Mercy

۱۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

یه موسسه فرهنگی هنری پیدا کردم توی این شهری که الان هستیم . فکر میکنم قبل از امتحانا بود که با استاد پیانوم خداحافظی کردم و کلاسو موقتا رها کردم . به این فکر میکردم که منی که میخوام مهاجرت کنم و الانم امتحان دارم کلاس رفتنم بی فایده س . بهتره بذارم بعد از امتحانا و مهاجرت ، همونجا برم کلاس . این شد که بعد از یک سال عزیز ، کلاس رفتن و زندگی باپیانوی جان دلم ، چند ماهی ازش فاصله گرفتم .الان یاد ذوقهای بابام افتادم وقتی آهنگ زدنمو میشنید . خداروشکر که فردا میریم وطن و همو میبینیم . خداجون آدمهای دوس داشتنی زندگی همه رو سالم و سرحال سالهای سال براشون نگه دار...


حالا این موسسه جدیدروپیدا کردم و میخوام برم ثبت نام . مانی هم گفته من باید بیام محیط اونجارو ببینم حتما چون موسیقیو هنرفضاش فلانه و... بدبختی اینه مانی میدونست استاد اولم برام دردسر درست کرد و واسه همین کلاسمو عوض کردم . ولی بهش گفتم استاد دومم و موسسه ی دومم خیلی خوب بودن و همه چی روی حساب کتاب بود . البته بین خودمون بمونه استاد دومم هم خیلی وقتا رفتارای خاص داشت که من بهش توجهی نمیکردم . مامانم قبل ازینکه مانی برگرده همش میگفت استادت ازت خوشش میاد ، من اینطوری حس میکنم . ولی من هیچوقت بهش فکر نکردم . چون از همون اول با خودم اتمام حجت کردم این آدم ، آدمه من نیست . شغلش ، شخصیتی که توی کلاس ازش دیدم . نمیپسندیدمش . فوق العاده خوشتیپ بود و پسر خوبی هم بود .ولی من از اول دیدم یهش فقطاستاد بود . بعدشم که مانی برگشت و یهو رفتم به استادم گفتم ازدواج کردم .


وقتی رابطم با مانی صمیمی تر شد یمدت حلقه میذاشتم دست چپم . ولی رفتار استاد یجوری با تمسخر بود فکر میکرد من مرض دارم میخوام توجهشو جلب کنم که اینکارو میکنم !!! حسمو اینو میگفت . آخرش یادمه وقتی رفتم بهش گفتم من جلسه بعد نیستم ، بهم با خنده و شوخی گفت کجا میخوای بری چقدر جدیدا غیبت میکنی . گفتم جشن عقدمه . بعد با همون خنده گفت جشن عقد کی ؟ بعد خنده ش داشت جمع میشد کاملا ولی سعی میکرد تابلو نشه . گفتم جشن عقد من . گفت میخوای ازدواج کنی ؟ گفتم بله ! گفت مگه چند سالته زود نیست ؟ گفتم بیست سالمه خوبه دیگه ، نه زود نیست ! گفت نمیدونم والا خودت میدونی... خیلی سوال پرسید همه ی سوالاشم کاملا به قصد تخریب بود .مثلا وقتی فهمید راه دورم گفت دانشگاهتو میخوای چیکار کنی الان اصلااااااع انتقالی نمیدن ! در حالیکه چرت میگفت هرکی بعد از ورود به دانشگاه ازدواج کنه فوری بهش انتقالی میدن. منم همینو بهش گفتم که چرا انتقال میدن و اوکیه . بعد هی میگفت نمیدونم واقعا خودت میدونی...اگه فکر میکنی درسته که خب خودت میدونی...


بعد یادمه اون روزا از خیلیا رفتارای اینشکلی دیدم و حالم گرفته شد . از استادمم حالم گرفته شد واقعا . خب یعنی چی این برخورد . تبریک بگو و آرزوی خوشبختی کن همین . اصلا فازش رو نفهمیدم . یکی بهمگفت شاید دوستت داشت واقعا و دلش سوخت که چرا نیومد بهت بگه و فرصتش رو از دست داد . گفتم خب مشکل خودشه میخواست زودتر بیاد بگه واسه چی دس دس کرد ، بالاخره واسه دختر خواستگار میاد و دلیلی هم نداره کسی واسه کس دیگه که معلوم نیس با خودش چند چنده و حتی به زبون هم نیاورده علاقشو صبر کنه . بعدمامانم میگفت خب شاید چون سنت کم بود فکر نمیکرد به این زودی ازدواج کنی و واسه همین جا خورد . گفتم خب بهرحال نباید ریسک میکرد اگر واقعا میخواست . تهشم گفتم هرچند اگه علاقسو ابراز میکرد هم فرقی نداشت چون در هر صورت من با این آدم ازدواج نمیکردم حتی اگه مانی نبود . فقط فرقش این بود که خودش حسرت نمیخورد و توی دلش نمیموند که فرصتو از دس دادم و ابراز نکردم حسمو... اونجوری حتی اگه جواب منفی هم میشنید پیش خودش میگفت حداقل سعیمو کردم ولی اون نخواست...


تازه قضیه وقتی بدتر شد که بعد از جشن عقدم باید میرفتم پیشش کلاس ، ولی بهش پیام دادم و گفتم در این فکرم که این چند جلسه باقیمونده رو هم دیگه نیام چون وقت تمرین نداشتم و از طرفی وقت شما رو تلف میکنم اینشکلی بدون تمرین . نظر شما چیه . که دیدم جوابمو نداد . مثلا صبح پیام داده بودم ، تا غروب صبر کردم دوباره بهش پیام دادم گفتم نمیخواید جواب بدید شاید این اخرین پیام باشه پ که بازم جواب نداد .خب عجیب بود بران . یعنی چی . یک سال و خرده ای پیشش کلاس رفتم رشد کردم . به گفته خودش بهترین و مستعد ترین شاگردش بودم علی رغم اینکه سنم از همه شاگردای بچه مچه ش بیشتر بود . یه خداحافظی نباید باهام میکرد ؟ خیلی کارش مسخره بود .بعد با خودم گفتم حتما نمیخواد جواب بده یا منو ببینه دیگه .اوکی واسه منم مهم نیست . بعد با مامانم که حرف میزدم احساس کردم حس خیلی بدی دارم به اینشکلی رفتن . داشتم واسه همیشه میرفتم و قرار بود اون موسسه و اون استادو دیگه هیچوقت نبینم . یهو میرفتم که میرفتم . حتی یه خداحافظی خشک و خالی هم نداشتیم . که مامانم گفت اگه فک  میکنی خیلی حس بدی داری از اینشکلی رفتن ، برو کلاس و باهاش خداحافظی کن . منم گفتم باشه و پیام دادم که من امروز میام برای خداحافظی . که بازم جواب نداد .


رفتم یه کیلو شیرینی خامه ای خفن گرفتم ، خخخخ . بردم موسسه . ساعت کلاس خودم . رفتم در کلاسو زدم . پشت پیانو نشسته بود داشت مینواخت !!!سلام کردم . خیلی دیییر برگشت سمتم . خیلی شل سلام کرد . شیرینیو دادم بهش گفت این کارا چیه و چرا زحمت کشیدی . گفتم خواهش میکنم . یکم نشستم اونجا . گفتم چرا جواب ندادید .گفت دندونم درد میکرد جراحیش کردم اعصابم خرد بود ، بعد گفت شارژ نداشتم و... یسری حرف چرت و پرت کلا . هنوزم فکر میکنم نخواست جواب بده . گفت چه خبر . گفتم سلامتی . یکم سوال کرد از عقد و این چیزا . پرسید کجا باهم آشنا شدین ؟ گفتم کلاس روانشناسی . الکی . به همه همینو گفتیم ولی در اصل اینترنتی اشنا شدیم .قبلا نوشتم . استاده گفت پس این کلاسه خیلی به نفعت شد.منم گفتم نه خیلی به نفع شوهرم شد . بعد اصلا نفهمید دارم تیکه میندازم که یعنی شوهرم یه جواهر مث منو بدست آورد ، خیلی جدی دارع برام توضیح میده که این کلاسها کلا واسه همه مفیده...که گفتم نه منظورم ازدواجش با من بود. 


که گفت آهان ، آره . اونکه واقعا درست میگی واقعا توی این دوره و زمونه دختری مثل تو که انقدر خوب باشه و فلان باشه... بعد مکث کرد به کف زمین خیره شد ، گفت آره واقعا خوشبحالش . که گفتم ممنون شما لطف دارید و عادی برخورد کردم . ولی خییییلی ضایع بود این مکث . خیره شدنش به کف زمینو...بعد پرسیدم شاگرد بعدیتون نیومد ؟ یه پسر بچه بود همیشخ میدیمش . گفت نه نیومد جلسه قبلم باهاش دعوا کردم . گفتم چرا ???? گفت اعصابم خرد بود.بعد فوری گفت دندونم درد میکرد اعصابم خرد بود اونم تمرین نکرده بود عصبانیم کرد دعواش کردم...هیچی نگفتم گفتم بله.... دیگه آخرا حالس خوب شده بود استاده و دیگه گرفته نبود مثل اول جلسه...فکر میکنم کار خوبی کردم رفتم دیدنش واسه بار اخر....دیگه آخرشم دیگه خدافظی کردم اومدم . و تموم شد . همه ی اون چیزی که توی نگاهش به کف زمینو توی خوشبحالش گفتن و این یکسال بود هم گذاشتم پیش خودش بمونه و اومدم بیرون . یبار یکی ازم پرسید اگه یه درصد مانی برنمیگشت امکان داشت با اون ازدواج کنی ؟ بدون مکث و فکر گفتم هرگز . هنوزم همینطوری فکر میکنم . ولی خب دلم واسه اون موسسه و فضاش واقعا تنگ شده . خیلی روزای خوبی داشتم اونجا . اوف الان باز یاد بابام افتادم که منو هر شب میرسوند کلاس و میومد دنبالم دلم تنگ شد .ولش کن کلا از گذشته باید گذشت...


ولی یچیز جالبو میدونی ؟ علی رغم همه ی همه ی عشق زیادی که بین من و مانی هست و خداروشکر کمکای خداو همه چی ، اگه میدونستم ازدواج اننننننننقدررررررر سخته هیچوقت ازدواج نمیکردم !!!! تجرد هم فشارها و سختیهای خودشو داشت . اونموقع که مجرد بودم میگفتم من میخوام ازدواج کنم و نیاز دارم، الان که متاهلم میگم اگه میدونستم انقد سخته هیچوقت ازدواج نمیکردم !!! والا راحت طلبی همینه دیگه . بعدم ادم از هرچی که میگذره فقط خوبیاشو میبینه ، دیگه بدیاش یادش میره... واقعا....


جدیدا به طرز عجیبی غذاهام خوشمزه میشه . قیمه ی شام امشب کاملا جاافتاد و روغنش روشو گرفته . عطر و طعم فوق العاده ای هم داره . واسه خوردنش لحظه شماری میکنم . الانم برنجو شستم گذاشتم خیس بخوره تا شب برنج آبکشی با ته دیگ سیب زمینی درست کنم که مانی خیلی ته دیگ دوس داره . وقتی غذاهام خوشمزه میشه هم مانی ذوق میکنه هم خودم . حس میکنه بهش توجه داشتم و دوسش داشتم که وقت گذاشتم براش چنان غذایی درست کردم.

صبحم با اینکه قراره بریم مسافرت رفتم سبزی خرد کنیه و ازش سبزی قورمه سبزی خریدم . گفت مگه نمیخواستی بری مسافرت ؟ گفتم چرا ولی گفتم الان بگیرم سرخش کنم تا وقتی برمیگردیم آماده باشه . خلاصه اومدم خونه و شروع کردم به سرخ کردن . بوی فوق العاده ش پیچیده بود توی خونه و دلم لک زد واسه یه قورمه سبزی خیلی خیلی خوب و جاافتاده . اوف کاش دیروز سبزیو داشت . اونوقت الان میخوردیمش... هرازگاهی هم موقع سرخ شدنش بهش ناخونک میزدم بس که خوش طعم و عطر بود . خداروشکر ظاهر سبزیها و مغازه و انجام کارش که تمیز بود . خدا کنه خوبم شسته باشه .

۰ نظر ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۱
Mercy

روز اولی که فرهاد پیانوم رو از وطن آورد انقدر حساسیت نشون دادم که دیگه همه متوجه شدن چقدر پیانوم برام مهمه . عمدا اینکارو کردم تا کسی بخودش اجازه نده نزدیکش بشه . حتی چندین بار گفتم پیانومو به اندازه اعضای خونوادم دوس دارم و به شوخی گفتم این پیانو ناموس منه باهاش اصلا شوخی نکنین . خلاصه هرکی بهش دس میزد یا میخواس جابجاش کنه میگفتم نه !!! اینجا توی خونه جدید چهار پایه نداشتیم ، خیلی کارا باید انجام میشد که احتیاج به چهار پایه داشت . هرکی هح از راه میرسید واسه انجام کارا با ترس و لرز میرفت سراغ صندلی پیانو که یجورایی مثل چهارپایه میمونه ولی خیلی مستحکم تر و مرغوبتر... من اوایل با شوخی و خنده اعتراض میکردم ولی بعدا دیدم چاره ای نیست بیخیالش شدم . حتی وقتی خودم میخوام کولرو روشن و خاموش کنم میرم صندلی پیانورو میارم و ازش میرم بالا . خخخخ . خب چون واقعا بهش نیازه و چیز دیگه ای هم فعلا نداریم...


یادمه یسری فرزام چهارپایه رو ورداشت رفت بالا سوراخ جای هود رو ببنده . کف آشپزخونه سرامیکه و ظاهرا صندلی یکم سر خورد . فرزامم قلبش ریخته بود و ترسیده بود و درحالیکه با چشمای گرد به من زل زده بود گفت "وای نزدیک بود بیفتم!!!" منم شیطنتم گل کرد برگشتم بهش گفتم "صندلی که چیزیش نشد ؟؟؟:))))) بعد به شوخی چپ چپ نگام کرد و گفت "زن داداش اگه خوب بود ، خدا هم داشت:)))))"

۲ نظر ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۲
Mercy

قیمه رو گذاشتم بپزه بوش پیچیده توی خونه و داره دیوونم میکنه . دلم میخواد همین امشب بخوریمش ولی تا شب جا نمیفته . باید همون فردا خوردش .


وقتایی که حالم خوبه با خودم میگم دیوونه آخه این فکرای مسخره چیه میکنی ، داری اینجا زندگیتو میکنی اونام دارن اونجا زندگیشونو میکنن . همه حالشون خوبه و هروقت بخوای میتونی بهشون زنگ بزنی و باهاشون صحبت کنی . فقط چند ساعت باهاشون فاصله داری و هروقت اراده کنن میتونن بیان پیشت...


بدیش اینه وقتایی که حالم بده اینارو به خودم نمیگم...میشینم غصه میخورم فقط....یه عالمه الان با مامانم حرف زدم...دلم تنگ شده باز....خدایا بخاطر تو و اهدافی که برام میخوای دارم تحمل میکنم فقط... دوس ندارم... فقط بخاطر تو دارم تحمل و سعی میکنم...حواست بهم باشه عزیزدلم...

۱ نظر ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۴۳
Mercy

بلند شدم رفتم بیرون تا پولیو که مانی از حسابم ورداشته بود به حسابم برگردونن . وامو ریختن به حسابمون ولی متوجه نشدیم که به چه دلیل همون اول چهارصد و شونزده تومن از روش ورداشتن . رفتم سراغ دستگاه ای تی ام که نذاشت پولو بریزم به حساب . فکر میکنیم حساب مانی مسدود شده باشه و بازهم نفهمیدیم به چه علت . حتما باید بریم بانک . رفتم کنار تا زنگ بزنم به مانی و خبر بدم چی شده که یکی از دوتا خانومی که با چند تا بچه وایساده بودن جلوی دستگاه ازم پرسید که براش کارت میکشم ?? گفت من بلد نیستم جرات نمیکنم . یاد خودم و ترسهام افتادم . با لبخند رفتم جلو . ولی نخواستن بجاش کارت بکشمو. دلم خواست کمکش کنم یاد بگیره ، خودش . و حسهای بدش برن و حسهای خوبی که من از تغییر کردن بدست آوردم تجربه کنه . گفتم میخواین خودتون انجام بدین ، من همینجا کنارتون وایسادم . گفتم کارتتونو وارد کنین . گفت کدوم وری ? نشونش دادم . پیام اومد که زبانش رو انتخاب کنید . بعد از یکم مکث خودش انتخاب کرد . اون وسطا یه جاهایی گیر میکرد که هم من کمکش میکردم هم خودش فوری متوجه میشد . رمز خواست ، ازش فاصله گرفتم و گفتم رمزتونو وارد کنید . خلاصه پولشو گرفت و تشکر کرد و رفت . و منم حس خوبی داشتم که کمکش کردم خودش انجام بده و یاد بگیره . یجاش خانومی که باهاش بود گفت سخت نیست که . چون خودشم انگار تاحالا ندیده بود کار با ای تی ام چجوریه . که خانومه گفت اره ولی چون انجام نداده بودم میترسیدم...


بعد رفتم فروشگاه بزرگ محله . داشتم به گوشتا نگاه میکردم روی همشون نوشته بود گوساله . از طرفی شک داشتم که ازینجا بخرم یا نه... برم قصابی... آخه تاحالا ازین گوشت های آماده ی فروشگاهی نخریده بودم . گوشت گوسفندی میخواستم چون گوشت گاو و گوساله واسم خوب نیست . به بهونه گوساله ای بودن گوشتاش رد شدم که یه اقای جوونی که لباس کارکنان فروشگاه رو پوشیده بود گفت گوشتا تازه س هاااااا . گفتم آخه گوشت گوسفندی میخواستم . گفت گوسفندی هم داریم . نگاش کردم که یعنی کو ? چون اصلا نبود . بعد شروع کرد به گشتن ، نتونست پیدا کنه از یکی از همکاراش پرسید داریم ? یادم نیس چی گفت ولی ازم عذرخواهی کرد گفت ببخشید مثل اینکه نداریم . گفتم خواهش میکنم و خواستم رد شم که یکیشون اومد جلو گفت چرااااا دارییییم . بعد سه چهار نفری داشتن برای منمیگشتن که گوشت گوسفندی پیدا کنن . بعد حس خیلی خوبی بود احساس کردم چقد مهمم که چند نفری بخاطر من دارن میگردن خخخخخ . آخرش یه دونه رون و یه دونه خورشتی پیدا کردن . رونو داد دستم خورشتی دست خودش بود . توی دست دیگه م هم ازین سبد فلزیای سنگین بود . رونو گرفتم طرف اقاهه گفتم ببخشید میشه اینو بگیرین ? گرفت و خورشتیو داد بهم . تشکر کردم و رفتن سراغ بقیه خریدام .


قیمتش فکر کنم زیاد بود . توی قصابی نوشته بود گوسفندی کیلویی سی و شیش . من اینو خریدم چهل و شیش تومن... پاک کرده و تمیز و عالی بود و بوی گوشت تازه هم میداد . ولی نمیدونم ارزششو داشت یا نه . حالا گفتم این یه بارو ازینا بخوریم ببینیم چطوریه . خریدام خیلی زیاد شد واسه همین رفتم گذاشتمشون خونه و دوباره اومدم بیرون . عادت دارم خرید که میخوام برم ده بار توی یه ساعت از خونه بزنم بیرون و جلوی چشمای مردم محل هی برم بیام !!!!!!!!!!  مجبورم خب چون بار سنگین نمیتونم بلن. کنم و هی باهاش برم این مغازه اون مغازه . خریدارو گذاشتم خونه و دوباره زدم بیرون . میخواستم سبزی خرد شده قورمه سبزی بخرم که از امروز شروع کنم درست کنم واسه شام فردا . یه قورمه سبزی خوشمزه ی جاافتاده . رفتم داخل سبزی خرد کنی ، با لبخند سلام کردم . خانومه هم خیلی مهربون جواب داد . بعد گفتم سبزی قورمه سبزی میخواستم واسه دو نفر... گفت عزیزممممم قورمه سبزی تموم کردممم... یه خانوم دیگه م کنارش بود . دوتایی خیلی مهربون بودن باهام. خودش ازم پرسید تازه ازدواج کردی ? با خنده گفتم بله. بعد. داشتن بهم یاد میدادن که یک کیلو بخر سرخ کن اماده کن که اگه یوقت هوس قورمه سبزی کردی و من نداشتم آماده داشته باشی و اینا . گفتم آخه میخوام با سبزی تازه درست کنم همیشه واسه همین میخوام کم بخرم . گفت اتفاقا قورمه سبزی هرچقد سبزیش بمونه خوشمزه تره . دیگه من چیزی نگفتم ولی خب سبزی تازه بهتره فکر میکنم...هرچند سرخش میکنیم هرچی ماده مفید داره از بین میره که . خخخخ . خلاصه گفت فردا بیا ببر . گفتم ما میخواستیم بریم مسافرت و میخواستم امروز واسه فردامون درست کنم و فردا دیره دیگه .گفت خب پس مسافرتتو برو بعد بیا بگیر . دیگه خلاصه تشکر کردم و اومدم .



چند وقت بود دلم میوه میخواس ولی هی میگفتیم امروز میریم وطن فردا میریم وطن . منم میترسیدم میوه ها بمونه خراب شه نمیخریدم .دیگه امروز دلو زدم به دریا رفتم یک کیلو شلیل خریدم . لیمو ترش هم خریدم . خیلی استفاده میکنیم .و خب سعی میکنیم چیزای طبیعی بخوریم جدیدا و اصلافوایدش هیچی،طعم لیموی تازه مگه قابل مقایسه س با این ابلیموهای مصنوعی... از اقاهه پرسیدم شما همیشه لیمو دارین تمام فصول ? گفت اره زمستونم که بیاد ازون لیمو درشتا هس... دیگه خیالم راحت شد اومدم . میخوام شب واسه مانی شربت لیمو و عسل درست کنم که خیلی خیلی مفیده توی طب سنتی ایکه طرفدارشم...


خودم شدیدا دلم قورمه سبزی میخواس ولی نشد دیگه... الان لپه گذاشتم خیس بخوره تا قیمه درست کنم... دیشب ابگوشت درست کردم برای اولین بار در عمرم و همینطور زندگی مشترک... خداروشکر انقدر خوب و خوشمزه شد که مانی در حد ترکیدن خورد...خخخخخ... بعد خیلی هم ذوق کرده بود... دیشب همارایش کرده بودمو لباسای قشنگ پوشیده بودم هم غذای خوب درست کرده بودم... بعد از مدتها ناراحتی و حال بد...الهی قربونش برم که انقد ذوق میکنه وقتی غذادرست میکنم...ماهه این مرد... خدایا برام نگهش دار...


الان سمت خدا میدیدم یه داستان تعریف کرد . گفت یه جوونی نامه داد به یه اخوندی توی قم که من مشکلی دارم لطفا دعا کن مشکلم حل شه .اوشونم دعا کرد براش .بعد خواب دید طرف داره سینه میزنه . رفت از یکی از اساتید بزرگش پرسید تعبیرش چیه .گفت یعنی مشکل جوون حل نشده و بازم براش دعا کن . دعا کرد و از جایی که نگفت کجامطلع شد که گفتن مشکل این جوون حل میشه ولی به این شرط که نمازشو بخونه... خیلی خیلی برام جالب بود... چیزی که بارها به خودم گفته شده بود و این روزا خیلی باهاش درگیرم... خلاصه اوشون به جوون گفت قضیه رو...جوونه هم تعجب کرد گفت حتی بابای من نمیدونه که من نماز نمیخونم چون میرم توی اتاق درو میبندم و وانمود به نماز خوندن میکنم....


برم به کارام برسم و بعدم نمازمو بخونم...

۲ نظر ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۲
Mercy
هر روز صبح با دلتنگی و بی حوصلگی از خواب پا میشم و تا شب که مانی بیاد خونه بهتر و بهتر یکمیشم . و وقتی صبح میشه دوباره روز از نو... میگه بخودت تلقین نکن که هررروقت از خواب بیدار میشم فلان... گفتم چشم و این آخرین باری بود که به زبونش آوردم . داشتم فکر میکردم تا کی هی زنگ بزنم به مامانم . خیلی بهش زنگ میزنم . امروز صبح مانیو بغل کردم یه کوچولو اشک ریختم ، مانی هم قربون صدقه م رفت که چیشد خانومم ? گفتم سخخخخته... توی بغلش فشارم میداد... با گریه میگفتم من به خدا گفتم باهاش همراهی میکنم ولی خییییلی سخته... گفتم میریم پیش مامان بابام ولی بعد از سه چهار روز دوباره برمیگردیم... گفت خب اونا میان...گفتم جا نداریم و سخته اینجا خوش نمیگذره... گفتم دوباره میره تا سه چهار ماه دیگه... گفت سه چهار ماه???? آخرین باری که دیدیمشون کی بود ?? واسه وام رفته بودیم پیششون . یکم فکر کردم دیدم تقریبا یک ماه پیش !!! گفتم پس چرا انقد به من سخت گذشت چرا انقدر دیر گذشت...


خدایا آرامم کن...صبورم کن... بینیازم کن...یک سال زیاده حتی اگه بدونم بعدش به پدر و مادرم میرسم همونطور که به مانی رسیدم... شاید احمقانه باشه ولی بعضی وقتا به این فکر میکنم که بعد از مرگ همگی باهمیم و از زندگی سیر میشم... ببخشید خدا جونم میدونم نباید این فکرارو بکنم ولی درکم کن... خیلی دارم سختی میکشم...خیلی...واسه هرکسی شرایطی که من الان دارم سخته... ولی میدونم کسایی هستن که شرایطشون از منم سخت تره... منو توی شرایط اونا قرار نده... اگه گریه میکنم غصه میخورم منو اونشکلی آروم نکن... مواظبم باش مهربون باش باهام... کاش قبول میکردی همین ناه واسه همیشه برگردیم وطن... و منم قسم میخوردم کارامو گردن کسی نندازم چون نزدیکشونم... قول میدادم نمازامو بخونم درست مثل الان که میخونم... خیلی سخته خدا جونم خیلی....
۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۵۱
Mercy

نمینوشتم چون حالم بد بود . خیلی بد . توی بحران بدی گیر کرده بودم که دوست ندارم درموردش صحبت کنم . به همه چی شک کرده بودم و از زندگی سیر . چقد مانی اذیت شد این مدت... چقد مامان بابام... 


قضیه ازین قراره که دارم به معنای واقعی کلمه بزرگ میشم . به خواست خدا و قطعا به خواست روح مقدسی که در وجودمه . وگرنه خدا این سختیها رو توی زندگیم نمیاورد... الان که به گذشته برمیگردم میبینم چقدر همه چیز عوض شده و باز هم باید بشه . من یک دختر خودخواه و از خودراضی بودم . فوووق العاده خودخواه انقدر زیاد که نمیشه حجمش رو نشون داد ! تمام کارهامو مینداختم گردن پدر و مادر مهربونم و خودم راحت و آسوده زندگی میکردم بدون اینکه فکر کنم پس بقیه چی ???? و از لحاظ احساسی هم فوق العاده زیاد به پدر و مادرم وابسته بودم... نمازمم که نمیخوندم چون زورم میومد . هرازگاهی یه خوابهایی میدیدم که توشون خدا با تمام مهربونیش صدام میزد و ازم میخواست نماز بخونم و باهاش صحبت کنم . منم تا چند روز بعد از اون خواب نمازامو میخوندم و یکم که میگذشت دوباره بیخیالش میشدم . پدر و مادرمو اذیت میکردم ، عذاب وجدان که میگرفتم به خدا میگغتم خدایا غلط کردم کاری کن درست شم قول میدم دیگه اذیتشون نکنم بهم یه فرصت دیگه بده... ولی دفعه بعد دوباره اذیتشون میکردم...


اگر آدمها اعصابمو خرد میکردن یا از یه اخلاقشون خوشم نمیومد به راحتی اونارو کنار میذاشتم ! اهل سازش نبودم ! فکر میکردم هستم ولی درواقع هیچوقت با هیچی نساختم ! من یه آدم مزخرف به تمام معنا بودم ! یکی از طرحواره هام حتی منو برآن داشت که همسری رو انتخاب کنم که درست نثل پدر و مادرم مهربونه و میتونم همه کارامو بندازم گردنش و اون اعتراضی نکنه !!! ولی شوهرم باید میرفت سر کار. در نتیجه هرچقدم کارامو مینداختم گردنش بازم زمانهای طولانی ای رو تنها بودم و مجبور بودم تنها نیازهامو رفع کنم ! همیشه بابا و مامانم خونه بودن بخاطر شغلشون و خریدا با بابام بود ! هیچوقت خرید نرفته بودم ! اوایل به مانی میگفتم شب داری میای فلان چیزو بخر ! ولی چون دیر میومد خیلی وقتا مغازه مورد نظرم بسته بود و نمیشد ! مجبور شدم خودم سعی کنم برم خرید... شاید واسه بقیه نسخره باشه اما واسه من زجر بود شکنجه بود... 


با خونواده شوهر مجبور بودم در ارتباط باشم و وقتی از شخصیتشون خوشم نمیومد نمیتونستم اونارو کنار بذارم... دلم واسه خونوادن تنگ شده بود.. با وجود فوق العاده بودن شوهرم دلم میخواست جدا شم و برگردم به گذشته... یبار اعتراف کردم اگه دوس دارم برگردم به خاطر پدر و مادرم نیست . بخاطر این نیست که نگرانشونم یا دلم میسوزه که دورم ازشون، نه فقط بخاطر خودمه که آروم شم و حالم خوب شه ! باز هم خودخواهیمه که میخواد برم گردونه ! یمدت هر روز و هر شب گریه میکردم و با حال بسیار بد زندگی میگذروندم . یه شب که گریه میکردم مانی برای اولین بار بابت گریه هام عصبانب شد و گفت بس کن چته ده دوازده روزه اینطوری شدی از این زندگی متنفرم و غلط کردم ازدواج کردم وسایلتو جمع کن فردا میبرمت وطن ! واقعا حالم بد بود و طاقت هیچیو نداشتم ! اینطوری که باهام رفتار کرد حالم خیلی بدتر شد و به هق هق افتادم . انقد تکون میخوردم و میلرزیدم که گردنم درد گرفته بود . مانی طاقت نیاورد اومد بغلم کرد آرومم کنه دوباره مهربون شد . میگفت بغضتو نخور. هی با گریه میگفتم ببخشید من خیلی اذیتت میکنم .و بلند بلند گریه میکردم. اونم هی مهربونی میکرد . گفتم واقعی گفتی غلط کردم ازدواج کردم ? گفت نه عزیزدلم اونموقع عصبانی بودم . منم با هق هق میگفتم الکی میگی حرف دلت بود . خنده ش میگرفت از حرفان و محکم بغلم میکرد.


آدم خودخواه و تنبل و راحت و وابسته ای نث من یهو از خونوادش جدا شد . از دوستاش . از محل زندگی ای که عاشقش بود . از زندگی ای که توس فقط خوش میگذروند ولی خب قدرشو ندونست هیچوقت .  دانشگاهس عوض شد . محل زندگیس شد جنوب شهر . با آدمایی که اصلا و ابدا فرهنگشونو درک نمیکرد . با سبک زندگی ای ک هیچوقت نداشت . با اینکه حموم رفتن حتی سخت بشه براش . چون فاضلاب حموما توی جوب کوچه ول میشد و خیلی وقتا میگرفت . خونه اول کابیتت نداشت رفتیم خریدیم . لوله گازش درست نبود و آب گرم نداشتیم... خیلی خیلی سختی کشیدم اینجا سختیهایی که هیچوقت توی عمرم نکشیده بودم... دیگه بیستر درحوردش بنویسم میترسم حالم دوباره بد شه..


تنها و بی پناه بودم... پناهم شد مادری که مدام بهش زنگ میزدم و خدایی که قدرتمند ترین و بهترین محافظ دنیا بود.. هی به مامانم میگفتم نذر کن دعا کن ما بتونیم بیایم وطن برای زندگی... میگفت باشه .ولی یچیزی ته دل جفتمون میگفت من نباید برگردم... باید اینجا بمونم و تغییر کنم.. به مامانم میگفتم دعا کن برگردم قول میدم همینجوری که اینجا یادگرفتم زندگی کنم... قول میدم آدم خوبی باشم.. ولی خدا برم نگردوند... شاید چون میدونست من تا مدتی اینجا نمونم تغییر واقعی نخواهم کرد... زندگی ما کاملا جلوی چشم خداس و گذشته و آینده براش بیمعنیه . همین الان داره میبینه اگه برگردم چطور زندگی خواهم کرد... برم نگردوند و مامان گفت من حس میکنم تا یکسال آینده باید اونجا بمونی... ننیدونم بعدش میای یا نه.. هیچ حسی ندارم و تنها حسم اینه که یکسال باید اونجا بمونی و سعی کنی....


با مانی حرف میزدم... مانی فوق العاده س... همونقدر که مامام و بابام... گفتم فکر میکنم خدا میخواد تغییرم بده.. گفتم فکر میکنم خدا خیلی اصرار داره نماز بخونم....خیلی اصرار داره آدم جدیدی باشم و خصوصیات گذشتمو نداشته باشم... گفت تو که میدونی پس چرا مقاومت میکنی... چرا باهاش میجنگی...گفتم چون سخته چون اونجوری راحت تر بودم چون دلم میخواد همون آدم مزخرف باشم... گفت خدا توی زندگی همه موقعیتهایی قرار میده که بهتر شن و تغییر کنن..که درس بگیرن.. اگه مقاومت کنی خوب نمیشی،اونم میره و بیخیالت میشه تا وقتی که خودت دوباره بخوای... اگه چیز کوچیک از خدا بخوای و مشخص کنی بگی فقط همینو میخوام خدا همونو بهت میده... ولی اگه چیز بزرگ بخوای خدا چیزی بهت میده که خیلی خیلی بهتره و متعجب میشی ازش... گفت باهاش نجنگ...



خودم این مدت معتقد شدم خدا میخواد چیزی یادم بده هربار با هرچیز و هر اتفاق و ورود و خرج هر انسانی توی زندگیم... معتقد شدم تا باهاش همراه نشم این سختیا تموم نمیشه... تا وقتی مقاومت میکنم این درسه هی تکرار میشه . تا اینکه بالاخره یاد بگیرمش... از دیروز با مهربونی به خدا گفتم میخوام باهات همراه شم و درساتو یاد بگیرم... مواظبم باش و بهم آرامش بده... نمازمو خوندم و خیلی آروم شدم... تسبیحات حضرت زهرای عزیزم... گفتم سخته خداجونم ولی تحمل میکنم چون میخوای... منتظر اون چیز بزرگ و خوبیم که خودت بران در نظر گرفتی... منتظرم....


چند شب پیش با مانی رفتم سر کار... ساعت نه و نیم بود سوار بی ار تی شدیم... توی ایستگاه ایه های قران با ترجمه نوشته بود... غمگین بودم... این ایه اومد جلو چشمم... و ما به بندگان از رگ گردن نزدیکتریم.... ایه ی بعدی اومد... فان مع العسر یسری.... همانا پس از هر سختی اسانی هست... بغض کردم... اشک ریختم.. خیره میشدم به ایه ها و توی همون بی ارتی و بین اون جمعیت اشک میریختم... هر ایستگاه ایه ها جلوی چشمم تکرار میشدن و حس میکردم واقعا داره باهام حرف میزنه... ادما توی بی ارتی توی دنیای خودشون بودن و من توی دنیای خودم....


فان مع العسر یسری....

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۵۱
Mercy