اونشب با ملیکا کلی قبل از خواب حرف زدیم . بهم گفت با اینکارت(شب اونجا موندن) خودت رو پیش شوهرت عزیز کردی . کلمه ی "شوهر" مدام توی سرم تکرار میشد و اصلا برام قابل باور نبود . با مانی دوست بودم ، عاشق بودم ، بعد از هم به بدترین شکل ممکن جدا شدیم ، دوباره برگشت ، دوباره جدا شدیم ، برای بار سوم برگشت ، باز هم دوست شدیم و نه من و نه هیچکس دیگه امید نداشتیم به سرانجام داشتن این رابطه ، و حالا فردا قرار بود مانی بشه شوهرم !!!! واقعا برام قابل باور نبود و با تمام اسامی "شوهر" ،"همسر" ، "مادرشوهر" و غیره غریبه بودم...
فردا صبح بیدار شدیم . بعد از صبحانه کارامونو انجام دادیم و حاضر شدیم . مامان بابامم اومده بودن . هر بار که توی اتاق مشغول انجام کارهام بودم از بیرون صدای یک شخص جدید رو میشنیدم . گویا فامیلاشون از الان اومده بودن ! خب جشن بعد از ظهر بود ! خاله بزرگه ش،خاله پری،با دخترش اومده بود . سنش خیلی بالا بود ! یکم نشستم پیششون بعد رفتم سراغ کارام . توی اتاق بودم یهو یکی درو واکرد . خاله وسطی بود ! خاله مریم . یکم منو نگاه کرد از بقیه پرسید این کیه ؟ که گفتن عروسه دیگه :)) بعد انقدر قربون صدقه م رفت و انقدر مهربون برخورد کرد که کلی خجالت کشیدم :دی
نشستم توی اتاق و یه آرایش خیلی خیلی خیلی سبک انجام دادم . مهراوه اومد توی اتاق پیش من و ملیکا که ببینه حاضر شدم یا نه . بعد یه نگاه به من کرد گفت "این که هیچی آرایش نداره !" . گفتم"چرا ! آرایش کردم ! واسه عقد نمیرم آرایشگاه . واسه جشن میرم" . ظاهرا انتظار داشتن یک تُن آرایش داشته باشم همونطوری که گفتم خیلی بدم میاد !!! خب نمیدونم چرا اصلا خوشحال نبودم روز عقدم . بخاطر این بود که گفته بودم جشن نمیخوام و از جشن بدم میاد ولی مجبور شده بودم قبول کنم . خب من نه رقص بلدم نه اهل مهمونی ام . میدونم آدم عجیبی ام برای خیلیا ! ولی خب من اینشکلی ام .
جلو محضر که پیاده شدیم مانی گفت چادرتو بنداز روی شونه ت . آخه لباسم تنگ و آستین سه ربع بود . خودمم خیلی سختم بود با اون تیپ ! دیگه توی کوچه ی محضر هرکی رد میشد مارو نگاه میکرد :)) با اون تیپ و چادر و جلوی محضر خب مشخص بود عروس دامادیم :دی رفتیم داخل . حس عجیبی بود ! اصلا نمیدونم چه حسی بود ! استرس فوق العاده زیادی داشتم . همراه با دلتنگی برای جدا شدن از زندگی قبلیم .
حمید بهم گفت گوشیتو بده ازت عکس بگیرم . وقتی داشت ازم عکس میگرفت اصلا خوشحال نبودم ! هی دعوام میکرد میگفت "بخنننند !" . بعدا عکسارو به دوستام نشون دادن میگفتن انگار با کتک نشسته بودی سر سفره عقد :)) متاسفانه من ناراحت باشم قیافه م تابلو میشه ! بیش از حد یک رو هستم و همه چیزو توی ظاهرم نشون میدم . هم عشق و محبت رو هم تنفر و ناراحتی رو ! واقعا عزا گرفته بودم که کی میخواد بره توی جشن و اون چند ساعت رو تحمل کنه ! میخواستم فقط همه چی تموم بشه و زندگی حالت عادی بگیره...
دو تا آ.خون.د بودن . خوش اخلاق هم بودن . یکیشون دفترو آورد جلوی ما همراه با عقدنامه که امضا کنیم . میلاد وایساده بود کنار مانی و هی میگفت "هنوز دیر نشده ها ! میخوای امضا نکن ! بدبخت میشی" و فلان . من میخندیدم نگاش میکردم فقط . بعد آ.خون.ده برگشت گفت "بده مگه ؟ دارن دینشونو کامل میکنن^_^" . :دی همه میومدن امضا میکردن و رضایت میدادن و همه چی در حال اوکی شدن بود . ضمن اینکه یادم رفت بگم ، مهراوه توی عقدم نیومد که اتفاقا خیلی از این موضوع خوشحال شدم !!! تقریبا آدمایی لحظه عقد کنارمون بودن که دوسشون داشتیم .
وقتی شروع کردن به خوندن خطبه حس عجیبی داشتم . خیلی عجیب . همش داشتم به این فکر میکردم که واقعا من دارم ازدواج میکنم ؟ چقدر همه چیز سریع و یهویی اتفاق افتاد ! اصلا نمیفهمم کجام ! الان واقعا باید بگم بله ؟ نمیشه یکم دیگه بهم وقت بدن...؟ یعنی بعد از این خطبه من میشم زن مانی ؟ چطوری همه ی اینا اتفاق افتاد ؟
آقاهه یه بار خوند ، ملیکا گفت عروس رفته گل بچینه . دوبار خوند . عروس رفته گلاب بیاره . بار سوم خوند . عروس زیر لفظی میخواد . مانی به پاکت گذاشت لای قرآنی که دستم بود . طفلک من تقریبا تمام خرجای عقد و جشن رو خودش تنهایی داد . خیلی خونواده ش میخواستن کمک کنن ولی اصرار داشت که نه خودم باید بدم . هرچند این وسط مسطا هرکس که دنبال کاری میرفت به زورم که شده خودش پول رو حساب میکرد تا یجورایی به مانی کمک کرده باشه . بعد از اینکه زیرلفظیه رو گرفتم نمیدونستم الان باید بله رو بگم ، یا باید صبر کنم یه دور دیگه هم بخونه :)) برگشتم به آقای آ.خون.د نگاه کردم ، دیدم با لبخند داره نگام میکنه و سر تکون میده پشت سر هم که یعنی "بگو ! بگو !" . منم همون لحظه بلند گفتم "بله"...
بعد همه دست و جیغ و خوشحالی... بعدم مانی گفت . و خوندن خطبه رو . و ما رسما زن و شوهر شدیم . هنوزم حس خاصی نداشتم . اون حسی که همه میگن آدم بعد از عقد یه عشق و علاقه خاصی وارد قلبش میشه . من همیشه معتقد بودم خطبه عقد یه چیز الکیه و با چند تا جمله که قرار نیست اتفاق محیرالعقولی بیفته ! چون ما از قبل عاشق هم بودیم ، و الان با خوندن این خطبه فقط رابطمون رو رسمی کردیم و دیگه لازم نیست از کسی مخفیش کنیم . و البته در واقع اجازه ی خدا رو هم گرفتیم . ولی بعدها حس های عجیبی داشتیم جفتمون که برخلاف بی اعتقادیم به موضوع خطبه ی عقد ، بهم ثابت شد این جملات و ازدواج معجزه ی مقدسیه که واقعا تکرار نشدنیه و هیچ جای دیگه تجربه ش نمیکنی...
اینو کسی داره میگه که با شوهرش دوست بوده . یسری شیطنتها هم داشتن و بنظرشون اینا اوکی بوده . تصور خودش و شوهرش این بوده که خطبه عقد فقط یسری جمله س برای رسمی شدن نه چیز بیشتری... ولی مدت خیلی خیلی کوتاهی که گذشت ، شاید شب عقد ، شاید فردا صبحش... احساساتمون به طرز عجیبی عوض شد ! عشق و وابستگی فوق العاده زیادی نسبت به هم پیدا کردیم چیزی که هرگز قبل از این هیچ جا تجربه ش نکرده بودیم ! حجم و عمق این عشق فوق العاده بود و توش پر از آرامش بود ! شبیه هیچ عشقی نبود ! من و مانی قبلا هم عاشق هم بودیم ، ولی این عشق هیچ شباهتی به اون عشق نداشت ! اصلا و ابدا ! احساس میکردم واقعا بخشی از یک معجزه شدم و چیزی که دارم تجربه میکنم اسمش فقط و فقط معجزه س ! که باور نداشته باشی بهش ، ولی بیاد و چنان تورو در بر بگیره که از هر معتقدی ، معتقد تر شی بهش...
هیچوقت مانی یا هیچکس دیگه به من نگفت دوست بودن ارزشم رو پایین میاره . همیشه پیش مانی آدم ارزشمندی بودم و همیشه فوق العاده زیاد بهم احترام میذاشت . اما بعد از ازدواج ، یهو بدم اومد از کارهای گذشتمون ! حس خیلی خیلی بدی پیدا کردم به دوران دوستیمون . دلم نمیخواست هیچوقت یادم بیاد یه زمانی دوست بودیم . بعد از ازدواج احساس ارزشمندی و تقدس فوق العاده زیادی داشتم... حس میکردم با ازدواج ارزشم هزاران برابر شده و آدم دیگه ای شدم... واقعا معنی "مقدس" بودن ازدواج رو با تمام وجودم حس میکردم... و دلم نمیخواس گذشته یادم بیاد...
اولین بار مانی درمورد حس قشنگ بعد از عقد با من حرف زد... گفت "خیلی عجیبه یکی رو اینهمه دوست داشته باشی... حتی بیشتر از خودت..."
(ادامه داره)
خب مانی توی یه شهر نسبتا دور کار میکرد و مرخصی هم خیلی خیلی کم بهش میدادن . حالا تصور کن با این شرایط ، هم باید برای جلسه ی دوم میومد ، هم میرفتیم آزمایش میدادیم و هم خرید عقد... خلاصه برنامه رو بسیار فشرده کردیم جوری که من یه روز دانشگاه رو پیچوندم و اونم مرخصی گرفت تا با باباش سه تایی بریم آزمایش بدیم . مانی اومد در خونه دنبالم . حس فوق العاده ای بود ! خب ما باهم دوست بودیم ، مدام استرس اینو داشتیم که نکنه کسی ما رو ببینه . ولی همیشه ی خدا آرزوم بود بتونم یه روز توی محله مون ، پیش دوستام ، پیش خونواده ، با مانی اینور و اونور برم و همه هم ما رو ببینن...
صبح ساعت هشت نه بود که اومد دنبالم . از شانس من محله فوق العاده خلوت بود ! خخخ . بعدم اینکه فوری گفت بریم آژانس بگیریم چون دیر میرسیم و کلاسای آزمایشگاه تموم میشه . آزمایش هم سریع انجام شد ولی برای کلاس کلی باید منتظر میموندیم . یه کلاس جداگونه داشتیم برای خانوما و آقایون ، و یه کلاس مشترک که هرکس کنار کسی که همسر آینده ش مینشست و یه استاد برامون صحبت میکرد . اونجا یه دختره بود که هیکلش از من ِ بیست ساله خیلی درشت تر بود ، ولی چهره ش فوق العاده بچه بود . یعنی کاملا مشخص بود راهنمایی ایناس . اوایل فکر میکردم همراه کسایی اومده که میخوان ازدواج کنن ، بعدا توی کلاس مشترکمون فهمیدم نه ظاهرا خودش عروس آینده س . خب توی اون جمع همه ی دخترا کنار همسر آیندشون یه حال خوب و انرژی مثبتی داشتن . ولی این دختر بنظر خیلی زیاد ناراحت میومد . وقتی کلاس تموم شده بود نمیدونم من حرفش رو وسط کشیدم یا مانی ، ولی یادمه مانی گفت دلم خیلی براش سوخت . پرسیدم "چرا دلت سوخت؟" . گفت"چون احساس کردم راضی نیست به ازدواج و مجبورش کردن..." . منم همین احساسو داشتم... خیلی براش دعا کردم که انشالله خوشبخت بشه و حالش خوب باشه توی زندگی...
بعد از آزمایش به مانی گفتم منو میرسونی خونه ؟ گفت نه ناهار خونه ی مایی . که خب سه تایی با باباش رفتیم خونشون . مامانش اومد استقبالمون . اولین بار بود تنها بدون خونوادم با مامانش برخورد داشتم . سلام علیک و احوالپرسی کردم . برامون اسپند دود کرده بود . خخخ . مهربون برخورد کرد . رفتیم بالا . من خیلی سختم بود . خب من توی پستهای قبلم گفتم کلا آدم لوس و وابسته ای هستم . دوس داشتم یسره برم بچسبم به مانی و کنار هم باشیم . ولی چون عقد نکرده بودیم هنوز جلوی خونوادش خیلی سخت بود بخوایم نزدیک هم باشیم... واسه همین باز من خیلی حس غربت داشتم .
برادرش میلاد برای ناهار اومده بود اونجا . تنها بدون خانومش . اولین بار بود میلاد رو میدیدم . یطوری بود زیاد حس خوبی بهش نداشتم . طرز حرف زدن و رفتارش به دلم ننشست . ولی خب رسمی و مودبانه برخورد میکردم . خب بعد از ناهار قرار بود مانی و خونوادش برای جلسه ی دوم بیان خونه ی ما ! اونوقت منم باهاشون بودم ! یعنی فکر کنم خنده دار ترین بله برون دنیا مال من بود ! چون خودم همراه خونواده خواستگار بودم و حتی دست گلمو هم گفتن خودم انتخاب کنم !!! واقعا جوک بود !!! این وسط میلاد هم باهامون اومد ، یکی از پسرخاله هاشونم که اسمش مرتضی بود هم نمیدونم از کجا قضیه رو خبر دار شد راه افتاد با ما ! حمیدم توی راه سوار کردن . بعد مجددا توی راه عموشونو دیدیم ، اونم با ما اومد ! فکر کن اینهمه جمعیت ! خب من و خونوادم همیشه توی تلویزیون وقتی میدیدم توی خواستگاری ها فامیلا هم حضور دارن بنظرمون خیلی چیز بدی بود و فکر میکردیم باید فقط خانواده درجه یک طرفین باشن ! پدر و مادر ، فوقش دیگه خواهر برادرا و همسرانشون . فکر میکنم مانی و خونوادشم خیلی دوس نداشتن فامیلا باشن ، ولی دیگه بالاخره اومدن اینا هم...
درمورد تاریخ ها این چیزا صحبت کردن و آخر هم مهریه . صحبت درباره مهریه که خیلی جوک بود ! یعنی دو ساعت کامل رو خونواده ی اونا میگفتن شما تعیین کنین ، دو ساعت دیگه هم خونواده ی من میگفتن هرچی خودتون صلاح میدونین ! دیگه بعد از چهار ساعت بابام یه تعدادی سکه گفت ، اونا هم گفتن مبارکه و تموم شد رفت . قرار شد فردا صبحش مانی بیاد دنبالم بریم خرید . شب مانی بهم زنگ زد ، گفت "یچیزی میخوام بهت بگم ، در حد پیشنهاد و سواله ، فقط بگو آره یا نه و خواهش میکنم قاطی نکن !" بنده خدا انقدر سر مسائل مختلف ازدواجمون براش قاطی کرده بودم که میترسید باهام حرف بزنه . اینو بگم من قبل از ازدواج واقعا اخلاقهای بد زیاد داشتم . ولی بعدش خیلی آرومتر و خوش اخلاقتر شدم خداروشکر .
به مانی گفتم بگو . گفت "گویا مهدیس ناراحت شده که جلسه ی اول خواستگاری چرا حمید اونو نیاورده" به مانی گفتم"دیدی گفتم مهدیس ناراحت میشه ؟! اصلا امکان نداشت ناراحت نشه !" . مانی ادامه داد "برای همین از حمید قول گرفته بود که واسه ی جلسه ی دوم حتما مهدیس رو بیاره ! ولی ظاهرا یادش رفته ! مهدیسم تمام امروز بعد از ظهر رو نشسته توی خونه گریه کرده ! وقتی باهاش تماس گرفتم صداش گرفته بود . حمید هم به من گفت اگه براتون مقدوره و اشکالی نداره میتونین مهدیس رو با خودتون ببرین برای خرید ؟ و هزار بار هم تاکید کرده بود اصلا مجبور نیستین قبول کنین و اگه بگین نه اصلا مسئله ای نیست" . من اینارو شنیدم اول اینکه خیلی زیاد از دست حمید عصبانی شدم ، یعنی اصلا ممکنه آدم یادش بره همسر خودش رو جایی ببره ؟ مگر اینکه عمدی بوده باشه این کار ! دوم هم اینکه دلم خیلی خیلی زیاد برای مهدیس سوخت ! به مانی گفتم "حتما ببریمش اتفاقا خیلی هم خوشحال میشم ." که خب خدا میدونه فقط که چقدر مانی از این برخورد من خوشحال شد و چقدر ازم تشکر کرد و قربون صدقه م رفت . دلیل اینکه فکر میکرد میگم نه این بود که از اول بهش خیلی زیاد اصرار کرده بودم که خوشم نمیاد کسی با ما بیاد اینور و اونور ، خوشم نمیاد کسی برامون نظر بده یا دخالت کنه . همیشه ی خدا میترسیدم کسی واسمون تعیین تکلیف کنه ، برای همین با گارد واقعا بدی وارد خونوادشون شدم . این گارد رو هم به کسی جز مانی نشون ندادم . بیشترش رو هم میریختم توی خودم و از کوچیکترین اظهار نظر اطرافیان فوق العاده زیاد حرص میخوردم در حالیکه واقعا کسی قصد دخالت نداشت .
خلاصه فرداش مانی اومد دنبالم ، و باهم رفتیم دنبال مهدیس . خیلی زیاد تحویلش گرفتم و حواسم بهش بود معذب نباشه . نمیخواستم متوجه شه من از قضیه خبر دارم یا مانی مجبورم کرده اونو بیاریم . از اول خرید اصرار داشتم همه چیزم خیلی ساده باشه . مخصوصا واسه حلقه میخواستم یه رینگ ساده بگیرم . ولی مانی منو هی میبرد جلوی طلافروشیهایی که حلقه های نگین دار و طرح دار داشتن . میگفت ساده انتخاب نکن . خب منم دیدم اینجوریه ، گفتم حالا که قرار نیست ساده باشه پس چیزی انتخاب کنم که واقعا دوسش داشته باشم . کل بازار رو گشتیم ، از هیچکدوم خوشم نیومد . همه بنظرم شبیه هم بود و اصلا به دلم ننشست . یهو رسیدیم به یه طلافروشی که حلقه هاش واقعا با همه جا فرق داشت ! من و مهدیس یهو همزمان زوم کردیم روی یه حلقه که فوق العاده زیبا و خاص بود ! تا حالا همچین چیزی ندیده بودم ! رفتیم داخل ، مانی گفت نه این خیلی زرق و برق داره من نمیتونم توی محل کارم ازش استفاده کنم . منم دیدم اینجوریه گفتم خب باشه نمیخواد پس... گفتم یچیز دیگه برمیدارم...ولی بقیه حلقه هاش رو هم که میاورد من از قیافه م تابلو بود اونطوری که اولی به دلم نشسته اینارو دوس ندارم... آخرش آقاهه گفت "خانوم همونو پسند کردن" و از این حرفا...
مانی هم گفت میخوای همونو ورداریم ؟ که من گفتم نه اگه نمیخوای دستت کنی دوس ندارم اونو بگیریم...بقیه همه باهم پیشنهاد دادن اینو ورداریم و همراش دو تا رینگ هم ورداریم که بقیه مواقع اونو دستمون کنیم و توی مهمونیا این حلقه قشنگه رو ! خب من خوشم نمیاد از اینکار بنظرم بی معنیه ! نشان ازدواج همونیه که موقع عقد دستت میکنی ! نمیشه که هی عوضش کنی چیز دیگه بذاری دستت ! اون حلقه ای که حس خاص فوق العاده ای بهش داری همونیه که بعد از عقد دست هم میکنین... آخرش مانی گفت نه همینو بگیریم و اینا . دلش سوخت برام :)) وقتی اومدیم خونه همه میگفتن وای چقدر خاصه چقدر قشنگه ! حتی حمید گفت حلقمونو با حلقتون تاخت میزنم :)) مانی هم اوایل با اون حلقه سختش بود . بعدها براش عادی شد و حتی میگفت خیلی دوسش دارم .
یسری پچ پچ ها توی خونه ی مانی اینا بود . کم و بیش فهمیدم قضیه آرایشگاه منه و اسم همسر میلاد هم خیلی آورده میشد این وسط ! مهراوه . من اصلا نمیدونستم قضیه چیه و چرا انقدر موضوع بزرگ شده . یکم بعد گفتن مهراوه داره میاد اینجا . مانی منو کشید کنار و گفت "مرسی،مهراوه داره میاد اینجا،اگه درمورد آرایشگاه ازت پرسید و گفت من میخوام ببرمت فلان جا و اینا..." بعد حرف خودشو قطع کرد و گفت"اولا که اصلا به اون ربطی نداره و حق نداره بپرسه،ولی اگه پرسید بگو مامانم توی شهر خودمون برام آرایشگاه وقت گرفته و قراره ببرتم اونجا!" . من گیج شده بودم و حس خیلی خیلی بدی داشتم که چرا قضیه اینجوری کارآگاه بازی شده و چرا باید دروغ بگم اصلا ! پرسیدم چرا و چیشده آخه ! مانی گفت "اون میخواد تورو ببره پیش دوستش . منم گفتم نمیخوام تو بری اونجا . گفتم خودم براش هر آرایشگاهی که خودش دوس داره وقت میگیرم"
خب من راستش در کمال تعجب همگان ، اصلا دوس نداشتم واسه عقدم برم آرایشگاه . دوس داشتم خودم خیلی ساده خودمو آرایش کنم . چون کلا اهل آرایش نیستم و خوشم نمیاد از اینکه عروسارو عین جادوگرا درست میکنن با یک مَن آرایش ! بنظرم آرایش زیاد معنی خیلی بدی داره اصلا ! حتی اگر برای عروس باشه ! خب من چهره مظلوم و معصومی دارم ، چهره ی خودمو فوق العاده هم دوست دارم ! اصلا دلم نمیخواس قیافه م عوض شه . ولی دیگه همه اصرار کردن منم گفتم پافشاری نکنم . مجبوری قبول کردم . مانی هم گفت برات پیش بهترین آرایشگاه شهر وقت گرفتم و نمیخوام پیش دوست مهراوه بری!
این وسط قرار بود جای جشن رو مهراوه اوکی کنه . چیزی بود که خودش خواسته بود . مهراوه رسید خونه . مادرشوهر گفت الان جاریت که اومد برو باهاش سلام علیک کن و اینا . گفتم چشم . و رفتم روی ایوون خونه استقبالش حتی . فوق العاده احساس ترس داشتم ازش ! اینکه باید بهش دروغ میگفتم تا مبادا کسی رو اذیت کنه ، حس خیلی بدی بهم داده بود ! اینکه حتما این آدم یه مشکلی داره که نمیتونه درک کنه عروس حق داره خودش واسه کارای خودش تصمیم بگیره چون فقط یک بار قراره عروس بشه و اصلا به کسی هم ربطی نداره ! با ترس و لرز بهش سلام کردم . فوق العاده جدی جوابمو داد خیلی هم تحویلم نگرفت .
بعد بدو بدو رفت توی اتاق سراغ مانی ! من فوق العاده حسودم اصلا خوشم نمیاد کسی با مانی صمیمی بشه یا حرف خصوصی ای باهاش داشته باشه . این خانوم دو ساعت رفت توی اتاق با مانی حرف بزنه ! منم رفتم توی حال کنار مادرشوهرم و مهدیس و پدرشوهر نشستم . بعد از یمدت مهراوه اومد بیرون و از همه خدافظی کرد گفت من دارم میرم و اینا . هرچی بهش اصرار کردن نموند . اوایل خیلی زیاد پچ پچ و ناراحتی توی خونواده میدیدم ، توی همشونم اسم مهراوه بود ! نمیدونستم واقعا چرا ! مانی قبل از ازدواج همیشه درمورد خونوادش باهام حرف زده بود حتی اسم مهراوه هم زیاد آورده میشد اما هیچوقت نمیدونستم مهراوه یک موجود نابهنجار توی خونوادشونه که باعث دلشکستن و آزار و اذیت همه س...
فرداش عقدمون بود و همه چی اوکی بود . تا شب خریدامون طول کشید . برای سری دوم خرید هم مهدیس رو بردیم و هم فرزام و ملیکا رو . آخر روز خیلی زیاد ازشون تشکر کردم و گفتم اگه نبودین خیلی برامون سخت میشد همه چی . که اینو بعدا توی خلوت به خود مانی گفتم... گفتم خیلی خوب شد که باهامون اومدن خیلی جاها من واقعا نمیدونستم چجوری و چی باید بخرم و کجا باید برم اگه نبودن نمیتونستم یه روزه همه کارامو انجام بدم...(خرید عقدمون توی یه روز بود اگه باور میکنی!)
خیلی اصرار بود مبنی بر اینکه من شام اونجا بمونم . مامانش اینا میگفتن خب شب همینجا بخواب صبح هم که باید بریم محضر و اینا . من قبلا به مانی گفته بودم که نه ، من میخوام برم خونه و برم حموم و به کارای شخصیم برسم . برای همین وقتی مامانش اصرار میکرد که بمونم ، من سکوت میکردم تا مانی به مامانش بگه "نه مامان ، مرسی کار داره و باید بره خونه" . ساعت نه شب بود که گوشی مانی زنگ خورد . مهراوه بود . گفت جای جشن جور نشد و شرمنده ! این درحالی بود که ما فردا صبح عقدمون بود و جشنمون هم ظهر ! مانی فوق العاده بهم ریخت و عصبانی شد ، میشنیدم که بهش میگفت خب یعنی تو نمیتونستی زودتر خبر بدی ؟! تازه فهمیدی ؟!
خب متاسفانه کاملا مشخص بود عمدا اینکارو کرد... خیلی دلم شکست اون روز... بدون اینکه هیچ بدی ای به این آدم کرده باشم ، هنوز پام به خونواده باز نشد دشمنی رو شروع کرد و ظلمی در حقم کرد که هیچوقت نتونستم فراموش کنم... رسما قصد داشت عقدمون رو بهم بزنه ! مانی یه بیماری داره که اگه عصبی بشه حالش بدتر میشه و درد میکشه . بخاطر کار مهراوه که خب کل خونواده فهمیده بودن عمدی بوده که گذاشته دقیقه نود اطلاع بده ، خیلی حرص خورد و عصبانی شد . ازونطرف مامان من هی پیام میداد و میزنگید که بالاخره جای جشن کجاس من باید به فامیلا اطلاع بدم و از این حرفها ! منم همش به مامانم میگفتم لطفا صبر کن اینجا مشکلاتی پیش اومده .
بعد از یک ساعت به من گفت حاضر شو برسونمت . خب ساعت ده شب بود ، یک ساعت فقط تا شهر من فاصله بود ! تا مانی میخواست بره و برگرده خیلی دیر میشد و من میدونستم مادرش فوق العاده زیاد استرسیه و دور از جون دق میکنه تا بره و برگرده ! به علاوه خودم ! خیلی زیاد میترسیدم مانی اونوقت شب راه بیفته توی خیابون و جاده و... و دیگه اینکه احساس کردم مانی واقعا عصبی و مضطربه بخاطر جشنمون ، و میخواستم پیشش باشم . درسته شب نمیتونستم کنارش بخوابم و آرومش کنم ، ولی همینکه حضور داشتم اونجا مطمئنا براش دلگرمی بود و آرومترش میکرد... بهش گفتم نه مانی،من شب همینجا میمونم...
مانی خیلی زیاد ازم تشکر کرد . احساس کردم همون شب عشقش به من چندین برابر شد . خب برام موندن اونجا خیلی سخت بود . با وجود وابستگی زیادم ، باید تنها میخوابیدم ! نمیتونست پیش مانی باشم حتی . کار داشتم کلی . لباس تمیز نداشتم . با همه غریبه بودم . وضعیت خیلی سخت بود . آخرش ملیکا بهم یه تیشرت داد ، یکی از گرمکن های مانی رو هم پوشیدم بعد از حمام رفتن ، خخخ . ملیکا هم شب اومد پیش من خوابید و فرزام و مانی هم توی اتاق کناری خوابیدن . اینم یادم رفت بگم . یه بار وقتی توی رابطه ی دوستی با مانی بودم ، مانی بدون اینکه به من بگه با فرزام و ملیکا اومد سر قرار ! خخخخ . میخواست منو سورپرایز کنه مثلا و اینکه با خونوادشم آشنا بشم یجورایی ! سر همین من با ملیکا خیلی هم غریبه نبودم و حس خیلی خوبی هم بهش داشتم . واقعا دختر خوب و مهربونیه . من هیچوقت قبول نداشتم که جاری بده و فلان... الانم با مهدیس و ملیکا رابطه ی خیلی خوبی دارم خداروشکر... ولی مهراوه...
(ادامه داره)
میدونی... خیلی بده پول به قدر کافی نباشه . غر نمیزنم هیچوقت ، پول هم هیچوقت قبل از ازدواج برام ملاک نبوده . ولی مسلما پول باشه راحت تر زندگی میکنی . اینو هیچکس نمیتونه کتمان کنه ! دوست ندارم این محله ای که داریم زندگی میکنیم رو . ازش متنفرم حتی ! جاهایی که حتی یه ذره بهتره هم نمیتونیم بریم . اجاره ها و رهن ها فوق العاده گرونن و ما هم اول زندگی . حس میکنم بودن توی این محله واقعا افسرده م میکنه . با همه بیش از حر غریبه ام . تمام مدت از صبح تا شب ، یسری بچه توی کوچه و خیابون ول هستن و هیچ پدر و مادری بالای سرشون نیست ! از اون طرف از صبح تا شب زنهاشون در خونه هاشونو وا میکنن و دسته جمعی توی کوچه وایمیسن تا هرکی رد میشه فضولی کنن زل بزنن بهش درموردش صحبت کنن ! خیلی وقتا یه چیزی پهن میکنن رو زمین میشینن توی کوچه !
همین چند روز پیش توی برنامه "دور.هم.ی" ، آقای میم گفت قدیما میخواستن از کار هم سر دربیارن یه صندلی میذاشتن توی کوچه فضولی همه رو میکردن ! میخواستم بگم عزیز من قدیما کجا بود ! بیا محله ی ما رو ببین الان همه اینجا همینطورن ! تازه من و شوهرم موجودات عجیبی هستیم براشون ! ما از یه جای دور اومدیم با فرهنگ بسیار بالا که کسی توی کار اونیکی دخالت نمیکنه و حتی زل زدن رو رفتار بسیار زشتی میدونن . جایی که آروم بوده و مزاحم بقیه نمیشدن . اینجا جمعه صبح هنوز آفتاب نزده ، صدای وانتی ها که میخوان جنس به مردم بفروشن بلند میشه دم پنجره ت ! اینجا سیستم صوتی بسیار بسیار آزاردهنده نصب کردن روی ماشین رو باکلاسی و بافرهنگی میدونن ! خدا میدونه چند بار فقط مریض بودم و حالم بد بوده،دیدم خونه داره میلرزه ! نگو یه آدم بیشعور و بیفرهنگ که تمام افتخار زندگیش همون صدای بلند ماشینشه داره از توی کوچه رد میشه !
خب این سیستمیا همه جا هستن ! ولی تعدادشون اینجا فوق العاده عجیبه ! یعنی هر چند دقیقه یکی با این وضعیت از جلوی خونه ت رد میشه و اعصابت رو خرد میکنه اگه آدم آروم و صلح طلبی باشی . روزهای اول که این وضعیتو دیده بودم خیلی متعجب بودم ! یبار برگشتم به فرزام-برادرشوهرم-گفتم چرا اینطرفیا انقدر به سیستم علاقه دارن ؟! فرزام هم گفت "بیخودی نیست که به اینجا میگن پایین شهر ! حتما دلیلی داره...!" . من هیچ علاقه ای ندارم با در و همسایه اینجا ارتباط برقرار کنم . کلا آدم معاشرتی ای نیستم . دلم میخواد فقط با آدمهای خاصی ارتباط داشته باشم . اینجا که دیگه جای خود! حتی در حد سلام علیک هم دوس ندارم چشمم توو چشم کسی بیفته .
اونسری ملیکا میگفت توی کوچه همه فهمیدن اونا اسباب کشی داشتن ، وسط کوچه یهو یه خانومی که اصلا نمیشناخت کیه اومده جلوشو گرفته میگه "اسباب کشی داری؟!؟؟!" . خب تو کی هستی ! علیک سلام ! چیکاره ای ؟! موضوع به تو چه ربطی پیدا میکنه ؟! قصد کمک داری یا فقط فضولی ؟ از اونور ملیکا میگفت یبار خواهرش و شوهرش باهم اختلاف داشتن ، توی خونه اینا جلسه گذاشته بودن که این دو نفر صحبت کنن مشکلاتشونو حل کنن . گویا دعواشون میشه و دعوا هم بالا میگیره . میگه میخواستم این دو تا رو بفرستم برن ، در خونه رو که وا کردم دیدم یه جمعیت خیلی زیاد نزدیک چهل پنجاه نفر جلوی در خونمون جمع شدن ! میگفت حتی میدونستم بعضیاشون از ده تا کوچه اونورتر اومده بودن جلوی در ما ! خب فکر میکنی چقدر باید یه آدم بی فرهنگ باشه که بتونه خونه زندگیشو ول کنه بلند شه بیاد توی کوچه جلوی در مردم ، به دعوای اونا گوش بده ؟؟؟ یادمه توی همین چند تا پست قبل گفتم وقتی فرزام و ملیکا داشتن بحث میکردن من انقدر سختم بود و انقدر خجالت کشیده بودم که فقط میخواستم یجوری خودمو گم و گور کنم...
نمیدونم داستان چیه ولی هربار از در خونه میام بیرون برای کاری ، کل افراد محل بهم زل میزنن . مانی میگه حساس شدی بهشون . میگم نه یا من قیافه و تیپم با اینا فرق میکنه(که میکنه) که اینجوری نگام میکنن ، یا اینکه کلا عادتشونه هرکسی رد میشه بهش زل بزنن و فضولی کنن ! اصلا میدونی چیه... من بی فرهنگ اون مردم محترم با فرهنگ... نمیشه وقتی با یه عالمه آدم و یه محله "اختلاف فرهنگی" داری اونجا زندگی کنی... سخته... سخت..
مثلا قرار بود درمورد نحوه آشناییمونو خاطرات مربوط به اون دوره بنویسم تو پستهایی که عنوانش اینه ! ولی انقدر اون دوران برام مزخرفه که هی دلم میخواد خلاصه ش کنم . واسه همین فوری رسیدم به خواستگاری !
خب من اون روز که فهمیدم فرداش قراره بیان خواستگاری خیلی زیاد خوشحال و هیجان زده شدم ! فقط میخندیدم میگفتم "واقعا؟؟مگه میشه؟!؟ پس چرا مانی به من هیچی نگفت!" . بعد فوری اومدم توی اتاقم و شماره مانی رو گرفتم . جواب داد . میدونست الان من همه چیو فهمیدم . با خنده بهش بد و بیراه میگفتم ! اونم خنده ش گرفته بود و همش میگفت "سیستمو حال کردی ؟!" . تا فردا ظهر حالم خیلی خوب بود . ولی نزدیک ظهر که شد فوق العاده زیاد استرس گرفتم و بهم ریختم . یجورایی عصبانی و دلخور هم شدم از دست مانی ! چون تازه به این فکر کردم که خب این چه خواستگاری ایه که دختر تازه عصر روز قبل باید متوجه بشه و حتی یه لباس درست و حسابی نداشته باشه واسه همچین مناسبت مهمی ! مخصوصا که این خواستگاری ، یه خواستگاری عادی نبود ! خواستگاری ای بود که اگه خدا میخواست ، قرار بود حتما به ازدواج ختم شه !
خب گفته بودم که خونواده ی من و خود من اصلا اهل مهمونی نبودیم هیچوقت . برای همین من لباس درست و حسابی ای هم نداشتم ! از طرفی برام مهم بود حجابم چطوری باشه . نمیتونستم لباس مهمونی باز بپوشم ! یعنی نمیخواستم . مانی هم دوست نداشت من اینشکلی باشم . یادمه توی اینترنت تحقیق کرده بودم ، ازین سایتا پیدا کرده بودم که حالت انجمنی داره و یسری آدم تجربه هاشونو در اختیار سوال کننده میذارن . بحث لباس خواستگاری بود . یسریا عکس خودشونو با لباس خواستگاریشون گذاشته بودن . البته با سانسور صورت . میدیدم مثلا دامنهای کوتاه و تنگ با ساپورت ، یا کت و شلوار ، همه اینا هم بدون حجاب مو . خب من اصلا مذهبی نیستم . بیرونم که میرم موهام معلومه تا حدی . ولی فقط در همون حد . دوس دارم همونقدر حجابی که بیرون دارمو همیشه داشته باشم .
توی عکسها کت و دامن هم دیده بودم . ولی بنظرم کت و دامن مناسب سن و سال من نبود و منو بزرگتر از سنم نشون میداد . خب من یه دختر بیست ساله هستم که اون روزا میخواستم ازدواج کنم ، لزومی نمیدیدم بخوام سنمو بالاتر ببرم و خودمو مثل یه عروس سی ساله نشون بدم ! دیدن اون لباسا فایده ای هم نداشت البته . چون وقت خرید نداشتم . خلاصه یه مانتوی نسبتا گرون داشتم ، اونو پوشیدم با شلوار جین و شال ! همین ! دیگه هم بخودم استرس ندادم ، گفتم لابد خودشون به این فکر میکنن که وقتی غروب زنگ میزنن میگن فردا میخوایم بیایم ، منم فرصتشو ندارم خرید خاصی بکنم !
خلاصه زمانش رسید و اومدن . فرزام و ملیکا بودن ، برادر بزرگش حمید بود ، و مامان و باباش . حمید دو ماه قبل عروسیش بود . من دورا دور درمورد این جریانات اطلاع داشتم . میدونستم اسم همسر حمید مهدیسه و عکسشو هم دیده بودم حتی . خب خیلی برام عجیب بود که حمید تنها اومده بود ! به مانی گفتم چرا مهدیسو نیاوردین ؟ گفت ما به هیچکس نگفتیم داریم میایم خواستگاری وگرنه همه میومدن و ما هم نمیخواستیم این اتفاق بیفته . بهش گفتم خب چه ربطی داره ، آخه مهدیس زنشه ! و تازه هم ازدواج کردن ! مسلما بعدا که بفهمه خیلی زیاد ناراحت میشه ! مانی گفت نه مهدیس اینجوری نیست . گفتم ولی من خیلی خیلی ناراحت میشم اینجور مواقع . درواقع اینو گفتم که یجورایی در جریان اخلاقیات من قرار بگیره ، خخخخ . یه برادر دیگه هم دارن ، اسمش میلاده . اونم که نبود و حتی اطلاع نداشت . بعدها دلیل اینکه چرا این مدلی اومدن رو متوجه شدم... دلیل قشنگی هم نبود...
از قبل با مامان و بابام هماهنگ کرده بودم که من پشت در اتاق منتظر میمونم ، شما صدام کنین تا بیام . خب من از این حرکت که شدیدا متنفر بودم و خیلی سختم بود ! همیشه وقتی مهمون میومد خونمون ، من از اول جلوی در وایمیسادم برای استقبال و سلام و علیک . چون بدم میومد وقتی همه نشستن من یهو وارد شم و تنهایی مجبور باشم با یه عالمه آدم سلام علیک کنم ! بهم استرس میداد . اما همه گفتن خیلی ضایعس . دیگه با اینکه از هیچ رسم و رسومی خوشم نمیاد و از همشونم طفره میرم ، گفتم اوکی اینکارو انجام بدیم پس . خلاصه رفتم توی اتاق . صداشونو شنیدم وقتی وارد شدن و نشستن . حتی صدای صحبتهارو هم میشنیدم . که حمید و بابام هی داشتن درمورد مسائل علمی و مستند و این چیزا حرف میزدن و انگار نه انگار که خواستگاریه ! خخخخ . خب سختشون بود احتمالا .
دیگه مامانم میوه آورد ، بابامم چایی ! هه هه ! دیگه از اول گفته بودم من امکان نداره چایی بیارم اصلا نمیتونم و بخاطر همین بابام گفت من میارم . انگار اومده بودن خواستگاری بابام . خخخ . بعد من همچنان توی اتاق بودم تمام این لحظات رو ! هرچی صبر کردم دیدم نه اصلا انگار یادشون رفته مرسی ای هم وجود داره که دو ساعته توی اتاق منتظره تا صداش کنن ! آخرش مامانم اومد درو وا کرد گفت "تو نمیخوای بیای؟!" گفتم "وا!خب قرار بود صدام کنین دیگه ! همینجوری خودم راه بیفتم بیام ؟!" . مامانمم گفت "بیا ، بابات اصلا حواسش نیست نشسته داره صحبت میکنه !" منم :| شدم و گفتم باشه .
داشتم از استرس میمردم ! تاحالا هیچ خواستگاری رسمی ای نداشتم . این اولین بارم بود که توی یه جلسه ی خواستگاری وارد میشدم . اونم چه خواستگاری ! کسی که عاشقش بودم و میخواستیم حتما ازدواجمون اتفاق بیفته . طبیعتا استرسو خیلی بیشتر میکرد . رفتم توی جمع و سلام کردم . نفس کشیدن برام سخت شده بود حتی چه برسه به اینکه تک تک به همه نگاه کنم و باهاشون حال و احوال کنم !!! فقط دیدم چند نفرشون بلند شدن و چند نفرشون نه ! یکمم حالمو پرسیدن که من تشکر کردم و نشستم سر جام . سرمم انداختم پایین .
بعد از یمدت دیدم ملیکا هی اشاره میکنه به مانی که برین حرف بزنین . مانی هی سر تکون میده که "حالا صبر کن" . خب حق داشت مانی همینطوری نمیتونست بیاد دستمو بگیره بریم که ! باید یا خونواده من میگفتن یا خونواده اون ! آخرش بعد از دو ساعت ایما و اشاره ، حمید گفت اگه اجازه بدین بچه ها برن صحبتاشونو بکنن . بعد بابام نگام میکنه میگه "نمیدونم ؟ میخوای صحبت کنی ؟!" . سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم ! خب یعنی چی الان این سوال ! آره دیگه میخوام صحبت کنم . الان این سوالش دو تا معنی داشت ! یا اینکه "آیا از این پسره خوشت میاد ؟ اصلا تمایل داری بری باهاش بحرفی ؟" که خب اگه تمایل نداشتم که نمیگفتم بیان با توجه به اینکه مدتی میشناختمش و بابامم وقتی اونا واسه خواستگاری تماس گرفتن متوجه آشنایی قبلی من و مانی شد ! و یا منظور بابام این بود که "شما که باهم دوست بودین دیگه چه حرفی دارین بزنین !" . خب حالا به فرضم که بودیم تو باید مارو ضایع کنی؟:)))) حالا خوبه همه هم میدونستن اینو ! والا یهو پسره میگه من یه دختریو میخوام توی فلان شهر ! خب معلومه یجوری اینا باهم در ارتباط بودن دیگه :))) یهو بهش وحی نشده که ! :دی
البته منم به مانی قبل از خواستگاری گفته بودم که باید بریم حرف بزنیم آیا ؟ مانی گفته بود آره بابا ضایعس اگه نریم ! منم گفته بودم خب آخه چه حرفی داریم بزنیم ما که درمورد همه چی همممممممه چی قبلا صحبت کردیم ، حتی جزئی ترین مسائل ! که مانی اصرار کرد نه حتما باید بریم . خلاصه رفتیم توی اتاق . اول از همه محکم بغلم کرد :) بعد منو بوسید . در اتاق بسته نمیشد همه ش حواسمون به در بود که یوقت کسی رد نشه . بعدش نشستیم کنار هم . هی مانی میگفت "سوال بپرس" . هی من میگفتم "سوالی ندارم آخه چی بپرسم ! :))) همش داشتیم توی اتاق شوخی میکردیم و میخندیدیم یا شیطنت میکردیم . گاهی هم همو میبوسیدیم . مانی همش میگفت آخه کیو دیدی توی خواستگاری اینکارارو بکنه ؟ :)))
خلاصه نزدیک چهل دقیقه وقت تلف کردیم رسما که مثلا ما داریم حرف میزنیم . بعدش از اتاق رفتیم بیرون که حمید کلی متلک انداخت به مانی :)) گویا قبلا توی خواستگاری حمید و مهدیس ، مانی خیلی به حمید متلک انداخته بود که چقدر حرف زدین و اینا :)) واسه همین هم حمید میخواست تلافی کنه :دی وقتی نشستیم بابام بهم میگه "خب نظرت چیه ؟!" . من مونده بودم اصلا نمیدونستم اون لحظه چی باید جواب بدم ! نظر من که خیلی وقت بود مشخص بود ، ولی با توجه به اینکه خب خواستگاری رسمی بود و آداب خودشو داشت و ناز کردن دختر و این دری وری ها من نمیدونستم چی باید بگم:)) یکم نگاش کردم یکم من من کردم تا اینکه ملیکا نجاتم داد ! گفت "حالا اجازه بدین فکراشو بکنه" :دی که یه نفس راحت کشیدمو به سکوت قبلیم ادامه دادم :))
ادامه داره...