Mercy

ماهی که چندین ماه گذشت...

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۱ ق.ظ
هر روز صبح با دلتنگی و بی حوصلگی از خواب پا میشم و تا شب که مانی بیاد خونه بهتر و بهتر یکمیشم . و وقتی صبح میشه دوباره روز از نو... میگه بخودت تلقین نکن که هررروقت از خواب بیدار میشم فلان... گفتم چشم و این آخرین باری بود که به زبونش آوردم . داشتم فکر میکردم تا کی هی زنگ بزنم به مامانم . خیلی بهش زنگ میزنم . امروز صبح مانیو بغل کردم یه کوچولو اشک ریختم ، مانی هم قربون صدقه م رفت که چیشد خانومم ? گفتم سخخخخته... توی بغلش فشارم میداد... با گریه میگفتم من به خدا گفتم باهاش همراهی میکنم ولی خییییلی سخته... گفتم میریم پیش مامان بابام ولی بعد از سه چهار روز دوباره برمیگردیم... گفت خب اونا میان...گفتم جا نداریم و سخته اینجا خوش نمیگذره... گفتم دوباره میره تا سه چهار ماه دیگه... گفت سه چهار ماه???? آخرین باری که دیدیمشون کی بود ?? واسه وام رفته بودیم پیششون . یکم فکر کردم دیدم تقریبا یک ماه پیش !!! گفتم پس چرا انقد به من سخت گذشت چرا انقدر دیر گذشت...


خدایا آرامم کن...صبورم کن... بینیازم کن...یک سال زیاده حتی اگه بدونم بعدش به پدر و مادرم میرسم همونطور که به مانی رسیدم... شاید احمقانه باشه ولی بعضی وقتا به این فکر میکنم که بعد از مرگ همگی باهمیم و از زندگی سیر میشم... ببخشید خدا جونم میدونم نباید این فکرارو بکنم ولی درکم کن... خیلی دارم سختی میکشم...خیلی...واسه هرکسی شرایطی که من الان دارم سخته... ولی میدونم کسایی هستن که شرایطشون از منم سخت تره... منو توی شرایط اونا قرار نده... اگه گریه میکنم غصه میخورم منو اونشکلی آروم نکن... مواظبم باش مهربون باش باهام... کاش قبول میکردی همین ناه واسه همیشه برگردیم وطن... و منم قسم میخوردم کارامو گردن کسی نندازم چون نزدیکشونم... قول میدادم نمازامو بخونم درست مثل الان که میخونم... خیلی سخته خدا جونم خیلی....
۹۵/۰۵/۰۵
Mercy

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی