Mercy

نمینوشتم چون حالم بد بود . خیلی بد . توی بحران بدی گیر کرده بودم که دوست ندارم درموردش صحبت کنم . به همه چی شک کرده بودم و از زندگی سیر . چقد مانی اذیت شد این مدت... چقد مامان بابام... 


قضیه ازین قراره که دارم به معنای واقعی کلمه بزرگ میشم . به خواست خدا و قطعا به خواست روح مقدسی که در وجودمه . وگرنه خدا این سختیها رو توی زندگیم نمیاورد... الان که به گذشته برمیگردم میبینم چقدر همه چیز عوض شده و باز هم باید بشه . من یک دختر خودخواه و از خودراضی بودم . فوووق العاده خودخواه انقدر زیاد که نمیشه حجمش رو نشون داد ! تمام کارهامو مینداختم گردن پدر و مادر مهربونم و خودم راحت و آسوده زندگی میکردم بدون اینکه فکر کنم پس بقیه چی ???? و از لحاظ احساسی هم فوق العاده زیاد به پدر و مادرم وابسته بودم... نمازمم که نمیخوندم چون زورم میومد . هرازگاهی یه خوابهایی میدیدم که توشون خدا با تمام مهربونیش صدام میزد و ازم میخواست نماز بخونم و باهاش صحبت کنم . منم تا چند روز بعد از اون خواب نمازامو میخوندم و یکم که میگذشت دوباره بیخیالش میشدم . پدر و مادرمو اذیت میکردم ، عذاب وجدان که میگرفتم به خدا میگغتم خدایا غلط کردم کاری کن درست شم قول میدم دیگه اذیتشون نکنم بهم یه فرصت دیگه بده... ولی دفعه بعد دوباره اذیتشون میکردم...


اگر آدمها اعصابمو خرد میکردن یا از یه اخلاقشون خوشم نمیومد به راحتی اونارو کنار میذاشتم ! اهل سازش نبودم ! فکر میکردم هستم ولی درواقع هیچوقت با هیچی نساختم ! من یه آدم مزخرف به تمام معنا بودم ! یکی از طرحواره هام حتی منو برآن داشت که همسری رو انتخاب کنم که درست نثل پدر و مادرم مهربونه و میتونم همه کارامو بندازم گردنش و اون اعتراضی نکنه !!! ولی شوهرم باید میرفت سر کار. در نتیجه هرچقدم کارامو مینداختم گردنش بازم زمانهای طولانی ای رو تنها بودم و مجبور بودم تنها نیازهامو رفع کنم ! همیشه بابا و مامانم خونه بودن بخاطر شغلشون و خریدا با بابام بود ! هیچوقت خرید نرفته بودم ! اوایل به مانی میگفتم شب داری میای فلان چیزو بخر ! ولی چون دیر میومد خیلی وقتا مغازه مورد نظرم بسته بود و نمیشد ! مجبور شدم خودم سعی کنم برم خرید... شاید واسه بقیه نسخره باشه اما واسه من زجر بود شکنجه بود... 


با خونواده شوهر مجبور بودم در ارتباط باشم و وقتی از شخصیتشون خوشم نمیومد نمیتونستم اونارو کنار بذارم... دلم واسه خونوادن تنگ شده بود.. با وجود فوق العاده بودن شوهرم دلم میخواست جدا شم و برگردم به گذشته... یبار اعتراف کردم اگه دوس دارم برگردم به خاطر پدر و مادرم نیست . بخاطر این نیست که نگرانشونم یا دلم میسوزه که دورم ازشون، نه فقط بخاطر خودمه که آروم شم و حالم خوب شه ! باز هم خودخواهیمه که میخواد برم گردونه ! یمدت هر روز و هر شب گریه میکردم و با حال بسیار بد زندگی میگذروندم . یه شب که گریه میکردم مانی برای اولین بار بابت گریه هام عصبانب شد و گفت بس کن چته ده دوازده روزه اینطوری شدی از این زندگی متنفرم و غلط کردم ازدواج کردم وسایلتو جمع کن فردا میبرمت وطن ! واقعا حالم بد بود و طاقت هیچیو نداشتم ! اینطوری که باهام رفتار کرد حالم خیلی بدتر شد و به هق هق افتادم . انقد تکون میخوردم و میلرزیدم که گردنم درد گرفته بود . مانی طاقت نیاورد اومد بغلم کرد آرومم کنه دوباره مهربون شد . میگفت بغضتو نخور. هی با گریه میگفتم ببخشید من خیلی اذیتت میکنم .و بلند بلند گریه میکردم. اونم هی مهربونی میکرد . گفتم واقعی گفتی غلط کردم ازدواج کردم ? گفت نه عزیزدلم اونموقع عصبانی بودم . منم با هق هق میگفتم الکی میگی حرف دلت بود . خنده ش میگرفت از حرفان و محکم بغلم میکرد.


