Mercy

رازی که هرگز کشف نشد...

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۴۱ ب.ظ

یه موسسه فرهنگی هنری پیدا کردم توی این شهری که الان هستیم . فکر میکنم قبل از امتحانا بود که با استاد پیانوم خداحافظی کردم و کلاسو موقتا رها کردم . به این فکر میکردم که منی که میخوام مهاجرت کنم و الانم امتحان دارم کلاس رفتنم بی فایده س . بهتره بذارم بعد از امتحانا و مهاجرت ، همونجا برم کلاس . این شد که بعد از یک سال عزیز ، کلاس رفتن و زندگی باپیانوی جان دلم ، چند ماهی ازش فاصله گرفتم .الان یاد ذوقهای بابام افتادم وقتی آهنگ زدنمو میشنید . خداروشکر که فردا میریم وطن و همو میبینیم . خداجون آدمهای دوس داشتنی زندگی همه رو سالم و سرحال سالهای سال براشون نگه دار...


حالا این موسسه جدیدروپیدا کردم و میخوام برم ثبت نام . مانی هم گفته من باید بیام محیط اونجارو ببینم حتما چون موسیقیو هنرفضاش فلانه و... بدبختی اینه مانی میدونست استاد اولم برام دردسر درست کرد و واسه همین کلاسمو عوض کردم . ولی بهش گفتم استاد دومم و موسسه ی دومم خیلی خوب بودن و همه چی روی حساب کتاب بود . البته بین خودمون بمونه استاد دومم هم خیلی وقتا رفتارای خاص داشت که من بهش توجهی نمیکردم . مامانم قبل ازینکه مانی برگرده همش میگفت استادت ازت خوشش میاد ، من اینطوری حس میکنم . ولی من هیچوقت بهش فکر نکردم . چون از همون اول با خودم اتمام حجت کردم این آدم ، آدمه من نیست . شغلش ، شخصیتی که توی کلاس ازش دیدم . نمیپسندیدمش . فوق العاده خوشتیپ بود و پسر خوبی هم بود .ولی من از اول دیدم یهش فقطاستاد بود . بعدشم که مانی برگشت و یهو رفتم به استادم گفتم ازدواج کردم .


وقتی رابطم با مانی صمیمی تر شد یمدت حلقه میذاشتم دست چپم . ولی رفتار استاد یجوری با تمسخر بود فکر میکرد من مرض دارم میخوام توجهشو جلب کنم که اینکارو میکنم !!! حسمو اینو میگفت . آخرش یادمه وقتی رفتم بهش گفتم من جلسه بعد نیستم ، بهم با خنده و شوخی گفت کجا میخوای بری چقدر جدیدا غیبت میکنی . گفتم جشن عقدمه . بعد با همون خنده گفت جشن عقد کی ؟ بعد خنده ش داشت جمع میشد کاملا ولی سعی میکرد تابلو نشه . گفتم جشن عقد من . گفت میخوای ازدواج کنی ؟ گفتم بله ! گفت مگه چند سالته زود نیست ؟ گفتم بیست سالمه خوبه دیگه ، نه زود نیست ! گفت نمیدونم والا خودت میدونی... خیلی سوال پرسید همه ی سوالاشم کاملا به قصد تخریب بود .مثلا وقتی فهمید راه دورم گفت دانشگاهتو میخوای چیکار کنی الان اصلااااااع انتقالی نمیدن ! در حالیکه چرت میگفت هرکی بعد از ورود به دانشگاه ازدواج کنه فوری بهش انتقالی میدن. منم همینو بهش گفتم که چرا انتقال میدن و اوکیه . بعد هی میگفت نمیدونم واقعا خودت میدونی...اگه فکر میکنی درسته که خب خودت میدونی...


بعد یادمه اون روزا از خیلیا رفتارای اینشکلی دیدم و حالم گرفته شد . از استادمم حالم گرفته شد واقعا . خب یعنی چی این برخورد . تبریک بگو و آرزوی خوشبختی کن همین . اصلا فازش رو نفهمیدم . یکی بهمگفت شاید دوستت داشت واقعا و دلش سوخت که چرا نیومد بهت بگه و فرصتش رو از دست داد . گفتم خب مشکل خودشه میخواست زودتر بیاد بگه واسه چی دس دس کرد ، بالاخره واسه دختر خواستگار میاد و دلیلی هم نداره کسی واسه کس دیگه که معلوم نیس با خودش چند چنده و حتی به زبون هم نیاورده علاقشو صبر کنه . بعدمامانم میگفت خب شاید چون سنت کم بود فکر نمیکرد به این زودی ازدواج کنی و واسه همین جا خورد . گفتم خب بهرحال نباید ریسک میکرد اگر واقعا میخواست . تهشم گفتم هرچند اگه علاقسو ابراز میکرد هم فرقی نداشت چون در هر صورت من با این آدم ازدواج نمیکردم حتی اگه مانی نبود . فقط فرقش این بود که خودش حسرت نمیخورد و توی دلش نمیموند که فرصتو از دس دادم و ابراز نکردم حسمو... اونجوری حتی اگه جواب منفی هم میشنید پیش خودش میگفت حداقل سعیمو کردم ولی اون نخواست...


تازه قضیه وقتی بدتر شد که بعد از جشن عقدم باید میرفتم پیشش کلاس ، ولی بهش پیام دادم و گفتم در این فکرم که این چند جلسه باقیمونده رو هم دیگه نیام چون وقت تمرین نداشتم و از طرفی وقت شما رو تلف میکنم اینشکلی بدون تمرین . نظر شما چیه . که دیدم جوابمو نداد . مثلا صبح پیام داده بودم ، تا غروب صبر کردم دوباره بهش پیام دادم گفتم نمیخواید جواب بدید شاید این اخرین پیام باشه پ که بازم جواب نداد .خب عجیب بود بران . یعنی چی . یک سال و خرده ای پیشش کلاس رفتم رشد کردم . به گفته خودش بهترین و مستعد ترین شاگردش بودم علی رغم اینکه سنم از همه شاگردای بچه مچه ش بیشتر بود . یه خداحافظی نباید باهام میکرد ؟ خیلی کارش مسخره بود .بعد با خودم گفتم حتما نمیخواد جواب بده یا منو ببینه دیگه .اوکی واسه منم مهم نیست . بعد با مامانم که حرف میزدم احساس کردم حس خیلی بدی دارم به اینشکلی رفتن . داشتم واسه همیشه میرفتم و قرار بود اون موسسه و اون استادو دیگه هیچوقت نبینم . یهو میرفتم که میرفتم . حتی یه خداحافظی خشک و خالی هم نداشتیم . که مامانم گفت اگه فک  میکنی خیلی حس بدی داری از اینشکلی رفتن ، برو کلاس و باهاش خداحافظی کن . منم گفتم باشه و پیام دادم که من امروز میام برای خداحافظی . که بازم جواب نداد .


رفتم یه کیلو شیرینی خامه ای خفن گرفتم ، خخخخ . بردم موسسه . ساعت کلاس خودم . رفتم در کلاسو زدم . پشت پیانو نشسته بود داشت مینواخت !!!سلام کردم . خیلی دیییر برگشت سمتم . خیلی شل سلام کرد . شیرینیو دادم بهش گفت این کارا چیه و چرا زحمت کشیدی . گفتم خواهش میکنم . یکم نشستم اونجا . گفتم چرا جواب ندادید .گفت دندونم درد میکرد جراحیش کردم اعصابم خرد بود ، بعد گفت شارژ نداشتم و... یسری حرف چرت و پرت کلا . هنوزم فکر میکنم نخواست جواب بده . گفت چه خبر . گفتم سلامتی . یکم سوال کرد از عقد و این چیزا . پرسید کجا باهم آشنا شدین ؟ گفتم کلاس روانشناسی . الکی . به همه همینو گفتیم ولی در اصل اینترنتی اشنا شدیم .قبلا نوشتم . استاده گفت پس این کلاسه خیلی به نفعت شد.منم گفتم نه خیلی به نفع شوهرم شد . بعد اصلا نفهمید دارم تیکه میندازم که یعنی شوهرم یه جواهر مث منو بدست آورد ، خیلی جدی دارع برام توضیح میده که این کلاسها کلا واسه همه مفیده...که گفتم نه منظورم ازدواجش با من بود. 


که گفت آهان ، آره . اونکه واقعا درست میگی واقعا توی این دوره و زمونه دختری مثل تو که انقدر خوب باشه و فلان باشه... بعد مکث کرد به کف زمین خیره شد ، گفت آره واقعا خوشبحالش . که گفتم ممنون شما لطف دارید و عادی برخورد کردم . ولی خییییلی ضایع بود این مکث . خیره شدنش به کف زمینو...بعد پرسیدم شاگرد بعدیتون نیومد ؟ یه پسر بچه بود همیشخ میدیمش . گفت نه نیومد جلسه قبلم باهاش دعوا کردم . گفتم چرا ???? گفت اعصابم خرد بود.بعد فوری گفت دندونم درد میکرد اعصابم خرد بود اونم تمرین نکرده بود عصبانیم کرد دعواش کردم...هیچی نگفتم گفتم بله.... دیگه آخرا حالس خوب شده بود استاده و دیگه گرفته نبود مثل اول جلسه...فکر میکنم کار خوبی کردم رفتم دیدنش واسه بار اخر....دیگه آخرشم دیگه خدافظی کردم اومدم . و تموم شد . همه ی اون چیزی که توی نگاهش به کف زمینو توی خوشبحالش گفتن و این یکسال بود هم گذاشتم پیش خودش بمونه و اومدم بیرون . یبار یکی ازم پرسید اگه یه درصد مانی برنمیگشت امکان داشت با اون ازدواج کنی ؟ بدون مکث و فکر گفتم هرگز . هنوزم همینطوری فکر میکنم . ولی خب دلم واسه اون موسسه و فضاش واقعا تنگ شده . خیلی روزای خوبی داشتم اونجا . اوف الان باز یاد بابام افتادم که منو هر شب میرسوند کلاس و میومد دنبالم دلم تنگ شد .ولش کن کلا از گذشته باید گذشت...


ولی یچیز جالبو میدونی ؟ علی رغم همه ی همه ی عشق زیادی که بین من و مانی هست و خداروشکر کمکای خداو همه چی ، اگه میدونستم ازدواج اننننننننقدررررررر سخته هیچوقت ازدواج نمیکردم !!!! تجرد هم فشارها و سختیهای خودشو داشت . اونموقع که مجرد بودم میگفتم من میخوام ازدواج کنم و نیاز دارم، الان که متاهلم میگم اگه میدونستم انقد سخته هیچوقت ازدواج نمیکردم !!! والا راحت طلبی همینه دیگه . بعدم ادم از هرچی که میگذره فقط خوبیاشو میبینه ، دیگه بدیاش یادش میره... واقعا....


جدیدا به طرز عجیبی غذاهام خوشمزه میشه . قیمه ی شام امشب کاملا جاافتاد و روغنش روشو گرفته . عطر و طعم فوق العاده ای هم داره . واسه خوردنش لحظه شماری میکنم . الانم برنجو شستم گذاشتم خیس بخوره تا شب برنج آبکشی با ته دیگ سیب زمینی درست کنم که مانی خیلی ته دیگ دوس داره . وقتی غذاهام خوشمزه میشه هم مانی ذوق میکنه هم خودم . حس میکنه بهش توجه داشتم و دوسش داشتم که وقت گذاشتم براش چنان غذایی درست کردم.

صبحم با اینکه قراره بریم مسافرت رفتم سبزی خرد کنیه و ازش سبزی قورمه سبزی خریدم . گفت مگه نمیخواستی بری مسافرت ؟ گفتم چرا ولی گفتم الان بگیرم سرخش کنم تا وقتی برمیگردیم آماده باشه . خلاصه اومدم خونه و شروع کردم به سرخ کردن . بوی فوق العاده ش پیچیده بود توی خونه و دلم لک زد واسه یه قورمه سبزی خیلی خیلی خوب و جاافتاده . اوف کاش دیروز سبزیو داشت . اونوقت الان میخوردیمش... هرازگاهی هم موقع سرخ شدنش بهش ناخونک میزدم بس که خوش طعم و عطر بود . خداروشکر ظاهر سبزیها و مغازه و انجام کارش که تمیز بود . خدا کنه خوبم شسته باشه .

۹۵/۰۵/۰۶
Mercy

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی