Mercy

اولین دعوای زن و شوهریمون

سه شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۰۲ ب.ظ

گفتم امشب لوبیا یا عدسی درست کنم ،  گفت عدسی . عدس توی خونه نداشتیم و منم از خرید کردن فراری ! ولی انجامش دادم بهرحال . با کلی عشق درستش کردم و منتظر اومدنش بودم . به ملیکا پیام دادم و حالشو پرسیدم که گفت خوب نیست و مسافرتمون احتمالا حالشو بدتر کنه ، منم دلم سوخت ! گفتم اگه اینجوریه کنسلش کنیم ، گفت ظاهرا فرزام گفته من به داداشم(شوهر اینجانب) قول دادم بریم دیدن مرتضی و نمیتونم بزنم زیر حرفم چون ناراحت میشه . گفتم من با مانی صحبت میکنم .


مرتضی پسرخالشونه که تصادف شدیدی کرده و کلی هم مجبور شده عمل کنه ، و الان هم حالش بهتره خداروشکر . مانی هم خیلی دلش میخواست بریم دیدنش . وقتی مانی اومد رفتم بغلش کردم ، گفتم خوبی ? گفت نه خیلی خسته ام . یکم استراحت کرد ، بهش گفتم قضیه ملیکارو . حس کردم نمیخواد جنسلش کنه ولی روش نمیشه مستقیم ابرازش کنه . پیام داد به داداشش جهت هماهنگی . چون داداشش حرفی نزد اونم حرفی نزد . از وقتی رسید خونه عصبی بود و حال و حوصله نداشت . نشست روی مبل و یکی از بازی های مورد علاقشو آورد و نزدیک یک ساعت مشغول اون شد ! من نشستم کنارش و نوازشش میکردم . گشنمم بود ! خب ساعت یازده و نیم رسیده بود خونه ! بهش یکی دو بار گفتم شام بخوریم گفت باشه تا فلان مرحله برم بعد و ازین حرفا...


من میدونم بازی کردنو خیلی زیاد دوس داره مخصوصا وقتایی که ذهنش درگیره و تحت فشاره . با خودم میگم همین یه تفریحو داره ، راحتش بذارم . ولی دیگه خسته شدم از صبر کردن ، وقتی هم اومد سر سفره داشت با فرزام اس ام اسی صحبت میکزد درمورد مسافرتمون . منم ازین که از وقتی وارد خونه شد تا سر سفره همش جدی و بی توجه بود ناراحت شدم دیگه ! دیدم هرچی صبر میکنم حرفی از غذا نمیزنه و گوشیو کنار نمیذاره ! برای خودم غذارو کشیدم و شروع کردم . یجورایی لجبازی کردم که براش نکشیدم . اونم دس از گوشی ورنداشت . بهش گفتم نمیخوری ? بی محلی کرد . آخرش خیلی کم برای خودش ریخت و خیلی کم هم خورد . سر شام هی نگاش میکردم ببینم میگه فرزام چی گفت یا نه ? آخرش دیدم چیزی نمیگه ازش پرسیدم میریم ? گفت آره ظاهرا !


چون باید به خونواده خودمم خبر میدادم تا غذا درست کنن برامون ، میخواستم مطمعن شم ! به مانی گفتم مطمعن?دیگه برنامه تغییر نمیکنه ? با لحن تندی جوابمو داد که "میگه میریم دیگه !". واقعا جا خوردم و قلبم شکست ! من اصلا تحمل تندی رو ندارم و فورا دلم میشکنه . اونم از عزیزترین کسم... ساکت شدم و رفتم توی خودم... دیگه هیچی نگفتم... ولی قیافه م تابلو بود بدجوری دلم شکسته . بغض کرده بودم همراه با اخم . مانی هم اصلا نگام نمیکرد که مبادا با من چش توو چش نشه و نبینه ناراحتم !!! من بی اشتهایی عصبی دارم و ناراحتی،استرس،عصبانیت و هرگونه حالت عصبی منفی اشتهای منو کاملا کور میکنه حتی اگه از گشنگی رو به موت باشم ! 


یکی دو قاشق خوردم و خیلی برام سخت بود که ادامه بدم ! این وسط بغض هم گلومو فشار میداد ! مانی هم وقتی همون یه ذره غذاشو  تموم کرد گفت دستت درد نکنه و از سر سفره بلند شد . جوابشو ندادم . میخواستم بدونه ناراحتم . رفت حموم . بدون هیچ حرفی ! وقتی رفت بغضم ترکید و اشکام چیلیک چیلیک ریختن پایین . غذامو خالی کردم توی قابلمه و با اینکه خیلی گشنم بود ادامه ندادم . یه عالمه گریه کردم . شب قدر هم بود و تلویزیونم که ماتم کده ! یکی از اون مداحی قشنگا که سبک جنوبی هست و خیلی دوس دارم داشت پخش میشد ! گریه م با دیدنش بیشتر میشد ! خیلی دیر از حموم بیرون اومد ! کلا همیشه طولانی میره حموم و وقتی میاد بیرون برق میزنه:))) 


اومد رفت توی اتاق و شروع به عبادت کرد . ظرفارو شستم و همچنان گریه ! اما بی صدا ! واسه کارای مختلف مثل پهن کردن رخت خواب مجبور بودم برم توی اتاق ولی اصلا نگاش نمیکردم ! اونم همینطور! اتاقی که توش مشغول نماز خوندن بود روبروی حال بود و جایی که دراز کشیده بودم ! هی توی دلم داشتم به این فکر میکردم که وقتی دل زنشو اونشکلی شکونده نماز خوندنش و عبادت شب قدرش به هیچ دردی نمیخوره ! هم عصبانی بودم هم غمگین ! نگاش میکردم و یسره اشک میریختم ! بالاخره اژ سر سجاده بلند شد و خواست بیاد بیرون که منو اشکامو دید . فوری چرخیدم و پشت کردم بهش . سجادشو جمع کرد و اومد طرفم ، رفتم زیر پتو قایم شدم . اومد از پشت بغلم کرد و صدام کرد... آروم... چندین بار... جوابشو نمیدادم و فقط اشک میریختم...


هی صدام میزد میگفت نگام کن ? فقط یه لحظه نگام کن... فکر کنم این اولین دعوای رسمی زن و شوهریمون بود ! من فوق العاده طرفدار صلح و آرامشم و مانی هم همینطور ! برای همین میبینید که ! دعوامونم بی سر و صدا بود ! خیلی صدام کرد... هی به زور میخواست پتو رو بکشه کنار... منو میکشید سمت خودش و توی بغلش فشارم میداد... آخرش با گریه گفتم برو... نمیخوام باهات حرف بزنم... هی میگفت چرا خانومم? گفتم باهات قهرم... هرچی میگفت چرا هم من میگفتم برو دیگه هیچوقت نمیخوام باهات صحبت کنم...


آخرش با مظلومیت گفت خب آخه به منم برخورد... گفتم به تو برخورد????? گفت آره... اومدی خودت شروع کردی به غذا خوردن و اصلا به من توجه نکردی... حتی من خودمو با گوشی مشغول کردم ببینم چیزی میگی و برام غذا میریزی یا نه که بازم توجهی نکردی... گفتم نخیرم تو شروع کردی اول ، ازوقتی اومدی بداخلاق بودی و همش بازی کردی و اس ام اس دادی... گفت ببخشید خانومم... هی بوسم میکرد و عذرخواهی میکرد... منو گرفته بود توی بغلش و نمیذاشت برم ! هی لبامو میبوسید ، هی من لبامو از لج با دستمال پاک میکردم ! خنده ش گرفته بود از لجبازیام:))) 


یه عالمه شیطنت دیگه هم کردم همراه با لجبازی ولی هرکاری کرد نبخشیدمش بالاخره ! میگفتم بخشیدمت برو ! ولی نمیرفت ! آخرش از دستش که فرار کردم رفتم چراغو خاموش کردم و تبلتمو روشن ! رفتم سراغ سایت دانشگاه . نمره هارو میدیدم و برای مانی سخنرانی میکردم درموردشون ! ولی ههمچنان قهر بودم و بی توجه بهش ! اومدم بود کنار بازوم و مظلوم شده بود . یه لحظه توی تاریکی نگاش کردم ! اصلا حرف نمیزد ! نور تبلتو انداختم روی صورتش ! دیدم چشاش خیسه و خیلی خیلی مظلوم شده ! دلم سوخت ولی دلم نرم نشد ! نمیدونم چرا تا اینحد دلم شکسته بود ازش... شایدم حق داشتم ، نمیدونم... بغلش کردم و گفتم بخشیدمت...


بقیه ش باشه بعدا...

۹۵/۰۴/۰۸
Mercy