آدم خودخواه و تنبل و راحت و وابسته ای نث من یهو از خونوادش جدا شد . از دوستاش . از محل زندگی ای که عاشقش بود . از زندگی ای که توس فقط خوش میگذروند ولی خب قدرشو ندونست هیچوقت .  دانشگاهس عوض شد . محل زندگیس شد جنوب شهر . با آدمایی که اصلا و ابدا فرهنگشونو درک نمیکرد . با سبک زندگی ای ک هیچوقت نداشت . با اینکه حموم رفتن حتی سخت بشه براش . چون فاضلاب حموما توی جوب کوچه ول میشد و خیلی وقتا میگرفت . خونه اول کابیتت نداشت رفتیم خریدیم . لوله گازش درست نبود و آب گرم نداشتیم... خیلی خیلی سختی کشیدم اینجا سختیهایی که هیچوقت توی عمرم نکشیده بودم... دیگه بیستر درحوردش بنویسم میترسم حالم دوباره بد شه..


تنها و بی پناه بودم... پناهم شد مادری که مدام بهش زنگ میزدم و خدایی که قدرتمند ترین و بهترین محافظ دنیا بود.. هی به مامانم میگفتم نذر کن دعا کن ما بتونیم بیایم وطن برای زندگی... میگفت باشه .ولی یچیزی ته دل جفتمون میگفت من نباید برگردم... باید اینجا بمونم و تغییر کنم.. به مامانم میگفتم دعا کن برگردم قول میدم همینجوری که اینجا یادگرفتم زندگی کنم... قول میدم آدم خوبی باشم.. ولی خدا برم نگردوند... شاید چون میدونست من تا مدتی اینجا نمونم تغییر واقعی نخواهم کرد... زندگی ما کاملا جلوی چشم خداس و گذشته و آینده براش بیمعنیه . همین الان داره میبینه اگه برگردم چطور زندگی خواهم کرد... برم نگردوند و مامان گفت من حس میکنم تا یکسال آینده باید اونجا بمونی... ننیدونم بعدش میای یا نه.. هیچ حسی ندارم و تنها حسم اینه که یکسال باید اونجا بمونی و سعی کنی....


با مانی حرف میزدم... مانی فوق العاده س... همونقدر که مامام و بابام... گفتم فکر میکنم خدا میخواد تغییرم بده.. گفتم فکر میکنم خدا خیلی اصرار داره نماز بخونم....خیلی اصرار داره آدم جدیدی باشم و خصوصیات گذشتمو نداشته باشم... گفت تو که میدونی پس چرا مقاومت میکنی... چرا باهاش میجنگی...گفتم چون سخته چون اونجوری راحت تر بودم چون دلم میخواد همون آدم مزخرف باشم... گفت خدا توی زندگی همه موقعیتهایی قرار میده که بهتر شن و تغییر کنن..که درس بگیرن.. اگه مقاومت کنی خوب نمیشی،اونم میره و بیخیالت میشه تا وقتی که خودت دوباره بخوای... اگه چیز کوچیک از خدا بخوای و مشخص کنی بگی فقط همینو میخوام خدا همونو بهت میده... ولی اگه چیز بزرگ بخوای خدا چیزی بهت میده که خیلی خیلی بهتره و متعجب میشی ازش... گفت باهاش نجنگ...



خودم این مدت معتقد شدم خدا میخواد چیزی یادم بده هربار با هرچیز و هر اتفاق و ورود و خرج هر انسانی توی زندگیم... معتقد شدم تا باهاش همراه نشم این سختیا تموم نمیشه... تا وقتی مقاومت میکنم این درسه هی تکرار میشه . تا اینکه بالاخره یاد بگیرمش... از دیروز با مهربونی به خدا گفتم میخوام باهات همراه شم و درساتو یاد بگیرم... مواظبم باش و بهم آرامش بده... نمازمو خوندم و خیلی آروم شدم... تسبیحات حضرت زهرای عزیزم... گفتم سخته خداجونم ولی تحمل میکنم چون میخوای... منتظر اون چیز بزرگ و خوبیم که خودت بران در نظر گرفتی... منتظرم....


چند شب پیش با مانی رفتم سر کار... ساعت نه و نیم بود سوار بی ار تی شدیم... توی ایستگاه ایه های قران با ترجمه نوشته بود... غمگین بودم... این ایه اومد جلو چشمم... و ما به بندگان از رگ گردن نزدیکتریم.... ایه ی بعدی اومد... فان مع العسر یسری.... همانا پس از هر سختی اسانی هست... بغض کردم... اشک ریختم.. خیره میشدم به ایه ها و توی همون بی ارتی و بین اون جمعیت اشک میریختم... هر ایستگاه ایه ها جلوی چشمم تکرار میشدن و حس میکردم واقعا داره باهام حرف میزنه... ادما توی بی ارتی توی دنیای خودشون بودن و من توی دنیای خودم....


فان مع العسر یسری....

۹۵/۰۵/۰۴
Mercy

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی