اومدم خونه ی خودم . پیش مانی . دیروز . ایندفعه هم خودم اومدم ، مثل دفعه ی پیش . مانی بخاطر کارش نمیتونست مرخصی بگیره و اونهمه راه رو تا خونه بیاد دنبالم ، برای همین قرار شد تا ترمینالو خودم برم و مانی بیاد ترمینال دنبالم . یه ساک بزرگ داشتم و یه کوله ! راننده یه آقای جوون بود که نمیدونم چرا ولی خیلی خیلی حس خوبی بهش داشتم ! بدون اینکه بشناسمش و حتی یک کلمه باهاش حرف بزنم حس میکردم چقد آدم خوبیه و دوسش دارم بعنوان یک انسان . حالا بین خودمون بمونه این جملات :دی بابا ساکو داد به راننده ، گذاشت صندوق عقب . برگشت به کوله م زل زد که یعنی "آیا اینم بذارم پشت?" که خب جواب نگاهشو دادم گفتم "نه میخوام این همرام باشه" که لبخند زد فقط و سرشو به نشونه ی "باشه" تکون داد .
با بابا روبوسی کردم . خب حس کردم ناراحته . شاید چون ایندفعه داشتم میرفتم که بمونم... بابا باهام خدافظی کرد ، و با راننده ! حرکت کردیم . خب من گاهی توی جاده حالم بد میشه حالت تهوع میگیرم . ولی جدیدا کشف کردم اگه آهنگ گوش بدم این اتفاق نمی افته ! واسه همین از اول راه هندزفریمو گذاشتم توی گوشم . سری قبل رانندهه خیلی تند میروند و من همش توی استرس بودم ! اما اینسری رانندمون خیلی آروم میرفت و فاصلشو هم با ماشین جلویی حفظ میکرد همیشه !یجورایی سبک رانندگیش همونطوری بود که من خیلی دوس دارم و احساس امنیت میکنم باهاش . خب نمیدونم این چه کار مسخره ایه یه سری راننده ها با سرعت خیلی زیاد میرونن و لایی میکشن ولی بعد که باید پیش پلیس راه ساعت بزنن میرن یه گوشه از جاده وایمیسن وقت تلف میکنن که پلیس متوجه نشه اینا سریعتر از حد عادی رسیدن !!!
واسه ناهار نگه داشت . من جلو نشسته بودم و درسته توی ماشین کولر روشن بود ولی آفتاب میخورد روی پاهام و تمام مدت رسما بخاری روشن بود ! هم برای من و هم برای راننده ! ازم پرسید شما توی ماشین میمونین !گفتم بله ! گفت داخل خنک تره هااااا... گفتم ممنون :) بعد داشت میرفت گفت شیشه رو بکش پایین . یه ذره کشیدم پایین . گفت بیشتر بیشتر . بعد تا آخر کشیدم پایین . بعد ماشینو خاموش کرد . بعدم همه رفتن . وقتی رفتن با خودم گفتم گه غلطی کردی خب میرفتی باهاش ! توی این آفتاب گرفتی نشتی ! ولی یکم که گذشت از همون پنجره ای که گفته بود تا آخر بیارش پایین باد خیلی خوبی میومد که حالمو خوب کرد .
بقیه اومدن و منتظر راننده بودن . وقت ناهار و نماز نیم ساعته . راننده بیست دقیقه شایدم کمتر داخل غذاخوری بود . ولی خانومی که پشت نشسته بود هی اوف پوف میکرد و غر میزد ! دوس داشتم بهش بگم بابا بنده خدا راننده حق داره نیم ساعت وایسه ! هنوز نیم ساعت که نشده ! این نیم ساعت واسه ی ماها هم هست ! یه موقع تو میخوای یچیزی بخوری یا نماز بخونی ، راننده معطلت میشه ! راننده اومد بالاخره و نشست توی ماشین . یه ببخشید خیلی خیلی آروم گفت . منم همونشکلی گفتم خواهش میکنم . بقیه هم که هیچی ! بنظرم راننده وظیفه ای هم نداشت عذرخواهی کنه چون اون نیم ساعت حقش بود . اینکه عذرخواهی کرد فقط ادبش رو میرسوند...
رسیدیم تهران . ترمینال همه رو پیاده کرد . خب من اونجاهارو نمیشناختم . اوندفعه با راننده تا شرکت رفته بودم . برگشتم به راننده گفتم ببخشید تا شرکت میرین ? سر تکون داد . بنظرم خیلی آروم و کم حرف بود ! اصلا حرف نمیزد ! بندرت در حد لازم ! راننده قبلیه که با پسری که کنارش نشسته بود تا خود تهران حرف زد و خاطره تعریف کرد!!!
رسیدیم شرکت ! پیاده شدم در حالیکه حس میکردم کل مفاصلم خشک شدن و الانه که بیفتم زمین ! راننده هم پیاده شد و رفتیم سمت صندوق . به من گفت "شما برین داخل ، من میارم!" یکم نگاش گردم لبخند زدم با ناباوری گفتم "میارین?" سر تکون داد . گفتم "خیلی ممنون لطف میکنین:)" لبخند زد . رفتم داخل ! حالا نه اینکه فکر کنم دور از جون همه نوکر منن باید بهم سرویس بدن ! ولی سری قبل انتظار داشتم راننده ساکمو تا شرکت برام بیاره . آخه داشتم همراهش میرفتم داخل و من یه دختر ریزه میزه بودم و اون ساک هم فووووق العاده سنگین ! واقعا واقعا هیچ وظیفه ای نداشت و اگر برام میاورد لطف زیادی کرده بود ! ولی خب جنتلمن ها معمولا اینکار رو میکنن منم انتظارداشتم اون راننده قبلیه جنتلمن باشه که نبود :)) خودش خوشحالو خندان رفت داخل و منم درحالیکه دو دستی ساکمو گرفته بودم و بخاطر سنگینیش تلو تلو میخوردم رفتم داخل !:))) ولی اینبار در حالیکه اصلا اصلا انتظار نداشتم راننده با مهربونی تمام گفت من میارم . حتی تعارف هم نکرد ، جمله ش امری بود .
رفتم داخل . یه نگاه به صندلیها انداختم . همه ش پر بود . یه عالمه آقا نشسته بودن روی صندلیها و حس کردم راننده های شرکت باشن . در ورودی سمت راستو نگاه کردم . دیدم راننده داره با ساک من میاد . لبخند زدم و خیلی زیاد تشکر کردم و عذرخواهی که توی زحمت افتاد . بمحض رسیدن به مانی زنگ زده بودم ولی جوابمو نداده بود ! خب من به مانی گزارش لحظه به لحظه داده بودم که "تهران صد و پنجاه کیلومتر ، تهران پونزده کیلومتر و ... " اونم جواب داده بود !عجیب بود که وقتی رسیدم تلفنمو جواب نداد ! چندین بار زنگ زدم ! ایستاده بودم کنار صندلیها بدون توجه به اطرافم درحالیکه خیلی استرس داشتم که چرا مانی جواب نمیده ! یهودیدم آقایی که پشت نیز نشسته بود به اونایی که نشسته بودن گف "آقایون?????" بعد منو نشون داد که یعنی خجالت نمیکشین لم دادین اونوقت این خانوم با این کیف سنگین روی دوشش وایساده ? :))) خدایی ایندفعه هم انتظار نداشتم ! اصلا حواسم نبود ! تمام مدت نگران این بودم که مانی جوابمو بده ! خلاصه بعد از تذکر اون آقا یهو چند نفر باهم بلند شدن و بع چه من گفتن بفرمایید :دی منم خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم ^_^
اونجا یه آقاهه بود حدود پنجاه سال . لهجه تهرانی غلییییظ داشت و اونطوری که با آدمایی که پیشش میومدن صحبت میکرد برام جالب بود خیلی !:)) داشتن بارهای مرسوله رو حابجا میکردن،باهمون لحن و طرز صحبت بانمکش برگشت گفت اینا چیه میفرستن ! منم خنده م گرفته بود داشتم نگاش میکردم که منو دید بهم لبخند زد ! آقا خلاصه تمام مدتی که اونجا نشسته بودم هی به من لبخند زد هی هم من جواب لبخندشو دادم :)) لبخند و نگاهاش حس خوب داشت ! یعنی مرد عوضی ای نبود ! نمیدونم تاحالا پیش اومده براتون یا نه که آدمهایی رو ببینین که بهتون لبخند میزنن یا محبت میکنن وشما کاملا حس میکنین مهربونیشون فقط بخاطر مهربونیه و بی چشمداشته ? منم اونروز از آدمایی که اونجا بودن خثچثوصا راننده و اون آقا پنجاهیه همون حسو گرفتم .
مانی بالاخره خودش بهم زنگید و یه عالمه عذرخواهی کرد گفت کارش طول کشید . من اعتراض نکردم ولی ناراحت شدم ! آخه میدونست دارم میام و نزدیکم ! حس کردم کارش واسش مهمتر بود منو یادش رفت ! دقیقا پنجاه دقیقه نشستم اونجا ! هی مسافر میومد مینشست و ماشینش پر میشد و راه میفتادن ! من همچنان نشسته ! صد نفرم ازم پرسیدن شما کجا میری ? منم به همه جواب دادم "من تازه اومدم تهران!" آخرش آقا پنجاهیه اومد آب بخوره ، منم که داشتم بیرونو نگاه میکردم چشمم خورد بهش . فلاسک آب کنار من بود . آقاهه با همون لحن تهرانی جالبش گفت "کجا میری شما?" گفتم "من تازخ اومدم و منتظرم بیان دنبالم:)" گفت بسلامتی و اینا گفتم ممنون . آب بهم تعارف کرد . تشکر کردم !
بعد از پنجاه دقیقه مانی اومد و باهام دست داد . خیلی هم عذرخواهی کرد . بداخلاقی نکردم ولی با لوس بازی و شوخی بهش دلخوریمو فهموندم . فکر کردم راننده رفته و دیگه نمیبینمش . توی ترمینال میرفتیم تا برسیم به خیابون اصلی . منم داشتم واسه مانی تعریف میکردم که چه اتفاقاتی افتاد . اونجایی که آقاهه به بقیه تذکر داد بلند شن رو تعریف میکردم که یهو دیدم راننده یه گوشه وایساده داره به من نگاه میکنه ! یه لحظه واقعا هول شدم ! خب داشتم از اتفاقات اونجا میگفتم ! بخودم شک دارم خدایی :)) مگه چی داشتی میگفتی ? خلاصه هول شدم و سرمو هم انداختم پایین ! بعد که رد شدیم از حودم ناراحت شدم که چرا به راننده یبار دیگه نگفتم ممنون و خداخافظی نکردم !!! توی دلم موند این قضیه واقعا... هنوزم به یاد اینم که همینجوری یرمو انداختم پایین و بیتفاوت رفتم .
یجا مانی ساکو گذاشت زمین استراحت کنه چون فوق العاده سنگین بود . بعد همینجوری پشت هم هم داشت توضیح میداد چرا دیر شد و منم هی میگفتم نه من قهرم . برگشتم اونطرفو نگاه کردم دیدم راننده رفته وسط خیابون ترمینال وایساده دست به کمر و زل زده به من و مانی . منم همچنان عذاب وجدان تشکر نکردنو خدافظیمو داشتم . قبول دارم به بعضی مسایل واقعا گیر میدم و روشون حساس میشم !
رسیدیم محلمون بعد از مشقتهای فراوان ! چون خیلی دوره ! به مانی گفتم بریم ای تی ام من کارت باکیمو چک کنم ! روز قبلش رفته بودم بانک و حساب وا کرده بودم ! به چه مشقتی ! اولش پنجشنبه رفته بودم به یکی از کارمندای خانوم گفتم میخوام حساب وا کنم ! گفت الان نمیشه شنبه بیا ! آخه ساعت دوازده هم رفته بودم :دی شنبه رفتم پیش همون خانومه ! راهنماییم کرد و چند تا فرم بهم داد گفت اینارو پر کن و بده به یکی از این دوتا باجه . منم انجامش دادم و رفتم پیش یه خانوم دیگه ! گفت من انجام نمیدم برو پیش آقاهه ! رفتم پیش آقاهه گفت برو یجا دیگه ! رفتم پیش همون خانوم مهربونه گفتم من کجا برم ? گفت همین دوتا دیگه ! گفتم رفتم گفتن ما انجام نمیدیم ! برگشت به آقاهه گفت انجام بده کارشو ! آقاهه گفت نه من انجام نمیدم خودت انجام بده ! خانومه هم خوذش مشغول کاری بود نمیتونست ! خلاصه دوتایی بلند بلند توی بانک داشتن دعوا میکردن که چرا با من بحث میکنی با من بحث نکن بهت میگم انجام بده و فلان ! منم استرس گرفته بودم و خجالت کشیده بودم جوری که انگار تقصیر منه ! میخواستم بگم غلط کردم من دیگه حساب وا نمیکنم ببخشید دفعه آخرم بود تکرار نمیشه:)))
آخرش خانومه یه آقای مسنی رو نشونم داد گفت برو پیش معاونمون بهش بگو میخوام حساب وا کنم کارمو انجام ندادن ! منم در حالیکه نیشم باز بود عرض بانک رو طی کردم ! خب بنظرم خیلییی خنده دار بود ! برم به معاون بگن "آقا آقا ! این آقاهه واسم حساب باز نمیکنهههههه ! دعواش کنننن????:)))))" خلاصه با همون نیش باز رفتم پیش معاون ! حالا اونم شاهد قضیه بود از فاصله ی نه چندان دور ! گفتم بببخشیدمیخواستم حساب وا کنم،نشده و اینا... لبخند زد گفت "بده من خودم امضا میکنم^_^" منم خوشخال شدم ! فک کن کار کارمندو معاون داشت انجام میداد ! مردک بیتربیت ! مدارکو بهم داد گفت برو فلانجا کارتتو بده فعال کنه ! رفتم ! خانومه محل نمیداد زیاد ! کارتمو فعال کرد گفت ببر پیش معاون نمیدونم چیکار کنه ! بردم ! دستیارش با ناراحتی گفت اینکه رمزش فعال نشده و فلان ! گفت پیش کی رفتی ! گفتم ! بعد رفتن پیشش دو ساعت با اون بحث و تلاش کردن که درستش کنن ! آخرش که درست شد گفتن برو بده وی پروندت ! رفتم پیش همون خانوم مهربون اولیه ! گفتم تموم شد ? گفت بااااالاخره تموم شد و ببخشید که اینجوری شد اگه من کار نداشتم خودم همه رو برات انجام میدادم و اینا... منم خیلی خیلی تشکر کردم و اومدیم بیرون...
اونروز یه اتفاق دیگه هم افتاده بود . نمره یه درس سه واحدیم اومده بود ! عمومی بود و استادش مارو نمیشناخت ! خب من درسخونم و همه نمره هام بالای نوزدهه ! دیدم نمره داده بهم دهم ! فشارم کاملا افتاد ! داشتم دق میکردم قشنگ ! گفتم خدایا یعنی چی ! ممکنه بخاطر غیبتهای آخرم حذفم کرده باشه ?اول به مامان بابام گفتم بعدم به دو تا از دوستام زنگ زدم که نمره اونارو بپرسم ! جواب ندادن ! آخرش به مانی زنگ زدم گفتم اینجوری شده و خیلی ترسیده ام ! گفت اشتباه تایپیه و نگران نباش زنگ بزن دانشگاه درست میکنن ! منم تصمیم گرفتم فردا صبحش اول وقت برم دانشگاه ! اعتراض ثبت کردم ، بعدم یاد این افتادم که ایمیل اساتید توی سایت هست !یه عالمه گشتم تا پیداش کردم ! ایمیل دادم و خودمو سوابقمو معرفی کردم ! گفتم چه اتفاقی افتاده و چقد حالم بده ! گفتم اگه اشتباه شده ممنون ممیشم بررسی کنید اگرم حذفم کردین من تمام ترم سر کلاستون حاضر بودم ولی چند حلسه آخرو نبودم بخاطر ازدواجم اونم میخواستم بیام توضیح بدم براتون ولی اونروز کلاستون تشکیل نشد و خلاثه کلی عذرخواهی... ساعت یازده شب ایمیل دادم ! ساعت دوازده و نیم دیدم جواب داد ! باورم نمیشد ! استااااااد جواب منو داده بود ! خب استادا اصلا جواب دانشجو رو نمیدن ! چه برسه به اینکه انقدر سریع بخوان جواب بدن!!! گفت نمره شما همون بیسته و سایت دانشگاهتون(خراب بشه) مشکل داره و توی کارنامه نهایی اصلاح میشه ! منم خیلی خیلی تشکر کردم مخصوصا بابت جواب فوریش و ارزشی که واسه اضطراب و نگرانی من قایل شد...:)
نمیدونم چرا نمره هامونو نمیدن این اساتید گرامی ! فقط دو نفر دادن ! یکی همین که بیست شدم ! یکی دیگه هم سخت ترین درسمون بود که چهارواحد هم داشت و نوزده شدم !نمره ی اول کلاس نوزده بود ! دوستام کلی فحش دادن بهم که نمره اول شدم:))) کمی دیگه هم باید اقدام کنم برای انتقالی... عاشق شهر و دانشگاهم بودم... دلم خیلی براشون تنگ میشه... اما زندگی همینه ظاهرا ! جالبه من همیشه فکر میکردم دانشگاه رو فقط یکبار انتخاب میکنی و نمیتونی دیگه تغییرش بدی ! مدرسه که نیس پروندتو بگیری هرجا دلت خواس بری ! همونجایی که انتخاب رشته کردب و پذیرفتنت میری و دیگه تموم ! ولی با بیست سال سنم این سومین دانشگاهیه که قراره برم :))) اولش مرکز استان پدری پر.س.تا.ری قبول شدم و یه سال خوندم ولی خوشم نیومد ! انصراف دادم اومدم توی شهر خودمون م.تر.جمی که خیلی وسش داشتم و توش موفق شدم خداروشکر ! حالا هم ازدواج کردم و باید انتقالی بگیرم به یه جای دور:)))) واقعا زندگی چه خبره... همه از اینکه من سه تا دانشگاه رفتم اونم توی دو سال خیلی تعجب میکنن:)))) خب الان دارم میخندم ولی خیلی سخت هم هست... تا دوست پیدا میکنم و به هم دل میبندیم من مجبور میشم ترکشون کنم... هیچوقت یادم نمیره،وقتی انصراف دادم و رفتم زبان،روز اول دانشگاهم موقع آنتراک دیدم یکی از دوستای دانشگاه قبلم داره تماس میگیره . جواب دادم . پشت تلفن بهم فحش میداد و گریه میکرد که چرا رفتی !!! حالا هم اینجا... جالبه هر دو دانشگاه توی یه گروه پنج نفره بودم که خیلی خیلی صمیمی بودیم و همو دوست داشتیم... خب هردو دانشگاه از ترم یک شروع شده بود و همگی جدید بودیم واسه همین دوس پیدا کردن راحت تر بود!ولی اینجایی که الان دارم میرم ترم سه هستیم و همه گروه ها ورفیقا باهم اخت شدن و من یه غریبه از یه جای دورم که اصلا نمیدونه این آدما چه فرهنگ و رفتاری ممکنه داشته باشن... فقط خدا کنه بخاطر متاهل بودنم مجردا ازم دوری نکنن... من همه جور دوستی داشتم وقتی مجرد بودم ولی میدیدم همه از متاهل ها دوری میکنن نمیدونم چرا !احساس میکردم متاهل ها سن مادرشونو دارن و اونا رو درک نمیکنن و به هم نمیخورن !در حالیکه همسن بودن و مثل خودشون فقط ازدواج کرده بودن ! چیز عجیبیه...؟؟؟
دیشب مامانم گفت ظاهرا اسم بابام توی قرعه کشی وام در اومده و یه وام کوچولویی قراره بهش بدن . اونا هم تصمیم گرفتن این وامو بدن به من و مانی تا باهاش یه بخشی از وسایل خونمونو بخریم . ضمن اینکه قسط وام رو هم خودشون قراره بدن . دستشون درد نکنه .
خب پول زیادی نیست . از وقتی فهمیدم مدام داشتم با خودم حساب میکردم که بریم یه وسیله ی بزرگ بخریم بهتره ، یا چند تا وسیله ی کوچیکتر که لازمه ؟ مثلا یه یخچال بگیریم بهتره ، یا یه ماشین لباسشویی و گاز و جاروبرقی مثلا . چیزای اینشکلی . شب به مانی زنگ زدم و خبرو بهش دادم . یکم خندید و گفت یه اتفاق جالب افتاده . خب ما قراره یکم دیگه ، خونمون رو عوض کنیم و بریم خونه ی باجناق فرزام بشینیم . باجناق قبول کرده بود ما مقداری از پول پیش رو الان بدیم ، بقیه ش رو وقتی وام ازدواجو بهمون دادن پرداخت کنیم . الان یه رغیب برای ما پیدا شده و به باجناق گیر داده که من فلان قدر پول میدم ، خونتو بده به من ! خب از لحاظ منطقی باجناقه وقتی پول لازمه ، و اون رغیبه هم داره پول بیشتری میده حق داره دلش بخواد خونه رو بده به اون ! اما از لحاظ احساسی و معرفتی ، من واقعا دلم شکست از دست اون رغیبه و باجناقه که چرا حتی به اون فکر کرده !
خب ما اول زندگی هستیم . خیلی اول ! هنوز من نقل مکان نکردم پیش مانی . اینجا درواقع میشه اولین خونه ای که من و مانی میریم توش تا زندگی "همیشگی"مون رو توش شروع کنیم . درسته حالا این خونه ای که الان هست دو بار رفتم و طولانی موندم و درواقع زندگی مشترکمون شروع شده ! ولی خب خونه قبلیه خیلی مجردیه و بیشتر مثل یه خوابگاه میمونه ! امکانات کم ، خونه دلگیر بدون نور و تهویه ! اصلا خوب نیست . خلاصه اینکه دلم واسه خودمون سوخت که ما دو تا جوون طفلکی هستیم که خب اول زندگی اونقدرا پول نداریم که یه جای خوب اجاره کنیم ، این جای خوبی هم که سر آشنا بودن طرفمون پیدا شده یه آدمی که خب وضعش از ما بهتره میخواد ازمون بگیره... دلم سوخت خب...
مانی گفت دقیقا همین مبلغی که قراره بابای من بهمون بده ، همین مبلغ لازمه تا الان به باجناق بدیم و بریم اونجا بشینیم . گفت نظرت چیه الان این پولو خرج ِ اونجا کنیم ، بعدا که وام گرفتیم دوباره پولو جایگزین کنیم . خب من اولش گفتم نمیدونم . یکم مکث کردم . توی ذهنم داشتم به این فکر میکردم که خب خیلی نگران خرید جهیزیه م هستم . چون مامان بابام اصلا پولی برای اینکار کنار نذاشته بودن . من تازه بیست ساله م بود و هیچکس فکر نمیکرد به این زودی ازدواج کنم ! از طرفی مامان بابامم واقعا اهل پول جمع کردن نبودن . کلا خانواده ی پول جمع کنی نبودیم ! هرچی پول درمی آوردیم خرج میکردیم ! حقوق معلمی هم که خب خیلی زیاد نیست . خلاصه من الان هرماه مقداری پول از مامانم میگیرم و جمع میکنم تا خرد خرد جهیزیهه رو بخریم . این پوله بخشیش گاهی خرج میشه . فدای سر جفتمون . من اعتقاد دارم وقتی وارد زندگی مشترک شدیم ، دیگه پول من و تو خیلی حرف خنده دار و حتی شاید زشتیه ! واسه همین با کمال عشق ، و تمایل ، گاهی خودم خریدارو حساب کردم ، اونم با کلی زوووور و اصرار چون مانی نمیذاشت .
اما نگران جهیزیه شدم جدیدا که نکنه هی این پولا خرج شه و برنگرده و من بی جهیزیه بمونم . خیلی ترسیدم.اگه به من و مانی باشه ، پشیزی این مسائل برامون اهمیت نداره . خب خودمون میدونیم که جفتمون پولامونو ریختیم وسط ، و هروقت هرکدوممون چیزی لازم داشته از روی پولا ورداشته ! و اصلا حرفی از پول من و پول تو نیست ! ولی بقیه ی آدمایی که هیچوقت یاد نگرفتن زندگی و شرایط هرکس به خودش مربوطه ، مدام توی زندگی آدم سرک میکشن که جهیزیه و خونه زندگی و فلان... مثلا همین سری آخر که حمید اینا اومده بودن خونمون ، حمید مدام میگفت مانی چیه اینجا که داری زندگی میکنی ؟ داغونه و فلان... خب میدونم داداششه ! ولی مانی بهرحال مرد ه ، غرور داره ، شاید جلوی بقیه هی همه بگیم اینجا خونه ی مجردیشه و چون مجرد بود اینجارو گرفته ! ولی شاید یه درصد ته دلش به این فکر کنه اگه پول بیشتری داشتم الان داداشم بهم اینو نمیگفت...خب من میمیرم اگه مانی حتی واسه یه لحظه هم که شده به چنین چیزی فکر کنه...مانی عزیزترین آدم زندگی منه...میبینم چقدر زحمت میکشه و چقدر فوق العاده س...واقعا دوس ندارم کسی ازین حرفها بهش بزنه...من که همسرشم نمیگم چیه اینجا و فلان ! میدونه اینجارو دوست ندارم و دلم میخواد بریم . میدونه حتی محلمون رو دوست ندارم . ولی فقط در حد اینکه بدونه باهاش حرف زدم . خب من دارم اینجا زندگی میکنم ، من صبح تا شب توی این خونه م و هیچوقت به عزیزترین کسم سرکوفت نزدم که چیه اینجا چرا نمیریم از اینجا این چه وضعشه ؟ اونوقت یکی که سالی یه بار هم خونمون نمیاد ، همچین حرفی به عزیزدلم میزنه... نباید اینو میگفت دیگه...حتی مامان بابای خود منم بگن ازشون میرنجم...
خلاصه دیدم مجبوریم الان اینکارو بکنیم ، و انشالله وام ازدواجه هم که جور شه پولو جایگزین میکنیم اگه خدا کمک کنه . گفتم باشه مانی و همینکارو میکنیم . حالا باید صاحبخونه قبلیه رضایت بده ما زودتر از موعد از این دخمه پاشیم ! صاحبخونهه آدم خوبیه . ولی خب شاید راضی نشه ! از کجا معلوم ؟ دیشب یخرده غمگین بودم چون قرار بود اگه صاحبخونمون اجازه نداد ما پاشیم ، تا موعد قراردادمون خونه ی باجناق حفظ بشه واسه ی ما و اجاره داده نشه . ولی الان با پیدا شدن سر و کله ی این رغیبی که خیلی ازش دلشکسته ام ، نمیدونم چی میشه واقعا ! اگه صاحبخونه رضایت نده احتمالا اونجا رو از دست میدیم و دیگه معلوم نیست چه خونه ای بعد از اینجا هم گیرمون بیاد...
اما بعدش به این فکر کردم خدا خودش تا الان همه ی کارهای ما رو توی بهترین زمان خودش درست کرده . و هروقت نگران و دلشکسته بودیم یهو انگار از غیب امداد رسیده . مخصوصا مالی . و اینجور مواقع من همیشه به مانی گفتم "دیدی گفتم اگه ازدواج کنیم خدا کمکمون میکنه...؟" . یعنی هم من هم مانی شگفت زده ایم از امدادهای غیبی ای که از طرف خدا داره بهمون میرسه ! واقعا با تمام وجود حس میکنیم پشت هم چطوری داره کارها درست میشه ! احساس میکنیم حامی و پشتیبان داریم و تنها نیستیم . خدارو شکر . واقعا حس میکنم این از برکات ازدواج ، مقدس ترین اتفاق دنیاست...
به مانی یادآوری کردم امروز با باجناق ، و صاحبخونه صحبت کنه و ببینه چی میشه . بهش گفتم اگه تونستیم بریم خونه باجناق که چه بهتر ، خداروشکر . ولی اگه نشد و مجبور شدیم همین جا بمونیم هم فدای سرت . حتما خیری توشه که نشده . و بدون هرجایی که باشیم ، من همیشه کنارتم و عاشقت...
تا همین چند وقت پیش فکر میکردم بهترین زن دنیام و مانی حتی یک لحظه هم دلش نمیخواد به روزهای مجردیش برگرده . ولی اواخر مثل اینکه زیاد اذیتش کردم و لوس شدم . دیروز نگران زندگیم شدم واقعا . مانی هنوزم همونقدر مهربون و فوق العاده و حتی بهتر از قبله . ولی من خودم نگران خودم شدم ! عذاب وجدان فوق العاده زیاد بخاطر حساسیتها و گریه و زاری هام . حتی رفتم ازش پرسیدم اگه بهت بگن حق انتخاب داری که برگردی به زندگی مجردیت یا متاهل بمونی کدومو انتخاب میکنی ؟ گفت بعضی وقتا که فشار زیاد میشه گذشته رو میخوام ، ولی خیلی وقتا از اوضاع کاملا راضیم و خوشحال .
خب خدا میدونه ، ولی منم بارها و بارها دلم خواسته مجرد باشم دوباره و برگردم به همون وضع سابق ! مخصوصا اوایل که فشارهای زیادی بهم وارد شد . مانی اینو ازم نپرسید که تو چی ؟ آیا تو هم دلت خواسته برگردی ؟ این سوالیه که بنظرم تا کسی نپرسیده نباید حرفی درموردش زد ! برای همین منم حرفی نزدم . ولی راستش من هرچی بیشتر میگذره بیشتر به زندگی مشترکم علاقمند میشم و کمتر دلم میخواد برگردم به مجردی ! یجورایی الان تقریبا اصلا دلم نمیخواد برگردم ! نمیدونم درمورد مانی این پروسه چطور بوده ! به این فکر کردم که نکنه برای اون برعکس بوده باشه ؟! امیدوارم اینجوری نباشه... خب حالا با اینکه خودمم حس مشترکی با مانی داشتم گاهی و میدونم یعنی چی که میخواد برگرده به اون دوران ، ولی خب بازم ترسیدم و بنظرم خیلی چیز بدی اومد . در حالیکه خودم که اینجوری شدم بعد از یمدت رفع شد و خب واقعا چیز وحشتناکی هم نبود ! کلا من بزرگنمایی کارمه !
ازش پرسیدم آیا هیچکدوم از این دلتنگی های برای مجردی رو من باعث شدم ؟ مثلا با حرفام،حساسیتهام و... گفت بله . قول داده بودم به شرطی که راستشو بگه نه بهم بریزم نه بد عکس العمل نشون بدم . همین کارو هم کردم . پس شاید واقعا اگه بخوام ، بتونم همیشه هم روی خودم مدیریت داشته باشم و سر هر چیز ساده یا پیچیده ای ، بهم نریزم و عکس العمل تکانشی نشون ندم ! خلاصه اینکه خیلی نگران زندگیم شدم... تصمیم گرفتم یمدت حواسم بیشتر به مانی باشه و من بشم آدم بهتره . حداقل برای یمدت ! من از ته قلبم اعتقاد دارم آدم بهتره ی رابطه ی ما ، مانیه ! و این ذات و شخصیتشه و فکر نکنم هیچوقت جامون عوض شه . ولی خب میتونم گاهی منم آدم بهتره باشم .
الان احساس میکنم اوایل ازدواجمون ، من خیلی فداکار تر بودم و خیلی بیشتر گذشت داشتم . الان کمتر شده ! باورت میشه اصلا حواسم نبود ؟؟؟ نمیدونم البته این مدت که حالم بد بود ، یعنی هم پی ام اس بودم و هم از مانی دور بودم و هم امتحان داشتم ، خیلی خیلی فشار روم زیاد بود و فوق العاده حساس شده بودم و به همه چی اول از همه توی ذهنم گیر میدادم و ساعت ها فکر میکردم و به اون فکرای واهی شاخ و برگ میدادم ، دوم هم میومدم بعضیاشونو به مانی میگفتم . خب فکر کنم شورش دراومده باشه و واسه ی این مدتی که تحت فشار بودم ، تا همین حد تحمل مانی کافی بوده باشه و دیگه وقتش باشه من با خودم و اوضاع کنار بیام و آرومتر بشم . چون مانی و زندگیمونو خیلی زیاد دوست دارم و میخوام همین شکلی بمونه همه چی ، همیشه...امروز صبح بهش گفتم مرسی که خیلی چیزا رو تحمل کردی... بهم گفت "تو ارزش هرکاری رو داری..."
مدیریت رابطه از راه دور ، فوق العاده سخته ! فوق العاده زیاد ! من واقعا توان این کار رو در خودم نمیبینم ! دور که میشم اصلا یه آدم دیگه میشم ! این آدمی که دوره رو ، این من رو ، اصلا دوست ندارم ! منو یاد مرسی ِ رابطه ی دوستی میندازه که خیلی خیلی بدقلق بود... ولی مرسی بعد از ازدواج خیلی "آرامش" بود... مانی خیلی وقتا صدام میکنه "آرامشم..." میخوام خوب باشم یمدت...خدایا لطفا کمکم کن زندگیم همیشه همینجوری عاشقانه و آروم و خوشحال بمونه و مانی هیچوقت دلسرد نشه...خداجونم لطفا کاری کن مانی همیشه با من راحت باشه و حرفاشو بزنه و هیچوقت چیزی رو ازم پنهان نکنه...خدا جونم لطفا همه ی جوونا رو خوشبخت کن ، و اونایی که دلشون میخواد ازدواج کنن لطفا یه همسر خوب و فوق العاده نسیبشون کن چون زندگی مشترک اگه درست پیش بره خیلی چیز فوق العاده ایه و حال همه ی آدما باهاش خوب میشه ، زندگی منم حفظ کن و روز به روز بهتر...خواهش میکنم...آمین...
این روزا رو به راه نیستم . دلتنگ مانی ام . کارش این روزها خیلی زیاد شده و کم میتونیم تلفنی باهم حرف بزنیم حتی . این برای منی که همیشه باید غرق در توجه و عشق باشم تا حالم خوب باشه خیلی سخته . از طرفی بخاطر همون شغل لعنتی ، نمیتونه بعد از امتحانا بیاد دنبالم و منو ببره خونمون . خب اونسری خودم تنها رفتم ، اگه قضیه فقط رفتن بود مشکلی نبود . اما موضوع اینه اینسری چون دیگه برای همیشه دارم میرم ، باید یسری وسایل رو هم با خودم ببرم و یه اسباب کشی کوچولو داریم درواقع . واسه همین مانی حتما باید باشه . اگه بخواد باشه باید چند روز بیشتر هم صبر کنم اینجا تا اون بتونه بیاد... شاید ظاهرش چند روز باشه ، ولی اینهمه مدت گذشته از آخرین باری که بغلم کرده ، که نوازشم کرده ، که صورتشو دیدم ، بوشو استشمام کردم ، از آخرین باری که محبتش رو میشد لمس کرد و دید ! من اینشکلی نمیتونم...از دور...
دیده من حالم بده ، گفت باباشو میفرسته بیاد دنبالم منو ببره پیشش بعد امتحانا . خب باباش اونهمه راه بیاد بخاطر من ؟ واقعا ظلمه بنظرم ! چرا بیاد ؟ چون من نمیتونم لوس و بچه ننه نباشم ؟؟ همین جملاتو به خود مانی گفتم . با مهربونی گفت که باباش خودش چندین بار بهش گفته هر وقت مرسی میخواد بیاد پیشت بگو من برم دنبالش بیارمش . میدونم باباش چقد مهربون و فوق العاده س . ولی آخه خیلی بده اینجوری... و از اونطرف مانی گفته دوسش فرهاد رو میفرسته(وانت داره) تا وسایلو بیاره . فرهاد دوست خیلی خیلی صمیمیشه که مثل برادرش میمونه واقعا . نمیدونم با همه اینا چرا بازم راضی نیستم و احساس ناراحتی دارم... نمیدونم شاید دلم میخواست خود مانی بیاد ولی میدونم که نمیتونه...بهش گفتم خب من حس میکنم کارت رو به من ترجیح میدی واسه همینه که گریه میکنم و ناراحتم...بازم با مهربونی گفت تو برام مهمترین چیز توی دنیایی ولی من باید الان کار کنم ، خرج زندگی و آینده... گفت اگه این چند روزو نرم باید قید این کار رو بزنم...
خب معلومه اینجا اون داره منطقی میگه و من احساساتم مانع درست رفتار کردنم میشه . البته شک ندارم وضعیت هورمونام هم بی تاثیر نیست . خیلی حالمو بد کردن و همش گریه میکنم و غصه میخورم . الان چند وقته مدام کابوس میبینم که توی همشون مانی چیزیه که اصلا نیست ! میبینم مانی همونی شده که همیشه میترسیدم ! میبینم بداخلاق شده و حوصلمو نداره . میبینم با هم مشکل داریم و از هم جدا شدیم ، یا داریم میشیم ! میبینم یه دختری مزاحمش شده و اونم داره هی جواب دختره رو میده و هرچقدرم بهش میگم اینکارو نکنه اهمیتی نمیده ! حتی میبینم که باهم ازدواج نکردیم و همون روزهای دوستیه . روزهایی که همش نگران بودم رابطمون کات بشه برای همیشه . و توی خوابهام میبینم و میدونم که حتما کات میشه و دیگه ازدواجی در کار نیست . انقدر خوابای مزخرف میبینم این روزا که حالم خیلی بده... همش الکی گریه میکنم و بهانه میگیرم... خسته شدم... اگه برگردم پیشش بهتر میشم...؟ مثل قبل ؟ که کنارش آروم بودم...؟