Mercy

من به فرزام شک کردم...

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۶ ب.ظ

رفتیم به مرتضی و مامان باباهامون سر زدیم و برگشتیم . شب توی روستای مادرشوهر بودیم که شبهای بسیار سردی داره و منم عین یه جوجه ی کوچولو رفته بودم توی بغل مانی و لحافم رومون بود . تا صبح یکسره خوابیدیم و چه خواب فوق العاده ای هم بود ! راستی وقتی داشتیم میرفتیم توی راه یجای کوهستانی جالب دیدیم که رودخونه هم داشت ! فرزام و مانی از کوه رفتن بالا و از دید ما خارج شدن ، من و ملیکا پایین بودیم که من گفتم سوت زدن بلدم و خیلی هم صداش بلنده جوری که گاهی گوشای خودم درد میگیرن ! بعد ملیکا گفت بزن ! منم سوت زدم برای فرزام و مانی که یعنی بیاین دیگه!


بعد توی جاده که بودیم تازه یادم افتاد ازشون بپرسم که صدای سوت منو شنیدین ? گفتن نه و الان بزن ! گفتم الان توی ماشین ? بد نیس ? گفتن نه بزن ! منم زدم ،  راننده ماشین بغلیه که خانوم بود یهو سه متر پرید و برگشت نگامون کرد ، این مسخره ها هم زدن زیر خنده که خانومه ترسید بیچاره ! من از خجالت آب شدم گفتم بابا مگه من نگفتم اینجا سوت نزنم... رفتیم توی تونل گفتم اینجا بزنم ! یه تونل بود پر از ماشین پشت و جلومون ! شیشه رو کشیدم پایین و سووووووت ! یهو یکی از اون ته جواب سوتمو داد ! انقد هیجانزده شدم که خدا میدونه ! دیگه هی سوت میزدم و صدای بلند سوتم توی تونل میپیچید ! یه بارم یه کامیونه سه تا بوق پشت هم زد من خیلی ذوق کردم دوباره ! آخه من عاشق ماشین سنگین و راننده هاشونم  بعد ولی ملیکا گفت اون بوقش واسه تو نبود ، واسه ماشینی بود که یه لحظه پیچید جلوش ! که خب من ضایع شدم ولی نمیدونم چرا هنوزم حس میکنم با من بود:)))


یه تونل سه کیلومتری هم هس توی جاده که احتمالا خیلیاتون دیدینش ، داشتیم میرفتیم تهران به این تونل که رسیدیم گفتم میخوام بسوتم ! گفتن سهههه کیلومترهههه اینجا بخوای سوت بزنی بعدش باید ببریمت بیمارستان:))) گفتم خب نابغه ها کلشو که نمیخوام یسره سوت بزنم ! فقط چند تا ! که زدم و هیچ ماشینی پایه نبود و در نتیجه کنف شدم:))) بابا میرین توی جاده خوب رانندگی کنین ، آروم و امن ! که همه آرامش داشته باشن و کیف کنن از جاده و سفر ، بعد اینجور وقتا که یکی شاده شما هم پایه شادیش باشین خیلیییی حس خوبیه یهو ببینی یه جمعیت غریبه که اصلا نمیشناسنت با شادیت خوشحالن و جوابشم میدن که شادتر شی ! من خودم عاشق اینجور کارام ! یکی خوشحال و خوشبخته کیییییف میکنم بخاطرش و دعا میکنم همه همینقد شاد شن ! خوب رانندگی کنین بذارین شادی و آرامش توی سفرامون بمونه... نه اینکه اعصاب خردی و تصادف و غم و غصه ببینیم توی جاده..


رسیده بودیم تهران اونطرف یکی از خیابونا دو سه تا پلیس از ادارشون اومدن بیرون و دوییدن وسط جاده و شروع کردن به بستن جاده ! من هری دلم ریخت پایین که نکنه باز محموله منفجره ای چیزی درکاره... بعد ازونطرف یه حس غرور و ذوقی هم داشتم از دیدن پلیسا ! من عااااشق پلیسامونم و بنظرم فوق العاده ن ! کشور ما یکی از امنترین کشوراس و خدا همشونو حفظ کنه ایشالا و بهشون سلامتی و شادی بده و آرامش به خونوادهاشون که حق دارن نگرانشون باشن... یکی دیگه هم دیدن این پرچم های بزرگ کشورمون که توی شهر و مخصوصا اوایل شهرها آویزونه و با باد حرکت میکنه... حس فووووق العاده ای بهم میده.. ایران جان عزیزدلم... مظلوم و مهربون...


وقتی رسیدیم به ایستگاه مترو مانی رو پیاده کردیم تا بره سرکارش و خودمونم رفتیم خونه !بمحض رسیدن و بستن در دیدم ملیکا اومده دم در میگه مث اینکه اومدن خونه رو ببینن ! منم عصبانی شدم که یعنی چی مگه نباید خبر بدن اول بعد بیان خونه بهم ریخته س و... فرزامم اومد توو گفت ولش کن وسایلو میذاریم پشت در بذار بیان قالش کنده شه و اینا... بعدم خودش همه رو گذاشت پشت در و درو تا ته برد که معلوم نشن . منم عین برج زهرمار وایسادم نگاه کردم فقط . شوهر خانومه با بچه وایساد بیرون . خانومه اومد توو . یه نگاه خیلی خیلی سریع انداخت تشکر کرد و رفت ! یعنی قشنگ تابلو بود خوشش نیومداااا ! خب حق داره کی میاد اینجا زندگی کنه انقد داغونه ! یه نظر  کلی خونه رو ببینی عمرا به دلت نمیشینه ! فقط کسی میاد اینجا که پول نداشته باشه یا مجرد باشه مثل وقتی مانی اومد که شامل هر دو گزینه بود تقریبا:))))


عصر به ملیکا پیام دادم میگم کاش همینا خونه رو ورمیداشتن ما راحت میشدیم ولی بنظرم خوشش نیومد چون اصن نگاه نکرد ، فوری رفت ! ملیکا هم گفت آره تابلوبود نپسندیده ! بعد خیلی بیمقدمه گفت امروز کلی گریه کردم و به فرزام گفتم طلاقم بده برو پیش خونوادت ! گفتم میخوای بهم بگی چیشده ? که گفت مامان فرزام و مانی هربار که مستقیم و غیرمستقیم و به شوخی یا جدی بهش میگه تو بچه هامو از من جدا کردی ، اونم دلش میشکنه و فکر میکنه نکنه واقعا من مقصر جداییشونم و عذاب وجدان گرفته . میگه بارها از فرزام پرسیدم بخاطر من اومدی تهران ? اونم گفته من اگه با تو هم ازدواج نمیکردم توی وطن نمیموندم چون کار نبود اونجا و...


خلاصه یه عالمه حرف زدم براش و آخرش تشکر کرد گفت با اینکه سنت از بقیه جاریها کمتره ولی درک و شعورت خیلی بیشتره و ازین حرفا ! منم خیلی ذوق کردم :))) تازه قبلش به استاد مورد علاقم توی دانشگاه اس دادم و بابت نمره ی بیستم تشکر کردم و گفتم که خیلی متاسفم ازین قضیه که نمیتونم دیگه شاگردش باشم، اونم گفت سواد و شخصیتت فراموش نشدنی هستن ! منم دیگه فقط نمردم !!! داشتم از ذوق پس میفتادم یعنی ! فکر کن استاد به این بزرگی و با سوادی برگرده همچین حرفی بهت بزنه ! واااای...  بعد به ملیکا گفتم غروب بیا پیشم ! گفت گریه کردم چشام تابلوعه همسایه ها میبینن ! گفتم عینک آفتابی بذار خب ولی هروقت خودت خواستی بیا حرف میزنیم بازم..


خلاصه اومد و از همه جا حرف زدیم !نمیدونم چیشد بحث رسید به اینکه فرزام تمام پیامای ملیکارو میخونه ! خب خیلی ضایعس یعنی چی اینکار ? و گفت ولی گوشی خودش رمز داره و ملیکا هم رمزشو نمیدونه !!!یعنی داشتم شاخ درمیاوردم ! ولی مثل یک روانشناس عمل کردم ! خخخخ ! یعنی فقط گوش میدادم و خیلی عادی با سر تایید میکردم ! توی چشمها و رفتارم هیچگونه تعجب یا قضاوتی نبود ! همین اخلاقمه که به آدمای اطرافم امنیت میده و مدام میان با من درد و دل و مشورت...قضیه بنظرم واقعا عجیب بود ! گوشی و تبلت من که کلا رمز نداره و مانی هم دس بهشون نمیزنه ! ولی هروقت بخواد من میدم دستش و عین خیالمم نیس چون چیزی برای مخفی کردن ندارم ! مثلا دیشب میخواس دعا بخونه گفت ندارمش ! منم گفتم میخوای برات سزچ کنم بدم بخونی ? گفت آره ! منم براش یافتم و تبلتو دادم دستش و خودم دراز کشیدم استراحت... از طرف دیگه گوشی مانی رمز داره ولی من رمزشو بلدم خودش بهم گفته ولی بازم فضولی نداریم... خب عجیبه دیگه اون رفتارا..


بعد قضیه وقتی بدتر شد که ملیکا گفت میخوام همینجوری ازت یچیزی بپرسم... گفتم بگو... گفت مانی وقتی میره دستشویی گوشیشو با خودش میبره ? یکم نگاش کردم گفتم نه ! گفت فرزام وقتی میره دستشویی گوشیشو همراش میبره ! وقتی میره حموم میبره ! وقتی میخوابه گوشیشو میذاره زیر پتوش ! من واقعا مونده بودم ! اصلا نمیدونستم چی بگم ! خدایی من بودم صد و بیست درصد شک میکردم به شوهرم ! خب این تابلوعه یه کوفتی توی گوشیش هست ! شایدم کوفت بدی نباش ها ولی بهرحال یه چیززززی هست ! دیگه قبل اینکه بخوام حرفی بزنم گوشی ملیکا زنگ خورد و گفت باید بره ! از اونموقع نا الان توی شوکم که چراآخه قضیه چیه چرا فرزام داره اینطوری رفتار میکنه... حالا اگه امروز اومد بازم حرف میزنیم درموردش... تمام سعیم حل مشکلات به شبوه مهربونانه و بدون شک گردمو زدن حرفهای منفیه... 

۹۵/۰۴/۰۹
Mercy

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی