریم از اینجا این چه وضعشه ؟ اونوقت یکی که سالی یه بار هم خونمون نمیاد ، همچین حرفی به عزیزدلم میزنه... نباید اینو میگفت دیگه...حتی مامان بابای خود منم بگن ازشون میرنجم...


خلاصه دیدم مجبوریم الان اینکارو بکنیم ، و انشالله وام ازدواجه هم که جور شه پولو جایگزین میکنیم اگه خدا کمک کنه . گفتم باشه مانی و همینکارو میکنیم . حالا باید صاحبخونه قبلیه رضایت بده ما زودتر از موعد از این دخمه پاشیم ! صاحبخونهه آدم خوبیه . ولی خب شاید راضی نشه ! از کجا معلوم ؟ دیشب یخرده غمگین بودم چون قرار بود اگه صاحبخونمون اجازه نداد ما پاشیم ، تا موعد قراردادمون خونه ی باجناق حفظ بشه واسه ی ما و اجاره داده نشه . ولی الان با پیدا شدن سر و کله ی این رغیبی که خیلی ازش دلشکسته ام ، نمیدونم چی میشه واقعا ! اگه صاحبخونه رضایت نده احتمالا اونجا رو از دست میدیم و دیگه معلوم نیست چه خونه ای بعد از اینجا هم گیرمون بیاد...


اما بعدش به این فکر کردم خدا خودش تا الان همه ی کارهای ما رو توی بهترین زمان خودش درست کرده . و هروقت نگران و دلشکسته بودیم یهو انگار از غیب امداد رسیده . مخصوصا مالی . و اینجور مواقع من همیشه به مانی گفتم "دیدی گفتم اگه ازدواج کنیم خدا کمکمون میکنه...؟" . یعنی هم من هم مانی شگفت زده ایم از امدادهای غیبی ای که از طرف خدا داره بهمون میرسه ! واقعا با تمام وجود حس میکنیم پشت هم چطوری داره کارها درست میشه ! احساس میکنیم حامی و پشتیبان داریم و تنها نیستیم . خدارو شکر . واقعا حس میکنم این از برکات ازدواج ، مقدس ترین اتفاق دنیاست...


به مانی یادآوری کردم امروز با باجناق ، و صاحبخونه صحبت کنه و ببینه چی میشه . بهش گفتم اگه تونستیم بریم خونه باجناق که چه بهتر ، خداروشکر . ولی اگه نشد و مجبور شدیم همین جا بمونیم هم فدای سرت . حتما خیری توشه که نشده . و بدون هرجایی که باشیم ، من همیشه کنارتم و عاشقت...

۹۵/۰۳/۲۰
Mercy